سایر منابع:
سایر خبرها
زندگی بعد از جنگ برایم سخت شده/ مادرم مرا راهی جبهه کرد
. بغضش را با جرعه آبی قورت داد: حرف های ما یک طرف و حرف های مادر شهدا یک طرف دیگر! هر بار که این عکس را می بینم بیشتر از هر چیزی صبوری مادران شهدا برایم تداعی می شود! برادرم رفته بود جبهه. سال 61 بود. من سن و سالم کم بود و می خواستم بروم جبهه اما یواشکی! ولی آخرش به من گفتند که به پدرت اطلاع بده! آمدم خانه و موضوع را مطرح کردم، پدرم مخالفت کرد و گفت بگذار برادرت برگردد بعد تو برو... من با بغض رفتم ...
گوشه هایی از خاطرات ارنست همینگوی
...: گمونم از دل این حیوونه بشه یه قصهٔ توپ کشید بیرونو پول خوبی ازش درآورد . معلم مون خیلی تعجب کرد ولی چیزی نگفت. امشباز مادرم شنیدم که معلمه از پدرم پرسیده: توی خونه-ی شما مشکلات خانوادگیهست؟ و پدرم جواب داده جز این-که زنم نمی-ذاره با تفنگ شکاری به بچه-هاتوی خونه تیراندازی یاد بدم مسأله دیگه ای نیست. من فکر نمی کنم آوردن تفنگ شکاری تو خونه خطری داشته باشه. البته اگرفقط بخوای پاکش کنی ...
روایتی از نوجوان اهل سنت که کم سن ترین شهید دفاع مقدس لقب گرفت/ وقتی کوله بار مردانگی "سَبیل" با دعای ...
گفتم هنوز سنت کم است و بچه ها را برای جنگ نمی برند، در پاسخ گفت که همه تلاشم را می کنم تا به هدفم برسم. چاکری افزود: در ادامه به او گفتم تو برادر نداری، پدرت هم نیست و ایرانشهر مشغول کار است، چگونه مرا با سه خواهرت تنها میگذاری در حالی که همه امید من تویی، تو مرد این خانه ای، اما این بار گفت "مادر من توکل به خدا کن و اجازه بده به عشق دفاع از اسلام و رهبر رهسپار شوم، نمی توانستم مانع رسیدن ...
ماجرای تصادف شدید امیرحسین صادقی+عکس
گیرد و می خواهد همه را بکشد! اما از آنجایی که همسرم هم و مربی بسکتبال است دوست داریم، امیرمهدی هم ورزشکار شود ولی فعلا باید شمشیر را از دستش بگیریم! هنوز هم با مادرت درد و دل می کنی؟ سعی می کنم مادرم را درگیر زندگی شخصی ام نکنم چون مادرم غصه می خورد. بیشتر درخصوص خوشی ها و شادی ها با مادرم صحبت می کنم. غذای مادرت خوشمزده تر است یا همسرت؟ چه بگویم؟! دست ...
70 ضربه چاقوی عروس بر پیکر مادرشوهر!
در محل حضور داشت، مورد بازجویی های فنی قرار داد. عروس 25 ساله ادعا کرد: دقایقی قبل پدرشوهرم عصبانی به منزل آمد و پس از مشاجره با همسرش او را هدف ضربات چاقو قرار داد. من هم که ترسیده بودم فرار کردم، اما او به سراغم آمد و قصد کشتن مرا هم داشت که دستم را مقابل چاقو گرفتم و زخمی شد او سپس مرا با همین وضع رها کرد و از خانه گریخت! در این هنگام دختر مقتول نیز که اولین نفر بعد از وقوع جنایت پا ...
70ضربه چاقوی عروس بر پیکر مادر شوهر!
نمی توانستم حرفی بزنم ولی زمانی که گفت: “باید خانه را تخلیه کنید!” خیلی ناراحت شدم! همسرم سر کار رفته بود و کسی جز من و مادرشوهرم در خانه نبود! با همان حالت خشم به طبقه پایین رفتم و به مادرشوهرم گفتم ،از جان من چه می خواهید؟ او گفت تو همه را به جان هم می اندازی! پس بهتر است خانه را تخلیه کنید و به جای دیگری بروید! با این جمله دیگر چیزی نفهمیدم چاقو را برداشتم و چند ضربه بر پیکرش فرود آوردم زمانی که ...
گفت وگو با معتاد رهایی یافته از اعتیاد/ باورم نمی شد حتی عاشورا هم از یادم رفته بود!
. خانواده ام فکر می کردند این ها به خاطر طلاق است. تا اینکه آن فرد پایپ نشانم داد، چشمانم برق زد و لو رفتم. بعد مرا بردند برای ترک. خانواده بینوایم برای اینکه به زندگی دلگرم شوم خانه پدری را کوبیدند از نو ساختند تا حال و هوایم عوض شود که نشد. حتی عاشورا از یادم رفت در خانواده ای مقید و مذهبی بزرگ شده و نذری دادن را دوست دارد: سال اولی که ترک کردم، ظهرعاشورا شربت نذری بین مردم ...
روایت تسنیم از نخستین فرمانده سپاه در غرب کشور / مقام معظم رهبری درباره شهیدجعفری چه گفتند؟
من که رسید اولین نهیب را به من زد و گفت درست و محکم بایست و خودم را از تیربرق جدا کردم. گفت مگر تو شهادت را نمی خواهی گفتم بله می خواهم گفت پس چرا شهادت را برای خودت می خواهی اما برای برادرانت نمی خواهی من دوباره سکوت کردم و گفت ما هم شهید خواهیم شد اما باید زمان آن برسد. بلند شو و حرکت کن که باید شهیدانت را غسل دهیم و راه آن ها را ادامه دهیم. من کلا از آن حالت خارج شدم. وی گفت: به این ...
چله عزت|روایت 40 سال استقامت مادر3 شهید دفاع مقدس+عکس و فیلم
شده است. آن ها در 15 دی ماه سال 1333 در مشهد ارهال عقد ازدواج بسته اند. مادر شهیدان میرعلی اکبری حالا 83 ساله است و با کوله باری از خاطرات فرزندان و همسرش روزگار می گذراند. هرچند سن و سالش کمی گرد و غبار بر حافظه اش نشانده است اما هنوز خوب روزهایی را به خاطر دارد که برای راهپیمایی و شرکت در تظاهرات انقلابی با پای پیاده مسیر طولانی را طی می کرد و شب با پاهای تاول زده به خانه بازمی گشت ...
دستگیری متجاوز به پسر بچه 5 ساله پس از 18 سال
همشهری آنلاین نوشت: ماجرای این پرونده به تابستال سال 80 برمی گردد. در آن زمان زن و مردی به همراه پسربچه 5ساله شان راهی اداره آگاهی تهران شدند و گفتند که پسر جوانی به پسربچه آنها تجاوز کرده است. پسربچه می گفت: برای بازی به بیرون از خانه رفته بودم که پسری آمد و گفت بیا با هم به پارک برویم تا به تو خرگوش نشان بدهم. وقتی به پارک رسیدیم، او مرا پشت درختی برد و به زور به من تجاوز کرد. مردم ...
از مخالفت با رژیم شاه تا رزمندگی دفاع مقدس
جبهه نیز به عجیب بودن ماجرا دامن می زد. در واقع آن گربه مأموریت الهی داشت. در همان لحظه به مسئول واحد بهداری تماس گرفتم و گفتم شهید اکبری را چه کردید؟ و او بسیار ناراحت شده و گفت فراموش کرده است. من نیز به او گفتم تو فراموش نکردی خداوند خواست تا فراموش شود. به طور قطع دست دیگرش هم خواهد آمد دست را به واحد بهداری انتقال دادیم تا به پیکر شهید متصل کنند. فردای آن شب دوباره گربه آمد و دست دیگر شهید را ...
تردید نجات بخش شاکی
.... پسربچه می گفت: برای بازی به بیرون از خانه رفته بودم که پسری آمد و گفت بیا با هم به پارک برویم تا به تو خرگوش نشان بدهم. وقتی به پارک رسیدیم، او مرا پشت درختی برد و به زور به من تجاوز کرد. مردم که صدای جیغ و گریه مرا شنیده بودند نزدیک شدند و او فرار کرد. من هم گریه کنان به خانه برگشتم و به پدر و مادرم گفتم که چه اتفاقی برایم افتاده است. دستگیری با این شکایت، درحالی که پزشکی ...
تصویر و تمثیل عقل و خرد و اندیشه، امام مجتبی(ع) است/ مقید باشیم امام حسن(ع) را ابن رسول الله بگوییم/ ...
ش قائل بود همه ائمه این طور بودند من در روایت دیدم امام حسین هیچ گاه جلوی پای امام حسن راه نمی رفت هیچ گاه تا امام حسن سخن می گفت سخنش را قطع نمیکرد و صحبت نمی کرد هیچ گاه ندیدند قبل از امام حسن در یک جریانی موضع بگیرد و نظر دهد با اینکه می دانید همسن و سال بودند یک سال فاصله شان بود تقریبا چهل و هفت سال هم باهم بزرگ شدند دو برادر چهل و هفت سال باهم کنار هم بودند شب وروز در کوفه درمدینه بینشا ...
امانت داری، فروتنی و ایمان، 3 ویژگی بارز قدیر بود/ حتی 10 فرزند داشتم بازهم تقدیم انقلاب می کردم
ادت را طوری باز می کند که ما حتی فکرش را هم نمی کنیم. گذران زندگی با 700 هزارتومان قدیر بعد از مدتی ازدواج کرد و خوشبختانه زندگی بسیار خوبی با همسرش داشت. البته هفته ای 2 روز دانشگاه می رفت و بیشتر اوقات هم ماموریت کاری بود. همین موضوع سبب شد تا همسرش بیشتر مواقع تنها باشد. قدیر برخی مواقع تا 1 شب کار می کرد و وقتی به خانه می آمد پدرش به او می گفت که تو چند جا کار می کنی؟ قد ...
ماجرای رزمنده ای که می دانست در کربلا به خاک سپرده می شود/دفاع مقدس، مملو از معجزات الهی
چون شهر ما از کربلا می گذشت من هم گفتم این که بچه من نیست جنازه را همین جا در کربلا به خاک می سپارم و همین کار را هم کردم. این رزمنده نهاوندی در ادامه این خاطره می گوید: بعد از پایان جنگ و تبادل اسرا مشخص می شود که فرزند این افسر عراقی اسیرشده است و بعد از تبادل اسرا به کشور خودش برمی گردد. مولوی افزود: این افسر عراقی ادامه می دهد که چند روز بعد از برگشت پسرم از وی پرسیدم این ...
کرامت خاصه کریم اهل البیت(ع)
کردند و فرمودند: " مگر حسن پسر من نیست؟" ناگهان همه چی تمام شد و از آنجا متوجه شدم که روضه امام حسن علیه السلام دغدغه بی بی جانمان است. از آن به بعد برای شادی دل حضرت زهرا سلام الله علیها یک شب روضه امام حسن علیه السلام و یک شب روضه امام حسین علیه السلام را می خوانم.(8) مروان به عصمت حضرت زهرا (سلام الله علیها) مروان به دستور معاویه علیها اللعنه در خطبه های نماز جمعه، نسبت ...
داستان شهیدی که بر بال فرشتگان بازگشت
از پوست رویش را پوشانده، سری باند پیچی و چشمانی گود شده. برای هر مادری عذاب آور است. اما مادرم نگذاشت، عواطف و احساسات بر او چیره شود. نزدیکم شدم. گمشده اش را یافته بود. مسرور از دیدارش بودم. با آن حال زارم، شرمنده اش بودم. نمی دانستم با پخش شدن خبر شهادتم در شهر و خانه یمان چه خبر بوده اما از دلِ بیقرارِ مادری چشم انتظار خبر داشتم. گرمای حضورش را در غربت احساس می کردم. چشمانِ منتظرش ...
با کاروان حسینی تا اربعین| پیراهن خونین امام حسین(ع) در دستان فاطمۀ زهرا(س)
روزه در کربلا تا عصر عاشوراست. فرآورده در مجموعه یادداشت هایی که قرار است در خبرگزاری تسنیم تا روز اربعین منتشر شود، روایت هایی کوتاه و آزاد از وقایع کاروان امام حسین(ع) را بیان می کند. ***** ششم صفر پرده شب بر باب الصغیر گسترده بود و پیه سوز کهنه سوسو می کرد. نسیم بر ویرانه شام وزید و کالبد خسته و رنجور بازماندگان کاروان را نوازش داد. همه ...
پدرم قبل شهادتش هدیه عروسی ام را داد/استقلال کشور مهمترین دستاورد دفاع مقدس است
شما بودم تا این امانتی را به شما بسپارم." منزل او رفتیم و جانمازی با تربت کربلا به من دادند و تعریف کردند که "روز آخری که پدرت شهید شد، من قبل عملیات در منطقه نماز می خواندم و چون مهر نداشتم به جای آن کلوخ گذاشته بودم. شهید الله یاری مرا که دید جانمازش را از جیبش درآورد و گفت چرا با کلوخ نماز می خوانی با جانماز و تربت کربلا نمازت را اقامه کن. به او گفتم کجا می روی که پاسخ داد من جلو می ...
بیوگرافی “سعید معروف” والیبالیست محبوب ایران +تصاویر
که خانواده ات را ناراحت کنی. مادرت بعد از بازی ها درباره بد یا خوب بازی کردن با تو صحبت می کند؟ نه خیلی، معمولا وقتی در بازی سرویس خراب می کنم کمی سرزنشم می کند. کلا قبل یا بعد از بازی با مادرت صحبت می کنی؟ همیشه با مادرم تلفنی صحبت می کنم. صدای او به من انرژی خاصی می دهد، برای همین هرطور شده چند ثانیه ای با او حرف می زنم تا از لحاظ روحی شارژ شوم. از اینکه والیبالیست شده ای پشیمان نیستی؟ نه، فکر می کنم والیبال مناسب ترین ورزشی است که انتخاب کرده ام. منبع : نمناک ...
15 سال در خیابان زندگی کردم/ شب ها زیرِ ماشین، پشت شمشادها و خرابه ها می خوابیدم/ برخی برای تهیه مواد ...
حالم را خوب می کرد. مهناز که با مصرف کراک اعتیادش را آغاز کرده، با اشاره به آن روزها می گوید: بعد از مدتی شیشه و هروئین مصرف کردم، شوهرم هم براش فرقی نمی کرد، همه نوع مواد می کشید. وقتی به او گفتم، اگر تو مواد بکشی من هم می کشم هیچ مخالفتی نکرد و من هم برای اینکه به او نزدیک تر شوم مصرفم را بیشتر می کردم، البته اوایل چند روزی مخفیانه مصرف می کردم، انرژی زیادی می داد و بیشتر می توانستم ...
ایثار زنان ایرانی فراموش نمی شود
...، ناراحتی نکنی ها. خودت را بین مردم خوب نگه دار. مبادا کاری کنی که دشمن از ناراحتی تو شاد شود. من هم الان به حرم حضرت زینب(س) می روم و دعا می کنم تا خداوند به من و تو صبر بدهد. چندروز بعد هم یعنی پنجم عید یک خمپاره در کنار حاجی ترکید و ترکش آن به گوشش خورد. همان روزها هم بود که به خانه برگشت . شهادت در آغوش هم با شروع عملیات خیبر حاجی دوباره عازم جبهه شد، البته حاجی در کردستان ...
عقد در سمنان وصل در "عین خوش"
در را باز کنند. این مادر شهید که خود نیز به عنوان تیم پشتیبانی به یاری رزمندگان شتافته بود افزود: ساواکی ها سراغ مهدی و دوستانش را گرفتند و من گفتم مهدی کیست؟ گفتند مگر مهدی پسر تو نیست؟ ولی من همچنان انکار کردم تا اینکه آنها از جستجو خسته شده و رفتند و بعد از آن، مهدی مرا در آغوش گرفت و گفت: مادر این حرف ها چطور به ذهنت آمد؟ تو با این حرف ها ما را نجات دادی. مزار شهید والامقام محمدمهدی محب شاهدین که در عملیات محرم و منطقه "عین خوش"در اثر اصابت گلوله شربت شهادت نوشید، در گلزار شهدای امامزاده یحیی(ع) سمنان واقع شده است. انتهای پیام ...
یادداشت| شعر مقاومت؛ الفبای ظلم ستیزی و حق طلبی
بند پوتینم را محکم می بندم مادرم آب و آیینه و قرآن در دست روشنی در دل من می بارد پسرم بار دگر می پرسد: تو چرا می جنگی؟ با تمام دل خود می گویم: تا چراغ از تو نگیرد دشمن (محمدرضا عبد الملکیان) انتهای پیام/
روایت اهل قلم از دل حماسه
. پوتین آهنی درست می کند. یک شب تا صبح صدای خمپاره آمده بود. صبح گفتند که یکی از خمپاره ها به نهضت آباد خورده. هرچند عادت کرده بودیم فکرهای بد نکنیم، اما نگران شدیم؛ نگران ابراهیم آقا. نکند دکان ابراهیم آقا هم... خدا نکند که این جور باشد! همان موقع راه افتادیم. بچه ها هم آمده بودند. همه بچه ها ساکت بودند. تندی راه افتادیم به طرف دکان ابراهیم آقا. خمپاره ای درست خورده بود به خانه پشت دکان ...
حکایت خواندنی تسنیم از جهاد بانوی طلبه؛ از خدمت در بیمارستان کرونایی ها تا غسل جانباختگان کرونایی
ادامه داد: صبح روز بعد ساک به دست به بیمارستان مراجعه کردم، مسئولی که آنجا بود پرسید چه کاری می توانی بکنی؟ گفتم کمک پرستار، خدمات خلاصه هرکاری که کسی انجام نمی دهد را بسپارید به ما، انجام می دهیم. یادگاری بیان کرد: روز اول خیلی ها هشدار دادند که بچه داری، بیمار می شوی، جوان هستی چرا آمدی؟ در جواب فقط پرسیدم کارم را از کجا باید شروع کنم؟ در این مدت سعی کردم هرکاری چه خدماتی، چه نظافتی و ...
جبهه دستم را گرفت اما شجاعت به من داد
در فهرست شهدا یک تجربه عجیب و منحصر به فرد است؛ عجیب مثل روزهایی که با یک دست، مرهم می گذاشت روی جراحت رزمنده هایی که او را نماد و تجلی حضور فرشته گونه زنان ایرانی در جبهه می دانستند. بانوی جانباز جنگ تحمیلی می گوید جنگ یک دستش را گرفت، اما قلم را به دست دیگرش داد تا در قامت نویسنده، داستان ها و خرده روایت های کمتر شنیده شده آن دوران را برای چند نسل بعد بازگو کند. ...
ما همه یک ملت هستیم | کودکی و انقلاب
امضای مادرم پای رضایت نامه اعزام مانده بود که معجزه ای اتفاق افتاد، مادرم گمان می کرد که من را به واسطه سنم نمی برند، امضا کرد و گفت: کسی که تو را نمی برد. کار ها را انجام دادم وقتی کار به صف اعزام رسید به واسطه جثه درشتی که داشتم کسی از من شناسنامه نخواست و توانستم رد شوم. حالا وقت آن رسیده بود که علیرضا سروش امین به آرزوی خود برسد. آرزویی که خیلی هم برای رسیدن به آن منتظر نماند. اولین مرحله ...