پرونده قتلی که پس از 12سال بسته شد
سایر منابع:
سایر خبرها
وقتی رامین پرچمی از علت دستگیری تا اولین بازیش می گوید
خواستم . بازیگر سریال در پناه تو در مورد فعالیت های هنری اش در زندان می گوید: قبل از اینکه دوباره به زندان بروم، در تئاتر خیلی پرکار بودم و مشخصا چند همکاری با آرش سنجابی داشتم. در زندان هم با همراهی یکی از دوستان، نمایش آخرین بازی نوشته محمود استادمحمد را کار کردیم که اولین بار در جشنواره زندان ها اجرا شد تا اینکه کرونا آمد.قصه این نمایشنامه به زندگی خودم شباهت دارد. سال گذشته هم آقای ...
روایت هایی صریح و کمتر گفته شده از خشونت علیه مردان
برای جلو و عقب کردن صندلی هم جا نبود. اضافه کاریمو از 120 ساعت کردن 60 ساعت. سال 99 که باید دورکار میشدم مجبورم کردن برم سر کار! از شدت فشار روحی و روانی، تیک عصبی گرفتم. محمدرضا 27 ساله هم از نوعی خشونت در هنگام رانندگی می گوید: یه بار داشتم توی اتوبان صیاد می رفتم، آخر شب بود. توی لاین یک با سرعت معمولی می رفتم. یهو یه 206 سفید که سه تا دختر سوارش بودن پیچید جلوم و شروع کرد مارپیچ ...
تاوان سخت دفاع از ناموس / کمک کنید این قاتل دیه ای آزاد شود + فیلم
کسی نمی تواند جلوی من بایستد و می خواهم علی را ادب کنم. چه شد با او درگیر شدی؟ سه سال گذشته بود و من نامزد کرده بودم و به تهران آمده بودم.عروسی من نزدیک بود.تا اینکه برای آزمون آیین نامه رانندگی به خرم آباد آمدم. شب حادثه به من زنگ زد و گفت چون من را بخشیدی،گردن من حق داری. بعد گفت می خواهم تو را دعوت کنم و به تو شیرینی بدهم. من مخالفت کردم و گفتم مسافر تهران هستم اما او اصرار ...
جای مهاجرت به اروپا عازم جبهه شدم
ماحصلش را پیش رو دارید. از چه سالی به جبهه رفتید و چه مدت آنجا بودید؟ من متولد 1337 و اصالتاً اهل منجیل هستم. سال 1361 در 24 سالگی به جبهه رفتم و تا 1363 در جبهه حضور داشتم. بعد از آن به دلیل موج انفجار و مجروحیت هایی که داشتم، نتوانستم به جبهه برگردم. شبی که برای اولین بار به جبهه می رفتم قرار بود حدود 50 نفر از بستگانم به کشور های اروپایی بروند. چون بستگان عازم غرب بودند، من ...
ماجرای پسری که هیچ دختری دوستش نداشت
ببین اون سیکس پک داره، ببین اون قایق داره. تو هیچی نداری.یکی دیگه می گفت تو همخونه داری و کی آخه میاد با کسی که همخونه داره دوست بشه. یکی دیگه لهجه رو مسخره کرده. تو که ماشین نداری. راه رفتن پنگوئنی من رو. فلان و بهمان و ایکس و ایگریگ. برای بقیه هم اینه و من احساس می کنم چون ترند دنیا اینه که داره به زنان ظلم میشه (و البته که بسیار زیاد میشه و حتی بخش کوچیکی هم گفته نشده) از این جور ...
قتل خواهر در مزرعه گندم
خودش است و به دیگران ربطی ندارد. از دستش عصبانی شدم و شال سرش را دور گردنش فشار دادم به خودم که آمدم خواهرم فوت کرده بود. از عذاب وجدان به برادرم زنگ زدم. چرا به ایران برگشتی؟ به خاطر عذاب وجدان. در این مدت با خانواده ام در رابطه بودم آن ها گفتند که رضایت می دهند و خودم را معرفی کنم. من هم به ایران برگشتم و به اصفهان رفتم تا کمی کار کنم و پولی داشته باشم و بعد خودم را معرفی کنم. منبع:روزنامه ایران ...
روش مواجه با منفی باف ها
خودم آمدم دیدم من هم مثل او شده ام. می خواستم به او دلداری بدهم ولی حال خودم بد شده بود. وقتی تنها شدم با خودم فکر کردم او خیلی هم بی راه نمی گوید. زندگی ما همین است که هست. فقط معجزه می تواند ما را متحول کند که آنهم ... بعد از آن مدام با خود گفتم درس بخوانم که چه شود؟ فلان دوره آموزشی را یاد بگیرم که چه؟ فلان هنر را یاد بگیرم که چه کنم؟ و با همین که چه های مسخره دست از زندگی شستم و شدم ...
چارلی چاپلین ایرانی شبانه روز راه می رود تا مردم را شاد کند+فیلم
همیشه می گویند سعی کن از زندگی عقب نمانی . سال 78 بعد از اینکه پدرم فوت کرد، برادر بزرگم سرپرستی خانواده را بر عهده گرفت، بعد از چند سال همه ازدواج کردیم اما بخاطر یک سری مشکلات، ازدواج من به جدایی کشیده شد. همسرم دوست نداشت که شبیه چارلی چاپلین باشم. همینطور در ازدواج دوم هم مشکلاتی بوجود آمد که دوباره از همسرم جدا شدم و در حال حاضر مجرد هستم. چارلی در روحم قرار دارد ...
ماجرای یازده ستاره و ماه در دستان شهید "نادر امینی"
.... دیگر خوابم نیامد. ساعت 3 یا 4 صبح بود که دو تا دوست( بچه زنجانی ) داشتم اونا رو بیدار کردم گفتم بیدار بشید بریم وضو بگیریم . اونا خندیدند و گفتند: نادر حالّ ساعت 3 است بخواب بعد ا می رویم ولی من نخوابیدم. تنهایی خودم رفتم وضو بگیرم دیدم تو دستم 11 ستاره و یک ماه درخشان کشیده شده است با رنگ سبز! اینا را صبح ساعت 9 به دو تا دوستانم نشان دادم اونا تعجب کردند و گقتند: نادرالّان به معلم ...
اسطوره با چشمانی خیس رفت
به گزارش روزپلاس به مناسبت اتمام کار سولسشر با منچستر یونایتد، این باشگاه تصمیم گرفت تا طی یک مصاحبه او را با احترام به درب های خروج باشگاه بدرقه کند. سولسشر گفت: خیلی خیلی مفتخرم از مربیگری منچستر . یکی از چیز هاییه که آدم تو زندگی رویاشو داره. وقتی که یه بازیکن بودم، یا مربی تیم دوم، و جایگاه های بعدی، تنها رویایی که بهش نرسیده بودم مربیگری تیم بوده و خب الان بهش رسیدم. از ...
اولین افغانستانی که خونش در راهیان نور ریخته شد! + عکس
دو پا را باز کردم وقتی زخم ها را دیدم، دیگر نشستم و از حال رفتم. در را هم قفل کرده بودم کسی هم نمی توانست بیاید داخل. دیدم که بنده خدا از دور دارد آب می پاشد روی صورتم. وقتی یک مقدار حالم بهتر شد، گفتم جعفر! تو که بی کس و کار نبودی، تو که من را داشتی، حداقل چرا به من نگفتی در روزهای سختی ات می بودم. گفت الان هم روزهای سختی ام است و تو الان هستی. گفت آمدی زخم های من را بشوری خودت از حال رفتی. گفت ...
هواپیماربایی در آسمان اهواز/ متهم 10 سال به زندان می رود
مسافر و 9 خدمه داشت. در جلسه رسیدگی به این پرونده که در شعبه 8 دادگاه کیفری استان تهران برگزار شد، متهم جزئیاتی از حادثه را شرح داد و گفت: من از یک سال ونیم قبل به هواپیماربایی فکر می کردم و نقشه آن را طراحی کرده بودم. به خودم جلیقه انفجار بستم و یک سلاح قلابی هم داشتم، اما هیچ کس متوجه نشد. فقط پسرم که پنج ساله است متوجه این ماجرا شد؛ آن هم به این دلیل که جلیقه انفجار در بدنم صدا می داد ...
هواپیماربایی وحشت آور در پرواز اهواز به مشهد / مجازاتش چیست؟ + عکس
...، سپس متهم در جایگاه ویژه ایستاد و گفت: من به اوضاع اجتماعی جامعه اعتراض داشتم و به همین خاطر از یک سال و نیم قبل به هواپیما ربایی فکر می کردم و نقشه آن را طراحی کرده بودم. یکسال قبل بود که تصمیم گرفتم نقشه را اجرا کنم. جلیقه انفجار به تن کردم و یک سلاح قلابی برداشتم تا همراه همسر و فرزندم سوار هواپیما اهواز به مشهد شویم که 62مسافر داشت. .هنگام عبور از گیت ماموران متوجه ماجرا ...
نوری زاد در دو فیلم گریم سیاسی با سس گوجه فرنگی!
محمد نوری زاد، محکوم امنیتی چند روز پیش از زندان آزاد و به منزل بازگشت. در فیلم اول، او در حالی که عصا به دست دارد و چند جای پیشانی اش هم قرمز رنگ است، درب منزل را می بندد و رو به دوربین می گوید: سلام عزیزانم... من به پای همسرم و مادرم افتادم و به آنها سپاس گفتم... من به پای شما مردم خوب هم افتاده ام. اصلاً من و دیگر زندانیان سیاسی چیزی برای خودمان و خانواده مان نمی خواهیم ما هرچه می خواهیم برای ...
هشتگ روز
اکبر خرمدین مرد؟ الان می ره اون دنیا دوباره طرح دوستی با پسرش می ریزه. میگن اکبر خرمدین ( پدر بابک که پسر، دختر و دامادشو تیکه تیکه کرده بود ) ، داخل زندان در اثر بیماری به درک واصل شده . ولی خدایی مرگ اینطوری برای این آدم خیلی کم بود! مثلث قرمز رو به پایین به نظرتون باید چطوری میمرد ؟ امروز وقتی تو شرکت پیش همکارا گفتم پدر بابک خرمدین امروز تو زندان مُرد ، همه یهو باهم گفتن به درک چی میشه که یه ...
باورکنید این نیز بگذرد
دیگران آزرده می شدم. آن قدر غرق درمان پسرم شده بودم که زندگی خودم را فراموش کرده بودم. یک روز دوستم در نمازخانه بیمارستان به ملاقاتم آمد. طفلک می خواست دلداری بدهد. با لحن آرامی گفت: عزیزم غصه نخور. باور کن این نیز بگذرد. ولی من اخم کردم و عصبانی شدم. با حرص گفتم نفست از جای گرم درمیاد. تو بچه ات روی تخت بیمارستان نیست. تو منتظر پیوند عضو نیستی. تو دلهره این را نداری که عضوی که پیدا می شود به پسرت ...
یادداشت های روزانه ی ناصرالدین شاه، پنج شنبه 30 آبان 1246؛ میرشکار می گفت: اگر پلنگ را هم ببینم بزنیم یا ...
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : سرویس تاریخ انتخاب ؛ صبح از خواب برخاستم. هوا بسیار صاف و خوب و آرام بود؛ خیلی زود از درِ خواجه ها سوار اسب پیش کشی هراتی ها که در مشهد آورده بودند و هبه ی حاجی نایب است [و]تازه امروز آورده بود؛ سوار شده از بالای کوهِ حرم خانه رفتم بالا. نیم فرسنگی که رفتم، همه از عقب آمدند. امیرآخور، وصاف، میرشکار [و]کیومرث میرزا رسیدند. ...
خبر شهادت
...> باورش نمی شد! تاب نیاوردم و به سپاه رفتم. گفتم: پرونده پسرم رو بهم نشان بدید. آن ها گفتند پرونده ای ندارد! دوباره گفتم: حداقل با منطقه تماس بگیرید و ببینید چه خبره؟ هر چه تلاش کردند تماس برقرار نشد. عصر دوباره خبر گرفتم؛ ولی بازهم خبری نبود! شب جمعه می خواستند جنازه ها را به نیشابور بیاورند. به همسرم گفتم: اگر علی سالم بود، حتماً تا حالا به ما زنگ می زد... آن شب را هر طور بود ...
داستان عقلِ کُل!
مُسن است که وَن اش را بیرون مدرسه پارک می کند و بستنی می فروشد؛ بستنی با طعم هایی که اسم بعضی هایش را حتی نشنیده بودم. او از من چندان خوشش نمی آمد. یک بار بهم توپید: برو آخر صف، بی نوبت اومدی! یا سرت به کار خودت باشه. بستنی رو رد کن بیاد. یا اگه نری آخر صف، از بستنی خبری نیست. رفتم پشت ون، اما نه توی صف! میخی درآوردم و خراش جانانه ای روی ون قدیمی و قراضه اش انداختم که تازگی ها رنگش کرده ...
ماجرای رویایی که مادر شهید را در شب عاشورا شفا داد
خواستم با همان عصا ها هر چقدر هم پایین رفتن از پله های مسجد سخت باشد بروم دسته شان را ببینم. داشتم تقلا می کردم که یکی گفت دارن میان تو مسجد. در دو صف داخل مسجد شدند به سمت محراب. چشم دوخته بودم به سعید و با خودم گفتم: " بیخود نیست مادرت هر بار صدات رو می شنوه مشت می کوبه روی سینه اش و قربون صدقه ات میره" ... یکهو یاد گریه های مادرش افتادم. به سینه اش می کوبید و سعید را صدا می زد. نشسته بود یک جایی ...
بازیگر مارمولک از بامیه فروشی تا شباهت به جانی دپ!/ سلیمانی: به خاطر عابدزاده پرسپولیسی شدم
مغز هم پنج تومان بود. به مادرم گفتم پول بده می خواهم بروم استخر، ساندویچ مغز هم می خواهم. پنج تومان به من داد، گفتم ساندویچ هم می خواهم گفت لقمه از خانه ببر. رفتم از صاحب خانه مان آقا نعمت پنج تومان گرفتم رفتم استخر، ساندویچ هم خوردم. شب خوابیدم صبح مامانم با یک چک بیدارم کرد، تو خواب گفته بودم آقا نعمت پنج تومنت را میارم می دم. مادرم بیدارم کرد نگذاشت بروم مدرسه، 10 تومان به من داد گفت می روی ...
تهمت ازدواج مجدد در سوریه به مدافع حرم! + عکس
من زنگ می زدند و می گفتند من رسیدم، یک ساعت دیگر تو می آیی یا من بیایم پیشتان؟ وقتی بچه ها بودند، با بچه ها می رفتم پیششان. همان فاصله چند دقیقه ای را هم صبر نمی کردم. پدرشان به من زنگ زد و گفت جعفر رسیده اگر می خواهی بیایی بیا. خودش هم به من گفت من بیایم یا می آیی؟ گفتم نه، من می آیم. وقتی رفتم، مواجه شدم با یک آقا جعفر جدید! آن آقا جعفر ی که رفته بود، نبود. در آن مدت سه ماه و نیم، اینقدر روی ...
شایعه هایی که سال ها بازیگر مهر مادری را آزار داد
یک آشنا در بیرون سینما یک چاقو به کمر من زد و باعث شد شرایط خیلی سختی برای من به وجود بیاید که تصمیم آقای تبریزی، خانم معتمد آریا و آقای مهدی کریمی این بود که من از محیطی که زندگی می کردم فاصله بگیرم. برای همین با یک پانسیون حوالی میدان شهدا که برای دادگستری بود، صحبت کردند و من شش ماه آنجا بودم و بعد از آن، سر سریال چشم به راه آقای اصغر فرهادی (1377) رفتم. من شش ماه در پانسیون دادگستری بودم و ...
تا 5 دقِی دیه جنازه ی سوسک رِ تَویل من میدی...
بی بی روزنامه را گذاشت زمین و گفت: - یاد بیگیر دختر، نصف توئه... -چیو یاد بگیرم بی بی؟ کی نصف منه؟ - هی دخترو که قصابه نه! چی چی نپه می خونی تو ای روزنامو؟ مُشالاش باشه، مُشالاش باشه... اَی ننش داغُش نبینه، اَ ای میگن دختر، نه تو که اَ صب تا پسین نِشسی ورِ دل من اَ چرت و پرت گفتن... - بی بی من کی چرت و پرت گفتم؟ بعدشم آره، واقعاً منم دیدم خیلی خوشم اومد ...
داشت باران می بارید
بیمارستان مرخص بشی، جبهه نمیرم. بچه به دنیا آمد و عصر همان روز مرخص شدم. زینب سه روزه بود که باز راهی شد. گفت: زینب رو حمام نبرید تا خودم بیام و توی گوشش اذان بگم. آن روز آرام بودم. دفعة قبل هم که قول داد، به وقتش برگشت. چشم انتظار آمدنش ماندم. زینب ده روزه شد؛ اما نیامد! دل شوره افتاد به جانم. با هر صدای زنگ، دلم فرومی ریخت. زینب داشت شیر می خورد که از تکرار زنگ فهمیدم خودش است... بچه ...
یک هفته از کلاس آنلاین
مامانم گفت: دنیز، امروز که به کسی نزدیک نشدی؟ گفتم: چی انتظار داری؟ زنگ تفریح خودم رو بپیچم لای پتوی اسیدی که کسی نزدیکم نیاد؟ یاد وقتی افتادم که پایم گرفت به نیمکت سنگی حیاط و افتادم روی پاهای رها. یا وقتی آوینا برایم قلاب گرفت که توپش را از سقف آب خوری بیاورم. مشکلات درازِ کلاس بودن همین است دیگر، همه تو را نردبان می بینند! مامان گفت: می گن یه مریضی اومده، اسمش کروناست. می ...
قسمت 19/ ماجرای شاعری که به خاطر هجوِ کفیل بلدیه ی تهران به نعل بندخانه منتقل شد
داری یا گابی؟ (منظور گاو بود). از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدم ولی غیر از تسلیم و رضا چاره نداشتم لذا معقولانه جواب دادم که سال ها تحصیل کرده ام و مدت هاست در اداره به کارهای دفتری و حساب داری اشتغال دارم. پس از شنیدن این جملات به من گفت که تو ساده لوح هستی و این ها تو را تحریک نموده اند و من می دانم که این شعر را هم به تحریک آن ها ساخته ای. از فردا به بلدیه نیا و در نقلیه ی قشون کار کن ...