سایر منابع:
سایر خبرها
پدرومادرها زندگی فرزندان شان را بخاطر حرف مردم تباه نکنند:سرگذشت تلخ ازدواج اجباری دختر بینوا
خراب کنین و زود و به زور ما رو شوهر بدین؟ یا اینکه بعضی از پدر و مادرها هستند که بخاطرحرف مردم دخترشونو شوهرمیدن. مگه دارین با حرف مردم زندگی میکنین یا باید با حرف مردم زندگی دخترتونو، جگرگوشتونو تباه کنین؟ من خودم با اجبار بابام و بخاطرحرف مردم، شوهرکردم. الان به نظرتون من خوشبختم و زندگی خوبی دارم و دیگه مردم پشت سر بابام حرف نمیزنن؟ نه اتفاقا حرف میزنن؛ میگن دخترفلانی چندساله ازدواج کرده، خونه ...
وقتی ستاره دلش می گرفت/ محمد شریفی
هنزمندانه و ظرافت خارق العاده ای که در بافتن آن فرش زیبا جلوه می کرد را خوب نمی دیدم. اما نمی دانم چه شد که یهویی گفتم: خاله تو هم دلت گرفته؟ خاله قبل از آنکه لب باز بکند، دو قطره اشک آرام روی گونه هایش سرازیر شد، پرسیدم چرا گریه می کنی خاله ستاره؟ گفت: منم دلم گرفت، گریه می کنم که دلم وابشه. من هم دلم می خواست مثل خاله گریه کنم، سرم را پایین انداختم و هی چشمهایم را فشار می دادم ...
و رجایی عفوک.../ دلنوشته های اهالی رسانه در سوگ روح الله رجایی
کرده که ما پاک یادمان رفته یک روزنامه نگارِ خوش قلمِ خوش قریحه را از دست داده ایم، آن قدر که جای نبودن لبخندهایش روح مان را زخم کرده، فعلا فقط داغدار رفاقت و محبت و دلسوزی و مهربانی اش هستیم. یک مومن انقلابی یوسف سلامی ، خبرنگار: واقعا بعد از شنیدن خبر فوت روح ا... عزیز قلبم به درد آمد. چندین بار در دلم به ویروس منحوس کرونا لعنت فرستادم که این جوان پر تلاش و جوان رسانه ای فعال ...
مچ اندازی کرونا با نوجوانان و جوانان
توان تست گرفته شود . به او گفتم بسیاری از مردم که این تست را داده اند می گویند تست دردناکی است، ضمن تأیید صحبتم گفت: این تست قدری مردم را اذیت می کند چون باید از ته حلق و بینی تست گرفته شود قدری سخت است. برخی تحمل نمی کنند و برخی درد دارند . من از روزهای اول این بیماری اینجا بودم، به نظر من مراجعات خیلی بیشتر شده و قبلاً روزی 100-50 تست می گرفتیم ولی الان روزی 300 تست می گیریم ...
دردسرهای مستانه (7): غیبت سه ماهه منصور
...، ناگهان مستانه از خواب پرید و گفت: چیه؟ چی شده؟ منصور: نصفه عمر شدم، چرا هر چی صدات می کنم بیدار نمی شی؟ مستانه: اصلا حالیم نشد، انگار بی هوش شده بودم. منصور نشست روی تخت و در حالی که دستش را لای موهایش برده بود با ناراحتی گفت: خیلی ترسیدم مستانه، فکر کنم خیلی خسته شدی این مدت. مستانه هم دست منصور را گرفت و گفت: نترس! من خوبم، فقط یه کم نگران سلامتی ...
ادعای خیانت در پرونده سرقت یک دوچرخه
عشق دوران کودکی زن و مرد جوان، بعد از سال ها زمانی که دوباره با هم روبه رو شدند، برای شان یادآوری شد و آنها برای رسیدن به هم برای شوهر زن دسیسه چیدند. به گزارش شرق، چندی قبل مردی به نام حسام در شکایتی از همسایه اش سیامک مدعی شد سیامک دوچرخه او را دزدیده است. این مرد به مأموران گفت: من دوچرخه سوار حرفه ای هستم و یک دوچرخه کوهستانی بسیار گران قیمت داشتم. روز گذشته متوجه شدم سیامک، همسایه ...
روح الله... چه قدر حرف ناگفته با تو دارم
صمیمی یا یکی از اعضای خانواده را مسافر ابدیت فرض می کنم و حال آن روز خودم را مرور می کنم. چه باید کرد وقتی عزیزی را از دست می دهی؟ مگر می شود بعد از آنکه تکه ای از روحت را زیر خاک دفن کردی به زندگی عادی برگردی؟ رفیق زیاد دارم. رفیقی که مثل برادر باشد کمتر. و برادری که رفیق باشد کمتر از انگشتان دو دست. پارسال که یکی شان ناغافل چسبید به تخت بیمارستان، بدجور شکستم. برای من ِاحساساتی، چشم توی ...
روز عشق بچه شیعه ها
می دیدم که گل ها را بغل کرده و شاخه شاخه با لبخند به دست مردم می دهد. دلبستگی ام چندین برابر شده بود. دلم می خواست دیگر به هیچ ماموریتی نرود. یک ماه بعد علی راهی سفر شد. سخت تر از همیشه راهی اش کردم خیلی سعی کردم اشک نریزم اما موفق نشدم. چانه ام را گرفت و سرم را بالا نگه داشت: گریه نکن دیگه! این بار برات یه سوغاتی خوب میارم! گفتم: جایی که می ری سوغاتی فروشی نداره! خودت بیای کافیه ...
حاج کمال آچار فرانسه خیابان شهدا/ پیری که شیدای سیدالشهداست
میکرد اما وقتی من عزاداری را به خیابان آوردم یک چیز عجیب برای مردم شده بود. به مساجد و حسینیه های شهرهای مختلف و حتی پایتخت رفته بودم حتی در سال های متوالی به یک حسینیه میرفتم اما میدیدم هیچ تغییری ایجاد نمیشود و همان پرچم و کتیبه چند سال پیش را دوباره نصب کرده اند خب این برای جوان جذابیت ندارد به همین دلیل تصمیم گرفتم که در حسینیه هر سال تزئینات و برنامه های متفاوتی ارائه کنم تا جایی که ...
معجزه طی الارض آقاجواد الائمه(ع)
سخنی گران بود. تصمیم گرفتم به زندانبانان محبت کرده؛ قلب آنان را به دست آورم. از این رو با آنان رابطه برقرار کردم و آنان اجازه دادند تا با وی ملاقات کنم. چون به نزد او رفتم بر خلاف شایعات پخش شده او را فردی عاقل و فرهیخته یافتم. به او گفتم: فلانی به تو نسبت ادعای نبوت داده اند و به همین دلیل نیز زندانی شده ای. وی گفت: هرگز چنین ادعایی نکرده ام. ماجرای من از این قرار ...
حتماً این بار تو دعوتی بودی
دانیال معمار - روزنامه نگار سلام آقا روح الله! سلام رفیق نیمه راه. زورم نمی رسد کلمه ها را جوری پشت سر هم ردیف کنم که نشان بدهد دلم چقدر آشوب است، چقدر می ترسم، چقدر حسرت می خورم، چقدر از همین حالا دلم برایت تنگ شده. آقاجان یادت هست حول و حوش یک هفته مانده بود به اربعین زنگ زدی که کربلا قرار بگذاریم. دقیق یادم نیست؛ 3 یا 4 سال پیش بود. قرار بود تو فردا صبحش راهی شوی. گفتم روح الله ...
داستان/ نویسنده (2)
سال که گذشت، دانستم؛ آن ها که خوب کار می کنند، محکومند به این که در همان اتاقِ سه در چهار تا آخر زندانی بشوند، کولی بدهند و سکوی پرتاب دیگران باشند. در آستانه ی بازنشستگی، تمام همّ وغم خود را به کار بستم. به مسئولینی که سال ها پیش، زیر دستِ من بودند؛ سفارش دادم تا شاید به حرمتِ موی سپید، چند اتاق بالا و پایین بشوم.نشد، یعنی مدیران به بهانه ی لیاقت و شایستگی ام در آن دایره، اجازه ندادند ...
انتشار رمانی عاشقانه در بستر روزگار کرونایی
بخواهی احساس غربت می کنم و این از هر دردی برایم بدتر است. ظهر برای دست شویی و وضو بلند شدم که چشمانم سیاهی رفت... تعادلم به هم خورد و نقش بر زمین شدم. سعی کردم بلند شوم اما نتوانستم. افتاده بودم کف خانه و تقریباً کاری از دستم برنمی آمد. کمی گذشت. دوباره توانم را جمع کردم تا بلند شوم اما بی فایده بود! بی اختیار اشک از چشمانم جاری شده بود. فقط می توانستم سقف را نگاه کنم... به مرگ ...
تروریست ها جگر پسرم را از پیکرش بیرون کشیدند
بودیم و تیر مستقیم دشمن به پا و کتف دست راستم اصابت کرد. بعد از عملیات ماندیم تا جلوی تک دشمن را بگیریم. رفتیم پلی را منفجر کردیم تا ارتباط دشمن با نیروهای مان قطع شود. میدان مینی آنجا بود که من آنجا زخمی شدم. شغل حمیدآقا چه بود و چه سالی به سوریه اعزام شد؟ حمید دانشجوی ترم آخر کارشناسی حقوق بود. مثل خود من بسیجی وار به جبهه رفت. زمستان 1394 به سوریه اعزام شد و 13 فروردین 95 ...
روایت یک آگهی جذاب روی سایت دیوار؛ فروشنده 10 هزار جلد کتاب نفیس
دکان و پیشه خود را سوخته ایم. دیوانگی جزئی از ادبیات است و من هم مستثنی نیستم. ادبیات محض را تمام کردم و دوباره دانشجوی ادبیات ملل شدم. ادبیات برای من شبیه به یک معشوقه است. وقتی به عنوان حسابدار جایی مشغول به کار شده بودم، هر بار از سر کار بیرون می آمدم فکر می کردم خوب است یک لیوان آب انار شش هزار تومانی بخرم اما دست آخر پشیمان می شدم. با خودم می گفتم جمعه می توانم با آن دو کتاب بخرم. ...
خداحافظ رفیق
، خطر کرونا را اینقدر نزدیک احساس نکرده بودم. وقتی گفتند به کما رفته، با خودم گفتم مگر می شود دوام نیاورد؟ مگر می شود آدم پرجنب وجوش و فعالی مثل او بدنش کم بیاورد؟ اصلا مگر می شود برای رو ح الله رجایی اتفاقی بیفتد؟ اما وقتی گفتند فقط یک معجزه می تواند نجاتش دهد، دلم ریخت. در همه این شب ها به خاطراتی که با او داشتم فکر می کردم. خاطراتی که در همه آنها روح الله همان لبخند همیشگی اش را به لب داشت. یادم ...
هرطور صلاح است آقای سردبیر!
...! شاید نشسته روی تخت، به ما لبخند می زند و می گوید که این همه دعا کردید، قبول؛ اما من جای دیگری قرار دارم، یک عمر گفتم هرچه صلاح است و شما گوش کردید! این یک بار هم روی تمام آن بارهایی که من صلاح دیدم. برادرها، آخرین حرف من را زمین نزنید، شما که امسال اربعین کربلا نمی روید، من ولی خودم کربلا هستم. شک ندارم که او طاقت اربعین های تهران را نداشت... انتهای پیام/ 113 ...
فریاد بی صدا
از سؤال پرسیدن دست بردارد. با خستگی در را بستم و یاد خروارها کاری افتادم که بر سرم ریخته شده بود. اصلا درکش را ندارد که من وقت جواب دادن به سؤال های مسخره اورا ندارم؛ هرچند که مجبور بودم دروغ را چاشنی جواب هایم کنم. باعجله به خانه رفتم. دیگر باید کم کم آماده می شدم تا با یکی دیگر از روزهای طاقت فرسای این کار روبه رو شوم. شال پشمی ای را دور بدنم پیچیدم وچادرم را روی سرم انداختم. به زهرا دختر بزرگم ...
راز مبهم شلیک به دوست
اگر خسارتم را ندهد شکایت می کنم، بعد هم یک اسلحه خریدم و به خانه مسعود رفتم تا او را بترسانم. متهم درباره شب حادثه گفت: مسعود در خانه اش میهمانی داشت و من این را می دانستم می خواستم او را بترسانم و جلوی دوستانش تحقیرش کنم تا دیگر نتواند من را تهدید کند. وقتی در خانه را باز کرد من با سلاح وارد شدم و گفتم اگر پولم را ندهی تو را می کشم و به زور پولم را می گیرم. خیلی ترسید و فرار کرد در راه ...
مشکلات تابعیت گرفتن فرزندان حاصل از ازدواج زنان ایرانی با مردان خارجی
شعار سال : مشکلات ما یکی، دو تا نیست؛ مخصوصا ما ها که 30 سالمون شده و هنوز هیچ هویتی نداریم. من تهران به دنیا اومدم و تا 22 سالگی هم تهران بودم. با هزار بدبختی و پول دادن به مدیرای مدرسه ها هر سال برای ثبت نام، دوره مدرسه رو تمام کردم. بعد دانشگاه یزد قبول شدم. در سن 18 سالگی وارد دانشگاه شدم. ثبت نام که نکردن، با هزار خواهش گفتن می تونی شروع کنی؛ ولی کارت دانشجویی بهت نمی دیم تا شناسنامه بیاری ...
آرزوی شهید حمید حسین زاده برای نحوه شهادتش/ رضایت نامه ای که برات شهادت شد
بیدار می شدم پدرم را در حال قرآن خواندن می دیدم. هر چند وقت یکبار ختم قرآن داشت، اما دوران خوش ما همان چند سالی بود که پدر را بین خود داشتیم، حمید سه ساله بود که پدر از دنیا رفت. وی افزود: با اینکه من تقریبا از حمید شش سال بزرگتر هستم، اما خیلی با هم صمیمی بودیم، مثل یک رفیق، آنقدری که با حمید صمیمی بودم شاید با دیگر خواهر و برادرانم نبودم. حسین زاده با اشاره به خصوصیات اخل ...
کتاب جان بولتون؛ جزئیات واکنش آمریکا به حوادث بندر فجیره و اتهام زنی به ایران/ به ترامپ گفتم برای واکنش ...
کاخ سفید ببرند. کمی بعد از ساعت 5 صبح از داخل ماشین با دانفورد تماس گرفتم و متوجه شدم که او هم اساساً همان اطلاعاتی را دارد که من دارم. حدود ساعت 5:20 به ساختمان بال غربی [در کاخ سفید] رسیدم و فوراً با دن کوتس [4] [مدیر وقت اطلاعات ملی] تماس گرفتم تا مطمئن شوم او هم خبر را دریافت کرده است. تلفن را که قطع کردم، دانفورد تماس گرفت تا تأیید کند یک نفتکش دچار آتش سوزی شده و اطلاع دهد که ظاهراً هیچ کدام ...
سختی تحصیل دانش آموزان دزفولی زیر موشک باران/ تقلای خاص صدام برای شکستن مقاومت مردم دزفول
برادرم با خانواده همسرش در جایی نزدیکی دزفول برای مردم جنگ زده کانکس می زدند، آن شب برادرم و همسرش برای استحمام به منزل ما آمدند و وقت رفتن به مادرم اصرار کردند که او هم همراه آن ها برود. اصرارشان خیلی زیاد بود من و دیگر برادرانم با برادر بزرگترم رفتیم. اما پدرم نیامد. به خاطر تنگی جا من و مادرم به خانه برگشتیم. مادرم با خواهرم تماس گرفت و در حال صحبت بود که صدا قطع شد. از آن طر ...
دیدار با معلم خصوصی فرزندان شیخ احمد کافی / خانه شیخ، کمیته امداد قبل از انقلاب بود
خوبی می شد. خوب یادم است که از سراسر تهران و حتی شهرهای اطراف، از شب جمعه به مهدیه می آمدند و شب همین جا می خوابیدند تا دعای ندبه شیخ کافی بعد از نماز صبح را از دست ندهند. خودم دیده بودم بعضی ها که بیرون از مهدیه می خوابیدند، فرش ها را دور خودشان می پیچیدند تا از سرما در امان بمانند. مردم اینطور به شیخ کافی و مجلس دعای ندبه اش عشق داشتند. این حس البته متقابل بود. مرحوم کافی، خیلی فعال ...
ویژه: تصاویر جذاب از نسرین مقانلو+ ناگفته ها
می دادم، مثل کار نابخشوده مرحوم ایرج قادری که هنگام بارداری پسر بزرگم اتفاق افتاد یا بن بست اصغر نعیمی که با فرهاد اصلانی و دکتر عزیزی بازی کردم. ازدواج، فرصتی برای امتحان کردن خودم با ازدواج، عاشق شدم و با خودم فکر کردم این بهترین فرصت برای امتحان کردن خودم است که آیا می توانم مدتی از آنچه دوست دارم، دور باشم یا نه! آن 10 سال خیلی بر من سخت گذشت؛ بسیار دلتنگ بودم، خیلی شب ها می نشستم برنامه چشم ...
ماجرای دختر مسیحی که از عشق ارادت به امام رضا (علیه السلام) مسلمان شد
، سرش را از تنش جدا کرد و سرش را روی نیزه بردند. او از بی توجهی برخی مداحان به آگاهی بخشی برای قشر جوان گلایه می کند و می گوید: من همیشه فکر می کردم این ها همه یک سری خرافات بیشتر نیست اما این واقعه را که متوجه شدم دلم لرزید به امام حسین(ع) گفتم می خواهم به کربلا بیایم تا تو را بشناسم. مطمئن بودم اگر من بچه ای داشتم که با او اینگونه برخورد می کردند در جا سکته می کردم و می مردم، به امام ...
سِرمه های تافته
آنچه را که خواندید بخشی از صحبت های یکی از مددجویان تحت حمایت کمیته امداد استان چهارمحال و بختیاری است که به کار ملیله دوزی در روستای دورک اناری مشغول است. امروزه دورک اناری از روستاهای شهرستان کیار واقع در استان چهارمحال و بختیاری علاوه بر برداشت انار، تبدیل به خواستگاه این هنر ماندگار شده است. در این بین با اجرای طرح راهبری شغلی، خانم سمیرا رحیمی، هنرمند خوش ذوق اهل این روستا با تأسیس یک شر ...
داستان/ کپی برابر با اصل
روی عرشه ی ناو، صورتش را برنزه کند.از شما چه پنهان، به خاطر نظمِ خاصِّ یونیفرم، وارد نیروی دریایی شدم و البته مقررات خاص.سرتاسر دنیا، یونیفرم نیروی دریایی سفید است. پسرم مکث کوتاهی می کند که حرف ناجوری از دهنش درنیاید ولی استرس ودلهره، دست از سرش برنمی دارد. این پا و آن پا می کند.سرجاش می نشیند و غُر می زند:"خانم منشی؛ لطفاً با جناب معاون تماس بگیرید من از حضورتون مرخص بشم.باید به مراسم برسم. ...
کل جنگ را جنگیده ام
ها پیکرش را بردند و بعدها در تبادل شهدا به ایران تحویل دادند. فریدون حسین زاده با بیان این خاطره، دست ما را می گیرد و می برد به 93ماه حضورش در جبهه های جنگ. می برد به جنگ از نخستین گلوله تا آخرین خمپاره. با عشق فعالیت های انقلابی از مدرسه مردود شد پدرش فرهنگی و اهل شهرستان بیرجند بوده است. خودش هم همان جا به دنیا آمده اما از بیرجند فقط نامی در شناسنامه اش باقی مانده است؛ چون خیلی زود ...