حضور یک خواهرشهید در فهرست اعزام به جبهه!
سایر خبرها
قتل پسر عاشق پیشه توسط عموی بی رحم اش ! / عشق یه یک دختر عاقبتش مرگ بود !
بررسی های ابتدایی جسد با دستور بازپرس جنایی به سردخانه پزشکی قانونی منتقل شد و بعد از چند روز هویت این فرد مشخص شد.مقتول جوانی به نام تیمور بود که مدتی قبل برای کار و زندگی از افغانستان به تهران آمده بود.در ابتدا احتمال می رفت که این جوان در یک ساختمان نیمه کاره همان حوالی محل کشف جسد به قتل رسیده شده باشد.مقداری خون ریخته شده در یک ساختمان نیمه کاره این فرضیه را ساخته بود اما مشخص شد که آن خون ...
از قتل برادرم پشیمان نیستم
.... آن شب از سر کار بازگشتم و دوباره درگیر شدیم. دایی ام ما را جدا کرد. بیرون رفتم تا شرایط آرام شود اما برادرم به خیابان آمد و دعوا دوباره بالاگرفت. با چاقو ضربه هایی به او زدم که زخمی شد و افتاد. پدرم برای نجاتش آمد که او را هم زخمی کردم. فرار کرده و در بوستان های محله و اطراف آن سرگردان بودم. از رفقایم آمار می گرفتم که او زنده است یا نه. برای سرکشی به حوالی خانه مان رفتم که بازداشت شدم. پشیمان ...
کاش پسر منم ما ما می کرد!
فاش نیوز- سال 1362 یکی از دوستان صمیمی ام به نام احمدرضا در عملیات والفجر 4 از ناحیهٔ سینه مجروح شده بود. هرچه گشتم نتوانستم پیدایش کنم. او را به اورژانس صحرایی برده بودند. بچه ها می گفتند: احمدرضا موجی هم شده. وقتی به مرخصی آمدم، با چند نفر از رزمنده ها به منزلشان رفتیم تا از او عیادت کنیم. ظاهراً به اصرار مادرش از بیمارستان مرخص شده و برای ادامهٔ درمان به خانه آمده بود. ده ...
همسرکشی به خاطر خرید اینترنتی
مرد وقتی در مقابل سوالات قضات دادگاه به بن بست رسید به ناچار ادعای تازه ای را مطرح کرد. او گفت: آن روز خسته از سرکار به خانه برگشته بودم و می خواستم استراحت کنم؛ اما دل درد شدیدی داشتم و حالم خوب نبود. به همین خاطر به اتاق رفتم و خوابیدم. مدام پیامک برداشت وجه از کارت عابربانکم به گوشی موبایلم ارسال می شد و همسرم در حال خرید اینترنتی از کارت عابربانکم بود. من که حال خوبی نداشتم به همسرم گفتم کارت ...
ماجرای حمله با چاقو به متخصص بیهوشی
را اینگونه روایت می کند: 19 اردیبهشت 1402، شب بود که زنگ خانه به صدا در آمد. صدایی از آیفون زنگ گفت که بسته ای برای شما آورده ام و من رفتم که بسته را تحویل بگیرم. یوسف زاده به این موضوع اشاره کرد که اتفاقاً منتظر دریافت بسته ای بوده اما نه آن شب. اما فکر کردم زودتر رسیده و رفتم بسته را بگیرم. او روایت می کند یک آقا بسته را به او داد و وقتی می خواسته برگردد درب را ببندد، با ...
امیدوارم دنباله رو خون شهیدان اسلام باشید
به گزارش خبرنگار دفاع پرس از اردبیل، صفر رنجبر سارخانلو دوم مرداد 1341 در روستای سرخانلو از توابع اردبیل متولد شد و سرانجام بیست و دوم اردیبهشت سال 1361 در جبهه های حق علیه باطل بر اثر اصابت ترکش به مقام شهادت نائل آمده است. بخشی از وصیت نامه شهید صفر رنجبر سارخانلو : بسم الله الرحمن الرحیم سلام پدر و مادر عزیز، من فرزند شما که با صدامیان کافر در جنگ هستم. شاید ...
خلبانی که پس از سه بار اخراج برگشت و جنگید و اسیر شد
...، چرا تاپ گان های نیروی هوایی را بیرون می کردند؟ ابایی از گفتنش ندارم. چه کسی بود می گفت ارتش باید نابود شود؟ آقای حسن روحانی. که اگر شهید چمران جلوی این تصمیم اشتباه را نمی گرفت، ارتشی باقی نمی ماند. مجاهدین خلق هم بودند و از طرف دیگر کمک می کردند. * بحث ارتش توحیدی را مجاهدین خلق مطرح کردند؟ این حرف توی دلم مانده است. برخی افراد از خود خلبان ها در تسویه کردن ...
مبارزی که به فرمان امام (ره) لبیک گفت/ نوید شهادت برادر در خواب خواهر
...> خواهر شهید فرهادی ادامه داد: یک شب که ساعت از 12 شب گذشته بود مادرم با من تماس گرفت که محمدرضا هنوز به خانه نیامده و از دوستانش و از جمله شیخ شهاب(دوست محمدرضا) سراغش را گرفتیم که آقای شهاب گفت؛ محمدرضا چون اطلاع داشته که مادرش اجازه نمی دهد به جبهه برود با اتوبوس راهی مشهد شده تا صبح به وسیله قطار به جبهه اعزام شود. وی با بیان اینکه بعد از شنیدن جریان، مادرم بسیار ناراحت شد و خواهرم به ...
ماجرای گردانی که منحل شد / روایت یک شب نفس گیر در کوران عملیات کربلای 5
زهرا ( س) واگذار می شود: این بار هم قرار بود تیربار دشمن را خاموش کنیم تا نیروهای خودی بتوانند به سمت دشمن هجوم ببرند. شهید تورجی زاده سر ستون حرکت می کرد و بقیه به دنبال او. تیربار دشمن خاموش شد اما در کنار آن میدانی پر از سیم های حلقوی بود، بچه ها فکر کرده بودند میدان مین است. شهید تورجی زاده فریاد می کشید که حرکت کنید اینجا میدان مین نداریم، چیزی روی نقشه نیست. من نزدیک او شدم و گفتم: ممدآقا من ...
روایت حریف امین طاهری از اتفاق جنجالی؛ کجای دنیا مسابقه را تکرار می کنند؟/ از کشتی زده شدم
ماشین خریدم، اما قبلش هر روز کنار جاده می ایستادم تا یک سواری بیاید و خودم را به تمرین برسانم. هزینه ها اذیتم می کرد. خرجم با پدرم هست که از گلوی بچه ها می زند تا بتوانم تمرین کنم. یک برادر هم دارم که او هم کشتی می گرفت، اما به خاطر شرایط مالی نتوانست تمریناتش را ادامه دهد. پدرم از من حمایت می کند که به کشتی ادامه دهم. هر روز 110 کیلومتر می رفتم و برمی گشتم، اما با این اتفاق انگیزه ای برای ادامه ...
نوربالا| ماجرای حواس پرتی خنده دار عماد مغنیه
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، 25 سال تمام سرویس های جاسوسی و امنیتی دنیا به دنبال مردی لبنانی می گشتند که تنها اطلاعاتشان از او یک عکس بی کیفیت بود. مردی که دشمن شماره یک اسرائیل بود و شاخه نظامی حزب الله روی انگشتان او می چرخید. سرانجام شبح لبنانی یعنی عماد فائز مغنیه با حربه خیانت در کفرسوسه دمشق 25 بهمن سال 86 به شهادت رسید و پرده از راز حزب الله برداشته شد. یکی از همرزمانش خاطره ...
عمر دوستی های جبهه کوتاه بود!
...> پیران قبل از رفتنش، مدارک و دست نوشته هایش را تحویلم داد تا برایش نگه دارم. شب تلخی بود. وقتی با او خداحافظی کردم کمرم را فشرد و گفت: این بار که برگردم با هم می ریم تنگ سپو . سیدهدایت قول داد بیاید خانه مان، نیامد! هرکس عازم گردانی شد. جمع بچه های اطلاعات برای همیشه از هم جدا شدند. علی یوسفی سوره راست می گفت که عمر دوستی های جبهه کوتاه است. فکر می کردم سال های سال در سنگر اطلاعات کنا ...
پدر بی رحم درباره قتل کودک یک ساله اش چه گفت؟
خردسالش اصابت می کند و در نهایت هم چند ساعت بعد او را به کام مرگ می کشاند. عموی دختر فوت شده به مأموران گفت: ساعتی قبل برادرم با من تماس گرفت و گفت با همسرم شب قبل دعوا کردم و بچه ام ضربه خورد و بعد فوت کرد. من بلافاصله به خانه برادرم آمدم و دیدم سودا فوت کرده و برادرم نیز از خانه بیرون رفته است. با به دست آمدن این اطلاعات، تیم جنایی به برادر قاتل آموزش دادند و برادر قاتل هم از برادرش ...
روایتی تلخ از زندگی با یک جانباز اعصاب و روان
خواستگاری کرد. آن سال ها کشور درگیر جنگ ایران و عراق بود و برادر من فتح الله با توجه به اینکه یک فرزند چهار ماهه داشت، همان روزهای آغازین نبرد به جبهه رفت و دو هفته بعد هم به شهادت رسید. پدرم بلافاصله بعد از شهادت او عازم جنگ شد و گفت: نباید اسلحه او زمین بماند. این روحیه انقلابی در وجود همه خانواده ما بود و من هم که دختری 23 ساله و معلم بودم تصمیم گرفتم همسر یک جانباز شوم تا به نوعی با خدمت به او دین ...
زندگی سیاه زن جوان زیر سایه سوء ظن شوهر
در همان جلسه خواستگاری به او گفتم من با هیچ کس تاکنون ارتباط نداشته ام، مبادا برای همین دو هفته دیدارهای پنهانی، به من بدبین شوی! و مشکلی در زندگی ما به وجود بیاید! زندگی تلخ آن شب اسماعیل تاکید کرد که یک زندگی سراسر از عشق و محبت برایم می سازد.خلاصه با این قول و قرارها زندگی مشترک ما در حالی آغاز شد که من هم به قولم عمل کردم و از آن روز به بعد با چادر به بیرون از منزل می رفتم ...
دعوای خونین بر سر کشیدن سیگار
خورده و مست بود که دوباره به من اعتراض کرد و با هم درگیر شدیم. پدر و دایی ام میانجیگری کردند و درگیری ما پایان یافت. سپس از خانه بیرون رفتم، اما برادرم پشت سرم داخل کوچه آمد و با من درگیر شد. خیلی عصبانی شدم و چند بار چاقو را به طرفش پرتاب کردم که یکی از چاقو ها به بالای سینه اش برخورد کرد. پدرم قصد میانجیگری داشت که او هم زخمی شد. فرار کردم و به پارک اطراف محل خانه مان رفتم تا اینکه دوستانم به من خبر دادند برادرم فوت کرده است. متهم برای ادامه تحقیقات در اختیار کارآگاهان اداره دهم پلیس آگاهی قرار گرفت. ...
نشست روایتگری از سوباشی تا کیوبک در قم برگزار شد
شد و قرار شد که ما از حمله به شهر قم دفاع کنیم. وی بیان کرد: چهار یا پنج روز مانده به جشن های دهه فجر خلبان ها هر روز برنامه ریزی می شدند و از طلوع آفتاب پرواز می کردند و از هواپیماهای سوخت رسان بنزین دریافت می کردند. شب قبل از عملیات من به فکر رفتم و با خودم گفتم کاش دو فروند هواپیما برای این شهر بزرگ عملیات انجام می داد ولی تغییری هم در برنامه به خاطر محدودیت ها انجام نمی شد. من نگران ...
از فتح المبین تا خیبر / تا صبح فقط آب و کلوخ خوردم!
به گزارش خبرنگار ایمنا ، فکر رفتن به جبهه که به سرش زد، چیزی نمی توانست سد راهش شود حتی مخالفت پدر. حال وهوای دبیرستان هاتف در آن سال ها همه را هوایی کرده بود، چه برسد به او که بیشتر جوانان محله شان هم راهی خط مقدم شده بودند. چند روزی از آغاز عملیات فتح المبین نگذشته بود که به همراه بچه های مسجد محل و بدون گذراندن دوره آموزشی راهی عین خوش شد تا فرودین ماه سال 1361 نقطه آغاز حضورش در ...
قتل کودک 18ماهه با مشت پدر شیشه ای
سراسیمه فریاد زد که دخترمان نفس نمی کشد. من خیلی ترسیدم و فورا به برادرم زنگ زدم. بعد وقتی دیدم مهمانمان به پلیس زنگ زده از خانه زدم بیرون. رفتم اطراف خانه هوا خوری و تا چند ساعت گیج و دستپاچه بودم تا اینکه دستگیر شدم. ظاهرا قبل از این هم، دخترت را کتک می زدی؟ نه، اینطور نبود. اما آثار کبودی و سوختگی روی بدن دخترت دیده شده است؟ بله. پسری 3ساله دارم که او از سر حسادتش مدام ...
من 16 ساله قاتل هستم ! / جنایت در بوستان ارتش + گفتگو با کم سن ترین قاتل تهران
دفاع از خودم کارد آشپزخانه ای را همراه برده بودم وقتی دانیال با شیشه به سمت من حمله ور شد چاقو را به سمتش گرفتم تا او بترسد اما چاقو ناخواسته با قلب او برخورد کرد. من که ترسیده بودم بلافاصله به خانه برگشتم و موضوع را به پدرم گفتم .پدرم از من خواست خودم را به پلیس تحویل دهم که همان موقع مأموران پلیس رسیدند و من بازداشت شدم. وی در حالی که سرش را پایین انداخته بود و اشک می ریخت گفت : باور ...
عاشقی با جانبازی معنا می شود
وصف هشت سال روزهای عاشقی در روزهای دفاع مقدس را نمی توان در میان واژه ها گنجاند و از مجنون هایی سخن گفت که بی ادعا و در راه علمدار برای دفاع از اسلام و انقلاب دل در گرو وصال نهادند و جان خویش را در کف دست گذاشتند و در میدان های جنگ تاختند. بزرگ مردانی که امروز یادگار و سرمایه ارزشمند آن روزها هستند، آن قدر بی ادعا و گمنام که بسیاری از آن ها را نمی شناسیم و در این دنیای خاکی به قول خودشان از رفقا ج ...
روایت قلم در خون/ شهید فرهادی شهیدی از جنس رسانه
تولد او باعث شور و شعف خانواده شد طوری که پدر بعد از دعای عرفه امام حسین ع تاریخ تولد او را با خط قرمز با ساعت و دقیقه نوشت. خط قرمزی که راهش را در روز عرفه ارباب و مولایش رقم زد. وی گفت: محمدرضا هنوز دو سال نداشت که سایه پدر را از سرش پر کشید و مادر سرپرستی اش را به عهده گرفت و الفت های اجباری ناشی از نبود پدر و مادری که نقش هردو را داشت وابستگی و علاقه مادر به تنها پسر را بیشتر می ...
شهید فرهادی مبارزی از جنس عشق، مجهز به سلاح قلم
از شهادت محمدرضا می گوید: اولین کسی که از شهادت او مطلع شد من بودم، درست همان ساعت یک و نیم شب که در جزیره مجنون شهید شد من در خواب برادر دکتر شهاب را دیدم و گفت می خواهم خبر محمدرضا را بدهم، گفتم من که شما را نمی شناسم و در واقعیت هم همین طور بود چون زیاد بیرجند نبودم و کسی را زیاد نمی شناختم به هر حال گفت من آمدم خبر محمدرضا را بدهم یک باره بیدار شدم گفتم محمدرضا شهید شده است. خواهر ...
روایت شنیده نشده امدادگران در فتح خرمشهر
خورده بودم و درد زیادی داشتم، فقط نگران بچه های گردان بودم و برای همین گریه می کردم که ناگهان صدای خانمی را بدون آنکه او را ببینم شنیدم که از من پرسید چرا گریه می کنی، گفتم من برای بچه های مردم و 16 گردان نیرویی که وارد عمل شدند و در حال پر پر شدن هستند گریه می کنم و آن صدا به من گفت: بلند شو و برو. تو هیچ مشکلی نداری و به همین دلیل من هم آن روز به محض به هوش آمدن از اورژانس رفتم . داوود ...
عکس خودم را در اسارت نشناختم
نیم رخ و دیگری تمام رخ. به او گفتم که یادم آمد، اوووه، عکس اول اسارت است، یک تمام رخ هم باید باشد. گفت: من همین را فقط پیدا کردم . برایم جالب بود؛ عکس روز های آغازین اسارت، پس از گذشت شش سال و نیم حالا در این لحظات به دستم رسیده بود. علی هادی تبار 18 سال سن داشت که در زمستان سال 1362 به عنوان بسیجی از طرف لشکر 27 محمد رسول الله عازم جبهه های نبرد شد؛ 4 اسفندماه همان سال در منطقه طلاییه ...
گفتگوی خواندنی با برادران پاکدل
شاءالله همیشه سالم باشد و منظورم این نیست که می ترسم خدای ناکرده برای او اتفاقی بیفتد بلکه این موضوع متقابل است و با خودم می گویم که آیا من فردا هم این چشم را دارم که او را سیر ببینم. کار دنیا که حساب و کتاب ندارد. شاید از این در رفتم بیرون و چشمم آسیب دید. دلم می خواهد تا چشمم کار می کند، ببینمش. فقط مهدی نیست و این حالت برای همه نزدیکان و دوستانم هم هست. البته طبیعتا آدم به همه که به ...