سایر منابع:
سایر خبرها
الله یار
از دست داده است. آهو بره را آورد پاسگاه و سنگ تمام برایش گذاشت. خوشم می آمد از نظمش، ورزش کردنش، سکوتش، ادبش و حالا این جور عشق ورزیدنش به حیوانات. چند روز پیش بود که سر محرمی آمد توی اتاقم. تا حالا نیامده بود چیزی درخواست کند. در را که باز کرد گفتم: ا... یار مرخصی می خوای؟ گفت: نه؛ و بعد پارچه قرمز رنگی را از لای بغچه ای باز کرد و گفت: خواستم اجازه بگیرم این پرچم رو نصب کنم لبه پشت بام ...
امام جماعت 90 ساله حرم که ذکر رکوع و سجود را هفت مرتبه می گفت
.... صلوات و دعاهای بعد از آن را هم می گفتند. اگر هم کسی یا الله می گفت، دوباره همه این اذکار را تکرار می کردند. نماز ایشان آن قدر طولانی بود که شخصی گفت: مادرم در رکوع پنج شمع نذر کرده بود که آقا زودتر از رکوع بلند شود، یکی دیگر می گفت: اگر کسی اول نماز صبح ایشان، برود غسل کند و برگردد، به جماعت می رسد. از ایشان پرسیدند شما چرا رعایت اَضعف مأمومین را نمی کنید، فرمودند: اضعف از خودم کسی را نمی بینم ...
در راه پر دردسر ؛ روایت سفر به خانه های امن القاعده
بود که خودش و دیگر برادرانش در اثنای عملیات برای او دعا کنند: چون آن ها در میدان حمله به دشمن و میدان نبرد بودند و خواستم که ما را و همه را نسبت به هر تقصیری در حق خودش و حق دیگر برادرانش، اگر خطا یی کرده ایم، ببخشند. تأکید می کرد که به زودی در بهشت یکدیگر را خواهیم دید ان شاء الله و دیدارمان به اذن خدا نزدیک است. من هم از او خواستم اگر به درجات عالیۀ بهشت رسید و پیامبر صلی الله علیه [و آله]و سلم ...
از کلاغ ها خبری نیست
، روی تلی از خاک اُفتاده. طاق باز و با چشم هایی رو به آسمان. شاید نگاهش به دسته ی پرشمار کلاغ ها باشد شاید هم پی ابرهایی است که باد آن ها را این طرف و آن طرف می کشاند. جنازه از چارچوب در انبار حلق آویز بوده. پدر از راه رسیده و پسر را آن بالا دیده که داشته تاب می خورده. فوری طناب را بریده و زنگ زده اورژانس. جنازه هیکل سنگینی دارد. به نظر نمی رسد کسی بتواند او را به زور بالا بکشد. ...
دودی زیر ساباط/ بازار امیرچقماق، در قرق جگرکی هاست
پای فر و منقل و دوباره خودش پشت دخل، یا سیخ به دست می شود و یا چاقو به دست. با همان چاقوی دستش به عکسی که گوشه مغازه روی دیوار خودنمایی می کند، اشاره می کند و می گوید: این عکس برای 55 سال پیش تر است، عکس عمو و پدرم است که در همین مغازه گرفته اند. خانواده ما عمرشان در این بازار و پای این منقل سپری شد . می گوید: پدربزرگم ذوالفقار، آدم خیری بود، هرکسی گرسنه بود او سیرش می کرد، با انصاف بود ...
حکیم شفا می خواهد
پای مشتریان بروند و روی پیشخوان ها جا خوش کنند. رضا، چهار دهه از عمرش را در این بازار گذرانده. دست می کشد روی یکی از فرش های تلمبار شده در مغازه اش و می گوید: به حسب عادت صبح به صبح می آییم اما چرخ روزگار با ما بد تاکرده؛ از صبح یک دانه فرش هم نفروخته ایم. بعضی وقت ها یک هفته می گذرد و ما فروش نمی کنیم. او یکی از پیشکسوتان حکیم محسوب می شود و به قول خودش در این بازار بزرگ شده ...
چگونه کودکم را عاشق نماز کنم؟
قامت بست و الله اکبر گفت. وقتی نماز تمام شد، نورا دید که چشمان ایلیا پر از اشک است و در حالی که ایلیا او را در آغوش گرفته و غرق بوسه می کرد، به مادرش گفت: ممنونم از اینکه من را بزرگ دیدی، ممنونم که به من بها دادی، من خوشبخت ترین فرزند روی زمین هستم، از اینکه تو را دارم خیلی خیلی خوشحالم. لذت بندگی از همان کودکی آغاز می شود نماز را این گونه برای کودکانمان خوشایند کنیم ...
همه فرماندهان شهید می شوند
گوش می رسید. یاد خواب چند شب قبل تر افتادم که محسن بازهم آمده بود پیشم. چشمم که به صورتش افتاد، دلتنگی را از نگاهش خواندم. به محاسنش نگاه کردم که پر از نور بود! متعجب پرسیدم: داداش جان! دورت بگردم، کجایی؟ دیربه دیر نیای سراغم که دق می کنم ها. تک خواهرت یه عمره با عکسات داره زندگی می کنه، گرچه خاطراتمون از یادم نمی ره. با همان لبخند آرامی که روحم را تسکین می داد، پیشانی ام را بوسید. همین که صدای ...
وقف حسین
کیسه برمی دارند و کفش ها را داخلش می گذارند؛ بگذار حکایت را برایت ملموس تر تعریف کنم، برویم سراغ کیسه کفشی که روی پیشانی اش حک کرده اند “وقف حسینیه”، راه دور چرا؟ همین واژه ی وقف خودش چند صفحه حرف دارد! برای مترادفش کنار هبه و بخشش نوشته اند: اختصاص دادن، منحصر کردن؛ راستش را بخواهی همین دلم را می بَرد ... دوست دارم بشوم یک کیسه ی سبز برزنتی که تمام تار و پودش “وقف” است، که اختصاص دارد ...
سرنوشت دختری که محجبه ها را مسخره می کرد!
من گفت: فاطمه حواست باشه یه وقت چادر حضرت زهرا سلام الله علی ها را تو دوباره خاکی نکنی! شانه هایش می لرزد، آن بغض بزرگ، سد های گلو را می کشند و طوفان به پا می کند. اشک ها سیل راه می اندازند از چشم ها. جملاتش میان هق هق گریه گم می شوند. فقط می شنوم که می گوید: کاش آذری زبان بودید. کلمه های ترکی اش آنقدر سوز دارد که من هر بار این جمله را می گویم آتش می گیرم! . نمی خواستم حرف ...
شهید صدرزاده گفت: مسافر! نرو، تا شهادت چیزی نمانده!
گرفته بود که من باید به ایران برمی گشتم. از یک طرف فقدان شهید ابوحامد و فاتح را باید تحمل می کردم و از طرفی هم مشکلات دیگری با مسئولان رده بالا پیش آمده بود، که این شرایط من را اذیت می کرد. من نزدیک به چهار ماه در سوریه بودم و با توجه به اینکه ایام محرم در تهران هیأت داشتم، می خواستم برای دهه اول محرم به تهران برگردم. همه این شرایط دست به دست هم داده بود که تصمیم گرفتم قبل از ماه محرم در تهران باشم ...
نقش عشقِ هوش مصنوعی بر رویای افسانه
عجیب و غریبی است. البته اهل فنش را هم می خواهد. مثلا اگر من پشت این سیستم بنشینم حسابی دست و پایم را گم می کنم اما خانم دکتر ماشاءالله همه فن حریف است اصلا مگر می شود فرزند این آب و خاک بود و تا این حد کار بلد نبود. آوازه کار خانم دکتر خیلی وقت بود در همه جا پیچیده و همین آوازه ما را به اینجا کشانده بود، او هم بلافاصله بعد از شنیدن حرف هایم دست به کار شده و خیلی سریع مرا به خواسته ام ...
کابل؛ پایتخت تناقض ها، پایتخت فراموش شده
خواستند بروند، قندوز. خانم های این خانواده در سالن انتظار فرودگاه مشهد و داخل هواپیما لباس های راحتی داشتند و مدام با دیگر همراهان خود شوخی می کردند. در ارتفاع چند هزار پایی همچنان صدای شوخی و خنده شان می آمد. اما همین که خلبان در میکرفون خش دارش خبر از کاهش ارتفاع برای لندینگ در فرودگاه کابل داد، صدای بلند زنان همسفر به پچ پچ بدل و صدای جیر جیر پلاستیک بلند شد. برگشتم پشت سرم را نیم نگاهی ...
پایان قصه سلبریتی ستیزی؛ همکاری با رشیدپور و گلزار
کند؟ آیا هر فرد مشهوری سلبریتی است؟ هر هنرمندی به واسطه شهرتش سلبریتی خواهد بود؟ نقش تلویزیون در به شهرت رساندن یک فرد چیست و صداوسیما تا چه اندازه و به چه شکل می تواند حدود کنش های این افراد را در شبکه های اجتماعی شان کنترل کند؟ آخر قصه سلبریتی ستیزی وحید جلیلی که همواره منتقد پدیده سلبریتیسم سخیف بوده، در ادامه می گوید: شما سلبریتی را فقط مجری و بازیگر تعریف کردید که این اشتباه ...
بزرگ مردان کوچکی که مدافعان حریم خانواده شدند
خارج نماید ولی پدر میگوید برو... اما محمد متین برادر بزرگتر محمد مبین است و فکر می کند پدر و برادرش از پشت سر به سرعت دارند فرار می کنند و متوجه تیر خوردن پدر نمی شود. برای همین همراه مردم راه خروج را در پیش می گیرد. مادر در جست و جوی متین است، زمانی که او را پیدا می کند خواهر کوچکترش مرسانا را به متین در داخل حرم می سپارد تا خودش مبین را پیدا کند. این بار متین با وجود اینکه ترس ...
آب مایه حیات است، نه جاروی حیاط
هر بار با جواب اینکه خانم یا آقا سنگ اینها را به سینه نزنید اینها سهم آب ما را می فروشند به کشورهای دیگر و این فیلم شان است که کاسه چه کنم چه کنم در دست گرفته و الکی ننه من غریبم بازی راه انداختند؛ تازه به شما چه پول قبض را خودم می دهم، شما نمی دهید که. با حرف آقای همسایه یاد دوران خاطره ای از دوران راهنمایی افتادم؛ معلم بهم مان گفت آب مایه حیات است و اگر نباشد همه می میریم! بغل دستی ام با ...
آن شب در دوحه به کتابفروشی ها آمد/قصه ایران در جام جهانی 2022
رسید به رامین رضائیان و یک چیپ . رسیدم به پایین پله ها. گُ ُ ُ ُ ُ ُل. پلیس قطری که نمی خواست کنار بالکن بایستم را در آغوش گرفتم. این بار کلاهش را از سرش برداشتم و سرش را بوسیدم. دیگر هیچ چیز حالی ام نبود. فقط داشتم داد می زدم: گرت بیل کجاست؟ گرت بیل کجاست؟ حالا نوبت رامین بود. قربانی دیگر شبکه های اجتماعی. سیمرغش جان گرفته بود. از خاکسترشان برخاسته بودند. در بازی قبلی ...
قصه امید بخش مصطفی ؛ دو تقریظ رهبر معظم انقلاب بر کتاب های شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده رونمایی می شود
/> چرا فکر می کنی تنها؟ پس با کی؟ آقامصطفی! پلک چپش پرید: بسم الله الرحمن الرحیم . چشم هایش پر از اشک شد. زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد. لابد خیال کرد مُخَم تاب برداشته... .
جدال با دل/ باید بجنگم تا پای جان!
سخنرانی های امام رحمه الله را تکثیر کرده بود تا آن ها را به دست مردم برساند. صدای انفجاری دلش را لرزاند! انفجاری که فاصلۀ چندانی با آن ها نداشت. اتومبیل توی ابری از گردوخاک گیر افتاده بود. بوی دود و باروت ریه هایش را پر کرد. از راننده خواست که با سرعت بیشتری برود. مسافتی را از آن جا فاصله گرفته بودند که تابلوی دیگری بغل جاده نمایان شد. روی آن نوشته شده بود: 295 کیلومتر تا کربلای ...
قصه رضا و مزار شهید گمنام و قسم های مادر
. طعم 50 ماه نبودن پدر را پسرهای قد ونیم قد در روزهای جنگ تحمیلی چشیده بودند. بابا هر بار با بدن زخمی به خانه بر می گشت. یکبار پایش لنگان بود. یکبار کمرش خمیده می شد و بار دیگر دستش را از شدت درد نمی توانست تکان دهد و عاقبت همه روزهای نبرد، بدنی پر از ترکش بود. رضا چطور می توانست چشمش را به روی همه ایثارگری های پدر ببندد. فاطمه خانم هم انگار صبر عجیبی از خدا گرفته در کنار همسرش نشسته و گاهی با ...
اینجا بزرگ ترین معدن سطحی ایران است (+عکس)
مهمانانش را نلرزاند و به جای صدای موج، صدای خرد شدن بلورهای نمک سکوت کویر را بشکند. تا چشم کار می کند، سفره نمک پهن است. سپیدی یکدست سفره را نقش های نمکی پر کرده اند؛ نقش هایی که برچهره دریاچه موج می اندازند را آب و نمک و خورشید خلق کرده اند. در شرق قم و شمال آران و بیدگل دریاچه ای است که یک دریا نمک و نقش و چند جزیره و قدری هم آب دارد. هرچه در کان نمک رفت، نمک شد خدا به ...
احیای شعرهای قدیمی برای مداحی لازم است
پیدا کرد و عمومی تر شد. خود بنده حدود 20 سال مجری این برنامه بودم و به خاطر ندارم در این 20 سال ایشان در این جلسه حرف تکراری زده باشند. * بعد از این همه سال خدمت در خانه اهل بیت اندوخته شما چیست؟ روزی از روزها در ماه مبارک رمضان آیت الله بهجت راه حین ورود به حرم دیدم و به ایشان سلام کردم ایشان فرمودند کجایی؟ عرض کردم در خدمت شما فرمودند نه تو در آن بالاهایی؛ دو بار این مکالمه ...
ما را به آغوش مادرمان برگردانید!
مرکز برای بیش از 20 بچه هم جا دارد، اما فعلا میزبان 13 پسر است. پسرهایی که هرچند سن و سال و تیپ و قیافه شان خیلی با هم فرق دارد، اما همه آنها یک درد مشترک دارند، آن هم دردی بزرگ، درد دوری از آغوش مادر و خانواده. نه اینکه فکر کنید پسرهای کرمان پارسا مادر ندارند، نه! همه آنها مادر دارند، اما دست مادرهای شان آنقدر خالی ست که نمی توانند بچه های شان را زیر بال و پرشان بگیرند. ...
سمفونی شگفت انگیز شب و شیدایی
او غلبه کند، به محض ورود قطار به ایستگاه فوراً خودش را به خط زرد منطقه خطر و لبه مرگ آور سکو و تونل برساند و... که در یک لحظه غیرمنتظره، پسربچه پایش را محکم می گیرد و با شتاب شروع به واکس زدن کفش هایش می کند. جوان به تندی و با همه نیرو چند بار پسربچه را هُل می دهد تا خود را خلاص کند، اما او با لبخندی معصومانه و چشم هایی بغض کرده، ملتمسانه دست جوان را به طرف دهانش می برد و بر آن بوسه می زند؛ بوسه و ...
نی نامه های عاشورایی
...> چون نمی گردد گدا از محضر سلطان جدا محدثه آشتیانی نی نامه های عاشورایی گریه کردم دلم آشوب شد و ترسیدم منتظر بودم و از دور عمو را دیدم سایه ها نیزه به دست آمده بودند همه شاد و سرزنده و مست آمده بودند همه چشم چرخاندم و دیدم تب و تاب همه را دوره کردند خدایا پسر فاطمه را "چشم" دریای پر از گوهر ناب است ...
شاعران کشور از حادثه تروریستی شاهچراغ (ع) سرودند/ از داغ حرم که شعله ور می گردیم
ی ماست تقدیم شما شود سبدها گل سرخ اصغر ملایی محمدآبادی دوباره دست تبرپیشه ی ترور از نو بساط کهنه ی کشتن به پا نمود ای وای! بهزاد پودات پرواز قشنگ است ولی با پر خونی تقدیم خداوند و شما شد سر خونی مانند مدینه است حرم مثل بقیع است یادآور مادر و پسر ، یک در خونی افتاده زنی با پسرش پشت در اما انداخته بر روی سرش معجر ...
شیراز کربلاست همان کربلای سرخ
...> دوباره دست تبرپیشه ی ترور از نو بساط کهنه ی کشتن به پا نمود ای وای! بهزاد پودات پرواز قشنگ است، ولی با پر خونی تقدیم خداوند و شما شد سر خونی مانند مدینه است حرم مثل بقیع است یادآور مادر و پسر، یک در خونی افتاده زنی با پسرش پشت در، اما انداخته بر روی سرش معجر خونی این شاه چراغ است که آغوش گشوده است برداشته از روی زمین پیکر خونی ...
قائم خانی: برف گرم را با خیال راحت به علاقه مندان معرفی کنید
یک روستا را به عنوان روستای ده سفید برای بیان این مشکلات و خرافات انتخاب کرده است. با مرگ یکی اهالی روستا همه افراد آن روستا انگار که چشم و دلشان باز شده باشد دوباره به محبت و پاکی ها نگاه می کنند و سعی می کنند این خرافات را از روستا و جامعه ای که در آن زندگی می کنند، بزدایند . موضوع خوب این کتاب باعث شد که در مدت کمی رمان برف گرم با استقبال خوبی روبه رو شود. انتهای پیام/ ...
خبر خوب| در این مسجد یزدی بنشینید با رفقا گپ بزنید!
ایم و فکر کرده ایم بعد از تمام شدن کار، نمازمان را می خوانیم. در حالی که می توانستیم دست از کار بکشیم و بعد از نماز اول وقت، دوباره مشغول آن کار شویم. همین تأخیر در انجام وظیفه، خود محروم شدن از فضیلت نماز اول وقت است. اما محرومیت های دیگری را نیز در پی دارد. به بیان آیت الله میرباقری در این کتاب، کم کم کار به جایی می رسد که انسان از فضیلت نصرت و یاری معصوم، که همه در آرزوی آن هستیم، محروم می شود ...