سایر منابع:
سایر خبرها
قالی و بخاری صفت متمایز زندگی استالین با یک روستایی نیمه مرفه بود
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : سرویس تاریخ انتخاب ؛ طرز استدلال مادرت و نفرت بی دلیل او مرا آن چنان عصبانی و از خود بی خود کرد که من هم فریاد زدم: برو به جهنم، برو گم شو، بریا دوست و همکار صمیمی من است و نمی توانم از او صرف نظر کنم چون این مرد موفقیت مرا در انجام نقشه هایم تضمین می کند و من خیلی مدیون او هستم. اگر او نبود خیلی از تصمیمات من در نواحی قفقاز عقیم می ماند و نمی توانستم به مشکلات فائق شوم من به او ...
عکس دیده نشده از صادق آهنگران در دهه 60
می رفت، شروع می کردم مثل او روضه خواندن؛ حتی مثل او راه می رفتم و عصا می زدم. همسایه ها که این حالات مرا می دیدند، به مادرم می گفتند این بچه حتما برای خودش ملای روضه خوان می شود، مواظب باش چشم نخورد. همین طور هم شد. لکنت زبان بسیار ناجوری گرفتم و به هیچ عنوان نمی توانستم حرف بزنم. تا مدتی درگیر لکنت زبان بودم. با تقویت های خوراکی که مادرم روی من انجام داد، کم کم این لکنت زبان برطرف شد و بعد چند وقت کاملاً از بین رفت. انتهای پیام/ این پست 66 بار بازدید شده ...
تجاوز به مهشید 18 ساله فقیر در خانه مجردی پولدار
این ها بخشی از اظهارات دختر 18ساله ای به نام مهشید است که برای رسیدن به آرزوهای بی پایانش، آینده خود را تباه کرد و زندگی اش را به نابودی کشاند. این دختر جوان که ناامیدانه دست به دامان قانون شده بود تا راهی برای رهایی از سرنوشت تلخ اش بیابد، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: پدرم یک کارگر ساده است و مادرم از همان سال های جوانی در خانه های مردم کار می کند. به ...
روایت سَر شهیدی که سه ماه نزد پدر ماند
حالی که پدرم سر مزار محمدرضا نشسته بود، فَک محمدرضا را به پدرم تحویل می دهند و بعد هم فَک را کنار پیکر بی سر به خاک می سپارند. یعنی تا این جا پیکر محمدرضا برای 2 با به خاک سپرده شده است. رسیدن سر به تن پس از 7 سال آل مبارک از رسیدن سر به تن پس از هفت سال می گوید: سر محمدرضا پس از هفت سال و انجام آزمایشات DNA برگردانده می شود. شبانه سر محمدرضا را به پدرم تحویل می دهند که پدرم نیز ...
معلوم نشد بازمانده میراث مادی پدرم را به کجا بردند
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : سرویس تاریخ انتخاب ؛ محیط باغ با گل های عطرآگین و جنگل تنها وسیله آرامش روحی و آسودگی خاطر پدرم به شمار می آمد ولی علاقه او به این پدیده های طبیعی موجب نمی شد که در پرورش گل ها و کار باغبانی شرکت کند به طوری که من هیچ وقت در دست او ابزار باغبانی را ندیدم و به جرأت ادعا می کنم که هرگز بیل را با انگشتان خود لمس نکرده است. فقط گاهگاهی که آن هم فوق العاده استثنائی بود پدرم با قیچی بزرگ باغبانی به بریدن گیاه های هرزه کناره بوته های گل می پرداخت و این تنها کار باغبانی او محسوب می شد. بارها پدرم در باغ به گردش می پرد ...
ماجرای مرموز ناپدید شدن یکی از اهالی مطبوعات
.... محسن متولد سال 63 است. ما 4 خواهر و برادر هستیم که محسن پسر سوم خانواده است. او یک پسر 5 ساله به نام شروین دارد. محسن 10 سال بود که ازدواج کرده بود و هیچ وقت درباره مشکلات خانوادگی و زندگی اش با ما حرف نمی زد و حالا هم هیچ خبری از او نیست. همه خانواده نگرانش هستند و هرروز به دادسرا و کلانتری می رویم تا سرنخی از او پیدا شود. ...
روایت رزمنده ای که 9 بار مجروح شد
.... رزاق قاسم پور یکی از رزمندگان و فرماندهان دوران دفاع مقدس است که از ابتدای شروع جنگ تحمیلی در دفاع مقدس حضور داشت، گرامیداشت هفته دفاع مقدس شرایطی را فراهم کرد تا پای صحب های این رزمنده بنشینیم. دوران کودکی و نوجوانی در یک خانواده پرجمعیت در شهرستان فارسان از توابع چهارمحال و بختیاری متولد شدم، مادرم خانه دار و پدرم کاسب بود و بر روی تربیت اسلامی و لقمه حلال ...
روایت سرهنگ شهربانی از دستگیری محمود هیتلر
به محل رسیده و مردی را از زیر آوار به طور معجزه آسایی نجات دادیم. او در راه پله در حال فرار بوده که موشک اصابت کرده و زیر آوار گرفتار شده بود. وقتی او را نجات دادیم، هراسان شروع به جست وجو در جیب هایش کرد و بعد نفسی با خیال راحت کشید. حلقه و ساعتی را از جیبش بیرون آورد، به ما نشان داد و گفت که وقتی آژیر خطر بلند شد، نگران حلقه ازدواجم و ساعت یادگاری پدرم بودم که آنها را پیدا کردم. در حال خروج از ...
داستان شهیدی که بر بال فرشتگان بازگشت
بفرستی جلوی تیر و تانک؟ مادرم گفت: آقای دکتر خودش راهش را انتخاب کرده، در ضمن ما در شهرمان دزفول تمام جوانها در جبهه هستند. دکتر گفت: خدا خیرتان بده، اما باید بگم یک تیکه از ترکش در مغز جا مانده و اصلا امکانش نیست که دستکاریش بکنیم. پسرتان مراقبت ویژه نیاز داره و باید قید جنگ و جبهه را بزند. سمتِ راست بدنش کامل فلج شده و قادر به حرکت نیست. بخشی از حافظه اش را از دست ...
سربازان امام بودیم
خانواده های آزادگان برای استقبال جمع شده بودند – برد. بعد از دقایقی مرا مقابل پدر و مادرم از ماشین پیاده کرد. مادرم که چشمش به من افتاد با صدای بلند شروع کرد به گفتن ذکر أَشْهَدُ أَنّ لَّا إِلَهَ إِلَّإ الله و الله اکبر. گویا در دوران اسارت به آنها خبر رسیده بود که من چشم و پایم را از دست داده ام؛ به همین دلیل، مدام مرا چک می کرد که ببیند سالم هستم. بعد هم مرا در آغوش کشیدند. بعد که به خانه رسیدم ...
دفاع مقدس حماسه ای ماندگار برای عبرت زیاده خواهان تاریخ
علیه باطل شوم که البته ثبت نام و اعزامم بدون اجازه از پدر و مادرم بود که البته آنها نیز اگر از نیت و هدفم خبر داشتند، به طور حتم واکنشی نشان نمی دادند. وی بیان کرد: به هرحال به همراه لشگر 25 کربلا که رزمندگان استانهای گیلان و مازندران در آن حضور داشتند، عازم جنگ تحمیلی شدم که یکی از دوستانم که هم اینک مدرس دانشگاه آزاد فومن است با من در این اعزام حضور داشت که در تاریخ بیستم فروردین 62 در ...
عاشقانه ای با عطر باروت/موهایم را در غسالخانه شانه بزن!
از چهره و طرز بیان شما متوجه می شوند سپاهی هستی اما لباس ساده بپوش برادر! حسن کمی اخم هایش در هم رفت، با غرور سرش را بالا داد و گفت: چرا نپوشم؟ من افتخار میکنم که اینچنین لباسی را به تن دارم. راستش لباس سپاه پوشیدن برای حسن بخشی از زندگی اش شده بود، چون هر وقت از در خانه بیرون می آمد یا به سمت جبهه می رفت یا برای انجام کاری مرتبط با آن و تمام زندگی اش وقف خدمت شده بود و وقت ...
شهیدی که با شناسنامه دوستش شهید شد/ ثبت رسمی شهادت رضا بعد از 36 سال
به خانه جدید اسباب کشی کرده بودیم لوله های ساختمان خراب بود رضا که اکنون 20 سال سن داشت و 5 سالی از من بزرگتر بود برای تعمیر به خانه ما آمده بود در همان رفت و آمد ها به من علاقه مند شده بود و چون خودش خجالتی بود به استادکارش گفته بود که مرا برایش خواستگاری کند. پدرم نجار بود و با ازدواج مان موافقت کرد اما رضا شناسنامه نداشت و برای پیگیری شناسنامه به منطقه سمیرم برگشت ولی دست خالی برگشت ...
جانبازی که از تیرماه 1365 تا حالا یک ثانیه نخوابیده!
راهی بیمارستان سمیرم کردم. زهرا بستری شد و من به خانه برگشتم. صبح دیدم مادرم دست خالی به خانه آمد. از او پرسیدم که زهرا کجاست؟ گفت: زهرا بعد از نماز تمام کرد، یک خانم سمیرمی کمکم کرد همان جا دفنش کردم و آمدم. من هم به جبهه برگشتم و همچنان از قبر بی نشان دخترم زهرا بی خبر هستم. سیدرجبی این جانباز اهل سمیرم، مردی است که 35 سال رویای شیرین خوابیدن را به همراه سلامتی تقدیم هموطنانش کرده است ...
برای معرفی ابراهیم منصفی نیازی به سلبریتی ها نداشتم/ هیچ کس قدیس نیست
قومش رفتم، چون منصفی در همان محله ای بزرگ شده بود که مادرم در آن زندگی می کرد و سعی کردم از میان آلبوم های خانوادگی عکس های مربوط به منصفی را جمع آوری کنم. منصفی دوست صمیمی دایی و دایی مادرم بود و به خانه مادر بزرگم رفت و آمد داشت. بعد از آن به سراغ یاران و نزدیکانش رفتم که هر یک خاطرات و شناختی از او داشتند. منصفی انسان پیچیده ای بود، ساز می زد و آواز می خواند و ترانه هایی را می نوشت که در نوع ...
جانبازی که 35 سال نخوابیده است!
.... آنجا دیدم که زهرا حالش خوب نبود، او را به بیده بردم و با آمبولانس راهی بیمارستان سمیرم کردم. زهرا بستری شد و من به خانه برگشتم. صبح دیدم مادرم دست خالی به خانه آمد. از او پرسیدم که زهرا کجاست؟ گفت: زهرا بعد از نماز تمام کرد، یک خانم سمیرمی کمکم کرد همان جا دفنش کردم و آمدم. من هم به جبهه برگشتم و همچنان از قبر بی نشان دخترم زهرا بی خبر هستم. شوک برقی خواب را برای همیشه از من گرفت ...
شیرودی؛ مردی از جنس پرواز | خلبانی که کابوس رژیم بعث بود
چند تن از همکلاسی هایش را برای ناهار به خانه نیاورد. شهید شیرودی از همان کودکی به پدر و مادرم بسیار محبت و کمک می کرد و با وجود علاقه اش به شالیکاری با وجود سن کم هر روز صبح زود و عصر به شالیزارها سرکشی می کرد تا بداند آیا آب به مزارع می رسد یا خیر. برادرم بسیار به تحصیل علاقه مند بود اما به دلیل اینکه پدرم کشاورز بود و از هزینه تحصیل برنمی آمد برادرم برای گذراندن ادامه تحصیل به تهران مهاجرت کرد و ...
پدر پرورش اندام ایران 80 ساله شد
.... بعد از خودسازی، اول شدن در باشگاه ایستگاه بعدی قطار موفقیت های من بود، بعد مشهد، بعد ایران، بعد آسیایی و بعد جهانی. همه این مسیر را در یکسال طی کردم و در همه این مسابقات، فقط طال گرفت. - بدنبال این بودیم که در کدام مسابقه، شما مقامی بجز مقام اولی کسب کرده اید. جستجوی ما نتیجه ای نداشت. - جستجوی شما نتیجه ای نخواهد داشت! از اولی که شروع کرده ام، هیچگاه دوم نشده ام و همیشه اول بوده ام ...
روایتی از منش بزرگ یک رزمنده دفاع مقدس/ دل دریایی در دیار غواصان دریادل
منزل هم که آن زمان در همه خانه ها نبود. بعد از بیست روز یا یک ماه با تماس به منزل یکی از آشنایان گفتم در اهواز هستم. گفتند چرا اطلاع ندادی و ما یک ماه است که به دنبال تو می گردیم که در جوابشان گفتم شاید اجاره نمی دادید که بیایم و به آن ها گفتم که در منطقه هستم و از هر 45 روز، یک بار به مرخصی خواهم آمد. وی می افزاید: فرزند بزرگ خانواده بودم و پدرم نیز فوت کرده بود که من، خرج خودم، مادرم ...
(فیلم) بهترین تک تیرانداز دنیا چه کسی بود؟
.... من اصغر زرین هستم. هفت خواهر و برادر هستیم. چهار پسر و سه دختر. من فرزند پنجم خانواده هستم و خیلی همراه پدر بودم. برای همین خاطرات زیادی از ایشان به یاد دارم. وقتی پدر شهید شدند من 9 سال داشتم. پدر همواره از خاطراتش برایمان روایت می کرد. از میزان دوستی وصمیمیت ایشان و سردارشهید حاج حسین خرازی هم مطلع بودیم. پدر و شهید خرازی سال ها با هم درمیادین نبرد کردستان و جنوب دوشادوش با دشمنان ...
شکست اعتیاد افسانه نیست
...> بعد نفس عمیقی می کشد و ادامه می دهد: در خانواده ای معمولی به دنیا آمدم. دو برادر و سه خواهر دارم و از همان کودکی در خانواده ما بین زن و مرد فرق گذاشته می شد. حرف، حرف پدر و برادرانم بود و مادرم به شدت زیر سلطه پدرم بود. بدون اجازه وی آب هم نمی خورد. بعد از پدرم، برادر بزرگ ناتنی ام حکم حاکم را در خانه داشت. برادری که باعث زندگی من شد. افسانه معتقد است بعد از شکست عشقی، مشکلات بر سرش ...
اظهارات زن 17ساله ای که بخاطر کم کاری تیروئید مجبور به طلاق است
به گزارش سلام نو به نقل از ایلنا، با آن که هنوز یک سال از آغاز زندگی مشترکم نگذشته است، خانواده ام اصرار دارند از همسرم طلاق بگیرم و به شهرستان برگردم چون پدر و مادرم عامل بیماری کم خونی و کم کاری تیروئیدم را همسرم می دانند و بر خواسته خودشان اصرار دارند، در حالی که من، همسرم را عاشقانه دوست دارم و ... این ها بخشی از اظهارات زن 17ساله ای است که برای راضی کردن همسرش به طلاق با چهره رنگ ...
خوابی که مرا در عملیات ها بی باک کرد
دنبالم بیاید. دوستم که رسید مادرم بالای سرم آمد که مرا بیدار کند من هم خودم را به خواب زده بودم. انتظار داشتم مادرم مانع رفتنم شود، ولی از اصرار مادرم برای رفتن تعجب کردم. تا اینکه مادرم گفت دیشب خواب پدرت را دیدم و گفت این جنگ تمام می شود و تو کشته نمی شوی. بعد از آن برای امتحان خواب مادرم و قول پدرم با بی باکی در جبهه ها حاضر می شدم و هر مأموریتی را بدون رعایت مسائل امنیتی انجام می دادم. ...
از دزفول تا مشهد با بانوی ایثارگر/شهرهایمان به تلی ازخاک تبدیل شد
نمی پذیرفت، می گفت در فضایی که خانه و زندگی نداریم، امکان ازدواج اولین فرزندم نیست و من شرایطش را ندارم. من آرزوهای زیادی دارم و اینگونه نمی شود. حقیقتش خانواده ام در همسرم عیب و ایرادی نمی دیدند که به او نه بگویند. پدرم به مادرم گفت اگر ایرادی از این پسر گرفتی، باشه می گویم نیاید. گویا شرایط مهیا شده بود که فصل زندگی ام در خراسان ثبت شود. همسرم تنها دو ماه در کاخک گناباد مأموریت داشت و بعد به کاشمر ...
ماجرای معلمی که برای دفاع در مقابل بعثی ها اهواز را ترک نکرد
.... معلم ادبیات زهرا از علاقه او به مطالعه خبر داشت و کتاب های دکتر شریعتی و دکتر اسلامی ندوشن را به او می داد تا مطالعه کند. خواندن این کتاب ها در کنار توضیحات پدر درباره موضوعات سیاسی به زهرا بینش سیاسی را هدیه داد. به یاد دارم که سال 57 پدرم حال خوشی نداشت، اما به ما می گفت وظیفه تان است که در تظاهرات شرکت کنید. آن موقع هیجده ساله بودم و به همراه برادر و خواهرانم به تظاهرات می رفتیم ...
داستان کوتاه اولین اعتراف از فرانک اوکانر
همهٔ مشکلات از وقتی شروع شد که پدربزرگم مرد و مادربزرگم-مادر پدرم-برای زندگی به خانهٔ ما آمد. روابط در یک خانه در بهترین حالت دیوانه کننده است و برای بدتر شدن اوضاع، مادربزرگ من واقعا پیرزنی دهاتی و عتیقه بود و کاملا نامناسب برای زندگی در شهر. صورت قلمبه و پرچین و چروکی داشت و برای این که مادر را بچزاند پابرهنه در خانه می گشت. خودش می گفت که کفش پایش را می زند. شامش یک بطری آبجو سیاه و ظرفی سیب ...
ژوزه ساراماگو به روایت ژوزه ساراماگو
مادرم به منظور فرار از پرداختن هزینه های مربوط به زمان واقعی تولد من، تاریخ را تغییر دادند. پدرم، شاید به دلیل اینکه در جنگ جهانی اول به عنوان سرباز توپخانه در فرانسه خدمت می کرد و شرایط بد همهٔ روستاها مجاور را به خوبی می شناخت، در سال 4291 تصمیم گرفت کار کشاورزی را رها سازد و همراه با افراد خانواده به لییون برود و با توجه به تجربهٔ حضور در صحنه های جنگ، در آنجا به عنوان مأمور پلیس ...
از فرماندهی سپاه تا ماموریت ویژه ارسال نامه امام به گورباچف
رسید آیت الله بروجردی به رحمت خدا رفت و بحث انتخاب مرجع اعلم مطرح شد. آن روزها به دلیل سخنرانی های خاص حضرت امام خمینی حرفشان همه جا مطرح بود و من نسبت به ایشان حساس بودم و خیلی دلم می خواست ببینم شان. تا اینکه یک شب وقتی خواب بودم. خوابشان را دیدم. خواب دیدم در یکی از اتاق های تودرتوی خانه مان سیدی نورانی روی تشک خوابیده است و از درد ناله می کند. بعد به شوهرم گلایه کردم که چرا خبر ندادی مهمان داریم ...
خدایا تو می دانی که هر لحظه آماده ام تا در راه تو این جان ناقابل را فدا کنم
که چرا پدرم سعی داشت مرا با خود به روضه ببرد ولی الان متوجه می شوم که هدف پدرم از این برنامه چه بود؟ و الحمدالله اثر خود را گذاشت ولی پدرم در زمستان ها و ماه های حرام و رمضان در روستا نمی ماند و برای تبلیغ به شهر های دور افتاده می رفت و به این خاطر در فصل هایی از سال، ما پدر خود را نمی دیدیم و در این مدت که پدر در خانه نبود، مادرم بسان یک شیرزن مراقب ما بود و ما را به نحو احسن تربیت می کرد. ...