سفرنامه سوریه/ خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!
سایر منابع:
سایر خبرها
سفرنامه دمشق/ قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده هایت تنگ شده بود!
... از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی صدا زمزمه کرد : حمص داره میفته دست تکفیری ها، شیعه های حمص همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به خصوص اینکه تو رو میشناسن! و او آماده این نبرد شده بود که با ...
شال سرخ
... قرار شد که دو هفته بعد وقتی از مرخصی برگشتی و ترخیص شدی برید خواستگاری. مرخصی تموم شد. بختیار باید برمیگشت و کار های ترخیصش رو انجام میداد و به قول و قراری که گذاشته بود، وفا میکرد. می رفت به روستا تا بقیه کار ها رو به همراه پدر و مادرش انجام بده. اما انگار دل تو دلش نبود. باید فردا اعزام میشد. نمیدونم اون روز از شوق ترخیص بود یا ذوق دامادیش که اینقدر همه رو بغل میکرد و میبوسید. آخه ...
شهید صدرزاده چگونه اراذل و اوباش را هیئتی می کرد؟/ برای استخر پایگاه بسیج زده بود
از سبک زندگی این شهید مدافع حرم به جا مانده است روایاتی از مصطفی آقامحمدلو، محمد علی محمدی، علیرضا بخشی، محمد صدرزاده(پدر شهید)، سبحان ابراهیم پور، حسین حسین زاده، ابوالفضل حاج محمد لو و علی یاری درباره شهید صدرزاده در ادامه می آید: درون قلب های ما نفوذ کرده بود با مصطفی انس عجیبی گرفته بودیم. درون قلب های ما نفوذ کرده بود. شاید مثلاً کار خاصی به نظرمان می کرد. ولی همین که ...
داستان/شاخه های درخت ابریشم
درد به اصرار بچه ها تن به آزمایش و نمونه برداری داده بود رو تخت باریک ام آر آی که دراز کشید یادش به بیمارانی افتاد که چه راحت از آنها ام آر آی میخواست حالا میدانست چندان هم ساده نیست پرستاری که با مهربانی گفت نترس به چیزهای خوب فکر کن چشمانش را بست و رفت به زمانی که دخترکی شوخ و بذله گو بود و تا بخود آمد سر سفره عقد کسی که عشق را بلد نبود، نشست ...
اگر فردا پایان بحران کرونا اعلام شود اولین کاری که می کنید چیست؟
می گیریم. پیرمرد نفس زنان می گوید: خدا کند زنده باشیم و آن روز را ببینیم. اشک می دود در کاسه چشمان خشک پیرزن: به امید خدا. برای دغدغه های کوچک ناسپاسی کردیم یک جایی آدم ها به آخر خط می رسند، بعد متوجه می شوند آخر خط اینجا نیست و تا جهنمی که تصور می کنند در آنند هنوز کلی راه مانده. نوزاد 3ماهه در آغوش مادر، زل زده به آدم هایی که در پیاده رو برای رفتن در تکاپویند. مادر آن طرف در ...
برگزیدگان بخش بین الملل آکادمی افسانه زندگی معرفی شدند/ رفقای عزیز ، بهترین فیلم
بخش بین الملل معرفی بهترین فیلم خارجی زبان آکادمی افسانه زندگی امروز 15 دسامبر برگزار شد. به گزارش سینماسینما سجاد اصغری بنیانگذار جشن سینمایی آکادمی افسانه زندگی در ابتدای این مراسم گفت: خرسندیم که امروز فرصتی دوباره دست داده تا دور چهارم بخش بین الملل معرفی بهترین فیلم خارجی زبان را برگزار کنیم، این حرکت معکوسی که در سطح بین الملل آغاز کردیم حاصل حضور تاثیرگذار و معنادار سینمای ایران ...
مقام و منزلت حضرت عباس در نزد ائمه اطهار(ع)
فرزندم عباس در کودکی علم آموخت و به سان نوزاد کبوتر، که از مادرش آب و غذا می گیرد، از من معارف فرا گرفت. فرزند پاکدل علی(ع) در مدت 14 سال که با پدر زیست، همیشه در حرب و محراب و غربت و وطن در کنار او حضور داشت. در ایام دشوار خلافت، لحظه ای از وی جدا نشد و آنگاه که در سال 37 هجری قمری جنگ صفین پیش آمد، با آن که حدود 12 سال داشت، حماسه ای جاوید آفرید. در یکی از روزهای جنگ صفین، حضرت عباس ...
آرزوهای بعد از کرونا
کاسه چشمان خشک پیرزن: به امید خدا. یک جایی آدم ها به آخر خط می رسند، بعد متوجه می شوند آخر خط اینجا نیست و تا جهنمی که تصور می کنند در آنند هنوز کلی راه مانده. نوزاد 3ماهه در آغوش مادر، زل زده به آدم هایی که در پیاده رو برای رفتن در تکاپویند. مادر آن طرف در ایستگاه اتوبوس نشسته و نگاهش غرق در چهره نوزاد است. او آرزو می کند کرونا تمام شود تا به مشهد برود، در جوار امام رضا(ع) آرام بگیرد ...
گوجه فرنگی چگونه 138 سال پیش وارد ایران شد و در سینی غذای ملی ایرانیان جا خوش کرد؟
، پسر دوست محمدخان که البته نوه محبوب ناصرالدین شاه هم بود، در خاطرات و دست نوشته هایش، به تفصیل ماجرای ورود گوجه فرنگی را شرح داده است.طبق گزارش او،بعد از کاشتن گیاه مذکور و رشد خوب آن در مزرعه باغ فردوس، بیشتر افرادی که با این محصول جدید روبه رو می شدند، نگاه مثبتی به آن نداشتندو عموماً فکر می کردند که خوردن گوجه فرنگی که در آن زمان، به آن بادمجان فرنگی هم می گفتند، باعث مسمومیت می شود. اما ...
بازخوانی خاطرات برخی بازیگران سینما درباره نقش های ماندگارشان
. خانم مسنی داشت من را کتک می زد و می گفت من تو و بازی هایت را دوست دارم چرا نقش شمر را بازی کردی؟! به خاطر اینکه نقش شمر را بازی کرده بودم، داشت من را تنبیه می کرد. در نهایت چند نفر کمک کردند و از آن مهلکه جان به در بردم. یکی از لنز ها در چشمم نبود مرحوم کریم اکبری مبارکه: سال ها پیش به دفتر داوود میرباقری برای بازی در نقش ابن ملجم مرادی سریال امام علی (ع) دعوت شدم. بازی های ...
عصر شعر شهید محسن فخری زاده برگزار شد+ شعر فرزند شهید و سایر شعرا
زد خزان زرد و گریخت انار جان تو را دانه دانه کرد و گریخت خبر دهید ذلیلان بهار را کشتند پلنگ زخمی این کوهسار را کشتند تو مرد وادی گمنام زیستن بودی تو اهل سوختن اهل گریستن بودی چه شد که نام تو اینگونه منفجر شده است؟ شمیم یاد تو در شهر منتشر شده است؟ بهشت بر تو مبارک شهید میهن ما نثار راه تو فریادهای روشن ما عقیق خونی ...
شبِ مهرآفرینِ ایرانی
عاشقانه در پی او روان می شود، اما خورشید هیچ گاه حواسش به این عاشقِ دنباله روی خود نبود، تا این که بالاخره ماه ناگزیر می شود که به نزد زُهره رود و داستان دلدادگی خودش را به خورشید برای زهره باز گوید. زهره به ماه دلداری می دهد که حتماً به مراد خودخواهی رسید و خورشید هم چند روزی است دل و دماغ کارکردن ندارد. بدان سان که زودتر از همیشه به خانه رَوَد و پیشنهاد می کند که شب (یلدا) به خواستگاری خورشید ...
وقتی با یک توییت ،امنیت فکری میانسالان کشور بهم ریخت!
به گزارش ایران خبر ، طی این چند روز گذشته به هر خانه ای که پا می گذاری و سخن از واکسن کرونا میشود فقط یک جمله میشنوی؛ ما اجازه زدن واکسن به والدین خود را نمی دهیم ! نگرانی در چشمان کم سوی پدر بزرگ و مادر بزرگ های سالخورده موج می زند و خنده های شیرین و کمرنگ شان از صورت مهربان و فرشته گونه آنها پَر کشیده و تبدیل به یک سوال شده: چرا ؟؟؟؟ مگر ما چه گناهی کردیم ؟؟ بعد از ...
شهید مهدی باکری (1333 – 1363)
...> خاطره سوم: زمانی که آقای مهدی شهردار ارومیه بودند روزی باران خیلی تند می آمد بهم گفت : من میرم بیرون . گفتم : توی این هوا کجا می خوای بری جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت : می خوای بدونی پاشو توهم بیا. با لندور شهرداری راه افتادیم تو شهر. نزدیکیهای فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل . آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد پیرمردی ...
از شاهد سعدی تا دچار سپهری؛*بررسی مفهوم عشق و زن در آثار دو شاعر ایرانی
بتافت چو بیچاره شد، پیشش آورد مَهد که: ای سُست مِهرِ فراموش عهد! نه گریان و درمانده بودی و خُرد که شب ها زِ دست تو خوابم نبُرد؟ [66] نمونه ای دیگر: یکی را زنی صاحب جمال درگذشت و مادرزنِ فرتوت به علّتِ کابین در خانه متمکّن بماند. مرد از محاورت وی به جان رنجیدی و از مجاورتِ او چاره ندیدی؛ تا گروهی آشنایان به پرسیدن آمدندش. یکی گفتا ...
فراخوانی که فقط خاطرات روزهای کرونایی بانوان را جمع می کند
به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، شهلا پناهی از سال 93 وارد پژوهش و تحقیق و ثبت مستنداتی در رابطه با بحث بحران در سوریه و عراق و نگاه ویژه به مدافعان حرم شد. حاصل این تلاش ها منجر به چاپ هشت جلد کتاب و ترجمه عربی سه مجموعه از این کتاب ها بوده است. او در حال حاضر هم مشغول تکمیل پروژه هایی از همین دست است. کار تکمیل تحقیق و نگارش خاطرات در فراخوان بزرگ لشکر فرشتگان (ویژه جمع ...
عکاس قدیمی محله بهشتی از خاطرات دوران جوانی اش در کوهسنگی می گوید
های مادرش برایمان گفت. او روز هایی را به خاطر آورد که دیرش شده بود و بدون صبحانه به مدرسه می رفت، زنگ تفریح گرسنه از کلاس بیرون می آمد و مادرش را در حیاط مدرسه می دید که صبحانه برایش می آورد. بغضش را فرو خورد و آهی کشید، آهی که به سراغ همه ما می آید و قدر بودنش را نمی دانیم. عربلین از سختی های مادرش گفت، سختی هایی که تمام مادران آن روز ها با آن روبه رو بودند و به عشق خانواده هیچ گاه به ...
ادعای عجیب سارقان کم سن و سال/بدشانسی دزدان
...> زن جوان به ماموران گفت :من بعد از جدایی از همسرم به تنهایی و همراه دخترم در خانه ما زندگی میکنیم .ما تازه از مهمانی به خانه برگشته بودیم و می خواستیم بخوابیم که یکباره یک نفر در آپارتمان را زد. من وقتی در را باز کردم چند مرد ناشناس مرا هل دادند به زور وارد خانه شدند .آنها من و دخترم را تهدید به مرگ کردند و می خواستند اموالمان را بدزدند که من در یک لحظه از فرصت استفاده کردم و خودم را مقابل ...
مادرم می گفت روزی ات ازدواج با یک شهید است
است و می گوید خانمم بیدار شو.. خبر شهادت من را آوردند. می خواهم اولین نفری باشی که خبر را می شنوی. تو شهادت را دوست داشتی پاشو. من بین خواب و بیداری گرمی دست شهید را حس کردم. از خواب پریدم. دیدم در خانه پدری ام را می زنند. سرم را پوشاندم، دیدم همسر خواهرشوهرم است. با دیدن او گفتم سیدداود شهید شده؟ او گفت از کجا فهمیدی؟ هنوز کسی باخبر نشده! گفتم سید داود به خوابم آمد و خبر شهادتش را داد. بعد به ...
ثریا قاسمی: نجیب تر از آن باش که برنجانی/ عکس
سریال پرهوادار بالاتر از خطر صحبت کرد. در نمایش هایی مثل آنتیگون و از پشت شیشه ها (رکن الدین خسروی) و آندورا (حمید سمندریان) روی صحنه رفت. گذشته از فیلم کوتاه تلفن با ایفای یکی از نقش های اصلی آرامش در حضور دیگران عرصه جدی سینما را آزموده و آنقدر قدرتمند ظاهر شد که پس از گذشت این همه سال با اولین فیلم بلندش به یاد آورده می شود. همچنین ثریا قاسمی در سال های ابتدای فعالیتش در یکی از اولین ...
طنز/قدر اینترنت کشور را بیشتر بدانیم
برای خانه ای که تازه اجاره کرده بودم دنبال اینترنت بودم. با یکی از دوستان صحبت می کردیم که گفت چرا از لاک پشت دونده اینترنت نمی گیری؟ گفتم مگه لاک پشت های دونده هم اینترنت میدن؟ گفت: تو این دوره و زمونه که کوالاهای بارداری که یه پاشون تو گچه هم اینترنت پرسرعت ارائه میدن این لاک پشت دونده بهترین شرکت خدمات اینترنته. حرفش با این که منطقی نبود ولی قانعم کرد و روز بعد به شرکت لاک پشت دونده مراجعه و ...
نگاهی کوتاه به زنان در شاهنامه | آزاده و چنگ نوازی در نخجیر
. آزاده، چون این صحنه دید، در شگفت ماند. آن تیر همچون شاخی شد که ماده آهو را همچون آهوان نر نشان می داد. خون از سر آهو جاری شد. تیری دیگر را چنان هدف رفت که گوش و سر آهوی نر را به پایش دوخت. آزاده، چون آهوان را در خون نشسته دید، دلش تیره گشت از شهزاده و رو به بهرام گفت: این خوی مردانگی نیست. بهرام از سخن آزاده خشمگین شد. چنین گفت کای بی خرد چنگ زن چه بایست جستن به من بر شکن؟ ...
محبوب حبیب داستانی ماندگار از عملیات کربلای 5
؟ – بله. – من افتخار می کنم که کت و شلوار به شهید رو تنم کنم. چشم حاج آقا! کت و شلوار را گرفت و رفت. پدرتوی جیبش هم مقداری پول، کادوی عروسی گذاشت. در دلش چه غوغا و بغضی بود، فقط خدا می دانست. بعد ها همان جوان، هر از گاهی می آمد و سر می زد بهش. حتی یک بار پسرش را هم با خودش آورد مغازه. می گفت: هیچ وقت اون روز رو یادم نمیره. عزیزه و آقاماشالا آخرین جمله محمود ...
تاوان وحشتناک مردی که قاتل را به خانه برد!
وابستگی شدیدی به پدرم داشت. هنوز یک روز از مرگ پدرم نمی گذشت که نتیجه آزمایش کرونای همسرم نیز مثبت شد و در حالی که من و فرزندانم رو به بهبودی بودیم، زهرا به کما رفت و دیگر چشمانش را باز نکرد. با مرگ همسرم گویی دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد. باورم نمی شد به همین راحتی شریک زندگی و یار و غمخوارم را از دست داده باشم. دیگر زندگی برایم معنایی نداشت. با آن که دختر و پسر کوچکم که 4 و 8 ساله ...
فروش 9000 نسخه ای رمان قو / از بازی های رایج فاصله گرفتم
...> کارهای قبلی من نشان می دهد اگر می خواستم، می توانستم. پس قو را راحت و خطی نوشتم، چون فقط در همین قالب می شد آن حرف ها را زد تا دیده و خوانده شود و تجربه نشان داده خواننده حوصله بازی و ادا ندارد. همان ده، دوازده صفحه اول را که خواندف کتاب را گوشه ای می گذارد تا شاید وقتی دیگر. وقتی شما می گویید سرگرمی من می گویم کشش و نه طرح معما؛ بالاخره خواننده باید دست و دلش برای ادامه خواندن گرم شود؛ حالا ...
منافقین حتی از کشتن خواهر یک ساله ام نگذشتند
تازه 12 سالم بود و تا آن وقت اسلحه ندیده بودم. آن دو اسلحه را به طرف پدرم و دایی اسماعیل و بقیه گرفته می گفتند: بخوابید روی زمین! دو تا از دایی هایم به همراه پدر، روی شکم، بر زمین خوابیده بودند و دست هایشان روی سرشان بود. مادر و نجمه و زن دایی از ترس در گوشه ای نشسته بودند. آن ها تهدید می کردند و فریاد می زدند اسماعیل صفدری کیست؟ ...
روایت تسنیم از نخستین شهید انقلاب اسلامی در مشهد/ جای خالی تندیس شهید منفرد
...، به خانه مادرم که رفتیم، مادرم گریه می کرد گفت از بیمارستان خبر آوردند محمد تیر خورده و بیمارستان بستری شده، نگران شدم گفتم محمد دستش رفت لای آهن، بیمارستان نماند با تیر خوردن بیمارستان خوابیده؟ بیشتر نگران شدم. رفتیم درب منزل مادرش و از آنجا به بیمارستان رفتیم تا بعد از ظهر همه بیمارستان بودیم برادر و شوهر خواهرش گفتند ما شب بیمارستان کنار محمد هستیم، دلم شور می زد ساعت 8 و نیم شب ...
عکس شهید مدافع حرم در جیب حاج قاسم
و آرامش نباشد، اگر بالای سر بچه ها نباشی من نمی توانم کاری انجام دهم. چون تو در خانه هستی آرامشی که به من می دهی باعث می شود بروم وظیفه ام را به خوبی انجام دهم. *یک جمله از کارش نمی گفت شهید ولایی چند سالی می شد که به نیروی قدس رفته بود و به طبع مأموریت های برون مرزی هم زیاد می رفت، مثل: لبنان و سوریه و عراق و ... البته هیچ وقت حتی یک جمله هم درباره کارهایی که انجام می داد حرفی ...
خدا می خواست زنده بمانم...
مادرت دیشب را با چه وضعی گذرانده اند. رفت و در خانه را زد و گفت: بچه تان افتاد بود توی چاه و ما کشیدیمش بالا. حالا می بریمش حمام و آویزانش می کنیم که اگر چیزی خورده و رفته پایین، بیاورد بالا. این طلبه جوان ما را لخت می کند و می برد توی خزینه و بیرونم می آورد. آن آقایی که باهاش بود می گوید آویزانش کن. یعنی پا را بیاور بالا و آب را می ریزند و می شویند و تمیزم می کنند. ...