عکس | روایت عجیب از شهیدی که در سردخانه زنده شد
سایر منابع:
سایر خبرها
دام پسر داروفروش برای دختری که می خواست لاغر شود
گرفتم بار دیگر از او قرص و دارو بخرم. روز حادثه به ایرج زنگ زدم و او نشانی باغی در اطراف تهران را به من داد و گفت برای تحویل دارو به آنجا بروم. من هم بی خبر از همه جا راهی آنجا شدم. پس از ورود به باغ او به من حمله کرد و با چوبدستی کتکم زد. بعد از آن آمپولی به من تزریق کرد که از هوش رفتم. چشمانم را که باز کردم داخل اتاقی زندانی بودم. دست و پایم با طناب بسته شده بود و ایرج با تهدید به من تجاوز کرد و ...
خدا حافظ حاج آقا !
...> بیست و چند سال پیش خانه ما نزدیک فرودگاه مهرآباد بود. شب بود و آماده خواب بودم که تلفن خانه زنگ زد. راستگو بود. گفت میایی مرا از فرود گاه به خانه ات ببری؟سر به سرش گذاشتم که ای بابا تاکسی بگیر و بیا ... بگذار آقایان علما و شخصیت ها یک بار هم شده سوار تاکسی شوند و از این حرفها . شوخی هایم که تمام شد گفت بابا جیب علما خالی است . پول ندارم . زود بیا و منتظر جواب من نشد و تلفن را قطع کرد. ...
ماجرای درگیری شهید همت با اکبر گنجی به روایت سعید قاسمی
مسخره به زبان آورد. من از این همه وقاحت گنجی که بین بچه های منطقه10 به اکبر قمپوز و اکبر پونز معروف بود خشکم زده بود. نگاه که به همت انداختم دیدم از غضب مثل لبو سرخ شده و با آن نگاه تیز خودش زل زده به گنجی. آمدم قدم از قدم بردارم و به سمت حاجی بروم که کارخودش را کرد. با دست راست چنگ زد، یقه اکبر قومپز راگرفت و به یک ضرب او را مثل اعلامیه کوبید لای سه کنج دیوار و مشت چپش را برد عقب و ...
کفش آهنین پوشیدم تا مجوز بگیرم/ گفت وگو با روحانی کارآفرینی که روزگاری خلافکار درجه یک بود!
بازی می کردیم و همه تلاشم این بود که وقت شان در خیابان نگذرد. این جریان تا 20سالگی من ادامه داشت، آن موقع من امام جماعت دوم مسجد شده بودم و کار فرهنگی مسجد و کل شهرک تعاون را در دست داشتم تا این که حاج رسول وقتی علاقه من را به این کارها دید گفت محمدمهدی بیا برو حوزه. تو به درد حوزه می خوری و من هم رفتم حوزه کرمانشاه و از پایه دوم ملبس شدم. خواستم آنها هم عاقبت به خیر شوند من ...
روایت بچه های سردار از شهید طهرانی مقدم / از تأمین معیشت نیروها تا تلاش های خستگی ناپذیر
و تأکید می کرد اگرچه دنیای شما باید تأمین شود؛ اما کار جدی است و شب و روز باید کار کنیم . یک آزمایشی داشتیم که مدت ها روی پروژه آن کار کرده بودیم، چندین ماه آمدیم پای آزمایش پروژه، اما با خطا مواجه می شدیم؛ یک بار که با خطا مواجه شدیم، حاج آقا رسید و گفت: چه شده؟ چرا ناراحتید؟ دست ها را گرفت و همه را بلند کرد و شروع کرد به تشریح آورده ها و دستاورد های این آزمایشی که با خطا همراه بود ...
وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می خواهد
می گیرم. تلفن را قطع کرد و دوباره لحظاتی بعد تماس گرفت. گفتم: استخاره ات خوب نیامد. پرسید: خوب نیست؟! و زد زیر گریه. پرسیدم موضوع استخاره چه بود که وادارت کرد این وقت شب تماس بگیری؟ گفت سید یعنی این بار هم من شهید نمی شوم؟ این همه در این جنگ ها دنبال شهادت دویدم، باز هم باید برگردم؟ گفتم هر چه قسمتت باشد، همان می شود. اما شهید مرادخانی اینقدر گریه کرد که مرا هم به گریه وا داشت. وقتی برگشت حضوری ...
این مرد را می شناسید؟!/ شبح تاکسی های اینترنتی تهران کیست؟!
به گزارش رکنا، چندی قبل راننده یک تاکسی اینترنتی با حضور در دادسرای ناحیه 10 تهران ادعا کرد که چند روز پیش مسافر جوانی را در اسلامشهر سوار بر خودرو کرده و به تهران منتقل کردم و در مسیر از من خواست جلوی یک مغازه توقف کنم. راننده تاکسی اینترنتی ادامه داد: پسر جوان به مغازه سوپرمارکت رفت و دو لیوان نسکافه در دست داشت که یکی از آنها را به من داد و به سمت مقصدی که اعلام کرده بود حرکت کردیم ...
سردار سلیمانی مخلص سبیل الله بود/ با ادبیات اشک و عشق بروی، می توانی
...> خاطری از زمان دفاع مقدس بفرمایید؟ باکری من جوان 19 ساله فرمانده گردانش را به سمت خدا هدایت کرد و تلنگری برای من شد تا بگویم خدایا اگر گفتم من می زنم من غلط کردم، اگر گفته ام من فتح می کنم من اشتباه کردم، من می خواهم تابع اراده تو باشم، گفتم خدایا آبروی مرا نبر شتر دیدی ندیده ای . آن قدر در این لحظه گریه کردم و اشک ریختم که وقتی سرم را بلند کردم، دیدم گردان در حال حرکت به جلو ...
برخوردی که به دوستی 30ساله ختم شد
جشنواره فیلم دهلی داشتیم 10روز با هم بودیم. فیلم ها را نگاه می کردیم. یک روز یک فیلمساز کره ای پیشم آمد و شروع به تعریف و تمجید از فیلمی کرد که در آن دو بچه بازی می کنند. این فیلمساز مدام از فیلم تعریف می کرد و نهایت متوجه شدم او از فیلم بازی بزرگان نوشته و کارگردانی کامبوزیا پرتوی تعریف می کند. به آن فیلمساز گفتم که من کارگردان فیلم نیستم و همان موقع پرتوی را صدا کردم. بعد از کمی صحبت، آن فیلمساز ...
حسن راستگو؛ عمو پورنگ دهه شصتی ها با عبا و عمامه
حجت الاسلام محمدحسن راستگو قصه گوی خاطره انگیز کودکان دهه 60 از فعالان شناخته شده حوزه کودک بود.
برای آن که زخمی کبود بر دل دارد!
مجوز و اختیار برای شخم زدن خاطراتش. به ایشان عرض کردم: خاطراتتان را می خوانیم و بعد از اینکه امتیاز لازم را در داوری کسب کرد، ان شاءالله اقدام می کنیم. از اول به دقت خواندم. کودکی یک بچه روستایی زلال و صمیمی، روز های انقلاب، جنگ و... همه چیز مثل آب جاری بود؛ رزمنده ای که آرزو می کرد در همان ابتدا شهید نشود؛ صداقت کلامش میخکوبم کرد. خاطرات خوبی بود، اما هنوز جای خیلی از مطالب در نوشتار خالی بود ...
حسن راستگو؛ عمو پورنگ دهه شصتی ها با عبا و عمامه
صفاییه قم رفتیم، دورادور از او خبر داشتم و گاه، در محل کار ابوی زیارتش می کردم، و باز همان شوخی ها؛ آش نمکینش همان آش بود و کاسه ی وجود شیرینش، همان کاسه!عصر امروز، حین یک مصاحبه ویدیویی، خبر آمد که سکته کرده و چه ناگهانی پر کشیده! شوکه شدم و عنان مصاحبه از کفم پرید؛ اگرچه در این روزگار تلخ، این دست شوک و تکانه دیگر چندان غریب نیست! گویی هر آن، باید منتظر شنیدن خبری تلخ و حزین بود!انطور که شنیدم، گویا مرحوم راستگو در خواب دچار سکته شده اند و خانواده نیز، دیر متوجه فوت ایشان شده اند. روحش شاد و تسلیت به خانواده ایشان و دوستدارانشان جایت بهشت است آقای راستگوی عزیز ...
گفت و گو با هاشم ، بابا رجب کربلای 5/رزمنده ای که پس از شهادت زنده شد!
. در ابتدا در پشت خط بودم و کمک کار رزمندگان تا اینکه کم کم اجازه یافتم جلو هم بروم، سال 65 عملیات کربلای 5 بود، بعدها شدم معاون دسته، البته در آن زمان سمت و درجه زیاد مهم نبود بلکه همه باهم برای دفاع از خاک کشور عازم جبهه شده بودیم و چیزی که مهم بود دفاع از آب و خاک ایران اسلامی بود. رزمندگان زنجانی دو گردان داشتند که یکی از آنها ولی عصر(عج) که غواص بودند و دیگری گردان امام ...
چنگیز جلیلوند: با همه کاستی های اقتصادی سال های اخیر ایران بهشت است
می گردد و من هم تابع تقدیرم. روز بعد صبح داشتم وارد استودیو می شدم دیدم بسیار عجیب مرا نگاه می کنی، پرسیدم علیرضا چه شده؟ گفتی براندو دیشب فوت کرد. دیگر چیزی نفهمیدم، بدنم از کار افتاد وای... براندو مرد، انگار یک قسمت از بدنم جدا شد. تمام فیلم های بارانداز، دزیره، زنده باد زاپاتا از جلوی چشمانم رژه می رفت. از تو عذرخواهی کردم؛ حال درستی نداشتم و رفتم و یادت هست آن روز در استودیو توان ...
یادداشت| خداحافظ رفیق، خداحافظ قصه گوی بزرگ؛ عموی راستگو
.... من که سال ها قصه گویی درس داده ام و داوری کرده ام، توانایی منحصر به فرد و خداداد او در طنزپردازی و جذب مخاطب همیشه برایم سؤال بود. هر بار که از او می پرسیدم قصه گویی را از چه کسی آموخته جواب متفاوتی می داد. یک بار می گفت از یک روحانی به نام سید عباس حورخواه که زمان کودکی اش در روستای آبکوه منبر می رفته، یا می گفت از خانم مولود عاطفی که چندبار در رادیو یا تلویزیون همسایگان شان ...
ماجرای ترسناک عمل جراحی در اردوگاه عنبر
پایش قطع شده بود. من وقتی او را دیدم فکر کردم قسمت قطع شده ی پایش کره مالیده اند خوب توجه کردم دیدم کره نیست اما چیزی مانند کاموای بافتنی کرم رنگ است. جلوتر رفتم متوجه شدم این ها کِرم بودند. دکتر مجید جلال وند آمد و طبق معمول کمی با او خوش و بش کرد و دلگرمی به او داد. بعد پرسید اسمت چیست؟ ایشان جواب داد: حیدر بساوند، اهل مهران. دکتر فورا به بچه هایی که در بهداری کار می کردند گفت: ظرف ...
تظاهر به بارداری برای سرقت های سریالی
... من اصلاً ازدواج نکرده ام. فقط برای جلب ترحم یک شکم بند بارداری خریدم و ادای زنان باردار را درآوردم. بلقیس را از کجا می شناختی؟ نمی شناختم. مدتی قبل یک پیامک کمک به افراد نیازمند از سوی دفتر خیریه برایم آمد و همان زمان بود که ایده سرقت به ذهنم رسید. به سراغ رئیس این خیریه رفتم که بلقیس بود. به دروغ گفتم نیازمندم و او دلش برایم سوخت و مرا به عنوان آشپز در خانه خودش و ...
ماجرای جالب حضور 3 ماهه جانباز دفاع مقدس در زایشگاه
من را به همین شکل مرا رها و عقب نشینی کردند. پس از عقب نشینی عراقی ها، رزمندگان اسلام برای جابه جا کردن شهدا و مقابله با بعثی ها با نفربر وارد منطقه شدند؛ این گِل و لای باعث شده بود که درب های عقب نفربر باز نشود و از همان بالا رفت و آمد می کردند. رزمندگان اسلام پس از عقب راندن دشمن، پیکر شهدا را به داخل این نفربرها منتقل می کردند ، از بخت خوب یا بد ما اولین پیکر، پیکر من بود ...
آدم های چهارباغ ؛ ادای دِینی به کتابفروشی های اصفهان
علاقه مندان آثارش عرضه کرد، در پشت جلد این کتاب می نویسد: این کتاب تشکر ناچیز من است از شهری که خیلی دوستش دارم. خوشحالم که صبح ها در اصفهان از خواب بیدار می شوم و اجازه دارم از او بنویسم. آدم های چهارباغ وقتی تمام شد، داستان آدم های چهارباغ دیگری شروع شد که آن ها را هم می نویسم! یک روز به اصفهان گفتم تو مرا دوست داری؟ خندید و من سرایدار اصفهان شدم! در بخشی از کتاب می خوانیم: در ...
عزت چریک
جیبم را خوردم تا چیزی به دست این ها نیفتد. تقریبا داشتم بی هوش می شدم و خون زیادی از بدنم رفته بود که مامورین در آن خانه را باز کرده و بیرون آمدند و گفتند که دست هایت را بالا کن و اسلحه ات را در جوی بینداز.مردم هم جمع شده بودند و به آنها فحش می دادند که چرا بچه مردم را کشتید و چرا این کارها را می کنید.من از روی نفرت یا اتفاقی ،دست روی کمر گذاشتم و گفتم:اگر جلو بیایید با نارنجک تکه تکه تان خواهم کرد ...
تلخ و شیرین از آی سی یو
را زمین نزنید برای ثبت لحظه و روایت واقعه آمده ایم. _خواهر من، شما روی ما را زمین نزنید و از خیرِ ورود به بخش قرنطینه بگذرید ما هم قول می دهیم هر سوالی را داشتید به نیابت از شما از بچه ها بپرسیم و جوابش را دست بسته تقدیمتان کنیم. اصرار بی فایده بود، صدای خس خس نفس های بریده ی بخش قرنطینه از پشت درهای بسته هم به گوش می رسید، حاج آقا نمازی با اجازه شمایی گفت و به سمت نیروی ...
بازی با گچ و تخته سیاه
....آن موقع شاید تنها هفت برنامه به این شکل برای بچه ها اجرا کرده بودم، به همین دلیل شوکی برایم ایجاد شد و متوسل به حضرت صدیقه طاهره ( س ) شدم و از ایشان خواستم کمک کند تا برنامه خوبی برای آنها اجرا کنم.تخته سیاهی آوردند.روی آن واژه کتاب و چند م هم به صورت عمودی در سمت چپ آن نوشتم.بچه ها گفتند کتاب را بخوانیم.بفهمیم. به دیگران بیاموزیم، عمل کنیم، بعد با خودم گفتم حالا چه کنم.یکباره به نقطه های ...
دام شیطانی در باغ برای عروس خانم عشق لاغری !
بروم اما وقتی به محل رسیدم او با چوب دستی مرا به باد کتک گرفت و سپس یک آمپول به من تزریق کرد که بیهوش شدم. قرص لاغری با مواد مخدر شیشه مریم در حالیکه با یادآوری صحنه ربوده شدنش از ترس می لرزید در ادامه گفت: وقتی به هوش آمدم، دست و پاهایم با طناب بسته شده بود، به سختی توانستم دست و پایم را باز کنم و متوجه شدم طلاها، گوشی موبایل و 10 میلیون تومان پول خرید داروهایم به سرقت رفته است، به ...
تارتار: وقت تلف کردن نیاز به تاکتیک دارد
، یکی دو مورد بچه ها خودشان را روی زمین انداختند. من هم اصرار کردم بچه ها بلند شوند اما واقعاً دروازه بان ما گرفتگی داشت و نتوانست که حتی خودم سر او فریاد زدم. تارتار اضافه کرد: متاسفانه برخی دوستان فکر می کنند من علامتی داریم اما شاگردانم حاضر هستند و در این 12،13 سال مربیگری همه شاگردانم حضور دارند و خدا را شکر همه پیشرفت کرده اند. بروند از آنها بپرسند که آیا تا به حال شده ما علامتی ...
از تحصیل در آمریکا تا جدایی نادر از سیمین
کردند از مملکت بروم. آنجا تنها چیزی که مرا مجذوب خود کرد محیط کالج بود. کم کم همان طور که به سمت دوبلاژ کشیده شدم به سمت کالج و درس هم رفتم. وقتی دوبله را پنهان کردم او ادامه داد: یک رستورانی داشتیم که استادان بزرگ دانشگاه به آنجا می آمدند و غذا می خوردند. من با اینها آشنا شدم و متوجه موقعیت من شدند چون روی دیوار رستوران حدود 50-60 پوستر از عکس آرتیست های سینما وجود داشت و اسم ...
تارتار: وقت تلف کردن نیاز به تاکتیک دارد، نه زمین انداختن/ بعضی ها فکر می کنند من علامت دارم
گل جلو بودیم و تفکرات سابق، یکی دو مورد بچه ها خودشان را روی زمین انداختند. من هم اصرار کردم بچه ها بلند شوند اما واقعاً دروازه بان ما گرفتگی داشت و نتوانست که حتی خودم سر او فریاد زدم. تارتار اضافه کرد: متاسفانه برخی دوستان فکر می کنند من علامتی داریم اما شاگردانم حاضر هستند و در این 12،13 سال مربیگری همه شاگردانم حضور دارند و خدا را شکر همه پیشرفت کرده اند. بروند از آنها بپرسند که آیا ...
از روش تربیت دینی کودک تا خاطراتی از سرزمین وحی
و همان جا جایزه بدهید، یک روز حدیث، یک روز داستان کوتاه، یک روز پرسش و پاسخ و برای همه روزها برنامه ریزی داشته باشید که چرخشی و نامعین باشد که دانش آموزان در همه روز در نماز شرکت کنند و امام جماعت بتواند با بیان زیبا و جذاب این مسائل را بیان کند. عامل بعدی؛ بچه هایی هستند که بیشتر به نماز علاقمند و بیشتر در نماز شرکت می کنند که باید با آنها صحبت شود و آنها را ترغیب کرد که برای شرکت ...
گزارشی از پشت صحنه برنامه رادیویی کوی نشاط
کار در رادیو با کارهای تلویزیونی و تئاتر نیز توضیح می دهد: هیچ وقت یادم نمی رود، قدیم ترها که هنوز وارد رادیو نشده بودم فکر می کردم کار در رادیو خیلی ساده است. چون نمایش جلوی رویمان است و از روی آن می خوانیم ، فکر می کردم این خواندن خیلی ساده است ولی تئاتر از همه سخت تر است چون آن موقع تئاتر کار می کردم اما بعد که یواش یواش وارد تلویزیون شدم، دیدم که کار در رادیو بسیار متفاوت است. ...