سایر منابع:
سایر خبرها
روایت ناطق نوری از دادستان انقلاب تهران در دهه شصت
است که ما نتوانستیم برای نسل های بعد، نسل چهارم که هیچ! برای نسل های دوم و سوم مان هم این مسائل را تبیین کنیم. ما جنایات و عمقِ فاجعه منافقین و فرقانی ها را تبیین نکردیم. حالا خوشبختانه با تدبیر و هدایت خداوند تبارک و برخورد درست، مکتب و ایدئولوژی فرقانی ها از بین رفت اما نفاق همچنان وجود دارد. بعد از 40 سال می بینیم عده ای پس از انتشارِ فایل صوتی آقای منتظری، دوباره تشکیک می کنند و نظام ...
یک ضدمعرفی کتاب به قلم آذردخت بهرامی
. (ژولی و ژولیا، ص 11) شام لوبیاپلو داشتیم و همه مان عاشق لوبیاپلوهای مامان لعیا بودیم. قاشق بابا امجد از دستش افتاد. قاشق را برداشت و بدون این که از لوبیاپلو پرش کند همان طور خالی گذاشت توی دهانش. مثل برق از کنار سفره پا شد و گفت: شاید بمبی، چیزی باشه. باید برادران سپای را خبر کنیم! بعد رفت سمت اتاق و گفت: لوبیاهاش سفت بود! (ژولی و ژولیا، ص 12) مامان لعیا هم سر صبحانه ...
گزارش دروغ چپ ها علیه شهید لاجوردی
؛ سازش کار نبود، همین باعث دشمن زابودن برای او می شد، کوتاه نمی آمد و توصیه هم نمی پذیرفت. همه این ویژگی ها دافعه ایجاد می کند. من زمانی که قاضی بودم، ساعت 6 صبح می رفتم اوین و می دیدم آقای لاجوردی سطلِ لباس های خودش را که شُسته، دستش گرفته تا ببرد پهن کند، خب زندانیان این رفتارها را از آقا اسدالله میدیدند یا وقتی زندانیان و بازجوها خوابیده بودند، پنهانی می رفت و استکان ها یا ظرف ها را می شست تا این ...
از دغدغه خوردن یک وعده نان تا دامداری پنج هزار متری
بعد از آن درگذشت. سال 85 از روستای در بالا به ورامین آمدیم و با دو میلیونی و پانصد هزار تومانی که از کمیته امداد وام گرفتم خانه ای را اجاره کردم.پس از ازدواج پسر بزرگم در سال 87 دو پسر دیگرم مجبور شدند برای تأمین هزینه ها کار کنند. *فعالیت در لحاف دوزی بچه هایم در لحاف دوزی در ورامین کار کردند و بعد از مدتی این دو هم در کشتارگاه تهرانپارس که فرزند بزرگترم کار می ...
نگاهی به زندگی و آثار عزت الله انتظامی + تصاویر
و سینما جای تئاتر را گرفته بود و هنر دوبله فیلم هم در کشور جا افتاده بود. در سال های آغازین بازگشتش به کشور به ساختمان هنرهای زیبا رفت و در آنجا چند اثر را روی صحنه برد و برای اولین بار خودش تجربه کارگردانی تئاتر را چشید. بعد از آن سرکی به دنیای دوبله زد و در فیلم مردی که رنج می برد به کارگردانی محمدعلی جعفری جای یکی از کاراکترها صداپیشگی کرد اما بنا به دلایل مختلف این کار را ادامه نداد و برای ...
روایتی از جنایت وحشیانه ترین گروهگ منافقین/ وقتی پیکر پسرم را دیدم از کمر به دو نیم شده بود
جبهه جنوب شد. بعد از بمباران اهواز به خانه آمد و چند دست از لباس های پدر و برادرهایش را برداشت. گفت: برای مردم اهواز می برم. یکبار از ناحیه پای راست زخمی شد. هنوز زخمش بهبود نیافته بود که دوباره عزم جبهه کرد. مدتی بعد به دلیل علاقه ای که به کار های چریکی داشت، وارد ارتش شد و بعد از مدتی به کردستان رفت. یک روز به همراه همرزمانش برای گشت زنی به داخل شهر رفتند. به خانه ای مشکوک شدند و با خود ...
بعد از بازگشت پدرم من را نشناخت
چسبید خود را می شستیم و، چون زمان کم بود هر ده نفر با هم استحمام می کردیم که زمان به همه برسد. در همین شرایط سخت، ما نوبتی همرزم خود را که قطع نخاع بود به حمام می بردیم. یکی از شب ها دیدیم و شنیدیم که او مشغول دعا و گریه است و از خدا می خواست که این روزها، روز های پایانی عمرش باشد. همگی از دیدن این صحنه ناراحت شدیم. روز بعد او حالش خراب شد و به شدت دچار بیماری شد. در اردوگاه فقط ...
رشد نجومی قیمت ها در بازار خودرو/ کره جنوبی 2.5 ماه است هیچ نفتی از ایران نخریده است/ احتمال افزایش نرخ ...
... روزنامه جوان نوشته است: هنوز بعد از گذشت نزدیک به پنج ماه از سال، شرایط اقتصادی برای بخش تولید معلوم نیست و همچنان اقتصاد با بخشنامه ها و تصمیمات آنی و سخنرانی های متناقض روبه رو است، مانند درهای گمرک به روی بخش تولید بسته است در حالی که تکلیف واردکنندگان کالاهای لوکس وحتی قاچاق به خوبی روشن است و اکنون می دانند که چگونه و با چه قیمتی کالاهای خود را عرضه کنند، اما تولید و تولیدکننده هر ...
یادداشتی درباره ی “الفبای مردگان”
.... باید دوباره به خودم برگردم و خودم اوّلین نفری باشم که قرار است آینده اش ساخته شود...” این جاست که آن نویسنده یا راوی، آن ضربه ی هولناکش را همچون سیلی می زند بیخ گوش مخاطب. “همه ی ماجرا به آن شب برمی گردد. شبی که توی باغ رحمانی دیدم رحمانی سر خاک زنش نشسته است و لباس های زنش را انگار تن زنش باشد روی گور زنش پهن کرده است و گریه می کند. زنی که برای مان سؤال بود چرا از خانه بیرون نمی ...
دیپورت یک جانباز و شهادتش از گرسنگی در افغانستان
حالش وخیم تر می شد. بدون اینکه بخواهد در خانه اذیت می کرد، گاهی با سنگ به دنبال مردم محل می افتاد. آنها هم می دانستند که وضعیت قاسم چطور است و دست خودش نیست و برای همین مراعات می کردند . یک سری قرص می خورد تا بتواند بخوابد؛ قرص هایی که حتی یک فیل را می توانست از پا دربیاورد. وقتی این قرص ها را می خورد بدنش کرخت می شد و مثل یک تکه گوشت می افتاد . اگر کسی با او صحبت می کرد کاملا ...
بازخوانی یک متن درباره ی عزت الله انتظامی/ ارگ فرونریخته
انداختن به سراغ او می رفت و باز هم دور انتظامی شلوغ بود. انتظامی خودش تحلیل زیبایی دارد که بین معروفیت و محبوبیت فاصله می گذارد. در این جا هم او از بازرسی به راحتی رد شد و پشت سرش را هم نگاه نکرد. مأموران بازرسی حدد ده دقیقه، تمامی لوازم شخصی و غیرشخصی و سوراخ سمبه های لباس و کفش من را گشتند و کم مانده بود پاشنة کفشم را هم جدا کنند و پس از بازرسی نهایی و در پاسخ به اعتراض من گفتند که کسی راپرت ...
روایت آزاده همدانی از "اردوگاه مرگ" یا همان" تکریت 11"
و گفت:" پدرسوخته زبانت را می برم، شهید قاسمی هم گفت: پدرسوخته خودت هستی ..." بالاخره وقتی در آسایشگاه را باز کردند ایشان به آقای حسن خانی که بیشتر از همه با او ارتباط داشت گفت: من را امروز شهید می کنند. بیا باهم به یکی از دست شویی ها برویم تا من غسل شهادت کنم. بعد از شهید قاسمی رفت و بازگشت، نگهبان ها آمدند و او را بردند. افرادی که در اتاق شکنجه بودند تعریف می کردند که عدنان، قیس و علی ...
مادرم گفت: شیرم را حلالت نمی کنم اگر برای حفظ انقلاب تلاش نکنی!
رادیو بچه ها خیلی تلاش می کردند تا نه من و نه رادیو افشا نشویم . یک شب که بساط رادیو ما پهن بود، بعثی ها به داخل آسایشگاه ریختند و وسایل را زیر و رو کردند. همه نگران من و رادیو بودند. آن شب کل اردوگاه زیر لب آیه وجعلنا را زمزمه می کرد . حاج آقا ابوترابی می گفت انشاالله رستگار شوی او از رستگاری، حاج رسول می گوید: بچه ها مرا در داخل اردوگاه زیاد صدا می زدند، من هم ...
آرامش پیرمرد صحاف در شلوغی بازار
گروه فرهنگ و هنر مشرق - ایستگاه 15خرداد پیاده می شوم؛ ایستگاهی که هیچ وقت رنگ خلوتی به خود نمی بیند و در هر ساعتی از روز که مسیرتان به آن بیفتد، با سیل جمعیت روانه خیابان می شوید. بازار تهران با وجود گرانی ها، هنوز هم شلوغی و جنب وجوش خود را دارد طوری که یک لحظه فراموش می کنید روزهایی درگذرند که نرخ سکه و ارز، قیمت همه چیز را بالا برده اند. در مغازه ها دیگر خبری از پسته های 40 و 50 هزار تومانی ...
آخرین مصاحبه تفصیلی مرحوم سیدضیاءالدین دری/ زندگینامه کارگردان "کیف انگلیسی" در برابر دوربین تسنیم
موقع هنوز نان پزهای محلی وجود داشتند. خانم های روستایی بودند در خیابان نواب در اشل پایین تر از سطح ما زندگی می کردند و می آمدند برای مادر من نان می پختند، هر چهل روزی یک بار پخت نان داشتیم. آب از طریق میراب محل می آمد. اهالی جمع می شدند، خانه ما در کوچه بن بستی به نام مقتدری بود. مردهای محل می رفتند و نوبت می گرفتند، آب از داخل جوی می رفت داخل حوض و بعد می رفت در شیب آب انبارخانه ذخیره می شد و در ...
به مناسبت زادروز رومن پولانسکی: پیشنهاد تماشای فیلم مرگ و دوشیزه
آد چه احساس داشتم. تو کتک خورده و دیوانه وار برگشتی. نیمه جون بودی...صد مرتبه بدتر از هرچیز دیگری می شد تحمل کنم مجازات شدم و تو به خاطر نجات جون من تحمل کردی. فکر می کنی چه احساسی دارم؟ اگه من جای تو بودم برای نجات خودم اسمت رو بهشون می گفتم. همون روز اول می تونستند منو به حرف بیارن. پس می فهمی من واقعا چیزی بعد از شبی که برگشتی به یاد نمی آورم اما دوستت دارم. دوستت دارم. این منطق زندگی من بوده ...
دلم برای اسارت تنگ می شود/ آزادگان؛ ایثارگران مغفول مانده در گنجینه جنگ تحمیلی
دست جگر و یک کمد کارش را آغاز کرد و با رونق گرفتن کارش حتی به فکر خرید خانه افتاد ولی جیگر فروشی را در حد و شخصیت خود ندانست و به دنبال این بود که به عنوان ژاندارم و یا ارتشی به نظام خدمت کند، رفت و با شهید بهشتی و آقای میرسلیم که آن زمان رئیس شهربانی تهران بود نیز دیدار و گفت وگو کرد. موسی الرضا دو دوره آموزشی در تهران و شیراز در ارتش جمهوری اسلامی سپری کرد و با کسب دوره های مهارت ...
عمر جهان بر من گذشته است
چطور بود؟ شما چطور ازدواج کردید؟ مثل همه. گفتیم آقا آمد عقد کرد و ... **قبل از آن خانم و آقا چطور با هم آشنا می شدند؟ این را باید بگذارید برای بعد. من زیاد بیرون می آمدم. حتی پیاده می رفتم دوشان تپه تا دخترها و بچه های لهستانی ها را ببینم. ولی اگر خبری می شد ما هم باخبر می شدیم. تهران هم روی پا نبود. هیچی نبود. یک نانوایی در خیابان ناصریه بود که صاحبش پیش پرده می خواند اما زیاد ...
شیرینی بنفشه
دوباره به ظرف شیرینی نگاه کرد. سرش را بلند کرد و توی دلش خواند: آسایشگاه زیبا . قدم هایش را تند کرد و به حیاط رسید. چشم چرخاند، انگار دنبال چیز آشنایی می گشت؛ دنبال همان دامن چین دار و گل گلی، اما خبری نبود. جلو رفت و از پرستاری پرسید: خانم، شما مادربزرگ من رو ندیدید؟ پرستار پوزخندی زد و گفت: دخترجون، من از کجا بدونم مادربزرگت کیه؟ این جا کلی مادربزرگ هست. خنده اش ...
چند توییت متفاوت به بهانه ی درگذشت آقای بازیگر
کوبیدن سرش به دیوار برای بازی در فیلم گاو سراغش آمده هیج وقت رهایش نکرده یابخشی از بینایی اش رابرای گریم چشمش در فیلم بانو از دست داده.ازش یاد گرفتم در عشق به کار باید پاکباخته باشی و دوم صدای مردمت رو فریاد بزنی. امیر جمشیدی : عزت الله انتظامی من را همیشه یاد مهندس عزت الله سحابی می انداخت، به لحاظ ظاهری بی شباهت هم نبودند ولی به لحاظ لهجه و لحن حرف زدن بسیار شباهت داشتند، هر دو بچه قدیم ...
10 ستاره ای که در اوج شهرت خودکشی کردند
، تریپل ایچ ، استیو آستین و کِین . سال 2007 فرا رسید، بنوا در ECW بود، قرار بود با لشلی مبارزه کند اما خبری از کریس نبود، خبر قتل او و خانواده اش، شوکی بزرگ به خانواده کشتی کج وارد کرد، پسر و همسرش را کُشت و بعد خودش را دار زد. یک روز قبل WWE برایش برنامه ای زنده ترتیب داد، کریس آمد و صحبت کرد، بعدازظهر همان روز پیامی تلخ برای خانواده اش فرستاد: دیگر نمی خواهم ببینمتان . بلیت کمپانی به دستش ...
اضطراب لحظه های آخر اسارت
ایران آنلاین / نکند دوباره حمله ای شده و قرارداد صلح نقض شده باشد! نکند در ایران اتفاق شومی رخ داده و صدام از شوق و ذوقش بیانیه صادر می کند! نکند برایمان نقشه جدیدی کشیده باشند! نکند... خلاصه گوینده همه را جان به لب کرد تا سرانجام بعد از کلی مقدمه چینی شروع به خواندن بیانیه کرد. من کنار پنجره ایستاده بودم گوشم به شنیدن صدا و چشمم به آسمان بود و چیزی نمی دیدم جز کلمات صدای ...
رؤیای باشکوه آزادی
.... بلندگو مرتباً فریاد می زند فاصله بگیرید... مردم اصلاً نمی شنوند. آنها همه می زنند و می رقصند. آمده اند تا جشن بگیرند. همه چیز زیباتر از وقتی است که اسیر شدیم. من هم به همان جوانی ام که بودم. موهایم بلند، لباس شیکی پوشیده ام... چند هواپیمای جت در آسمان پرواز می کنند و مردم به آنها خیره می شوند. با دود سفیدشان می نویسند ایران همیشه پیروز من از خوشحالی می خندم. از گوشه چشم ...
بهرام با روضه رقیه دخترمان را آماده شهادت خودش می کرد
اتاق 9متری بود آغاز کردیم. پنج سال آنجا زندگی کردیم. در این پنج سال بهرام زیاد به مأموریت می رفت. دو ماه بعد از عروسی به مدت20 روز به مأموریت رفت، منزل مان حتی تلفن نداشتیم. غلامرضا با خانه همسایه یا منزل عمویش تماس می گرفت، وسیله نقلیه هم نداشتیم، طلا های خودم را فروختم تا توانستیم یک موتور بخریم. دخترم بهمن 76 به دنیا آمد، نامش را زینب گذاشت. از بیمارستان که مرخص شدم دوباره بهرام به مأموریت 20 ...
دختر شیک پوش از راننده جوان 3 ماهه حامله بود؛ مادرش همه چیز را فهمید
اجتماعی فاصله زیادی با آن پسر داشتیم به ناچار و برای حفظ آبروی خانوادگی و برای آن که پرستو فکر آن پسر را از ذهنش بیرون کند، 3 نفری به خارج از کشور سفر کردیم. هنوز 6 ماه بیشتر از بازگشتمان به ایران نگذشته بود که نگرانی عجیبی در چشم های دخترم دیدم. برای آن که دوباره با آن پسر رابطه نداشته باشد سعی می کردم او را به طور غیرمستقیم زیرنظر داشته باشم ولی وقتی رفتار و حالات روحی دخترم به طور ناگهانی تغییر کرد ...
مرگِ مردادیِ دو مردِ هنر
ایستاده بود و رو به بچه هایش می گفت رسول رحمانی امروز مرد. این که اینجا ایستاده، می خواد با نوبر کردانی، دختر غربتی پاپتی بی کس و کار، بمونه تا بمیره، خوشبختی اون چیزی نیست که هر کسی از بیرون ببینه. خوشبختی تو دل آدمه، دل که خوش باشه، خوشبختی بعد از آن همینطور ذهنم نقش های دیگر را مرور می کند. نقش هایی که انتظامی به تنِ آنها جان داده بود. فیلم هایی که خوش به حال شان بود که آقای بازیگر مثل نگین ...
ناگفته های رزمنده آلکس از لشکر58 ذوالفقار
وجود آلکس را می گیرد و نم اشک می لغزد و در محاسن او جای می گیرد. با صدایی لرزان از بغض چند ساله می گوید: تنها آرامش من در آرامگاه راچ است. دخترها تاب اشک های پدر را ندارند. این را می شد از نگاه پائولو مادر بچه ها فهمید که به همسرش اشاره می کند؛ که حواست به دخترهایمان باشد. 5 دوست و 5 روز در محاصره دشمن آلکس ادامه می دهد: هنوز چهلم راچ نشده بود که ما در محاصره دشمن افتادیم. من ...
محل تولد یک دوچرخه
یک بار تصور کردم یک عالم پرنده ی کاغذی رنگ وارنگ از سقف آویزان است. یک بار هم خیال کردم هردیوارش یک رنگ است، از آن رنگ های شاد و زنده! یک بار هم آن را در صبح شنبه تصور کردم. اول فکر کردم باید مثل کتاب خانه در سکوت کامل باشد، ولی بعد به نظرم آمد دفتر نشریه ی مخصوص نوجوانان، نباید خیلی بی سروصدا باشد. این جوری خیلی بی روح است! دوباره غرق خیالاتم شدم و این بار همه را با عینک های شیشه ای ...
خاطرات خواندنی اسرای هشت سال دفاع مقدس/ زندان؛ نسخه پزشک اردوگاه برای اسیران/ حکم داشتن یک خودکار اعدام ...
نیا در ادامه گفت: با توجه به اعتقادی که به ارزش های خودمان داشتیم خودمان را اسیر نمی دانستیم، علیرغم تمام سختی ها اسارت مکانی برای خودسازی بود و لذا افسران عراقی دراردوگاه ها از همه ی ابزارها و امکانات خودشان برای آزار اسرا از قبیل ضرب و شتم، آوردن آخوندهای درباری برای تاثیرگذاری روی ایمان اسرا، جنگ روانی، تضعیف روحیه، صدای خش خش بلند گو استفاده می کردند اما بچه های ما همه اینها را به تمسخر می ...
روزی که ایران یکپارچه آغوش شد
به خون جوانان و نوجوانان زیادی به دست آمده است که نباید آن را فراموش کرد. آری به راستی که گر نمی رفت به میدان خطر جان شهید، نبض این خطه به دست دگران می افتاد. بیاید دوباره با آلاله های شهید پیمان ببندیم، بار دیگر دست هایمان را بهم پیوند زده و از این گذر بیرق بلند به بلندای تاریخ برافرازیم و قصیده بلند فداکاری و وحدت را زمزمه کنیم و از بودن و سرودن بگوییم. بیاید در گذار خسته تاریخ غبار عادت را از چشم های خویش شسته و جوانه های سبز را با عزت، غرور و شکوه به تماشا بنشینیم. ...