سایر منابع:
سایر خبرها
بهترین دیالوگ سینمای ایران - دیالوگ های ماندگار ایرانی
دور دوست داشتنی ترن، اگه دو نفر به قیمت دوستی مجبور شن به هم دروغ بگن بهتره تنهایی بشینن و به چیزایی که دوست دارن فکر کنن؛ تو این دیار، برد با اوناییه که از مخشون کار میکشن. بخوای از دلت مایه بذاری سوختی. بهرام رادان: آدما بدون غذا بیست روز دووم میارن، بدون آب دو روز، بدون اکسیژن چند دقیقه، اما بدون امید لحظه ای دووم نمیارن. کسی که امید به زندگی رو به آدم میده بیشترین لطف رو در حقش کرده ...
تقیه سربازان شیعه ارتش عراق در کمک به ایرانیان/ گربه ای که برای اسرا دردسرساز شد
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس ، محسن جام بزرگی از آزادگان دوران دفاع مقدس روایت جالبی از روز های اسارتش در اردوگاه های رژیم بعث عراق می گوید که بخشی از آن را در ادامه می خوانید. وقتی در بیمارستان به قصد ارتباط با مردم عراق با آن ها سلام و علیک کردم، نگهبان داد زد لاتحجی (حرف نزن) نگهبان نزدیک تر که رسید به مردم هم تشر زد و چند بار با عصبانیت به آن ها گفت: اِمشی اِمشی یالّا یا ...
ماجرای عجیب روحانی که سر از کمپ ترک اعتیاد درآورد!
هم سر گلزار شهدای روستایمان نرفته ام. به خدا قسم از اینجا که برگردیم اول می روم آنجا. فردا صبح که رسیدیم به یکی دیگر از بچه زنگ زده بود که کجایی؟ گفته بود می خواهی کجا باشم، رختخواب! گفته بود ناموساً بلند شو با هم برویم گلزار شهدا که اگر شهدا نبودند امروز نه کشوری برایمان می ماند نه ناموسمان در امان. از اعضای آن کاروان خبر دارید، چند نفرشان پاک هستند؟ خوشبختانه آن گروه 17 نفره ...
شاعری که حرف خودش را می زد
ها را می خواندم و بسیاری را از حفظ بودم. در مدرسه، در زنگ انشاء معلمی داشتیم که می خواست به هر حال شعر بشنود. من تمام بچه های کلاس را در مشاعره به حرف لام می بستم. نمی دانم این حرف را چه کسی به من القاء کرده بود که این کلمه سختی است و در مشاعره وقتی لام بخواهی (یک شعری بگویی که آخرش لام باشد) نمی تواند پاسخ دهد. من خوب یادم هست که معلم انشای ما زنگ تفریح مرا به دفتر برد، گفت: پسر جان آن شعر حافظ را ...
2 قتل و آزار سیاه در پرونده مردی که شکست عشقی خورد
: *خودت را معرفی کن؟ فرزاد 24ساله هستم. *افغان هستی؟ خیر، پدرومادرم ایرانی هستند. در چهارسالگی پدرم به خاطر بیماری سرطان فوت کرد و مادرم با چهار بچه قد و نیم قد ماند و سیاه روزی های ما شروع شد. *چرا سیاه روزی؟ دایی ام سال82 وقتی هنوز بچه بودم، مادرم را با 200هزارتومان به مرد افغان فروخت و مادرم همسرش شد و از آن موقع روز خوش ندیدیم ...
اظهارات تکان دهنده یک ساقی درباره ماده مخدری که فقط بچه پولدارها می کشند
این روز ها تب مصرف کوکائین در میان قشر مرفه بالا گرفته و مواد مصرفی لاکچری باز ها شده است. با این که مصرف آن نسبت به موادمخدر دیگر پایین است، اما تمایل جوانان به آن، زنگ خطر را به صدا درآورده است. افزایش میزان کشفیات پلیس هم نشان دهنده این است که مافیای مواد مخدر در کنار ترانزیت موادمخدر سنتی و صنعتی، گوشه چشمی به کوکائین دارد و در حال وارد کردن این مخدر لاکچری به صورت سازمان یافته به کشور است ...
شوهرم که بیمارستان بستری بود چند شب رفتم خونه دوست پسرم/ از خیانت به شوهرم پشیمانم ولی...!
شده بود که این رابطه برای او نیز جدی می باشد و کلی برنامه توی ذهنم چیدم که چطور طلاق بگیرم و با ندیم ازدواج کنم. بدون احساس تعهد به همسر بیمارم که در خانه بی خبر از همه جا انتظارم را می کشید روزها با ندیم ماندم و تن به خواسته هایش دادم. چند وقتی که گذشت یک روز ندیم به من پیشنهاد داد برای خرید به بازار تهران برویم. من هم با خوشحالی قبول کردم و راهی بازار شدیم. مدتی که در بازار گشتیم ندیم ...
حتماً همین بلا را هم سر پسرم آوردند!
تلویزیونی مربوط به فلسطین را نگاه نمی کرد و می گفت: حتماً اسرائیلی ها همین بلا را سر بچه من آوردند! ساخت اسلحه برای مقاومت فلسطین خواهر شهید درباره اطلاع دقیق از شهادت برادرش می گوید: برادرم مکانیک خیلی خوبی بود و در زمینه مهندسی باهوش بود. بعد از شهادت برادرم، گروهی از فلسطین و لبنان به دیدار مادرم آمدند و خبر شهادت محمدحسین را دادند. اتفاقاً دو ، سه سال پیش هم هیئتی از فلسطین و لبنان به دیدارمان آمدند و درباره رشادت ها و ساخت اسلحه توسط محمدحسین برایمان گفتند. ...
تجلی وحدت حقیقی همین جاست
روز قبل خانه اش بمباران شد. در اینستا نوشت که بچه هایم را از زیر آوارها درآوردم ولی توفیق شهادت نداشتم. همسایه های شان چند تا شهید داده بودند و گویی موشک ها دنبالش گشتند و امروز در خانه مادرش در خان یونس همه را کشتند. امروز موشکهای سنگدل اسراییلی، کینه دیرین همین مجاهدت وحدت طلبانه و برادری دوشادوش را از او گرفتند و این عاشق اهل بیت علیهم السلام را به آرزویش که دیدار امامانش بود رساندند ...
نگاهی به وضعیت ناوگان حمل و نقل جاده ای کشور
بار پیش آمد و چند بار هم شاهد آن بودم. زمانی که هیچ کدام از ترمینال ها و تعاونی های از تهران به مقصد کاشان حتی شهرهای مرکزی، جنوب و شرق ماشین نداشتند، نه اتوبوس نه سواری. چاره ای نبود، تصمیم گرفتم حضوری بروم ترمینال، همیشه 5 صبح از منزل راه می افتادم، تا به اتوبوس ساعت 6 برسم؛ نیمه شب بیدار شدم دو دل بودم که بروم یا نروم، خوابیدم، 4:30 بیدار شدم، تقریبا از رفتن منصرف شدم اما نمیشد کارم ...
قاب رفاقت
بیرون می زد خستگی مرا هم چند برابر کرد. عبارت هایی که می گفت ما از دیشب در محاصره هستیم هر طور بود خودم را جمع و جور کردم به همراه بقیه بچه ها بدون اینکه پاهای خشکیده در تنِ رنجورِ پوتین ها را بیرون بیاوریم تیمم کردیم و در همان حال نماز صبح مان را خواندیم.کم کم هوا رو به روشنی می رفت بعد از فضای خوفناک تیر و ترکش های شب اینبار از میزبانی روشنایی روز تردید داشتیم چرا که می بایست با چشمانی خالی از ابهام ...
برای کتابخانه ها
، ولی آن کتابخانه بیشتر برایم حس موزه داشت، می شد از دور نگاهش کرد و لذت برد اما نمی شد کتاب هایش را برداشت و خواند و استفاده کرد. بچه ها را هم به کتابخانه ارجاع نمی دادم. کتابدار مدرسه مان هم خیلی خودش را درگیر معرفی کتاب به بچه ها نمی کرد.من هم تصور می کردم که زندگی همین است که هست و با کمبودهایم کنار آمده بودم. مثلاً برای خواندن یک کتاب در کلاس نگارش باید از مدت ها قبل برنامه می ریختم، از بچه ها ...
حسین ماهینی: باشگاه گفت گل محمدی تو را نمی خواهد/ کنعانی پشیمان است؛ اول حرف می زند بعد فکر می کند/ از ...
. رابطه تان با باشگاه، بچه های تیم و پرسپولیسی ها چگونه است؟ عالی، همیشه رابطه ام با باشگاه خوب بوده. الان هم رابطه خوبی با آقا یحیی و بچه ها دارم. چند گروه داریم در جاهای مختلف و هر روز با هم در ارتباطیم. خانه من به هتل خیلی نزدیک است. پارسال 4 یا 5 بازی به هتل رفتم، از آن جا با بچه ها به استادیوم آزادی رفتیم. در رختکن حضور داشتم، بازی را دیدیم و برگشتیم. خدا را شکر نه تنها با ...
لبخند آخر
شکلی شدن؟ یکدفعه نشست سر جاش: اگه تا به دنیا اومدنش من زنده نباشم چی؟! از توی ذهنم رد شد: اصلا این بچه با این همه سروصدا و ترس زنده می مونه؟ از فکرم لرزم گرفت. باید مراقب می بودم. صدای یحیی دوباره بلند شد: اگه از صدای بمب و تفنگ بترسه چی؟ باید براش قصه بسازیم. اصلا قانون می ذاریم. وقتی صدای بلند می آد باید بخندیم. راستی دلیله؟ آدم اگه بخنده کمتر می ترسه نه ...
عشق به امام حسین(ع) من را به جبهه کشانید
اکبرآقا درباره خصوصیات برادرش هم به ما می گوید که همه یوسف را به خوش رویی و شوخ بودن می شناختند: همین که می آمد شروع به شوخی و خنده می کرد، سر به سر بچه ها می گذاشت و بچه ها را می خنداند به ما می گفت: این چه زندگی است که دارید، این طور می خواهید زندگی کنید و می خندید. منتظر آمدنش بودم، خبر شهادتش آمد دختر حاج علی اکبر هم از روزهایی می گوید که چشم انتظار عمویش بود تا از جبهه بازگردد ...
محمدی: پرسپولیس پول غذا ندارد، باعث خجالت است! + فیلم
بهتر بود. مهم پرسپولیس است و امیدوارم شرایط طوری رقم بخورد که بازیکن و مربی با فکر راحت کارشان را انجام دهند. محمدی درباره اینکه حسین بادامکی به عنوان جانشین او در باشگاه پرسپولیس انتخاب شده، گفت: به او تبریک می گویم. به من زنگ زد و مشورت گرفت و خودش تصمیم گرفت که این پست را قبول کند. کار سخت است، ما ورزشکاران و فوتبالیست هایی که در پرسپولیس بازی کردیم، پیش هواداران یک وجهه ای داریم و ...
در خانه این شش خانواده ایرانی، چیزی جز غم و گریه نیست
درب دانشگاه آزاد دامغان است. چند دقیقه ای مانده به غروب تصمیم می گیرم که خودم را به مرکز شهر و امامزاده محمد برسانم. حالا دیگر شب شده. مردم درون امامزاده نشسته اند. کسی با بچه اش آمده و دیگری برای عرض ارادت، تنهایی ضریح را می بوسد. در فضای امامزاده دارم به خبری که برایش به این شهر آمده ام فکر می کنم. خبر کشته شدن 6 معدنکار معدن کا5 طزره. خبری که مرا از 350 کیلومتر آن طرف تر به اینجا کشانده است ...
مادرانه های یک خواهر؛ دختری که بار زندگی را از 10 سالگی به دوش کشید
کاری با درآمد بهتر باشم و باتوجه به اینکه عضو کمیته امداد امام خمینی هم بودم تصمیم به تسهیلات گرفتم تا هم بتوانم در کنار خواهر و برادرهایم باشم و هم شغلی راه بیندازم. *کارت درسته! گوشه حیاط منزل مان مکانی برای نگهداری دام راه اندازی کردم، از سه دام شروع کردم و طی سه سال سه دام را به 12 دام رساندم، امور تا حدی بهتر شد، به بچه ها می رسیدم البته پدرم بود که به من پروبال داد ...
مشهد نمی بری نبر، اما یک قول به من بده
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس ، ماه های مهر و آبان روز های پرخاطره ای برای همسر شهید مهدی باکری است. روز هایی که صفیه مدرس مهیای شروع یک زندگی خاص می شد و زندگی ای که پایان مبارکی داشت و ختم به شهادت فرمانده لشکر عاشورا شد. خاطره ای از همسر شهید باکری را در ادامه می خوانیم. چند بار برنامه ریزی کردیم تا سفری به مشهد داشته باشیم. اما آقامهدی آنقدر سرش شلوغ بود که نشد برویم. یک ...
متن جگرسوز “طناز طباطبایی” برای داریوش مهرجویی
از آنچه حتی تصورش را می کردم حسرت یک نگاه پر مهر شما و بوسیدن دستتان به دلم ماند و رفتید، حسرت باقالی پلویی که وعده کرده بودیم ، حسرت حتی یکبار دیگر شنیدن زنگ صدایتان که دریغ شد، چه کم قدردان بودم این سال ها چه کم آوردم! امروز وقتی ویدئویی که جناب داودنژاد نازنین از پایان مراسم خاکسپاری شما گذاشتند را دیدم عمیق گریستم ، آقای مهرجویی ...
روایتی از جنگ بین مفاهیم خود و دیگری در این روزها
زنگ که میخورد بیرون در مدرسه روی سر ما میریزند و ما را کتک می زنند، خانم چوب های بزرگ تو دستشون دارن دنبال ما می کنن میگن بیرونتون می کنیم از قاسم آباد... خانم ما می ترسیم دیگر نمی خواهیم مدرسه برویم. کودک شروع به تعریف کرد که خانم شنبه شب قبل اینکه تو مدرسه بریزن رو سر ما مثلا ساعت 9:30 شب اینا بود که ایرانی ها حمله کردن به یه مغازه اونجا یه کفش سازی هست اونجا هم مرده افغانی بود ...
خواندن این مطلب برای افراد زیر 18 سال مفید نیست | کارآگاهان راز اجساد مثله شده را چگونه کشف می کنند؟
تحقیق از کارمندان شرکت بودیم که سرایدار شرکت سرنخی از مقتول به ما داد. از او در مورد مجید پرسیدم و مرد جوان گفت: اینجا هر کس کاری داشته باشد به من می گوید آن را انجام دهم. خب کارم در شرکت همین است دیگر. چون کارمندان اینجا کارهایشان را به من می گویند، تقریبا آدرس خانه همه را بلدم. چند وقت قبل آقا مجید یک بسته ای را توی شرکت جا گذاشته بود. زنگ زد به من و گفت که بسته را برایم بیاور. به من آدرس خانه اش را ...
عشق خدمت در جامه پاسداری او را تا شهادت کشاند
پدر کنار پیکرش نشست و گل های رنگارنگ را روی تابوت بابا چید...بعد از یک سال پای حرف های خانم مرادی نشستم و او در لحظاتی چند همه زندگی اش را برایم مرور کرد. تعهد به نظام، شیفته لباس پاسداری یک سال از شهادت و نبودن های همیشگی امیرکمندی می گذرد. همسر شهید به سختی روزهایش را به شب می رساند. برای او همکلامی با ما و مرور روز های زندگی تا شهادت همسرش سخت است، اما به رسم ارادتش به شهدا ...
سرنوشت شوم زن متاهل که فقط به فکر ظاهرش بود / پشیمانی پس از خیانت و گرفتار شدن در تله مرد پولکی
جوان که با حیله و مظلوم نمایی، سیر تا پیاز زندگی ام را می دانست کم کم لحن کلامش عوض شد. یک روز زنگ زد و گفت مشکل مالی دارد و کمی پول می خواهد. دستش را خوانده بودم. گفتم نمی توانم کمکش کنم. با این حرف ورق برگشت و آن روی خودش را نشانم داد. کار به تهدید کشیده شد و سرم داد می کشید اگر کمکش نکنم عکس های شخصی ام را منتشر می کند. دست بردار نبود. برایم خط و نشان می کشید ...
یاد کیمیاگر سینما
که سه فیلم از جمله بمانی را با داریوش مهرجویی کار کرده بود، گفت: برای فیلم بمانی خود آقای مهرجویی تماس گرفتند و من باور نمی کردم یک استاد بزرگ به شاگرد زنگ زده باشد. حتی گفتم با من شوخی نکنید. اما آقای مهرجویی چیزهایی را گفت که مطمئن شدم خود اوست و بعد برای صحبت درباره سناریو قرار گذاشتیم. او یادآور شد: البته برای فیلم میهمان مامان هم زنگ زدند و من چون سر فیلم دوئل پایم شکسته بود و بیمارستان بودم ...
نوشتن از شهدای روستا را برای خود سعادت می دانم
سراغ موضوعات دیگری بروید که بیشتر متوجه منافع مادی برای شما باشد؟ با وجود همه مشکلات، هیچ گاه خسته نشدم. یادم است کتاب شهید مهرداد عزیزالهی را که می نوشتم، در کار کمی شتاب داشتم و باید برای روز دانش آموز آماده و پروسه وقت گیری محسوب می شد. یک شب که از ساعت 11 کار را شروع کردم تا ساعت 4 صبح طول کشید، من آنقدر غرق کار بودم که گذر زمان را نفهمیدم. بیشتر کتاب هایم که برای کارشناسی می رفت، وقتی ...
ناگفته هایی از شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده
غواصی عمق 30 متر آب های گرم دریا را داشت. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد در عملیات محرم، یک شب قبل از روز تاسوعا، ماشین آقا مصطفی روشن بود و مداحی پخش می شد که می گفت: ان شاالله تاسوعا پیش عباسم... مصطفی هم به سینه می زد. از او پرسیدند می خواهی شهید شوی و گفت: تا یار که را خواهد و میلش به که باشد . شب تاسوعا آقا مصطفی حنا آورد و حنا بندان راه انداخت همرزمانش ...
کتاب حدادعادل درباره برادر شهیدش رونمایی شد
آبادان شد به شهادت رسید. حدادعادل: هیچ کس از من آگاه تر به زندگی شهید نبود غلامعلی حدادعادل نیز در این نشست با اشاره به سپری شدن چهل ودو سال از شهادت برادرش، گفت: این شهید در دو سال و نیم پس از پیروزی انقلاب اسلامی یک روز هم آرام نداشت و از مسئولیت فارغ نبود. او به سرعت تا سطح سرپرستی استانداری یک استان جنگ زده و پرمسئله مثل استان کرمانشاه ارتقاء پیدا کرد و مسئولیت داشت و هنگام شهادت ...
در سالگرد شهادت شهید مظلوم برگزار می شود؛ اجتماع بزرگ عاشقان آرمان
، به حوزه می رفت. آن روز صبح به علت اینکه کلاس صبحش تشکیل نشده بود، نتوانست برود. ساعت نه که از خواب بیدار شد، صبحانه را آماده کردم و ایشان میل می کرد. موقع رفتن از آنجایی که آن شب قرار بود به منزل مادرم برویم، به آرمان گفتم: شما هم شب به منزل عزیز بیایید، چون ما هم آنجا هستیم. آرمان گفت: باشه مامان، من کلاس دارم، اما اگر توانستم حتما می آیم. گفتم: پس آمدنت را به من خبر بده. پس از آن قدری با هم صحبت ...
زیر سقف مهربانی
درست می گویید، اما همه مادر ها در همه جای دنیا حق دارند که وقتی از مسئولیت های سنگین مادرانه خسته می شوند، کمی غر بزنند! از شیطنت و انرژی تمام نشدنی بچه ها تا مریضی و شب بیداری و مسائل دیگر. با خنده می پرسم شما غر که می زنید؟ می گوید: نه! از نظر بقیه ما حق غرزدن نداریم! این را از مادران فرزندپذیر زیادی شنیده ام، حتی قبل از اینکه خودمان جزو آن ها باشیم. مادران فرزندپذیر زیر نگاه دائمی آدم های ...