سایر خبرها
خاطرات طلبگی | بچرخ تا بچرخیم
؟ بابا ما هدایت بشو نیستیم؛ بزرگتر از شما کاری نتونستند بکنند؛ یا برمی گردی میری یا اینکه بچرخ تا بچرخیم!!! با یک تبسم ریزی گفتم: خواستی بچرخی به سمت نمازخانه هم بچرخ؛ نمازخانه می بینمتون. هر یک متلک بچه ها، به من می گفت حاجی کارِت خیلی سخته!!! صدای اذان از بلندگوی مدرسه به گوش می رسید؛ رفتم نمازخانه ... حدود نصف حیاط برای شرکت در نماز جماعت به نمازخانه آمده بودند حتی آن دختر خانمی که قرار بود بچرخه؛ چرخیده بود و اومده بود نماز ... خدا را شکر که طلبه شدم خاطره از: حجت الاسلام محمد قهرمانی خشنود ...
حاج حسین ؛ سردار شهیدی که رشادتش بدون مرز بود
به پایگاه مسجد می رفت و یا با خانواده های شهدا سرکشی می کرد، به عبادت، نماز سر وقت و نماز شب می پرداخت و یا قرآن تلاوت می کرد، به او می گفتم: این چند روز را پیش ما و زن و بچه ات باش، می گفت: سرکشی از خانواده شهدا از شما واجب تر است و یا هر وقت به او می گفتیم: کمتر به جبهه برو چون زن و بچه داری، می گفت: مگر امام حسین(ع) زن و فرزند نداشت، مگر حضرت عباس (ع) همسر و بچه نداشت، چرا شما از این حرف ها می ...
فرماندهی که حاج قاسم جان فدایش بود
همه می گفتند تا احمد و حسین قانع نشوند نمی توان وارد عملیات شد. در بحث پشتیبانی و تدارکات بعد عملیات ارتباطات کاری عجیبی داشتند. حاج حسین و حاج احمد حاج قاسم در صحنه های نبرد رفاقتی به دست آورده بودند که همیشه قاسم می گفت کاش همه چیز را می دادم تا بازهم کنار کاظمی باشم. انتهای پیام/ 141
روایتی از دیدار مردم قم با رهبری/ آخرین نفری که به حسینیه وارد شد
شهر بیست/ سرویس فرهنگ و هنر _ فهیمه شاکری مهر: خبر کوتاه بود؛ دیدار با آقا بعد از سیزده سال انتظار میسر شده بود. آقای عزیزی که سال های نوجوانی تب وتاب داشتم ببینم کیست. نه این که ندانم کیست؛ می خواستم از نزدیک او را ببینم و جواب همۀ کیست ها را خودم بگیرم. او را دیده بودم در شهرم قم. مهمان شهرمان بود نه یکی دو روز بلکه ده روز. ده روز پرخاطره که ...
یک روایت گفته نشده؛ حاج یونس از حاج قاسم می گوید | فرمانده اطلاعات سپاه قدس از سخت ترین لحظات سردار ...
با یکدیگر در ارتباط باشیم. یک شب هم که من یک گردان را جلو برده بودم، در بیسیم با ایشان صحبت کردم و گزارش دادم و ایشان هم تشکر کرد. حاج قاسم در آن سال ها از شهرت کمتری مثلاً نسبت به حاج احمد متوسلیان، شهید همت، باکری، خرازی و ... برخوردار بود. این البته نظر من است شاید شما آن را رد کنید. ولی خب شهرت بقیه را نداشت هرچند لشکر ثارالله یک لشکر خط شکن بود، شما خودتان این تفاوت را دیده بودید ...
بنا دارم تاریخ کرمان را از هزاره های دور تا امروز بنویسم
دوستان صمیمی ایشان بود به دکتر باستانی زنگ زد و گفت که خواهرزاده ای دارم که کتاب های شما را خوانده و خیلی دوست دارد که شما را ببیند، ایشان هم دعوت کرد و من به منزل او در خیابان گرگان رفتم و از آن جا ارتباط ما برقرار شد . وی بیان کرد: سال 47 که دانشگاه قبول شدم به دیدن دکتر باستانی رفتم و گفتم که این سه رشته قبول شدم اما نمی دانم کدام را انتخاب کنم و آمد ه ام از شما بپرسم، ایشان به من گفت ...
رفیق کشی درجنایت مستانه
مان هماهنگ کردیم برایش درپارک جشنی بگیریم. کیک خریدم و به بهانه ای او را به پارک کشاندم. وقتی فهمید برایش جشن تولد گرفتم، شوکه شد. یکی ازبچه ها با خودش مشروب آورده بود. من تا به حال نخورده بودم و به اصرار دوستانم و برای این که مهرداد ناراحت نشود، آن شب خوردم. بعد هم انگار یک آدم دیگر شدم. فقط می خندیدم و چرت وپرت می گفتم. مهرداد چند بار تذکر داد که مراقب رفتارم باشم اما دست خودم نبود. نمی دانم چه ...
هفت خوان چاپ و تکثیر اعلامیه های انقلاب
خود امام بود و حتی کپی هم نبود. کپی اش جای دیگری رفته بود و اصلش این جا آمده بود. من پیش ایشان رفتم. شیوۀ مبارزه این طور بود که وقتی می رفتیم، با افراد گرم می گرفتیم و سلام و احوالپرسی می کردیم. رفتم و در زدم و ایشان خودش دم در آمد. نامه را به دست شان دادم و گفتم حسین آقا این نامه را داده و گفته یک ساعت دیگر بیایم بگیرم. در این جا من تقریباً نقش یک رابط را بازی کردم. یک ساعت بعد دوباره رفتم دم ...
اولین گفتگوی رسانه ای حسن آقامیری / از ماجرای سربازی و دادگاهی شدن تا حاشیه های گفتگو با احلام و ارتباط ...
، مقصر ماییم. اینکه مقصر آن ها نیستند. ولی این حساسیت را من فکر می کنم خیلی غیرطبیعی بود. الان چند سال است که گذشته هنوز سوال است. مثلا من را در خیابان می بینند می گویند حاج آقا از احلام چه خبر؟ آخه من چه ارتباطی با احلام دارم؟ یک لایو یک ساعته رفتم تازه همش بحث نماز و روزه و حجاب و این حرف ها بوده، شما 20 ثانیه اش را گرفتید تازه ول کن هم نیستید. بعد از آن من ده تا لایو با دیگران داشتم. بعد من در ...
قرائتی: برای اینکه برنامه تلویزیونی به من بدهند چند نفر جمع شدند آن ها را بخندانم! | ایده تخته سیاه ...
و او به من گفت: تو طلبه شو! . من هم فردای آن روز خدمت آقا شیخ جعفر صبوری که در کاشان حوزه علمیه داشت رسیدم و درس طلبگی را شروع کردم. سال دوم طلبگی هم به قم رفتم. کلاس های قرآنی شما از چه زمانی آغاز شد؟ زمانی که مقیم قم بودم، آنجا برای بچه ها کلاس می گذاشتم. روز های جمعه هم برای تدریس به کاشان می رفتم. همیشه در این فکر بودم که اسلام و قرآن برای همه گروه ها و طبقات جامعه است و ...
پیگیری قضیه امام موسی صدر و مخالفت با دشمن تراشی برای انقلاب !
ارزش او را برای جهان اسلام یادآور شدم و اینکه ایشان به لیبی آمده و در آنجا مفقود شده است مقتضی است که شما به صورت جدی پیگیری کنید و این مشکل را حل کنید، و نامه را به حاج احمد آقا دادم و نمی دانم ایشان آن را فرستادند یا نه،متاسفانه من از آن نامه کپی نگرفتم ولی شاید خود نامه در آرشیو حاج احمد آقا موجود باشد؛ مرحوم امام هم گو یا اقدام کرده بودند ولی عاقبت قضیه مشخص نشد که چگونه بوده است . خلاصه من با ...
گفتگوی خواندنی با پرویز پرستویی/ ناگفته های خاص از آژانس شیشه ای، مارمولک و بید مجنون
همه چیز تمام شد، خواستم آن آدم را به من نشان دهد و ایشان آن آدم را به من وصل کرد. او یک جانباز هست. البته چند نفر هستند. که یکی شان همین عباس علمدار است که کمتر از یک سال است فوت کرده و کتاب کوچه نقاش ها درباره اینهاست. آقای حاتمی کیا حاج عباس را به من معرفی کرد و من به دفترشان رفتم و از همان جا هم زنگ زد به خانه اش و گفت حاج خانم شام درست کن، من چند تا میهمان دارم و ما به خانه ایشان رفتیم. من ...
■ سردار شهید حاج احمد کاظمی؛ مَردی که دعای شب و روزش شهادت بود
سخن ها می گوید و می گویمش که چقدر مفتخرم معاصر با مَردانی چون شما هستم و نگاهی از شما برایم کافی ست . سردار شهید حاج احمد کاظمی، یکی از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که در دوران دفاع مقدس با اخلاص کامل برای خاک وطن جنگید . او با وجود این که در هشت سال دفاع مقدس، فرماندهی لشکر 8 نجف اشرف، قرارگاه حمزه سیدالشهدا، لشکر 14 امام حسین(ع)، نیروی زمینی سپاه پاسداران ...
این جا خبری نیست!
بیمارستان چه دیده است. با اینکه برادر بزرگ ترش بودم، ولی هیچ وقت چیزی به من نگفت. بعد از شهادتش، از بعضی از دوستان دوران جنگ شنیدم که احمد آن روز، در عالم مکاشفه مشرف شده بود محضر حضرت صدیقه (س) و در واقع حضرت بودند که او را شفا داده بودند، بعد هم به اش فرموده بودند: برگرد جبهه و کارت را ادامه بده. شهید سلیمانی نیز بعدها درباره شهید کاظمی، با اشاره به شهادت او می گفت عجیب بود هر کس به دلایلی در غم احمد ...
این اذان به کمرت بزند، خروس بی محل!
که برای اولین بار به عنوان نیروی تبلیغاتی عازم جبهه شدم. چون تابستان ها در تبلیغات سپاه شهرضا فعالیت می کردم، آقا محمد میرفتاح مرا به عنوان دستیار مسئول تبلیغات گردان امام حسین علیه السلام انتخاب کرد. مقر لشکر قمر بنی هاشم علیه السلام در شوشتر بود. آقای شیرعلی اذان گفتن و برنامه ریزی برای برپایی نماز جماعت را بر عهده من گذاشت. من در ارتباط با نماز جماعت خیلی حساس بودم. دوست داشتم به ...
افتخار می کنم سر سفره امام حسین (ع) بزرگ شدم
ما می گذارند، فقط بخاطر دستگاه امام حسین (ع) و اهل بیت است. من از بچگی هم برای امام حسین (ع) می خواندم، هم قاری قرآن بودم. چه لذتی از این بالاتر که هر سال محرم در هیئت های یزد با آن همه شور و حال 10 روز صدایم وقف امام حسین (ع) است. این خواننده در پاسخ به این سوال که، اما خیلی از هنرمندانمان که به دستگاه امام حسین (ع) باور دارند، دوست ندارند این احساسات را صریح ابراز کنند، شما از این ...
پدر حجت الاسلام والمسلمین نوراللهیان درگذشت + برنامه مراسم تشییع و پیام های تسلیت
به گزارش جماران؛ حاج عباس نوراللهیان پدر حجت الاسلام و المسلمین محمدرضا نوراللیهان روز دوشنبه درگذشت. ایشان پدر دو شهید دفاع مقدس و از خادمان حرم امام رضا علیه السلام بود. مراسم تشییع و تدفین حاج عباس نوراللهیان روز سه شنبه (امروز 19 دی ماه) ساعت 10 صبح از محل نوغان 7 حسینیه گلشن جعفری مشهد مقدس، برگزار خواهد شد. در اطلاعیه خانواده مرحوم نوراللهیان آمده است: از ...
احمد کاظمی از زبان خودش، فرمانده اش و رفیقش/ اگر یکی از شهدا به دنیا برگردد چه می گوید؟
را بسته بودند، برای او در را گشودند که برود و دیدار کند با آن گوهرها. حالا در جنگ چگونه فرماندهی بود؟ از آن فرماندهان بود که حاج قاسم برایمان تعریف کرد که در جبهه ها به سربازانشان نمی گفته اند بروید ، می گفته اند بیایید . هر جا هم رفت فاتح بود؛ همه می دانستند احمد هر جا برود پیروزی می آورد و همان اوایل جنگ رفت و خرمشهر را آورد. آن قدر فاتح بود که 2 نفر از فرماندهان عراقی در اسارت گفته ...
قول شفاعت داد و چند دقیقه بعد شهید شد
.... صدای تیری را شنیدم. صبر کردم تا کاملاً دور شوند. بعد به طرف رسول رفتم. دستش را گرفتم و بوسیدم. صدایش زدم رسول! رسول جان! رسول به شهادت رسیده بود. او در بخش هایی از وصیتنامه خویش می نویسد: هدفم از آمدن به میعادگاه عاشقان، لبیک گفتن به فرامین امام امت است که از جماران ندا می دهد و می گوید: جبهه رفتن از اهم واجبات است. در این صورت چگونه می توانم بنشینم و به خون غلطیدن عزیزانمان را تماشا کنم؟ چگونه ببینم که دشمن دارد به کشورمان تجاوز می کند و من در خوابی عمیق باشم؟! ...
کودک کشی از غزه تا کرمان
هر قطره خونی که می ریزید مابه ازایش سلیمانی هایی دیگر به پا می خیزند؛ بترسید از نسل سلیمانی ها. پدرجان، دلم می خواهم مانند حاج قاسم شهید شوم مصیب سلطانی نژاد هم داغدار عزیزانش است بعد از آن حادثه تلخ کرمان: متاسفانه من همراه شان نبودم. از سه روز مانده به چهارمین سالگرد شهید حاج قاسم سلیمانی موکب خانوادگی شان مقدمات را مهیا می کرد: هر سال موکب داشتیم. نذر نبود همه این کارها برای حاج ...
خواهری که دلتنگ برادر بود
آسمان است و من در آسمان پرواز می کنم. ایمان عقیلی کلاس اول ابتدایی چادر نماز تولد امام زمان (عج) بود مامانم تصمیم گرفته بود که ما رو به جمکران ببرد. بعد به ما گفت بچه ها، حاضر شوید که به جمکران برویم من گفتم: واقعاً میخوایم بریم؟ مادرم گفت: بله که میخوایم بریم عزیزم من خیلی خوشحال شدم و من و داداشم و آبجیم حاضر شدیم. بریم بعد در راه ...
خرده روایتی متفاوت از پرواز 752؛ شوق وصل به مجالس مذهبی در قلب اروپا
کجاست؟ گفتم حرم امام حسین (ع) است. گفت کیه ؟ گفتم نوه پیامبر، پسر امام علی و حضرت زهرا. گفت این همه مردم چرا اینجا جمع شده اند؟ گفتم ایام شهادتشون ، 10 روز اول محرمه گفت، شهادت؟ کی کشته ایشون را؟ گفتم...سخته گفتنش...گفتم اسم خلفا را میدونی ؟ گفت ابوبکر و عمر و عثمان و علی... بعدش را دیگه نمی دونم گفتم یزید، پسر معاویه خلیفه بعد از امام علی ایشون را کشت...تازه سر خودشون و همه فرزندانشون را هم جدا ...
حاج قاسم این قدر خندید که حد نداشت!
حفاظت هستید یا بازرسی؟ گفتند: هیچ کدام؛ ما محافظان حاج قاسم سلیمانی هستیم. چند روزی مرخصی گرفته ایم و می خواهیم به ایران برگردیم. گفتم: محافظان حاج قاسم، من را از کجا می شناسند؟ گفتند: شیخ! تو یک داستانی داری که همه تو را می شناسند. گفتم: خب، برای من هم تعریف کنید تا بدانم ماجرا چیست؟ شیخی که جوک می گوید! در آن روز های درگیری سال های 94 و 95 آنقدر بیسیم مهم بود که برای قطع کردنش ...
می گفت جای من در کنار مردم محروم سیستان و بلوچستان است
اسلامی تکرار شود. سیستان و بلوچستان اولین جبهه ای بود که در آن حضور داشتید؟ خیر. من از اوایل سال 61 زمانی که 16 ساله بودم به جبهه های دفاع مقدس اعزام شدم. در مراحل پایانی عملیات فتح المبین هم شرکت داشتم. بعد از مدتی به خانه برگشتم و مجدداً برای الی بیت المقدس یا همان آزادسازی خرمشهر راهی جبهه شدم. در همین عملیات الی بیت المقدس مجروح شدم. بعد مجدد رخت رزم به تن کردم و به جبهه رفتم ...
واکنش نیکبخت به جدایی یحیی از پرسپولیس/ چهار قهرمانی آورد اما به او فحاشی می کنند!
منتفی شد. بله یک بار مصدوم شدم و نتوانستم بروم، یک بار هم آقای برانکو زمانی که من 17 ساله بودم از لیست تیم ملی خطم زد. اما زمان آقای دایی هم دعوت شدید، نرفتید؟ در آن زمان یک بازیکن مصدوم شد، ساعت 12 نصف شب به من زنگ زدند و گفتند که بروم من هم رفتم فرودگاه اما همان اتفاقی که همه می دانند برای پاسپورتم افتاد و نتوانستم بروم. اما گفته شد به خاطر ترس از پرواز بهانه آوردید ...
دیگر جرعه ای آب خنک ننوشید + فیلم
گفت اینبار فقط 15 روز می روم و زود برمیگردم بار آخر نیز قرار بود به خرمشهر برود. در پاسگاه زید قرار بود اعزام شود. تا 15 سال انتظار کشیدم و تصور می کردم اسیر شده است. به همه اسرا عکسش را نشان دادم؛ اما هیچکس او را ندیده بود. به همه جا سر زدم هلال احمر، صلیب سرخ و هرجا که ممکن بود خبری به من بدهند رفتم؛ اما جوابی نگرفتم تا اینکه بعد از 15 سال به خداوند گفتم تا به حال به تو ...
سه ساله ها هم پر کشیدن را بلدند
...؟ احمد سلطانی نژاد یکی از اقوام خانواده می گوید: دایی ریحانه کوچولو به نام حسین، کارمند دفتر ثبت اسناد ملی در کرمان است. آن ها در مسیر گلزار شهدای کرمان موکبی دارند که امسال هم به مناسبت سالگرد شهادت حاج قاسم برپا بود و روز حادثه حسین علاوه بر دو فرزند خودش، فرزندان دو خواهرش را که ریحانه هم یکی از آن ها بود، با خود به موکب برده بود. او ادامه می دهد: قرار بود بچه ها تا زمانی که ...
داماد به اتهام قتل مادرزن سابقش محاکمه می شود
قتل شد و گفت: سال 90 به دلیل حمل یک کیلو شیشه بازداشت و به اعدام محکوم شدم. شیشه متعلق به دوستم بود و من فقط آن را حمل می کردم، اما درخواست عفو دادم که با آن موافقت وحکم اعدامم تبدیل به 25 سال زندان شد. با شیوع بیماری کرونا توانستم با سپردن وثیقه از زندان آزاد شوم. من با مادر زن سابقم اختلاف حساب داشتم. به همین دلیل آن روز با ماشین دنبالش رفتم و باهم درباره اختلاف حسابمان صحبت کردیم ...