سایر منابع:
سایر خبرها
قتل تازه داماد به خاطر رها کردن عشق قدیمی
ازدواج کرده بودیم. پرهام به من گفت با دوستش داریوش بیرون می رود. بعد از چند ساعت زنگ زد و گفت چاقو خورده و کمک می خواهد. دیگر خبری از او نداشتم؛ اما می دانم داریوش از او خبر دارد. داریوش چند روز بعد بازداشت شد و گفت: ما به اطراف تهران رفته بودیم که دو مرد افغان به ما حمله کردند. من فرار کردم و خودم را به رودخانه انداختم و چند کیلومتر شنا کردم تا توانستم خودم را نجات دهم. از سرنوشت پرهام ...
پای سخنان یک پرستار در روز پرستار
که حالشان را بپرسم و وقتی رفتم بازدید دیدم ایشان در دخمه زندگی می کند، حتی زیرزمین هم نبود، جای هوا کشیدن نداشت، تاریک و جای خیلی تنگ چهار نفر آنجا زندگی می کردند. بعد خیلی با آن ها صحبت کردم؛ گفتم آرزویت چیست؟ بیمار به اسم پروانه روی تخت بود؛ دختر 18 ساله، گفت تنها آرزویم این است که نور را ببینم. خیلی روی من اثر گذاشت، وقتی آمدم خانه با همه در میان گذاشتم و شکر خدا همه لبیک گفتند و ما توانستیم یک ...
متهم: زمان قتل دچار جنون آنی شدم
. برایش آب بردم، اما می خواست مرا با تبر بزند. در را قفل کردم و به اتاق خودم رفتم. با خودم گفتم کاش هر دوی مان بمیریم، چون زندگی جهنمی داشتیم. ناگهان جنون به سراغم آمد. پر از خشم و نفرت بودم. با همان احساس چاقویی برداشتم و بالای سر همسرم که خواب بود، رفتم. نمی دانم چه شد که ضربه ها را زدم. در آن لحظه خودم نبودم. مطمئنم که دچار جنون آنی شده بودم. چون بعد از قتل بود که تازه فهمیدم چه کرده ام و تصمیم ...
درباره بانویی که 8 سال در دفاع مقدس پرستار رزمندگان بود
درباره رسالت پرستاری اش و آنچه این شغل شریف را والا و اعجاز انگیز می کند می گوید: در دوران دفاع مقدس پزشکان و پرستاران، بین مجروحین و رزمنده های ایران و دشمن فرقی نمی گذاشتند و تمام سعی خود را برای حفظ جان مجروحین انجام می دادند. یک روز در بخش بودم، گفتند یک خلبان عراقی مجروح به بیمارستان آورده اند. به اتاق خلبان عراقی رفتم. او رنگی زرد و پریده داشت. اسیر عراقی با پوست سبزه ...
فرار دختر 18 ساله از خانه شوهر بی توجه + داستان زندگی
زندگی کار می کردند، عموی کوچکم تقریبا امور خانه ما را در دست داشت و برای ما تصمیم می گرفت. بچه بازی درمی آوردم! بالاخره حدود 6ماه قبل بود که عمویم یکی از هموطنان افغانستانی را برای ازدواج با من پیشنهاد کرد. سهراب که 14 سال از من بزرگ تر بود در مشهد کارگری می کرد و از 2سال قبل به طور غیرمجاز به مشهد آمده بود.من هم که نمی توانستم روی حرف عمویم حرفی بزنم، سکوت کردم و پای سفره عقد ...
قصه شب یلدا برای مدرسه و پیش دبستانی
روستا زندگی می کردیم و چقدر هم باصفا بود. من خیلی دلم می خواست با پدرم به مزرعه گندم بروم، اما هرموقع که از او می خواستم مرا با خودش ببرد می گفت که تو هنوز کوچولویی، وقتی بزرگ تر شدی با هم می رویم. اما من هر روز اصرار می کردم تا این که بالاخره راضی شد. آن روزی که بابام قبول کرد من را به سر زمین ببرد خیلی خوشحال بودم و قول دادم به همه حرف هایش گوش بدهم. صبح روز بعد دو تایی به طرف مزرعه راه ...
روایت های یک پرستار از جنگ
زیرو رویش کردم. حالش که بهتر شد، منتقلش کردند. چند وقت بعد، یک روز بچه ها آمدند؛ گفتند: یه آقایی به اسم احمدی کارت داره. وقتی رفتم، دیدم همان احمدی است که مجروح بود. خیلی ازم تشکر کرد. تا مدت ها نامه تشکر می فرستاد. منبع: قاضی، مرتضی، شماره پنج (نقش زنان در مقاومت آبادان)، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ دوم 1397، صفحات 255، 256، 257، 258، 259، 378، 379 ...
قتل دردناک دختر 9 ساله به دست پدر و همسر چهارمش
، دختر 9ساله، با شکایت مادرش برای پلیس فاش شد. مادر ملینا به ماموران گفت: چند سال قبل از شوهرم طلاق گرفتم، چون بسیار خیانت می کرد و دوباره ازدواج کرده بود. بعد از جدایی از شوهرم حضانت ملینا به من سپرده شد. شوهرم سه بار بعد از من ازدواج کرد و با همسر چهارمش زندگی می کرد. وقتی دخترم بزرگ شد و به مدرسه رفت، همسرم از من خواست حضانت ملینا را به او بدهم؛ اما قبول نکردم. گفتم بچه زیر دست نامادری اذیت می شود و ...
روایتی صمیمی از سرگذشت روز های سخت و شیرین معصومه رضاپور | مادرانه های یک پرستار از انقلاب تا امروز
مجروحان اهوازی، شیرازی و ... را نیز به مشهد می آوردند. خودمان برای بیمار سرم وصل می کردیم. اگر به سرویس بهداشتی نیاز داشت، برای او تشت می بردیم. به مجروحان غذا می دادیم و ... . بچه هایم را به مهد کودک بیمارستان می بردم تا آن ها را بعد از پایان کار با خودم به خانه ببرم، اما گاهی حجم کار آن قدر زیاد بود که حتی نمی رسیدم در حد چند دقیقه به آن ها سر بزنم. بعضی اوقات مربی شان دنبالم می آمد ...
ابوطالب حسینی و امیرحسین قیاسی را به مناسبت تولدشان بهتر بشناسید
...، من هم قبول شدم و رفتم. اینطور شد که ما دو نفر هم مدرسه ای شدیم. این رفاقت از کجا شروع شد؟ قیاسی: اول راهنمایی بودیم، من ابوطالب را می شناختم، بالاخره در یک مدرسه بودیم. اما روز تولدم شد، دیدم تولد من است، اما به فرد دیگری تبریک می گویند! رفتم پیش ابوطالب و گفتم مگه تولد تو هم امروز است؟ گفت آره! بعد تولد هم را تبریک گفتیم و اینطور شد که رفاقتمان مستحکم شد! ...
زن و شوهر در گرداب اعتیاد
.... همین شد که بار و بندیل مان را جمع کردیم و آمدیم شهر! آن هم کجا؟ خانه مادرشوهرم و این یعنی شروع روز های سیاه زندگی ام... از عذاب کشیدن در آن خانه و در آن روزها، هر چه بگویم کم گفته ام. از اذیت و آزار های مادرشوهر و زخم زبان های خواهرشوهر... مادر رحیم نان می پخت و از این راه، بخشی از مخارج زندگی اشان را تأمین می کرد. رحیم آدمی نبود که خودش ...
خبرنگاری که نامه رسان خصوصی رئیس جمهور شد
اینجا نیست. از چشم هایشان می شد خواند دنبال مسؤولی از جنس خودشان هستند، انگار بغضی چندساله در گلو داشتند و برای درددل آمده بودند. نه را که می شنیدند انگار که دیگر تنها امیدشان به من باشد شروع می کردند به درددل. در همان میان خانمی که عرق از سر و صورتش می ریخت و نفس نفس می زد نزدیکم شد، نفس عمیقی کشید بلکه بتواند بهتر صحبت کند. - تو رو خدا به آقای رئیسی بگو ...
لوا فاش کرد: یک آتش فشان زندگی ام را عوض کرد!
چطور است. سم آلاردایس سرمربی وقت بلک برن برای تماشای یکی از بازی هایم به لهستان آمده بود و با او صحبت کرده بودم. همه چیز داشت طوری پیش می رفت که بازیکن بلک برن بشوم". اما فوران آتش فشانی در ایسلند همه برنامه های لواندوفسکی را به هم می ریزد. در آن زمان ابری غلیظ ناشی از فوران این آتش فشان بخش های بزرگی از آسمان اروپا را فرا گرفت و تمامی پروازها را برای مدتی قابل توجه زمین گیر کرد. لواندوفسکی در ادامه گفت: "بلیت خریده بودم و همه چیز آماده بود که گفتند پروازها زمین گیر شده اند. این اتفاق زندگی ام را تغییر داد. به خاطر آن آتش فشان. اگر به بلک برن می رفتم ممکن بود همانجا بمانم". ...
رضا که رفت فهمیدم باید به شهدا حسادت کرد!
جمله را تکرار کرد. چون برادر همسرم برای تعمیر ماشین به بوکان می آمدند من گفتم لابد به همین دلیل می گویند به عمویت زنگ بزن. به برادر شوهرم زنگ زدم گفتم کجایی؟ گفت آمدم بوکان. گفتم چیزی شده؟ گفت نه. رضا شکمش تیر خورده! اما الان خوب است. من هم دارم می آیم خانه. گفتم برادرت را آنجا تنها می گذاری؟ همان موقع همه چیز را فهمیدم. انگار نفس کم آوردم. در بالکن را که باز کردم دیدم همه همسایه ها و خانواده ...
از اوج عشق زن و شوهر تا سقوط آن
خانه بازگشتم و خودم را به خواب زدم. وقتی همسرم سرکار رفت من هم از روی حس کنجکاوی به انباری رفتم و فندک و سیگار را پیدا کردم.آن شب من با عصبانیت خاصی با او به مشاجره پرداختم و شایان قول داد که دیگر دنبال مصرف مواد نرود! حدود یک سال گذشت و من آخرین ماه بارداری را می گذراندم که متوجه شدم بازهم رفتارهای شایان مشکوک شده است. وقتی با حساسیت موضوع را پیگیری کردم تازه فهمیدم که او به من دروغ ...
روایت مادری از شهادت پسرش که به عشق حضرت زینب(س) جانفشانی کرد
، روز تاسوعا نذری می پزیم و بانی آن حسین بود. آن روز همه وسایل نذری را خرید. بعد لباس هایش را جمع کرد و درون ساک گذاشت. از زیر قرآن ردش کردم. شاید آن نگاه آخر را هرگز نتوانم تفسیر کنم. سوم محرم زنگ زد. پرسیدم: کی می آیی؟ جواب داد: روز تاسوعا خانه هستم. روز تاسوعا شد و ما طبق روال هرسال، در آشپزخانه حسینیه در حال پخت نذری بودیم. هرکه می آمد می پرسید: حسین کجاست؟ در جواب می گفتم: زنگ زدم ...
روایتی از دلسوزی شهید زین الدین برای نیروهایش/ سبک زندگی ساده فرمانده به روایت همر زمش
خواهم عروسی کنم. تعجب کرده بودم، گفتم: یعنی چه؟! خب خودت برو، ماشینی گل بزن یه مراسم هم بگیر گفت: برو خدا بیامرزدت، این همه کار اینجاست، برو همسرم را بیار گفتم: باشه، مشکلی نیست، ولی باید یک هفته ای به سمنان بروم خانواده ام در سمنان بودند و همیشه وقتی مهدی کاری داشت که می خواست برایش انجام دهم از او باج می گرفتم که سری به خانواده ام بزنم. یک هفته در سمنان بودم، بعد از یک هفته به همسر مهدی زنگ ...
ماجرای عجیب دامادی که فکر می کرد قاتل برادرزنش است + جزئیات
دخالت میکردند. آنها مدام در گوش همسرم می خواندند که خانه مان را بفروشیم تا در نزدیکی خانه خانواده همسرم، آپارتمانی بخریم اما من شرایط مالی مساعدینداشتم. همین مسئله باعث بروز مشکلاتی میان من و همسرم شده بود. حتی 3 مرتبه همسرم به خاطر این موضوع با من درگیر شد و به حالت قهر خانه را ترک کرد. او هر بار به خانه برادرزنم یا مادرزنم می رفت که من به خاطر بچه هایم، مجبور می شدم با همسرم آشتی کنم و او را به ...
خلاصه ای از زندگینامه شهید مهدی زین الدین
ام پوتین هایش را در آوردم که بیدار شد و با لحن خاصی گفت: این وظیفه شما نیست، زن که برده نیست. من خودم این کار را می کنم. وقتی پوتین هایش را در آورد گفتم: پس لااقل جوراب هایت را در بیاورم. گفت:من هر حرفی را یکبار می زنم. بعد با آن حال خستگی خندید. دو ، سه روزه کلافه ام دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم چته تو؟ چرا این قدر تو فکری؟ گفت دلم گرفته ؛ از خودم دل خورم. ا ...
قتل دردناک دختر 9ساله به دست پدر و همسر چهارمش
قبول کند با هوو زندگی کند. بعد از این جدایی دادگاه دخترم را به مادرش داد؛ اما من می خواستم دخترم پیش من باشد. وقتی ملینا بزرگ شد، گفتم حالا باید بچه را به من بدهی اما نمی داد. تا اینکه دخترم را از مدرسه برداشتم و به خانه بردم. قصد نداشتم او را تحویل مادرش دهم؛ اما همسر چهارم من خیلی عصبی و ناراحت بود و مرتب به خاطر حضور ملینا در خانه غر می زد. سر دوراهی بودم؛ یا باید بچه ام را رها می کردم پیش مادرش ...
زندگی تلخ نوجوان متهم به حمل مواد مخدر؛ از مدرسه تا زندان
مواد حمل می کردی؟ اشتباه کردم. من اصلاً نمی دانستم چه چیزی حمل می کنم. فکر می کردم چند کتاب برای کسی می برم. *چه کسی بسته را به تو داد؟ یکی از همسایه ها به من داد و گفت اگر این بسته را برسانی 200 هزار تومان می دهم. چند کتاب به من داد. من هم آنها را به آدرسی که گفته بودم بردم. *کار می کنی؟ نه. مدرسه می رفتم. در راه مدرسه بودم که گفت این بسته را ...
امروز در تاریخ
جیب بغل بود خورد ولی متوجه آن نشد. من همچنان در صف اول بودم که رزم آرا به سه قدمی ام رسید و رد شد که به سویش دویدم و سه گلوله به او زدم. گلوله چهارم در لوله تپانچه گیر کرد ماموران بر سرم ریختند و مرا که قصد مقاومت نداشتم زیر مشت و لگد قرار دادند که از حال رفتم و تا دو روز چیزی نفهمیدم. پس از بهوش آمدن، نگرانی من از این بود که رزم آرا زنده مانده باشد و دیکتاتور شود که روز بعد با اخباری که به گوشم ...
رسیدگی به ایتام؛ خواسته ای که ریشه در رویاهای کودکی ام داشت
مربیگری در این زمینه شروع کردم و سعی می کردم هدیه ها در قالب کتاب باشد، معلم های مختلفی را دعوت به همکاری کردم و حتی معلم خصوصی برای کودکان گرفتیم که بدون هزینه همکاری می کنند و مسایل مختلف به ویژه قرآن آموزش می دهند. وی افزود: در نهایت بعد از 6 سال حس کردم به آنچه می خواستم نرسیدم و موفق نبودم و به خودم نهیب زدم که چرا خودت شروع نمی کنی؟ و این همان سال هایی بود که برای ارشد مامایی درس می ...
اینجا خانه ما| چگونه با سیاهچال حمام سر کنیم؟!
گروه زندگی: این روایت جریان زندگی است، زندگی در خانه ما. لباس های خیس را پهن کرده بودم روی رخت آویز توی بالکن و داشتم می رفتم لگن خالی را بگذارم توی حمام. خوشبختانه زهرا بعد از اینکه کار شستن لباس ها را تمام کرده بودم بیدار شده بود و مجبور نشده بودم وسط لباس شستن شصت بار دست های کفی ام را بشویم و بیایم بغلش کنم یا آبش بدهم یا پوشکش را رسیدگی کنم. نزدیک در حمام شده بودم که ...
زن جوان وقتی ماجرای خیانت شوهرش را پرستار فرزندانش دید دیگر نتوانست راه برود + نظر کارشناسی
به گزارش رکنا، 17 ساله بودم که در مسیر مدرسه به خانه حامد به سراغم آمد و مدام اظهار علاقه می کرد از آنجایی که شان خانوادگی ام اجازه نمی داد با او حرف بزنم هیچ وقت محل اش ندادم تا اینکه 2 ماه بعد مادر حامد یک روز که من به رفته بودم به خانه امان آمد و از مادرم خواسته بود تا برای به خانه امان بیایند. راستش را بخواهید همان موقع وقتی مادرم موضوع را به من گفت قند در دلم آب شد یک هفته بعد ...
خودم را بدهکار نظام می دانستم و به ایران برگشتم
آن کارشناسی ارشدم را گرفتم و برای مقطع دکتری به خارج از کشور رفتم. با 2 فرزند برای ادامه تحصیل به آمریکا رفتم برای ادامه تحصیل به کدام کشور رفتید و چرا این تصمیم را گرفتید؟ طالبی: زمانی که قصد گرفتن پذیرش داشتم در دانشگاه اصفهان به عنوان مربی استخدام بودم(اواخر سال 1364 برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفتم)؛ در آن زمان با یکی از اساتیدم در دانشگاه شیراز مشورت کردم ...
کتاب ماه رخ به چاپ دوم رسید
... بخشی از کتاب: رفتم خانه ی خودمان. هزارجور فکر و خیال مثل خوره به مغزم افتاده بود. با خودم می گفتم این دیگر چه مخمصه ای بود که در آن گیر افتادم. اصلا من در میان جیش الحر چه کار می کنم؟ چگونه باید ثابت کنم منافق یا مسلح نیستم؟ با چه رویی به دیگران بگویم شوهرم خرابکار نبود؟ و موقع آوردنِ مایحتاج از یک سوپرمارکت کشته شد؟ اصلا چه بلایی قرار است سر من و بچه هایم بیاید؟ چه کاری از دستِ یک ایرانی بی پناه وسط محاصره در کشور غریب برمی آید؟ ...
خبر خوب| ماجرای نامه پربرکت بی بی گل به رئیس جمهور!
: آخرین صبحونه رو با من نمی خوری؟! ؛ با بغض گفتم: چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟! گفت: کاش می شد صداتو ضبط می کردم با خودم می بردم که دلم کمتر تنگت بشه . گفتم: قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می مونم، منو بی خبر نذار . با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس ...
پیامک های شیطانی رنگ خون به خود گرفت/ قتل مرد مزاحم توسط شوهر زن متاهل+جزییات
: نزد پدرزنم و پلیس رفتی چه کردی؟ من هم که از این رفتارها عصبانی شده بودم با چاقوی ضامن دار سوار خودرو پدرم شدم و به منزل آنها رفتم. وقتی ضامن دار را به قفسه سینه اش زدم، نمی دانم چاقو را کجا انداختم. بعد هم که به پاسگاه رفتم و... طولی نکشید که با تکمیل تحقیقات و بازسازی صحنه جرم در دادسرا این پرونده به یکی از شعبه های دادگاه کیفری یک خراسان رضوی ارسال شد و مورد رسیدگی دقیق قرار گرفت. در ...