سایر منابع:
سایر خبرها
سرنوشت زن نازا و دعا نویس فاسد!
ریخت به روی زمین افتاد و دقایقی بعد جان داد. این زن 32 ساله در ادامه ماجرا گفت: مدتی را داخل خانه نشستم نمی دانستم چه کار کنم عقلم به جایی نمی رسید گریه می کردم اما بی فایده بود حدود 24 ساعت به همین ترتیب گذشت و من مدام با وجدانم درگیر بودم تا این که تصمیم گرفتم خود را تسلیم کنم امروز صبح به کلانتری رفتم و ماجرای قتل مرد افغانی را گفتم. این گزارش حاکی است: قاضی صفائیان پس از شنیدن اظهارات زن جوان، دستور بازداشت وی را صادر کرد. خراسان/ ...
شوهرم رفت مشکل زن همسایه را حل کند اما صیغه اش کرد!
گرفتم به بیرون از منزل بروم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است، اما همسرم مانع شد و گفت: در اختلافات خانوادگی نمی توان دخالت کرد! روز بعد در فروشگاه با خانم همسایه روبه رو شدم. او گفت: همسایه هم همسایه های قدیم سپس با سر و صورت زخمی از من پرسید شما دیشب صدای ناله و گریه مرا نشنیدید؟ من هم که غرق در خجالت بودم طوری وانمود کردم که متوجه سر و صدای آن ها نشده ام و کمی با او ابراز همدردی کردم. خانم میانسال که ...
این 50 نفر داخل گور زندگی می کنند
که منو کشیدن پایین تو قبر تا سه روز مریض بودم و نتونستم بخوابم، اما خب چاره ای ندارم، جایی را ندارم که برم. چرا نمیری کمپ؟ چندبار رفتم، اما آن جا منو میزنن، موهامو می کشن. موهامو می تراشن، شلنگ رو گره میزنن و با گره شلنگ ما رو میزنن، هنوزم جای کتک هایی که خوردم روی بدنم هست، من دیگه جانی ندارم که کتک بخورم. در میان حرف هایش یک نفر با دو کیسه پلاستیکی سبز و سفید می ...
مدل می شم، فالوئرام زیاد شه!
مادرم یاد گرفتم. اون قدیما خیلی جدی این کار را می کرد و همش در بچگی تصاویری از کارای مادرم در ذهن دارم که هیچ وقت نمی تونم اون رو فراموش کنم. اما خودم هیچ وقت نمی تونم تو این کار دووم بیاورم چون به حدی دست زیاده تو این کار که نمی شه این جا چیزی شد. اما واسه تریپ خود هم شده این کارو کنار داستانای دیگم نگه می دارم تا همین طور فالوئرام بالا بره. هر چن وقت یه بار به یه آتلیه ای می رم تا یک ...
زنگنه: 2 فرزند و دامادم خارج از کشورند
به شهری رفتیم. سوال شد که این شهر چقدر جمعیت دارد؟ گفتند خیلی! گفتیم یعنی یک میلیون نفر!؟ گفتند نه 12 هزار نفر! ذهن من ریاضی مهندسی است. با آنچه از مهندسی و دانشکده فنی یاد گرفتم تلاش می کنم برای همه چیز استدلال دقیق منطقی داشته باشم و فرآیند ها و تسلسل منطقی را بسیار رعایت کنیم. زنگنه در این باره که درست است تند غذا می خورید و معده درد دارید، بیان کرد: بله، معده ام کمی مشکل ...
راهکار های اقتصادی برای تهیه مناسب ترین هدیه!
محض این که آنها را پوشیدم متوجه شدم که اندازه پایم نیستند. خوشبختانه با فروشنده طی کرده بودند و مهلت زمانی برای تعویض گرفته بودند. فردا که برای تعویض سایز کفش به مغازه رفتم با دیدن قیمت کفش ها بسیار شو که شدم. متوجه شدم که خواهر و برادرم تنها به خاطر این که کفش ها را از مغازه برند تهیه کرده بودند، برای یک جفت کفش 600 هزار تومان پول پرداخت کرده اند در حالی که من تخمینی که برای قیمت کفش ها زده بودم ...
ماجرای رفاقت رهبرانقلاب بایک ارمنی درزندان
، اینها حمله کردند. من هم بلند شدم رفتم جبهه. و برادر شهید بلند می گوید بله، یادم هست . آقا حرفشان را ادامه می دهند: خدا ان شاءالله به خاطر این رنجی که کشیدید، به شما اجر بدهد. خدا ان شاءالله این جوان عزیز شما را با حضرت مسیح محشور کند؛ با اولیایش محشور کند. اینها فداکاری و مجاهدت کردند. فداکاری و مجاهدت پیش خدا ارزش دارد. اینها این ارزش را آفریدند. و این را هم شما بدانید! اگر امروز من ...
کسادی بازار آژانسها با ورود تاکسی های آنلاین
، چون نمی داند که آیا این همان تاکسی است یا نه! بویژه نیمه های شب که بناچار باید تاکسی بگیرد و به فرودگاه یا ترمینال برود. حرف های قلی زاده البته حرف های مهشید هم هست. او که حالا سال آخر رشته روان شناسی است درباره یکی از تجربیات استفاده از تاکسی آنلاین این طور می گوید: من فقط یکبار از این تاکسی های آنلاین استفاده کردم که همان یکدفعه هم پشیمان شدم. چون راننده به آدرس ما مسلط نبود و زمان زیادی هم در راه ...
ضرورت پایبندی همسران به اصول اخلاقی/ اعتماد بی جا به دیگران ممنوع
صاحبش زن جوانی بود مشغول به کار شدم، همسرم هم از اینکه من کاری پیدا کرده بودم راضی بود و چیزی نمی گفت، به مرور زمان با سوسن صاحب آرایشگاه صمیمی شدم آنقدر به او اعتماد داشتم که تمام مشکلاتم را با او درمیان می گذاشتم. کم کم او از همه مسائل شخصی و خانوادگی من مطلع شد، من هم متوجه شدم که او چند سال است که از شوهرش طلاق گرفته و با مردهای غریبه هم روابط نامتعارفی دارد. او که خودش چند تا دوست پسر ...
اولین کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری سال 96 ! +عکس
... درخشان: مادرم یک بار به پدرم خیلی جدی گفت که از مرتضی شکایت کن! به خاطر مطلبی که درباره اش در همشهری جوان نوشتم. پدرم هم در دور قبل خیلی جدی به من گفت که اگر با این کار اتفاقی برایت بیفتد؛ خودت تنها هستی و من کاری برایت انجام نمی دهم! واکنش مردم به چه شکلی بود؟ وارد شدن به این فضا که تا حدی شوخی و طنز هم داشت. باعث شده مردم طور خاصی با شما رفتار کنند. رجایی: مردم واقعاً ...
دی ماه 65 سخت ترین ماه تمام عمرم بود
الیاس می گوید: سال 1365 در تیپ 12 قائم، با جمعی از گردان قمر بنی هاشم مدتی در جاده خندق مستقر بودیم. الیاس فرمانده دسته بود و در پیشانی جاده جایی که تنها 60 متر با دشمن فاصله داشت مستقر شدیم. من با سه چهار نفر دیگر در جناح راست جاده در سنگر تیربار مستقر بودم. الیاس که فرمانده دسته بود، هر یک روز در میان آتش تهیه اجرا می کرد. یک روز آمد سنگر ما گفت، فردا ساعت 7 صبح آتش تهیه داریم شما هم اگر مایلید ...
جانباز روشن دلی که می خواهد مدافع حرم شود
در عرصه دانشگاهی کشور چه بود اظهارداشت: هر انسانی در هر صحنه ای باید تکلیفش را بداند و به آن عمل کند هنگامی که مجروح شدم تا یک سال در بیمارستان تحت درمان بودم و سپس دوباره به جبهه رفتم ولی حس کردم نمی توانم با توجه به شرایطم خدمت بزرگی انجام دهم، به همین دلیل تصمیم گرفتم در صحنه علمی کشور فعال شوم و سال 93 از رساله دکتری خود با موضوع ولایت فقیه در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی دفاع کردم ...
بیسکوئیت سوخته
کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم. همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد! زندگی مملو از چیزهای ناقص و ...
سرنوشت تلخ دختری به نام مریم که زیر پله های اضطراری می خوابید و
شماره تماسم را روی قبر مادربزرگم نوشتم و زیر شماره تماس نوشتم مامان منم دخترت مریم، با من تماس بگیر. بعد از آن روز منتظر تماس مادرم بودم. یک بار هم زنگ زد، اما من او را اشتباه گرفتم و مادرم فکر کرد داستان شماره تلفن نقشه است و دیگر به من زنگ نزد. بعد از آن بارها سر مزار مادربزرگم رفتم و شماره ام را نوشتم، اما بی فایده بود، او هرگز زنگ نزد. در همین گیر و دار با پسری آشنا شدم که قمار باز بود ...
پیکرشهدای ما وسیله ی سرگرمی عراقی ها شده بود+عکس
نمیدانم ساعت چند بود به هوش امدم ولی نمیدانستم کجا هستم،سعی کردم افکارم را جمع کنم که صدای شلیک گلوله هشیارترم کرد،صدای قهقهه و لحن عربی توجه مرا جلب کرد درحالی که سرم سینه دژ خین و تنم داخل آب بود خودم را آرام بالا کشیدم و از لای نی ها شروع کردم به نگاه کردن. پنج یا شش عراقی آن طرف خین ایستاده بودند و بچه های ما را که شب قبل داخل معبر شهید یا مجروح شده بودند را خلاصی میزدند البته از فاصله ی سی یا چهل متری. دنیا روی سرم خراب شد، فقط گریه می کردم دلم میخواست با تمام وجود فریاد بزنم ...
وحشت دزدان از سگ خانگی داخل شاسی بلند خانم مهندس در نیاوران+عکس
احمد گرفتم و برای اینکه دستگیر نشوم به کمپ ترک اعتیاد رفتم که دستگیر شدم و در ماجرای اخاذی از زن جوان من نقشی نداشتم و طراح این سرقت احمد بود. بنا به این گزارش، قاضی موسوی در این مرحله دستور داد تا هر دو متهم برای تحقیقات بیشتر در اختیار ماموران پلیس آگاهی تهران قرار گیرند تا پرده از دیگر جرائم احتمالی این متهمان برداشته شود. ...
گفت وگوی خواندنی با تازه مسلمان آمریکایی
کاستاریکا . کاستاریکا در آمریکای مرکزی است بین پاناما و نیکاراگوئه و بعد از آن مکزیک است، حدود چهار میلیون جمعیت دارد و یک میلیون هم مهاجر از آمریکا و اروپا دارد .95 درصد مردم آنجا مسیحی اند، اکثراً کاتولیک هستند، اما پروتستان در حال رشد است و بعد از آن یهودی ها هستند، بودایی و مسلمان هم دارد که خیلی کم اند . شیعیان هم خیلی در اقلیت هستند. من مسیحی کاتولیک بودم، مادر و پدرم هم کاتولیک بودند ...
کابوس شب های کودکان بدسرپرست تا کی؟
مصرف می کنی؟ به گوشه ای از اتاق اشاره می کند و با بی تفاوتی می گوید " همین جا"!! می گویم "پس این دختر ... " می گوید " خب چاره ای ندارم"! از پسر 24 ساله خانواده می پرسم، "چه شد که به سمت استفاده از مواد رفتی؟" مادر می خواهد چیزی بگوید ولی پسر با عصبانیت مانع می شود و با بغض می گوید: " از کودکی با دود مواد مخدر در این خانه بزرگ شدم، من از همان کودکی درگیر شده بودم و وقتی بزرگ تر شدم بدنم ...
اینجا یکی هست که منظوری دارد!
را برداشتم و خیلی حرفه ای و یواشکی ازخانه جیم شدم و با خوشحالی و سرافرازی، خودم را به خیابان اصلی رساندم!... هنوز لذت فرار را نچشیده بودم که درگوشه ای ازخیابان، پیرزنی تنها، توجه مرا به خود جلب کرد. این خانم مسن درحالی که یک کیسه پر از اسکناس در دست داشت، با احتیاط و هراس، به دور و برش نگاه می کرد. فکرکردم که او از شب و تاریکی و سارق می ترسد و حتما نیاز به کمک دارد. به همین خاطر جلو رفتم و ...
نهضت سواد آموزی سکوی پرتابم شد
آشنا شدم که خیلی چیزها از آنها یاد گرفتم. به درس خواندن علاقه پیدا کرده بودید؟ معلمی به اسم خانم فرورو داشتیم که از جان و دل برای همه مان مایه می گذاشت. آنقدر در ما شوق و علاقه به درس خواندن ایجاد می کرد که من از درس خواندن لذت می بردم و بابت تصمیمی که چند سال پیش گرفته بودم، بیشتر پشیمان می شدم. من آن سال شاگرد اول کلاس شده و با معدل20 از دوره ابتدایی فارغ التحصیل شدم و به ...
این دختر عشایری، قهرمان کیک بوکسینگ ایران است
هرروزه زنان عشایر است اما برای سحر، دنیا از روز اولش، فقط همین سیاه چادر نبود ... چندبار توی تلویزیون دیده بودم که حرکت های رزمی چه جوریه و عاشق این ورزش بودم. یه روز که با ایل اومدیم شهر، فهمیدم دخترخاله ام میره یه باشگاهی نزدیک خونه شون؛ باهاش رفتم و همونی بود که فکر می کردم. گفتم هرجور شده، منم میرم باشگاه. پدر و مادرم گفتن اگه خبر به گوش ایل برسه، میگن ما بی غیرتیم که دخترمون، لباس شهری میپوشه ...
گفته های از جزییات شهادت آیت الله غفاری در زندان/ساواک قصد داشت پیکرش را مخفیانه دفن کند
زندان محکوم و پس از پایان دوران محکومیتش آزاد شدند. بسیار شوخ طبع بودند. یک روز سر صبحانه به ما گفتند: من دیشب با آقا خدا صحبت می کردم و گفتم آقا خدا! خودت می دانی در تمام این مدت هیچ گاه از تو نخواستم مرا آزاد کنی و همواره می گفتم هر چه مشیت توست؛ اما برای شما طلبه ها گفتم اینها جوانند، زن و بچه دارند و بلاتکلیفند. خلاصه هویی برایتان کشیدم. آیت الله انواری این حرف ها را ساعت 8 صبح به ما زدند و در ...
7 شرط امام حسن(ع) در قرارداد صلح با معاویه
وی را سرزنش کرد و به معاویه گوشزد کرد پدرم بعد از شهادت امر خلافت را به من واگذار کرد. لذا بیش از این در باطل خود توقف و اصرار نورز و مانند سایر مردم با من بیعت کن! چون تو می دانی در پیشگاه خود و هر مرد دانا و نیکوکاری به امر خلافت از تو سزاوارتر هستم. پس از خدا بترس ظلم نکن و خون مسلمانان را با بیعت خود حفظ کن. معاویه با زیرکی در پاسخ به امام حسن مواردی را قید می کند و آگاهی بیشتر خود را بهانه ...
طنز؛ غریبه ای در مِه
پدرام ابراهیمی در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت: نان تُست شده و قهوه ام را نیم خورده رها کردم و بلند شدم و کلاه و پالتو را برداشتم و زدم بیرون. دستانم را در جیب پالتو کرده بودم و مه غلیظ را نفس می کشیدم. از خیابان اصلی وارد خیابان سی و چهارم شدم. سارای موسفید با آن روسری که مثل دستمال سر می بست، گل می فروخت. به سختی می شد مغازه ساعت سازی آن طرف خیابان را دید. خواستم سیگاری ...
طنز؛ فضانورد ایرانی...
نمی کرد! فکر کردم حالا که تا اینجا آمده ام، یک سِلفی روی ماه از خودم بگیرم سوغات ببرم، حالا مگه در باز می شد؟ یه بار هل دادم، کِتفم کوفته شد، بار دوم با تمام توان کشیدم، بار سوم عینهو درهای بانک کارت زدم! نشد که نشد... بالاخره دو قدم رفتم عقب، سرعت و شتاب اولیه گرفتم و محکم خودم را به در کوبیدم... . خوشبختانه فضاپیما را چین ساخته بود و آنقدرها استحکام نداشت، در کنده شد و از ...
معرفی شهدای مدافع حرم استان آذربایجان شرقی + تصاویر
دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام (ره) بود که در حین انجام مأموریت مستشاری در حومه شهر حلب در سوریه به شهادت رسید. این شهید بزرگوار در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب (س) و در روز پنجشنبه 30 مهر در ایام تاسوعا و عاشورای حسینی به دست نیروهای تکفیری در کشور سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد و در امامزاده چیذر تهران آرام گرفت. فرازی از وصیت نامه شهید بسمه تعالی به نام خالق ...
دختر 8 ساله یکی از زندانی ها: من پول نمی خواهم، بگویید پدرم از سر کار بیاید / وزارت خارجه می گوید مگر ما ...
کدام طرف را باید باور کنیم. یک سری از خانواده ها 23 آبان ماه رفته بودند وزارت دادگستری و آن جا به آن ها گفته بودند که ما همه کارها را انجام داده ایم و فقط منتظر هستیم تا کنسولگری عشق آباد به دولت ترکمنستان فشار بیاورد تا تأییدیه را صادر کند و ما سریع برای انتقال زندانی ها اقدام کنیم. الآن که بیش از 40 روز می گذرد، هنوز این فشار را نیاورده اند. من با وزارت خارجه هم صحبت کردم، گفتند این ...
قصه های مجید/ شهادت از من فرار می کند
باید به زیارت آنها بروید. وقتی گفت شما کافر و رافضی هستید نارحت شدم و به عربی دست و پا شکسته گفتم: تو کافر هستی. من اهل سنت واقعی هستم که دارم به سیره رسول خدا عمل می کنم. من و زائران رسول خدا، محمدی هستیم. بحث ادامه پیدا کرد و وهابی سعودی هم توانایی پاسخ به من را نداشت با همکاری عده ای شرطه( پلیس های سعودی) مرا دستگیر کرد. وقتی در زندانی که زیر مسجدالنبی قرار دارد وارد شدم دیدم 37 نفر از ...
تمام مدت تحصیل، بعداز ظهرها کار کردم
نیز در کارنامه خود دارد، گپ وگفتی خواندنی را رقم زد. *در چه سالی و در چه خانواده ای به دنیا آمدید و پرورش یافتید؟ در 13 مرداد سال 1322 متولد شدم که آن زمان این روز مطابق با سوم شعبان بود و همه می پرسند که چرا روز میلاد امام حسین(ع) به دنیا آمدی و نامت حسن است؟ علت این است که برادر بزرگ من در روز عاشورا به دنیا آمده بود و نامش حسین شد، نام مرا هم حسن گذاشتند. البته در منزل مرا محسن صدا ...
12 خاطره ناب از شهید پلارک که تا کنون نخوانده اید!!
ما عطا بفرما. از دست نوشته های شهید دیگر بر نمی گردم آخرین باری که احمد می خواست جبهه برود، به مادرم گفت: مادرجان! من دیگر بر نمی گردم. کارهایت را انجام بده، قندی می خواهی بشکن، خانه و زندگی را مرتب کن، این دفعه دیگر برنمی گردم. من جوابم را از آقا امام رضا گرفتم. او چند وقت قبل به زیارت امام رضا علیه السلام رفته بود. بعد ادامه داد: مادر! من برای تو هیچ ...