سخنان این بانوی مجروح لبنانی را چندبار بخوانید
سایر منابع:
سایر خبرها
مجتبی آقای خامنه ای را بیشتر از پدرش دوست داشت
هم با آن بالا و پایین می رفت. نزدیک تر که شدم فهمیدم مجتبی است. نرفتم جلو، وقتی برگشت خانه گفتم خسته نباشی پسرم. خندید. فهمید دیدمش. گفت: بابا تابستونه باید کار کنم دیگه. بدش می آمد وقت اذان باشد و کسی بنشیند پای تلویزیون یا هر کار دیگر. به خواهر و برادرهایش می گفت: اول نماز، بعد کار. بچه هیئتی بود. خیلی از هئیت ها را می رفت؛ هیئت کف العباس، خادم الرضا و حسینیه کربلایی ها. دو سه شب که ...
تکرار قتل بابک خرمدین در تبریز / پدر غیرتی مهسا را فجیعانه کشت + جزییات
من روبرو شد، برای حرص دادن من دست روی نقطه ضعفم گذاشت، غیرت مردانه ام. وی مدام ساعت 11 یا 12 شب آرایش غلیظی می کرد و از خانه بیرون می زد. روز حادثه نیز ساعت 12:30 شب بود و باز مهسا طبق معمول با آرایش غلیظ می خواست از خانه بیرون بزند که جلوی وی را گرفتم تا مانع رفتنش شوم؛ اما مهسا می گفت تو باعث مرگ مادرم شدی و اختیار من هم دست خودم است. مهسا مقاومت کرد و اصرار به رفتن داشت تا اینکه این ...
بازیکنی که با کفش های طارمی فیکس تیم ملی شد
نباشد من این را بگویم اما بدانید که در یک تمرین که همزمان شده بود با حضور تیم ملی بزرگسالان، یکی از بازیکنانم کفشش پاره شد. رفت بیرون تا آن را بچسباند و وقتی برگشت گفت آقا مهدی به من گفته دو دقیقه بیا هتل المپیک. من گفتم طارمی با تو چه کار دارد؟ گفت نمی دانم. وی اضافه کرد: چون اجازه نمی دهم این بچه ها تنها جایی بروند و در زمان مدت اردو، خودم را مسئول همه چیز آنها می دانم. گفتم با سرپرست ...
اندریک؛ کریستیانو رونالدو بُت من است؛ بیش تر طرفدار رونالدو هستم تا مسی
رئال مادرید را بپوشم. مسی بازیکن بسیار بزرگی است اما من بیش تر طرفدار کریستیانو رونالدو هستم تا او. من همه چیز را مدیون مادرم هستم. خیلی از کارها را برای مادرم انجام می دهم. برای او می جنگم و امیدوارم از من راضی باشد. مادرم خیلی کار می کند. دوست های کمی دارم و از خانه بیرون نمی روم؛ چون او به من یاد داد خودم را وقف حرفه ام کنم. ...
ماجرای نجات یک خانواده از آتش به دست شهید شیرخانی
...، تا قبل از اینکه آتش نشانی برسد خودش خاک ریخت روی ماشین و مادر و بچه ای که در ماشین بودند را نجات داد تا اینکه آتش نشانی آمد. یک هفته بعد کمال شهید شد و همان مادر و بچه وقتی عکس کمال را دیدند، پیش ما آمدند برای گفتن تسلیت. به آن ها گفتم این حکمت خدا بود که جان شما بماند و جان فرزند من برود. این آخرین ماموریتم هست این مادر شهید مدافع حرم تصریح کرد: ما چیزی از داعش نمی ...
استخوان های پسرم را که در آغوش گرفتم خاطرجمع شدم!
نفر اهل گنبد بود. همسرم همراه پدران همرزمان محمدصادق به کردستان رفتند. چون هوا برفی بود، آن ها از میانه راه برگشتند. بار دوم مجدداً همسرم به کردستان رفت و بعد از 20 روز برگشت. کومله به او گفتند باید 200 هزار تومان پول بدهی تا پسرت را آزاد کنیم. همسرم گفت من چیزی ندارم، کارگر روزمزد هستم. 200 هزار تومان آن زمان پول زیادی بود. دوباره همراه پدران همرزمان محمدصادق به کردستان رفتند و توانستند بچه هایمان ...
پرستاران دین و مقاومت
چون عقده ای در دلم، همیشه آزارم می داد. مادر دوستت دارم و تا ابد خواهم داشت و یقین دارم که بهشت زیر پای توست. چند ماه بعدازاین که از زیارت مشهد آمده بودیم؛ رضا، همسایه مان که سرطان داشت و در مشهد او را دیده بودیم فوت کرد. وقتی او را تشییع می کردند؛ از در خانه ما رد شدند. مادرم چادرش را سر کرد و دنبال تشییع کنندگان رفت. ساعتی بعد که برگشت، حالش خیلی بد بود و خیلی ...
زبان بدن در جنگ غزه!
.... به دخترخاله کوچولوم قول داده بودم تا ببرمش تئاتر نمایش کودک به اسم نخودی ، جوراب های توری دور چین چین اش را پوشیده و با موهای مدل خرگوشی بسته اش ایستاده جلوم و منتظره تا کارم تموم بشه و دوتایی بریم تماشای نمایش؛ خُب بچه اس، حق داره شادی کنه. بچه اس خُب .... کمی مانده به ساعت 2 بعد از ظهر به همکارم گفتم، می روم برای خودم چایی بریزم، میل داری؟ انگار نه انگار که حرف ...
نقشه های مرد شیطان صفت برای دختران و زنان جوان / فیلمبرداری از رابطه نامشروع / آنها برای حفظ آبرو طعمه ...
درخواست کار میدادم؛ درخواست کار برای نگهداری کودک یا سالمند. سپس خانه ای را با مدارک جعلی برای چند ساعت اجاره میکردم. طعمه هایم را به بهانه کار میکشاندم آنجا و با تهدید به آن ها تجاوز کرده و اموالشان را به سرقت می بردم. *چند مورد انجام دادی؟ دقیق یادم نیست میگن بالای 30 مورد، چون آن لحظه ها خودم نبودم. *یعنی چی خودم نبودم؟ چون شیشه یا گل میکشیدم و حال خوبی ...
حلالت نمی کنم اگر اسیران ایرانی را آزار بدهی
...: زینب ها زیاد شدن! بعد دست توی جیبش کرد. انگشتر عقیقی را درآورد و به دستم داد. گفت: هر وقت، زینب بزرگ شد، بدید دست کنه. هنوز دارمش. گذاشته ام کنار، یادگاری حاجی است. نمی توانم ببینم حضرت زینب(س) را به اسیری ببرند همسر میثم نجفی، شهید مدافع حرم، درباره گذشتن شهید از فرزندانش در راه خدا تعریف کرده است: خیلی مشتاق بود بچه به دنیا بیاید و او را ببیند. همیشه می گفت: پس این بچه کی به ...
نمازش واسطه ازدواجمان شد
بازدید به خانه ما آمد. از اتاق کناری احوال مرا پرسید و چند دقیقه نشست. مادرم او را به صرف ناهار دعوت کرد. همین که وقت نماز ظهر شد، از مادرم جانماز خواست. کنجکاو بودم ببینم چطور نماز می خواند؟ ایشان با حال و هوایی خوش و صوت و لحنی زیبا، اذان و اقامه را گفت و مشغول نماز شد. راز و نیاز عاشقانه اش مرا به شدت تحت تأثیر قرارداد، طوری که بیماری ام را فراموش کردم. توی دلم گفتم که باید به درگاه خدا ...
انشا در مورد شب یلدا با مقدمه و نتیجه برای تمام مقاطع
داشتم که به تازگی پدر و مادرش را در حادثه تصادفی از دست داده بود. می دانستم که این شب یلدا را با مادربزرگ پیرش به تنهایی سر خواهد کرد و احتمالا به جای شادی، غصه مهمان خانۀ آن ها خواهد بود. موضوع را با پدر و مادرم در میان گذاشتم و آن ها را از این ماجرا باخبر ساختم. از آن جایی که مادربزرگ دوستم به دلیل کهولت سن، نمی توانست از خانه بیرون بیاید، پدر و مادرم پیشنهاد جالبی دادند. ...
آخرین اعزام
...> خاطره ای به نقل از مادر شهید ارجمندی لباس خونین در تظاهرات پنجم آذر سال 1357 او حضور داشت. او آن روز به خانه نیامد. فردا به منزل آمد. تمام لباسش خونی بود. به او گفتم چرا همه لباست خونی است؟ مگر خدای ناکرده تیرخورده ای؟! شهید به من گفت: مادرم رفیقم شهید شد کاش من به جای او شهید می شدم. الهام در آخرین اعزام به جبهه پدرش به او گفت: می دانم که اگر تو این ...
فرهاد آئیش و همسرش را بهتر بشناسید
برنامه ای به آلمان رفتم و همان جا با مائده همسرم آشنا شدم حدودا سه سالی دورادور با هم ارتباط داشتیم تا اینکه یک روز ناگهان به من الهام شد که مائده می تواند جفت من باشد!همان موقع بود که شماره اش را گرفتم و گفتم: تو جفت من هستی و می خواهم با تو ازدواج کنم. فکرش را کنید 5 صبح به وقت آلمان به مائده زنگ زده بودم و او از شدت تعجب فقط می خندید و فکر می کرد دارم باهاش شوخی می کنم باید بگویم که مهریه همسرم ...
خبرنگاری که نامه رسان خصوصی رئیس جمهور شد
عمیقی کشید بلکه بتواند بهتر صحبت کند. - تو رو خدا به آقای رئیسی بگو پسرم را برگرداند، یک ماه است که او را ندیدم و در همین میان نتوانست ادامه دهد، اشک چشم هایش سرازیر شد و کل صورتش خیس خیس شد. میان گریه حرف هایی زد که یک درمیان شنیدم، نامه را دستم داد و توصیه کرد برسانم به دست خود رئیس جمهور. چشم های مردم خیره شده بود به ماشین و وقتی سفیدی نامه را در دستم دیدند انگار منتظر بودند ...
زندگی تلخ نوجوان متهم به حمل مواد مخدر؛ از مدرسه تا زندان
کرده و ماموران نتوانستند او را بگیرند. *وکیل داری؟ در کانون یک نفر وکیل من شد. گفت سعی می کند کمکم کند. *خانواده داری؟ بله. پدرم کارگر روزمزد است. مادرم هم خانه دار است. به خدا من خلافکار نیستم. *در کانون چه می کنی؟ اتاق فرار دارلمجانین! تیمارستان همیشه جای آدمایی بوده که زیادی میفهمن! درسم را ادامه می دهم. با بچه ها هم بازی می کنم. مددکارم گفته اگر بی گناهی ام ثابت شود آزاد می شوم. *می توانی ثابت کنی؟ من معتاد نیستم. مواد هم برای خودم نبود. امیدوارم وکیلم بتواند کاری بکند. ...
رضا که رفت فهمیدم باید به شهدا حسادت کرد!
جمله را تکرار کرد. چون برادر همسرم برای تعمیر ماشین به بوکان می آمدند من گفتم لابد به همین دلیل می گویند به عمویت زنگ بزن. به برادر شوهرم زنگ زدم گفتم کجایی؟ گفت آمدم بوکان. گفتم چیزی شده؟ گفت نه. رضا شکمش تیر خورده! اما الان خوب است. من هم دارم می آیم خانه. گفتم برادرت را آنجا تنها می گذاری؟ همان موقع همه چیز را فهمیدم. انگار نفس کم آوردم. در بالکن را که باز کردم دیدم همه همسایه ها و خانواده ...
روایتی از دلسوزی شهید زین الدین برای نیروهایش/ سبک زندگی ساده فرمانده به روایت همر زمش
به مقصد برسیم لب به خوارکی ها نزد، گفت: این ها برای ما نیست، برای رزمنده هاست، تو اگر می خواهی بخور خدا می داند که حتی لب هم نزد. صبح بعد از رفتن به حمام عمومی و خوردن کله پاچه به منزلشان رسیدیم. در خانه اش را زدیم، پدرش در را باز کرد. برادر مهدی خانه نبود. مادر پرسید صبحانه که نخوردید؟ با اینکه مهدی سفارش کرده بود چیزی از کله پاچه نگویم، چون مادرش به غذای بیرون حساس بود. گفتم: فقط یک ...
پرستاری با طعم شیمی درمانی!
که الان فصل پاییز برای تو از راه رسیده، منتظر بهار باش. آن روز این بیمار با صحبت های من چنان به آرامش رسید که اشک می ریخت. همین جمله را هم برای دلگرمی به دخترش گفته بود و دخترش در مدرسه انشایی نوشته بود که مادرم مثل فصل پاییز شده، دوباره بهار می آید و موهایش در می آید. این انشا در مدرسه چنان تاثیر گذار بود که در مسابقات برگزیده شد. خدا را شکر این بیمار بهبود پیدا کرد و گاهی به ما سر می زند. ...
استوری شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) همراه با متن
نمی کنند شاه کلید دلم ، فقط نگاه توست.... یا فاطمه زهرا (س) ### ای تاج سر عالم و ادم زهرا/از کودکیم دل به تو دادم زهرا(س) ان روز که من هستم و تاریکی قبر/جان حسنت برس به دادم زهرا(س)... التماس دعا ### با رفتنت ای زهرا ، از خانه صفا رفته زینب به حسین گوید، مادر به کجا رفته این خانه پس از ...
روایتی درباره مریم ؛ زنی که فرار کرد تا همسرش را نجات بدهد
، قیدش را می زنم. بالاخره غروب شد و اتوبوس حرکت کرد. حالم خیلی خراب بود. پسرم هم کم کم افتاده بود به بهانه گیری. شوهرم هر روز هر جا که بود، غروب برمی گشت خانه و بچه عادت داشت که این ساعت ها ببیندش. این بود که شروع کرد به گریه. من هم بدتر از آن، کلی گریه کردم. ولی پشیمان نشدم. انگار هیچ چیز نمی توانست من را برگرداند به آن خانه. باید می رفتم. باید می رفتم و می رسیدم به مشهد. با خودم می گفتم حتی ...
مهمترین نکته برای داشتن یک خانواده خوب
می کنند! خنجر زده توی قلب آن یارو. خب بعد بچه هم که می بیند، وای! چه مادر میرغضبی. این بچه دیگر درست شدنی نیست. روان شناس ها یک حرفی زدند، ائمۀ هدی(ع) هم یک حرفی زدند. می گوید خانم ها آقایتان آمد خانه تا ده دقیقه هیچ حرف منفی ای نزن، هیچ خواسته ای را مطرح نکن، هیچی هیچ عیبی نگیر، هیچ انتقادی نکن اینها. اهل بیت چی فرمودند؟ فرمودند همان اول که آمد توی خانه اظهار عشق کن. خامَش می کنی ...
فرازی از وصیتنامه شهید جلیل جودکی آقامیرزایی
دل زیاد دارم ولی چه کنم؟ و اما پدرعزیزم افتخار و درود بر شما که رنج ها و مشقت های زیادی را متحمل شدی تا فرزندی پرورش دهی که اینگونه به جهاد فی سبیل الله بپردازد گرچه با چند خط نمی توانم جبران کنم لذا از شما پوزش و حلایت می طلبم. حلایت شما والدین بعد از رضای خدا برگه عبور من از پل صراط می باشد وصیت من به برادرانم، از شما می خواهم که راه مرا ادامه دهید و یک وصیت به شما دارم آن ...
پیکر حاج حمید در مسجدی تشییع شد که خودش ساخته بود
پرداخته شود. من از زمانی که به یاد دارم، داداش حمید عاشق شهادت بودند. همیشه این بیت شعر را بعد از جنگ زمزمه می کردند: اگر آه تو از جنس نیاز است/ در باغ شهادت باز باز است . داغ شهادت برای بار دوم در این سن برای مادر سخت است، چگونه مادر از شهادت حاج حمید اطلاع پیدا کردند؟ یک روز مادرم برای جلسه ای به اهواز رفته بود. بعد از جلسه به خانه خواهرم رفت. زیاد سر حال نبود. صدای زنگ تلفن هم ...
شوک عصبی که بخاطر خیانت شوهرم به من وارد شد باعث شد که دیگر نتوانم راه بروم ! / شوهرم با پرستار بچه ام ...
صفحه اقتصاد - 17 ساله بودم که در مسیر مدرسه به خانه حامد به سراغم آمد و مدام اظهار علاقه می کرد از آنجایی که شان خانوادگی ام اجازه نمی داد با او حرف بزنم هیچ وقت محل اش ندادم تا اینکه 2 ماه بعد مادر حامد یک روز که من به کلاس کنکور رفته بودم به خانه امان آمد و از مادرم خواسته بود تا برای خواستگاری به خانه امان بیایند. راستش را بخواهید همان موقع وقتی مادرم موضوع را به من گفت ...
رسیدگی به ایتام؛ خواسته ای که ریشه در رویاهای کودکی ام داشت
این رفت و آمدها بود که متوجه شدیم خانه ای که برای این منظور در نظر گرفتیم باید مناسب سازی و همگام با استانداردهای لازم شود. پاغنده با بیان اینکه بعد از این کش و قوس ها وقتی در انجام وظایف خود خوش درخشیدیم به ما پیشنهاد دادند که یتیم خانه را راه انداری کنم، تصریح کرد: فعالیت خود را با رسیدگی به امور 8 کودک آغاز کردیم و الان علی رغم تعداد بالای متقاضی به علت محدودیت هایی که داریم فقط 70 ...
خلاصه داستان قسمت 305 سریال ترکی خواهران و برادران
صرب بهش میگه نمیبینی رفته طرف اونا حتما پر کردنش علیه ما یاسمین میگه من به اینا کاری ندارم فقط میخوام دوست داشته باشم خسته شدم همه رو از دورمون پروندی! سپس بهش میگه اگه به مامان بگی منم میگم که ماشینو خط انداختی و تصادف کردی باهاش صرب قبول میکنه که چیزی نگن. ماهر دم در خانه محل کار آسیه میره که اون زن با دیدنش فکر میکنه پسرشه و حسابی تحویلش میگیره سپس دستشو میگیره و میگه بیا بریم تو ...
حکایت عاشق شدن یک دانشمند، در برابر عشوه زنانه!
: چرا مهمان دوست خداست و به درون خانه دعوت کرد و در خانه هر چیزی که داشت برای آن مرد آورد و پذیرایی قابل توجهی از او کرد. بعد از خوردن مرد فاضل پرسید ای زن مهمان نوازی از که آموختی؟ گفت از آنجا که رسول الله فرموده {{مهمان دلیل و سبب بهشت است}} . زن رفت و بکار خود مشغول شد و آن مرد فاضل نیز به مطالعه کتاب پرداخت. پس از ساعاتی زن گفت: این چه کتابی است که آن را با دقت مطالعه ...
عشق ممنوعه دختر صیاد و معلم مکتب
می کرد. یک دفعه پدر و مادرش به یادش آمدند، دل تنگ شد و شروع کرد به گریه کردن. پادشاه آمد گفت: ‘پری چیزی شده؟ چرا گریه می کنی؟’ پری گفت: ‘از خدا پنهان نیست، از تو چه پنهان دلم برای پدر و مادرم تنگ شده.’ پادشاه گفت: ‘اینکه چیزی نیست. هر وقت مایل باشی وزیرم را همراهت می فرستم می روی پدر و مادرت را می بینی و برمی گردی.’ چند روز بعد پادشاه امر کرد سوغاتی جور کنند، کجاوه ساز کنند. آن وقت وزیرش ...