مادر شهید اقتدار: عملیات وعده صادق دلم را آرام کرد
سایر خبرها
مطالبه مادر شهیدی که 8 روز جنازه فرزندش بالای درخت آویزان بود/ باید جلوی قبح زدایی ها گرفته شود
جبهه شد و بدون اینکه به ما بگوید در جبهه ثبت نام کرد او همه عمرش را در جبهه گذراند. پسرم علی اکبر برای گذراندن دوران سربازی، مجددا عازم جبهه شد و بعد از مدتی منتظر آمدن پسرم از سربازی بودم آخر او برای دیدن من مرخصی می گرفت. هرچه منتظرش ماندم خبری از او نشد بعد از چند روز، از طرف سپاه آمدند و خبر شهادت فرزندم را به من دادند انگار دنیا روی سرم آوار شد. هشت روز جنازه پسرم توسط بعثی ...
یا سرم می رود یا سر صدام را می آورم!
به گزارش ایسنا، متن پیش رو گفت وگوی روزنامه جوان با همسر و دختر شهید عملیات الی بیت المقدس، شهیدغلامعلی میرحاج است که در ادامه می توانید بخوانید: این دفعه می روم یا سرم رامی دهم یا سر صدام را برایتان می آورم. این جمله شهیدغلامعلی میرحاج بود. وقتی که از نماز جمعه به خانه برگشت مهیای رفتن به جبهه شد. به همسرش گفته بود؛ اعلام کرده اند که برای آزادی خرمشهر به نیرو نیاز دارند. غلامعلی به همه دوستان و آشنایا ...
حماسه یاران با 5 عنوان جدید به نمایشگاه کتاب می آید
تابوتت نیست قربونت برم؟! یکدفعه انگار همه ساکت شدند. نفس نمی کشیدیم انگار. به خودمان آمدیم. همه مان مرد بودیم. یک تعدادی سیاه آفریقایی. یک تعدادی با جثه های ریز مالزیایی. چندتایی سرخ و سفیدِ ترک. بقیه هم ایرانی؛ اما همه مَرد. بعد یکی از بین جمعیت در آمد گفت: مادرش مرده خانوم. اگه نمرده بود هم، نمی تونست بیاد بالا سر بچه ش. همه کس وکارش فرانسه ن. زن زیر لب ذکری گفت و بعد گفت: پس برید اون طرف تا من بیام ...
مخفی کردن جسد مادر زیر تخت فرزند
، دور گردنش پیچاندم. به خودم که آمدم، متوجه شدم همسرم نفس نمی کشد. من ناخواسته قاتل شده بودم و نمی دانستم چه کار کنم. با جسدش چه کردی؟ جسد را به اتاق خواب یکی از بچه ها بردم و زیر تخت مخفی کردم. دو شب بچه ام در اتاقی خوابید که جسد مادرش زیر آن تخت بود. روز سوم با خودم گفتم جسد کم کم بو می گیرد و راز آن برملا می شود. به همین دلیل تصمیم گرفتم جنازه را از خانه خارج کنم. ...
به ما می گویند مرغ عشق
... صبح روز بعد، با اتوبوس آمدم مشهد و رفتم خانه خواهرم. بعد از چند ساعتی هم راه افتادم طرف حرم. انگار قرار بود همه چیز توی آن زیارت تغییر کند. مدام از حرف آن واسطه یادم می آمد و اینکه ناخواسته دلِ طرف را شکسته ام. به حضرت(ع) گفتم: یا امام رضا(ع)! خودت هر جوری که صلاح می دونی، درستش کن. اگه واقعاً قسمتِ هم نیستیم، کاری کن که اصلاً از دل طرف بیام بیرون... همین را که گفتم، خانمی که پشت سرم نشسته ...
تبریکی برای شهادت برادر
شوکه شده بودم، گفتم: تبریک می گویم! بالاخره ما هم توفیق پیدا کردیم تا در انقلاب شهید بدهیم. شما هم پدر شهید هستی و باید صبر داشته باشی. این حرف من باعث شد روحیه مقاومت در پدرم بیشتر شود. آن موقع، خودم چون در آبادان درگیر فعالیت های انقلابی و به شدت مشغول بودم، به تهران نرفتم. گمان می کنم حدود ده پانزده روز بعد توانستم به تهران بروم. من به داشتن چنین برادری افتخار می کنم. منبع: نیازی، یحیی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس: جنگال: روایت: علی اصغر زارعی، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران 1400، صص 54، 55، 56، 58، 59 انتهای پیام ...
افشای راز همسرکشی | جسد مادر زیر تخت فرزند پیدا شد
...، اما من به حرفش توجه نکردم. من و همسرم مدت ها بود که با هم بر سر کوچکترین موضوعی دعوایمان می شد و جر و بحث می کردیم. صبح روز بعد که بیدار شدم، بعد از رفتن بچه ها به مدرسه با همسرم در خانه تنها بودیم. او شروع به اعتراض کرد که چرا در میهمانی دیشب همه نوشیدنی خورده اند به غیر از او. می گفت باید به من هم تعارف می کردی تا من هم بخورم، با این کار مرا جلوی دیگران تحقیر کردی. به ملیکا گفتم من دلم نمی ...
محمد علی جهان آرا؛ سردار مقاومت و ایستادگی
نقل از همسر شهید) امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را می دیدیم. بچه ها توسط بی سیم شهادت نامه خود را می گفتند و یک نفر پش بی سیم یادداشت می کرد. صحنه خیلی دردناکی بود. بچه ها می خواستند شلیک کنند، گفتم: ما که رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آن ها را بزنیم، بعد بمیریم. تانک ها همه طرف را می زدند و پیش می آمدند. با رسیدن آن ها به فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آرپی جی داشتیم. با ...
تیمسار ارتشی که محل دفن او را امام خمینی (ره) مشخص کرد
شدم یک گروه نقاش ساختمان به خانه او آمده تا جاهایی از منزل را رنگ کند؛ به نقاش ها گفتم شما که دارید اینجا کار می کنید، مواظب باشید که یک وقت در حیاط را باز نکنید. کلتم کنارم بود و لب حوض نشسته بودم؛ یکی از نقاش ها روی نردبان بود؛ دیگری هم داشت نقاشی می کرد، یک پسر بچه هم همراهشان بود که سطل ها را تمیز می کرد. تیمسار یک سینی چای آورد؛ گفتم اینها که بالا نشسته اند، مدام دارند ما را کنترل می کنند ...
فرمانده ای که در کربلای 10 با اخلاص شهید شد
) منصوب شد. همزمان در رشته علوم اجتماعی در دانشگاه قبول شد، اما به دانشگاه نرفت. او می گفت: اگر عمری باشد، پس از جنگ ادامه تحصیل می دهم. در سوم خرداد سال 1366، هنگامی که فرماندهی طرح عملیات را در عملیات کربلای 10 عهده دار بود، به شهادت رسید. یکی از همرزمانش می گوید: در منطقه با اینکه شهید آزادبخت مجروح شده بود، بچه های امداد را صدا زدم، خود که مسئول بهداری بودم، برای مداوای زخم های او دست به کار شدم، اما مجبور شدیم او را به پشت خط انتقال دهیم. در همین موقع ایشان با ناراحتی از روی تخت بلند شد و گفت این چه وقت انتقال است، آنجا بود که به اخلاص او پی بردم. انتهای خبر/ ...
شهید سپهبد قرنی ؛ نخستین شهید ترور در تاریخ انقلاب
مخالف نظام به فکر از میان برداشتن سپهبد قرنی بیافتند. روایت محسن شجاعی، راننده و محافظ سپهبد قرنی که تنها شاهد ماجرا بوده، از نحوه ترور ایشان توسط اعضای گروه فرقان در کتاب مرزبان؛ زندگی نامه شهید قرنی اینگونه آمده است: یک روز متوجه شدم یک گروه نقاش به خانه ایشان آمده تا جاهایی از منزل را رنگ کند. به نقاش گفتم شما که دارید اینجا کار می کنید، مواظب باشید که یک وقت در حیاط را باز نکنید ...
حکایت سؤال بچه شتر و جواب کوبنده
در روزگاران نه چندان قدیم بلکه همین اواخر، بچه شتری به سراغ مادرش ماده شتر رفت تا پرسش هایی را که مدت ها بود موجب دغدغه خاطر او شده بود و هرچه فکر می کرد نمی توانست برای آن ها جوابی پیدا کند، از او بپرسد. ماده شتر گفت: هرچه می خواهی بپرس پسرم. بچه شتر گفت: ای مادر، پرسش هایی دارم که هرچه فکر کردم نتوانستم برای آن ها جوابی پیدا کنم. برای همین تصمیم گرفتم از شما بپرسم. ماده شتر گفت: وا ...
راز کشف جسد اسیدی در بشکه آبی فاش شد
حادثه 24 - راز ناپدید شدن پسر جوان پس از 36 روز با بررسی حساب بانکی وی، تصاویر دوربین های مداربسته یک مغازه و اعترافات دختر و پسر جوان برملاشد. 28 اسفند سال گذشته، مرد میانسالی قدم در اداره چهارم پلیس آگاهی پایتخت گذاشت و از ناپدید شدن پسر 24 ساله اش به نام فرهاد خبر داد: پسرم در خانه مجردی اش تنها زندگی می کرد، اما هر روز با هم صحبت می کردیم. از چهار روز قبل دیگر از پسرم خبری ندارم ...
یک شهر شبیه حاج قاسم شده بود!
و سال ها در انتظارش هستند و در حسرت رسیدن به مقام شهدا غبطه می خورند. گلنسا دیگر توان صحبت کردن و روایت از میلادش را ندارد... بغض می کند و اشک هایش، ما را هم به سکوت وا می دارد... برای لحظاتی خودم را جای او می گذارم، چگونه می توان همه دلتنگی های بعد از شهادت فرزند را تاب آورد. مادر می گوید؛ میلاد سال گذشته من را هم با خودش به مراسم حاج قاسم برد و من همراهش بودم. اما امسال نتوانستم ...
بی حجابی داغ گران بر دل خانواده شهداست
وارد جبهه شد و بعد از پنج ماه به درجه رفیع شهادت رسید. این مادر معزز شهید درخصوص نحوه خبر شهادت فرزندش گفت: من منتظر مرخصی گرفتن پسرم از جبهه بودم قبل از اینکه خبر شهادتش را به من دهند خوابش را دیدم، فردای آن روز چند نفر با لباس سپاه وارد خانه مان شدند و خبر شهادت پسرم را دادند، دوباره اشک از چشمانش سرازیر شد گویی همین امروز خبر شهادت پسرش را شنیده بود دستانش را مقابل صورتش آورد و گفت با ...
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده
بوسیدم و گفتم: هر مامانی یه دختر خوب مثل تو داشته باشه، غصه نداره. خندید و خودش را چسباند به مادرش. خانم همسایه گفت: البته سیمین خانم! چون حالا اسم مادر و دختر را می دانستم. برای امشب نذری می پخته تا بعد نماز ببرد مسجد برای توزیع که سُر خورده و آب جوش ریخته روی دست و پاهایش. خیلی ناراحت بود که نمی تواند کار را ادامه دهد. یاد بوی پیازداغ افتادم و مامان خودم. رو کردم به سیمین خانم ...
داستان غسل دادن شهیدی که چیزی به عنوان کاسه سر برایش نمانده بود
به خودم گفتم، این دیگه کیه بابا چطور می تونه دست به این کارها بزنه، دخترها را که دیدم بهشان گفتم بچه ها این دختره خیلی شجاع و نترسه، نمی دونید چه کار می کنه پرسیدند مگر اونجا چه خبر بود؟ برایشان توضیح دادم حال آنها هم بد شد. رفتیم سر قبرها کلی بیل و کلنگ آنجا ریخته بود. چند تا مرد هم مشغول کار بودند بیل و کلنگ برداشتم و هن و هن کنان شروع به کندن قبر کردم از همان اولش دسته های زمخت بیل و ...
شهادت از عسل شیرین تر است
باش خصوصاً بعد از چندین سال بار سنگینی مواظبت و نگهداری خواهران و مادرت را بر عهده داری. برادران و بچه های آنان را رها نکن. ولی در کنار خواهران و برادرت مادرت را نیز فراموش نکن که مادر زیبا مسکن فرزند است، و فرزند همه چیز مادر... مصطفی عزیزم اکنون که این وصیت نامه را می نویسم، سوار بر ماشین و با سرعت زیاد و کوله بار به دوش عازم جبهه هستم و با این تکان های ماشین هم خط خرابی بر کاغذ نقش می ...
افسر ارتشی که با تانک هلی کوپتر می زد
شما که هستید خودتان را معرفی کنید، خودم را معرفی کردم و برای شناخت بهتر گفتم همان فلانی، بعد به ماجرای گلوله تانک اشاره کردم. بلافصله شناخت. شهید مخبری به خاطر سرعت در جواب دادن به بی سیم تحصینم کرد و گفت به خاطر همین آماده به کار بودن شش ماه ارشدیت پیش من تشویقی داری. فرمانده ادامه داد: ببین از روبه رو 7 تانک دشمن به طرف ما در حرکت است، دیگه خودت می دانی محمد صالحی ببینم چه کار می ...
اینجا کانال کمیل ، معبری به سوی آسمان و اهالی آن
ازش پیدا نشده، همیشه دوست داشت گمنام شهید شود. چند سال بعد از عملیات تفحص شهدا، محمودوند از بچه های تفحص که خود نیز به درجه رفیع شهادت رسید نقل می کند: یک روز در حین جست وجو، در کانال کمیل شهیدی پیدا شد که در وسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سال ها هنوز قابل خواندن بود، در آخرین صفحه این دفترچه نوشته شده بود: امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره ...
ماجرای چند نوجوان شیرازی که حساب و کتاب سیاسی شان درست بود
باشیم و روی صندلی اش آدامس چسبانده ایم. اما اگر به شما بگویم کسی را می شناسم که سال های تحصیلش سر به سر ساواک و شهربانی می گذاشته و حسابی حرصشان را در می آورده چه می گویید؟ اولین بار که کتاب بچه شیرازی را ورق زدم شاخ در آورده بودم ؛ از این همه همت و شجاعت چند تا نوجوان که احسان حدائق سردسته شان بود. با خودم فکر می کردم حتماً کتاب، یکی دو تا خاطره از نوجوانی شهید آورده که بگوید ایشان با ...
موهایم را برای شوهر بی غیرتم فروختم / عشق خیابانی مرا به کیسه بوکس شدن شوهرم رساند
به گزارش رکنا، نازنین با آرامش در اتاق مشاوره را باز کرد و آرام سلام کرد وبر روی صندلی نشست چشم دوخت به گل های پوستر اتاق مشاوره. بعد از مکثی کوتاه شروع به تعریف کرد 16 سالم بود که عاشق همسرم شدم جوان 22 ساله بود و با وعده های زیبایی که می داد هر روز مرا بیشتر طالب خود می کرد پدر و مادر پولداری داشت و از نظر مالی مشکل نداشت 4 سال با هم دوست بودیم در این 4 سال مدام قهرمیکرد و پرخاشگری ...
شهید محمد عربی را بهتر بشناسیم
...، تو آمده ای به ما بزنی!؟ تا مدت ها در سالن غذاخوری می خواستم روی صندلی بنشینم، اول با دست صندلی را می گرفتم و بعد می نشستم. وقتی بعد از عملیات کربلای 5 به تهران برگشتیم و سراغ محمد عربی را از بچه ها گرفتم، گفتند برای ادامه عملیات در منطقه مانده است. فروردین سال 1366 یکی از روزهای بهار، خبر شهادت محمد عربی هم دهان به دهان در مکتب پیچید. بهت زده به راوی خبر نگاه می کردم. چهره خندان آقا ...
شهیدنامه ایرنا استان سمنان؛ جاویدنام حسنعلی خدائیان
دهید؟ گفتم: صاحب کار که هر روز پول نمی دهد. هر کجا کارمان تمام شود. یک مقدار از طلب را می دهد. خودم آخر از همه مزدم را می گیرم. گفت: کارگر که وضع مالیش خوب نیست. زن و بچه دار است و چشم آنها به مزد آخر روزشان است. اگر از مزد خودت هم شده به آنان پرداخت کن تا از صاحب کار بگیرید. نقش رزمندگان استان سمنان در دوران دفاع مقدس به گزارش خبرنگار ایرنا، دوران هشت ...
شهید حاج حسین بصیر ؛ عارفی بصیر که جبهه خانقاه عشقش بود
کودکی از مرثیه سرایان خاندان عصمت و طهارت (علیهم السلام) شد. مادرش می گفت: تولد او در غروب روز عاشورا (شب شام غریبان) بود و به خاطر همین ما نام او را حسین نهادیم و خدا می داند که محبت امام حسین (ع) در جان او خانه کرده بود و روی همین علاقه، از مداحان طراز اول شهر محسوب می شد و در دسته های سینه زنی روز عاشورا در همان ایام طاغوت، شعرهای او همه اش حماسی و انقلابی بود. در دوم مردادماه ...
شهیدی که مقام شفاعت در همین دنیا دارد
گرفته و خیلی ها را نجات داده یا در مسیر رستگاری و تعالی قرار داده است. ابراهیم در اول اردیبهشت سال 1336 در حوالی میدان خراسان در تهران دیده به جهان گشود و سرانجام در 22 بهمن سال 1361 در عملیات والفجر مقدماتی بعد از پنج روز مقاومت و نبرد قهرمانانه و حیرت انگیز و اهل بیتی و فاطمی و کربلایی به همراه بچه های گردان کمیل و حَنظَله در کانال های فکه به درجه رفیع شهادت نایل گردید. شهید ...
خانه دنیا یا خانه آخرت؟!
دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم. انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. گفت: خانم! شما را به خدا رضایت بدهید. ساکت بودم. گفت: خانم شما را به فاطمه زهرا(س) قسم، بگویید که راضی هستید. ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت. گفت: عفت؟ یک دفعه قلبم آرام شد. گفتم: باشد من راضی ام. یک هفته بعد علی شهید شد. خودم رضایت داده بودم که شهید بشود، ولی اصلاً فکر نمی کردم اینطور با نامردی او را بزنند. ...
من و امیرخان
. رضایت خدا جشنواره شهید غنی پور هر سال در سالگرد عزیز این شهید یعنی اسفندماه برگزار می شد. تقریبا همه بچه های مسجد جوادالائمه(ع) بدون گرفتن دستمزد زحمت می کشیدند. هیچ کسی برای کار اجرتی نمی گرفت، فقط برگزیده هایی که کتابشان انتخاب شده بود، جوایزی می گرفتند. تا آنجایی که من اطلاع دارم، مقداری ارشاد کمک می کرد و بعد خیرینی که به جریان اعتقاد داشتند. یکی از زحمت کش ها علی الله ...