سایر منابع:
سایر خبرها
بی عفتی دختر 16 ساله در خانه مرد 32 ساله / قبل از خودکشی نزد پلیس آمدم! + عکس
سن دارد آشنا شدم او مدعی بود که قبلا ازدواج کرده و چون ازدواجش سنتی بود بعد از مدتی به خاطر علاقه ای که به همسرش نداشت ازاو جدا شده است و کنار پدرش در یک کارگاه مبلسازی کار می کند از وقتی با او آشنا شده بودم با حرفهای جالبی که می زد حال مرا خوب می کرد ارتباط های تلفنی ما کم کم حضوری شد و هر وقت از سیامک میخواستم خودش را می رساند و با هم به پارک و کافی شاپ می رفتیم. تمام وقتم با سیامک ...
نصب پرچم یا حسین درخیابان آخرین خاطره ام از مصطفی است
.... کارهای برقی را دوست داشت اما به خاطر علاقه ای که به انقلاب و خدمت به نظام داشت وارد فراجا شد. ساخت مسجد بعد از شهادتش فهمیدیم به مسجد کمک می کرد. هر ماه یک پولی برای ساخت و ساز مسجد قدیمی شهر خودمان واریز می کرد. اهل کمک خیرانه به دیگران بود و همه اینها را ما بعد از شهادتش متوجه شدیم. 40 سالگی و شهادت همیشه می گفت باید زود ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم از کجا معلوم که ...
پیام شهدا| اسلام همیشه پیروز است
حال ناراحت نباشید. پدرجان! حلالم کن اگر از اول زندگی ام تا به حال خلافی از من سر زده و موجب ناراحتی شما شده ام، مرا حلال کن زیرا نمی خواهم عاق والدین شوم. امّا مادر بزرگم، ای مادر! از اول زندگی ام تا به حال می خواستم حرفی به شما بزنم ولی خجل بودم و آن اینکه اگر موقعی ناراحتی می کردم یا بلند صحبت کردم، خدا شاهد است تا چند ساعت ناراحت بودم و بعد خجالت زده بودم که بیایم اعتراف کنم. مادرم ...
پیامک تبریک ولنتاین را که برایش فرستادم عصبانی شد و دعوایم کرد
می خوای، هر چی هست، هرچی دوست داری، خدا بهت بده. تازه یک ماهی بود به سرکار جدیدش رفته بود، در حیاط لباس می شستم، گفت: مامان چادر سر کن می خوام ببرمت یه جایی هیچوقت من را سوار موتورش نمی کرد. می گفت: ناموسم رو سوار کنم، اگه اتفاقی بیفته چیکار کنم؟ چند روز قبل به او گفته بودم که در مسجد ثبت نام می کنند برای کربلا، خیلی آرزو دارم بروم. سوار موتورش شدم. اصغر من را برد، برایم پاسپورت گرفت. بعد رفت یک چ ...
در 13 سالگی به خانه دوست پسرم رفتم و...
... با آن که خیلی برای رفتن به منزل آن ها تردید داشتم اما از سوی دیگر تشنه محبت بودم و با جملات عاشقانه او آرام می گرفتم. در آن سن و سال هیچ گاه طعم مهر و محبت خانوادگی را نچشیده بودم و این موضوع به نوعی مرا به دام عشق خیابانی انداخت. بالاخره تردید را کنار گذاشتم و راهی منزل آن ها شدم که چند کوچه بالاتر از منزل ما اقامت داشتند . هیچ کس در خانه آن ها نبود ولی زمانی که شب هنگام به منزل ...
آیت الله مدنی شهید مظلوم ترور
، مجتهد و مورد وثوق و علاقه شدید حزب الله بود. وی ساده زیستی را از خصوصیات برجسته شهید مدنی برشمرد و گفت: روزی ایشان به من گفتند: فلانی در خانه شما کوفته تبریزی درست می کنند که من یک بار به منزل شما مهمانی بیایم؟ من کوفته خیلی دوست دارم. گفتم: حاج آقا! خانه ما خانه شماست و همراه یکی از محافظان به منزل ما تشریف آوردند. حجت الاسلام آل هاشم افزود: آیت الله مدنی به من فرمودند: من از ...
نوربالا| ورود زیر 15 ساله ها به این گردان ممنوع!
بیمارستان آیت الله کاشانی اصفهان به شهادت رسید. روایت مادر این شهید دانش آموز را در ادامه می خوانیم: علیرضا دی ماه 61 گفت: می خواهم بروم جبهه. گفتم: چشمم روشن. کی میری؟ گفت دوشنبه اعزام است بعد به من سفارش کرد و گفت: من می روم گریه نکنی ها گفتم راضی ام، اما جگرم می سوزد. دوشنبه به همراه همسرم علیرضا را به سالن آمفی تئاتر کرج بردیم؛ چون اعزامی ها آنجا جمع می شدند. مسئول اعزام ...
قرارمان هر پنج شنبه، همین جا
که سه شب قبل دیده بودم! توی خواب آقایی در خانه مان آمد و گفت: حاج آقا تیر خوردند... یادم آمد چند شب قبلش گفتی: امشب رفتنی بودم؛ ولی خدا کمکم کرد. دلشوره گرفتم، با نگرانی پرسیدم: چطور؟ جواب دادی: تیراندازی شد؛ ولی گلوله از بالای سرم گذشت. یک روز هم وقتی بالای منبر صحبت می کردی، مأمورین رژیم اشاره کردند تا از منبر پایین بیایی. خودم آن جا بودم و دیدم که به ...
قاتل با اسلحه به دادسرا رفت ! / زن صیغه ای داشتم و زنم فهمید !
را به عقد موقت خودم درآوردم، به همین خاطر هم می ترسیدم که همسرم با پلیس تماس بگیرد و ماجرای نگهداری سلاح وینچستر در منزل را لو بدهد! این بود که آن شب اسلحه را برداشتم تا از خانه بیرون ببرم و در جای دیگری مخفی کنم .بنابراین سراغ ام رفتم و پشت فرمان خودروی تیبای او نشستم. آن شب او و فرزند خردسالش نیز به همراه من آمدند اما در بین راه یکی از دوستانم را دیدم و او را هم سوار کردم چرا که ...
مرد جوان در خانه مجردی همسر ورزشکارش دوربین کار گذاشت و ارتباط او با مردان غریبه را کشف کرد
با تعقیب همسرم متوجه شدم او یک خانه مجردی دارد. مرد جوان ادامه داد: پس از ورود به خانه یک دوربین در آنجا نصب کردم تا متوجه شوم همسرم در این خانه چکار می کند. بعد از چند روز وقتی فیلم دوربین ها را دیدم شوکه شدم چون همسرم در آن خانه با مردان غریبه ملاقات داشت که یکی از آنها، یک مربی دوچرخه سواری بود و او را می شناختم. با این شکایت، زن ورزشکار به دستور قاضی بازداشت اما در ...
چطور 18سال اسارت را سپری کردی؟!
شکنجه خلبانان ایرانی را هم محک بزند، اما با عنایت خداوند اراده کرده بودم به هیچ وجه حرف نزنم و وقتی طرف دید مقاومت می کنم، عصبانی شد و شروع کرد به ناسزا گفتن. نمی دانم چه مدت به من شلاق زدند. زمانی به هوش آمدم که دو نفر زیر بغلم را گرفته بودند و روی زمین می کشیدند. در سلولی را باز کردند و مرا داخل آن انداختند. اعدام نمایشی! یک شب مرا از سلول بیرون کشیدند، چشم بند زدند و بیرون از ...
زن ورزشکار از سوی شوهرش به رابطه پنهانی متهم شد
اتفاقی در کیفش دسته کلیدی پیدا کردم که مال خانه نبود. ما از همه چیز هم باخبر هستیم و اگر همسرم چیزی داشت من در جریان بودم. یک روز همسرم را تعقیب کردم و متوجه شدم او وارد خانه ای شد. فهمیدم بدون اینکه به من بگوید خانه مجردی اجاره کرده است. در یک فرصت مناسب از روی دسته کلیدش ساختم و بعد به خانه مجردی همسرم رفتم و آنجا دوربین کار گذاشتم. مرد شاکی ادامه داد: با یک اتفاق شوکه کننده ...
سرگذشت تلخ دختر نوجوانی که اعضای خانواده اش را به آتش کشید
، می توانم از دستشان راحت شوم و با پسر مورد علاقه خودم ازدواج کنم. شب حادثه موقعی که همه خوابیده بودند، به آن پسر پیام دادم و جریان را به او گفتم. او هم آمد که به من کمک کند. من به سمت ظرف نفتی که در منزل بود، رفتم و آن را برداشتم و به اطراف رختخواب ها و همه جای خانه ریختم. چون خیلی برادر کوچکم را دوست داشتم، او را بغل کردم و با خود به بیرون آوردم و تمام درب ها را قفل کردم ...
عاقبت بوکسور خیابانی در بین الحرمین
... فردای همان روز که از کربلا برگشتم خانه خودمان برای امام حسین روضه گرفتم. شنبه شب بود. چه هیاتی شد. آن شب در هیات خیلی از بچه محل ها بودند. پشت بلندگو گفتم صدای من را به گوش همه برسانید. من را حلال کنید اگر حقی بر گردنتان دارم. هیات های هفتگی که من بانی اش بودم از همان شب کلید خورد و امام حسین من را لایق دانست که شنبه شب ها خادمش باشم. رفیقانم باور نمی کردند. فیروز هیاتی شده. نماز ...
شنیدن با دل
، بتادین و تنظیف و آب می بردند و می آوردند. هرچی می پرسیدم چه شده، می گفتند هیچ. تا آخر، وقتی بهش گفتم که از توی جیبش برگه بیمارستان را پیدا کرده ام، به زور از زیر زبانش حرف کشیدم که ده روز توی بیمارستان بستری بوده و و حالا که به خانه آمده دارد زخمش را پانسمان می کند. او جوان بود و ملاحظه مادرش را می کرد، اما از حاجی توقع نداشتم؛ آن هم از کار دیروزش که بی اطلاعِ من، تنهایی رفته و بچه ام را ...
ماجرای بیماری خانم مجری و حسرت شرکت در مراسم حسینی
کوچک تر بودم فکر می کردم این قدر که امام حسین(ع) را دوست دارم در حق دیگر امامان جفا می کنم. یادم هست یک بار توفیق داشتم و در مدینه دلم کلی برای امام حسن(ع) در کودکی هایم می سوخت. اما فکر می کردم چرا من این قدر امام حسین (ع) را دوست دارم. چرا باقی امام ها را این قدر نمی شناسم و حداقل به نسبت درک خودم دوست ندارم؟ آن حس پدری همیشه نسبت به آنها در وجود من بوده و هست. پرچم امام حسین (ع) را ...
پادرمیانی مادر برای اعزام دوباره به جبهه/ موج انفجاری که هم نشین او شد
همه چیز 20 بود، به یاد دارم زمانی که حاج حسین خرازی در عملیات کربلای 5 شهید شد، در عراق سه شبانه روز از خوشحالی پایکوبی می کردند. حاج مجتبی گذری به حضورشان در شهرک دارخوین می زند و می گوید: بعد از عملیات والفجر 8 ما را به شهرک دارخوین بردند، در آسایشگاه شهرک یک تلویزیون کوچک داشتیم که حنا دختری در مزرعه را پخش کرده بود و همه آمده بودند در آسایشگاه ما و آن روز من شهردار بودم. ...
مقتول به خواب قاتلش رفت | قاتل: شوخی شوخی دوستم را کشتم
خواستم تا دوستم را به بیمارستان ببرند. سپس خودم فرار کردم و ساعتی بعد متوجه شدم که دوستم جانش را از دست داده است. وی گفت: همان موقع اولین اتوبوسی را که دیدم سوار شدم و تهران را ترک کردم. مدتی در شهرهای غربی کشور بودم و بعد هم به شمال کشور رفتم و در خانه دوستم بودم. البته دوستم از ماجرا خبر نداشت و در این مدت هم هربار با خانواده ام تماس می گرفتم آنها من می خواستند تا خودم را معرفی کنم. من اما ...
سرگذشت سیاه دختر 15 ساله ای که با 40 ضربه تیغ خودزنی کرد!
و محبت بودم. درست هنگامی که دوران خردسالی را می گذراندم درگیری ها بین مادر و پدر شیشه ای ام شدت گرفت تا جایی که بالاخره آستانه تحمل مادرم به سر رسید و از پدر معتادم جدا شد و از آن روز به بعد من دیگر پدرم را ندیدم. به نقل از خراسان، از سوی دیگر مادرم هم مجبور بود برای تامین مخارج زندگی 4 فرزندش شبانه روز در خانه های مردم کارگری کند تا اجاره منزل و هزینه های دیگر زندگی را بپردازد. در این ...
شاگرد مکانیکی که صاحب ماشین های میلیاردی شد
تصاویرشان سهم این نمایشگاه شده است، برایم از گذشته ها تعریف می کند: تعمیرکار ماشین بودم، شاگرد بودم و ماشین ها را تعمیر می کردم، (می خندند) دوست داشتم از این ماشین ها داشته باشم، وقتی ماشین ها را تعمیر می کردیم، بعد الکی می نشستیم پشت فرمان، ماشین ها را جلو و عقب می بردیم، دنده و کلاچ می گرفتیم. بعد که وضعم خوب شد، با خودم گفتم حالا باید ذوقی که برای ماشین ها در قدیم داشتم را زنده کنم و شروع ...
کلاهبرداری دادستان قلابی در لباس خواستگار
کردم فریبم داد و با سرقت پول هایم و ازدواج با دوست صمیمی ام از ایران رفت و من هم نتوانستم اموالم را از او پس بگیرم. افسرده شدم و مدتی در بیمارستان روانی بستری بودم. وقتی مرخص شدم، به فکر انتقام از خانم ها افتادم. یکی از دوستانم را بعد از سال ها دیدم که از طریق سایت همسریابی با زنی آشنا و ازدواج کرده بود . چون علاقه زیادی به قضاوت داشتم او فکر می کرد که من قاضی شده ام. به دروغ گفتم درس خوانده ام و ...
از زمین کشاورزی تا سرزمین نور
دست راست پدرم در تمام کارها. به عبارتی یکی از چرخ های اقتصادی زندگی را محمد می چرخاند. می دانست باید در گذران زندگی کمک حال پدر و مادر باشد. وقتی هم ازدواج کرد سن کمی داشت و خدا به آنها یک دختر عنایت کرد. محمد خیلی خانواده دوست بود. تمام هم وغّم او خانواده اش بود. جنگ که شروع شد خیلی از جوانان روستا بار سفر بستند و راهی جبهه شدند. محمد به خاطر بیماری که داشت معاف از سربازی بود؛ اما غیرتش قبول نمی ...
بنّای عارف
هجدهم جوادالائمه (ع) برسد. این سردار سرفراز بعد از زیارت خانه خدا به مرحله ای از شهود رسیده بود که زمان و مکان شهادت خودش را می دید و سرانجام در عملیات بدر، پس از رشادت بسیار، در 23 اسفندماه سال 1363 در چهارراه خندق به شهادت رسید. راضی نیستم لقمه حرام وارد زندگی ام کنم پسر ایشان نقل می کند: شهید برونسی خیلی به لقمه حلال مقید بود تا جایی که ایشان دو بار شغلش را عوض کرد. پدرم در پاسخ ...
آخرین خواسته شهید امنیت که در گوش مادرش گفت
قبله امام حسین(ع) پیچید. باید حواست به خودت باشد. بیشتر بخوانید این شهید با پای خودش به زیارت امام حسین(ع) نرفت اتفاقا مدتی قبل از شهادت حسین هم عازم کربلا بودم. همانطور که گفتم: بین من و حسین خیلی چارچوب بود. دیدم آمد دم اتوبوس آرام در گوشم گفت: مامان ایشالا برگشتی برای من آستین بالا بزن. خندیدم، گفتم: باشه پسرم برگردم وقتی لباس عزای امام حسین(ع) را از تنمان ...
ماجرای تکان دهنده دختری که تمام خانواده اش معتاد بودند / بدنم داشت می گندید و کرم زده بود
سوی پدرم کتک می خوردم و تحقیر می شدم، به همین دلیل تو سری خور بودم و همه این ها باعث می شد تا دنبال چیزی باشم که حالم را تغییر دهد. دوست داشتم همه فکر کنند من هم آدم مهمی هستم، من هم توانایی هایی دارم اما به دلیل سن کمی که داشتم، نمی توانستم کاری کنم و همین باعث شد به مصرف مواد مخدر روی بیاورم. وی داستان زندگی اش را اینگونه شرح داد: پدرم اعتیاد داشت و ما در خانه پدربزرگ و مادربزرگم زندگی ...
رابطه پنهانی پسر شیطان صفت با دو دخترخاله/انتقام از دختر خاله زیبا
گرفتار در مرداب تاریکی ها می دانست، با چشمانی اشکبار به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: دختری زرنگ، درس خوان و سر به راه بودم به طوری که همه فامیل مرا به عنوان الگویی از خوبی ها به دخترانشان معرفی می کردند. در این میان خاله ام به موفقیت های پی در پی من پس از ورود به دانشگاه غبطه می خورد و همیشه تلاش و پشتکار مرا به رخ دخترش می کشید. او دختری هم سن و سال من داشت که نه تنها ترک ...
هر روز صبح بگو الهی به امید تو
تنها هستم، تنهایی هم از پس کارهای خانه بر نمی آیم. مثل دوران جوانی ام دوست دارم همه جا تمیز و مرتب باشد ولی حتی نمی توانم جاروبرقی بکشم. گاهی دختر همسایه مان به کمکم می آید، گاهی هم دختر و عروس هایم. دوست داشتیم یک نفر می توانست همیشه کمک حالمان باشد، فعلاً همین طور خودم را سرگرم زندگی کردم. چون سواد ندارم سالش را نمی دانم، اما تقریباً 17 ساله بودم که تک و تنها برای معالجه چشمم به تهران ...
سرگذشت تلخ دختر 17ساله که از رابطه سیاه باردار شد
...> *دوران بارداری را چطور گذراندی؟ خیلی سخت بود. من سه ماهه باردار بودم که مادرم من را پیش چند دکتر برد تا بچه را سقط کند. می گفت باید از دست این بچه خلاص شوی. من گیج بودم نمی دانستم باید چه بکنم. می ترسیدم. خیلی تحقیر می شدم. پیش هر دکتری رفتیم گفتند سقط این بچه خیلی خطرناک است ممکن است حین سقط، مادر از بین برود چون سنش خیلی کم است. حتی مادرم دنبال قرص رفت که با قرص بچه را سقط کند اما ...
داستان آن تصادف لعنتی
همین چند روز پیش مقابلش نشستم. چشم های درشت و مشکی اش را با اکراه به من دوخت و گفت: چه بگویم خوب است؟ گفتم: فرزانه می گویند سالم بودی و در یک تصادف معلول شدی. درست است؟ با بی میلی سرش را تکان داد. اصلا حوصله حرف زدن نداشت. رفته بودم آسایشگاه فیاض بخش تا از یک کارگاه فن بیان گزارش بگیرم. گفتند فرزانه ای داریم که حال روحی اش آن قدر خراب بوده که چندباری قصد خودکشی داشته است. حالا بهتر شده ...
می گفت تحمل جسارت به حرم بی بی را ندارم
داد می زدم یونس، بلند شو! فریاد می زدم و خانمم که متوجه داد و سروصدای من شده بود، مرا بلند کرد و گفت خواب محمدیونس را دیدی؟! گفتم بله نگرانش هستم. چند روزی می شد که تماسی با ما نداشت. چهار روز بعد خبر شهادت را به ما گفتند. هر مرتبه که بسته های معیشتی را به در خانه نیازمندان می رسانم، به خوابم می آید و می گوید مراقب مال مردم باش، مدیون نشوی. هر مرتبه که برای رفع امور و مشکل خانواده شهدا می روم، شب ...