شهیدی که خیلی ها دوست داشتند جای او بودند+تصاویر
سایر خبرها
آرزویم این است که خداوند ریشه کفر و استکبار را بخشکاند
خدا به من امانت داد و خودش هم گرفت. وی ادامه داد: قصه ی نعمت الله هم قصه شهادت و بهشت بود، یادم می آید یک شب با من تماس گرفت دلم برایش خیلی تنگ شده بود با لحنی خوشحال و خندان گفت؛ مادر مهمان نمی خواهی؟ نذری ات را آماده کن که پسرت دکترایش را گرفته و دارد دست بوس مادر و پدرش می آید انگار دنیا را به من داده بودند فورا نذری را که برای اتمام تحصیلش به گردنم گذاشته بود تهیه کردم. نذر کرده بودم ...
داستان ضرب المثل بچه خمیره خدا کریمه
بچه ندارم. تو قدری خمیر روی شکم من گذاشته ای. من چطور بگویم بچه دارم؟ مادرگفت: نترس بچه خمیره، خدا کریمه و هر طوری بود دختر را متقاعد کرد. تاجر که شب به خانه آمد، عیالش با شرم و حیا و با حالتی ترسان گفت: تاجر باشی سلامت باشد، من بچه دارم. تاجر از این خبر خیلی شاد شد. مادر دختر هم در هر پانزده روز مقداری به خمیر اضافه می کرد و روی آن را با پوست دایره می پوشاند. به این ترتیب نه ماه ...
پسرانم سال ها پس از اتمام جنگ، مهمان حضرت زهرا (س) بودند
از بچه ها راهی شدند؟ محمد، احمد و مهدی خودشان را به جبهه رساندند. اولین رزمنده خانه ام محمد بود که بعد از مدتی حضور در جبهه در سال 61 در عملیات الی بیت المقدس فتح خرمشهر به افتخار جانبازی نائل شد. بعد از او احمد و مهدی راهی شدند که به ترتیب در سال 63 و 66 به شهادت رسیدند و بعد از سال ها مفقودالاثری و بی خبری مان هر دو در یک سال تفحص و شناسایی شدند. من سال ها چشم انتظار آمدن بچه ها بودم ...
سه ساعت پای صحبت های زهرا رضایی، همسر شهید مدافع حرم، سرهنگ حاج احمد گودرزی؛ خواستگاری یک نفره جناب ...
! دستم را می گرفت که با دستم توی صورتش بزند. می گفت: لااقل چیزی بگو تا وجدانم راحت بشود. در همین حین من گریه افتادم و خودش هم زد زیر گریه! من باردار بودم و حاج احمد سه ماه من را تنها گذاشته بود و رفته بود سوریه. مهنا هم دیر به دنیا آمد. انگار منتظر بود تا پدرش شهید بشود و بعدش بیاید. در این چند بار هم که از یزد آمد خیلی استرس داشت و مدام زنگ می زد و حال من را پیگیری می کرد. بعد ...
سبک زندگی مجتهدی که خود را آیت الله نمی خواند/ وقتی هدیه سیدمهدی قوام زندگی یک زن را نجات می دهد
وقت هم که پول تمام شد به خانه ام بیا تا خرج هر ماه زندگی ات را بدهم. چند سال از این ماجرا گذشت و حاج سیدمهدی به زیارت کربلا مشرف شد. در حرم امام حسین علیه السلام مشغول زیارت بود که مردی با همسرش جلو آمد، سلام کرد و گفت: همسرم می خواهد مطلبی را به شما بگوید. زن جلو آمد و کمی از روبنده صورتش را کنار برد و بعد از سلام گفت: من همان زنی جوانی هستم که چند سال قبل گوشه خیابان لاله زار یک بار برای همیشه دکان من را تعطیل کردید. از آن روز زندگی من درست شد و دیگر گناه نکردم. حالا ازدواج کرده ام و زندگی خوبی دارم. انتهای پیام/ ...
بازداشت نامادری 4 ماه پس از مرگ پسر 8 ساله
و از طرفی پدرشان می خواست بچه ها پیش او باشند. پسرهایم نزد او ماندند و قرار شد در هفته دو بار بچه ها را ببینم اما دیر به دیر آنها را می دیدم. یک شب قبل از حادثه بچه ها را پیش خودم بردم چون تولد پسر کوچکم چند وقت قبل بود. وقتی آنها را به خانه بردم برایش جشن گرفتم. کلی آن شب شاد بودیم و فیلم و عکس گرفتیم و بچه ها در صفحه اینستاگرامشان گذاشتند. ساعت 4 بعد ازظهر، بچه ها را برگرداندم. آن موقع بچه هایم ...
خانه نشینی تمایل مردم به نگهداری حیوانات خانگی را بیشتر کرده است
. خلاصه که بعد از چند روز گفت این را برای خودت گرفته ام. راستش خیلی عصبانی شدم و گفتم همین چند روز هم به زور نگهش داشتم اما از یک طرف دلم به حال بچه گربه می سوخت چون خیلی کوچک بود و وقتی پیش دامپزشک بردیم هم گفت این بیرون دوام نمی آورد. برای همین دیگر نتوانستم رهایش کنم. حتی یک بار تصمیم گرفتیم واگذارش کنیم اما شنیدم که بعضی ها این بچه گربه ها را می گیرند و می اندازند جلوی سگ ...
سراینده مرغ سحر در لباس باغبانی
بهار به دلیل روحیه آزادی خواهی در کنار مطالعات ادبی خود از حدود بیست سالگی به صف آزادی خواهان و مشروطه طلبان پیوست و برای آزادی و اعتلای وطن و برپایی مشروطه دمی از پا ننشست. گاه زندانی می شد و گاهی تبعید. سال های زندان از پربهره ترین سال های زندگی ادبی او نیز محسوب می شد. مبارزات سیاسی او پس از مشروطه ادامه یافت و از مخالفان سرسخت رضا شاه شد؛ آنچنان که دخترش حکایت می کند پس از تبعید رضاشاه به خارج از کشور، بهار گفت: هیولا رفت! هیولا رفت! چهرزاد بهار درباره سال های کودکی و خاطراتش از پدر تعریف می کند: من خیلی کوچک بودم و پدر را بعد از زندان ها و تبعیدها دیدم و تجربه کردم. همه جا نوشته و گفته ام من فرزند دوران آرامش بهار بودم. در سال 1315 به دنیا آمده ام و پدر، در سال 1313، به خاطر برگزاری هزاره فردوسی، از تبعید اصفهان بازگشتند. در واقع رضاخان، از بیم سوالاتی که برای شرکت کنندگان در هزاره پیش می آمد، پدرم را آزاد کرد. در دورانی که پدر دوران آرامش را می گذراند، من بچه خیلی کوچکی بودم. بچه کوچک، سر و صدایش بد نیست؛ ولی من زیاد اهل سر و صدا کردن نبودم. من عاشق باغمان بودم و چون سنم با خواهر و برادر خیلی تفاوت داشت، یعنی با مهرداد- که قبل از من بود- هفت سال تفاوت سن داشتم و با پروانه هشت سال، بنابراین همبازی نداشتم و دار و درخت های باغ، دوستانم بودند. البته هیچ کدام از ما اجازه نداشتیم مزاحم پدر شویم؛ یعنی مادر اجازه نمی داد. او زن بسیار مقتدر و بی نظیری بود که پشت بهار ایستاد و همیشه مراقب بود تا برای او مشکلی ایجاد نشود؛ بنابراین، سعی می ...
توسل شهید امیر فرهادیان فرد به حضرت زهرا سلام الله علیها
ذکر می گفت؛ من هم همینطور. نزدیک تر شد. با خودم گفتم لعنتی! یا شروع کن، یا برو، انگار گرسنه نیستی... کوسه شروع کرد دورمون چرخید. می گفتن کوسه قبل از حمله، دو دور، دور شکارش می چرخه، بعد حمله می کنه و دیگه تمومه. دور اول دورمون زده بود. من اشهدم رو خوانده بودم. چه سرعتی داشت. دور دوم رو که زد، با همه چیز و همه کس خداحافظی کردم: خانواده ام، بر و بچه های شناسایی، غواص ها و... ...
قاتل شیما با پدر و مادر مقتول روبرو شد + فیلم
هم گفتم اینجا آزاد است.... شیما چه مدت در خانه تو بود؟ حدود 40 یا 50 روز در خانه من بود. اصلاً در این مدت بیرون نرفت. او قرص اعصاب هم می خورد. چند روزی بود که قرص هایش تمام شده و خیلی به هم ریخته بود. گفت برایم قرص بخر . شب حادثه ساعت 11 شب داشتیم تلویزیون نگاه می کردیم که گفت چرا قرص نخریدی گفتم پیدا نکردم که شروع کرد به فحاشی و گفت اگر آدم درستی بودی خانواده ات از تو جدا ...
شاهرخِ کوکاکولا چطور حر انقلاب شد؟
به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان ، 17 آذر ماه سالروز شهادت شاهرخ ضرغام در جبهه آبادان دو ماه و نیم بعد از شروع طولانی ترین جنگ قرن بیستم و تجاوز رژیم بعث عراق به خاک کشورمان است. شاهرخ که بود؟ شاهرخ با نامِ شناسنامه ای ابوالفضل در اول دی سال 1328 در محله نبرد در شرق تهران متولد شد و درشت جثه ب ...
بازچاپ رؤیای نیمه شب در بازار کتاب
برای ریحانه انتخاب کرده بود؛ هرچند بعید می دیدم که مادرش زیر بار قیمت آن برود. گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم. مادر ریحانه گوشواره ها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشواره های قبلی را جستجو کرد. پدربزرگ گوشواره های گران بها را توی جعبه کوچکی گذاشت. جعبه را به طرف مادر ریحانه سراند. از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است. در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم. از خدا می خواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره ها شود. قیمت واقعی اش ده دینار بود. یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم. این رمان در 288صفحه و با قیمت45هزار تومان روانه بازار نشر شده است. انتهای پیام/ ...
منصوریان: در حق تراکتور جفا می شود و به شدت به VAR نیاز داریم/ خیلی عصبانی هستم
توپ با دست بازیکن حریف خورده است. *چرا حاج صفی تعویض نشد؟ حاج صفی، اشکان و ... لشگر یک نفره ما هستند به همین دلیل من بازیکن بزرگ را سخت بیرون می برم مثل امروز که اشکان اواخر بازی بیرون رفت. احسان در ضربات خوب بود. *من همیشه از حواشی دورم و فقط در کنفرانس حرف می زنم. علاقه ندارم در تیررس حواشی باشم، چون زندگی طوری نیست که درگیر حواشی شویم. جواد (نکونام) میهمان بود و نهایت میهمان ...
روایت هایی تکان دهنده از زبان سه مبتلا به ایدز
، شاید حدود یه سال، انگار تازه یادمون افتاده باشه که ما هم زن و شوهریم، یه شب که شوهرم یه ذره سر حال بود، مث همه زن و شوهرا رفتیم رختخواب. چند وقت بعد، فهمیدیم مبتلا شده. منم آزمایش دادم، دیدم بله. کار از کار گذشته. اونقدر به هم ریخته بودم که اصلا نمیدونستم کجا هستم و چیکار باید بکنم. یه مدت همینجوری گذشت، تا اینکه یه روز دیگه طاقت نیاوردم و به خواهرم همه چی رو گفتم. اونم بالاخره خواهر ...
منصوریان: در حق فوتبال تبریز جفا نکنید/ انصاری را نمی شد کنترل کرد/علاقه ندارم در تیررس حواشی باشم
ما اگر جلو بیفتد گل زدن به ما سخت می شود و کاملا بسته و مالکیت به سمت گل دوم می رویم. سرمربی تراکتور گفت: ذوب آهن که بودم نزدیک به 14 امتیاز داوری اشتباه داشت. امروز هم داور روی آفساید دخالت نداشت اما روی گل اول گفتم که توپ با دست بازیکن حریف خورده است. منصوریان درباره اینکه برای تعویض ها برنامه داشتید و چرا حاج صفی تعویض نشد، عنوان کرد: این سوال بعید است. حاج صفی، اشکان ...
پورموسوی: ریکانی اصلا در آفساید نبود
می تواند با این جوان ها به آینده امیدوار و خوش بین باشد. *جا دارد به اکرمی یک خسته نباشید بگویم که قضاوت خوبی داشت اما کمک داور دوم این بازی جاگیری صحیحی روی گل ما نداشت. *من صحنه آهسته را دیدم، ریکانی اصلا در آفساید نبود. مطمئن بودم خود کمک داور هم دو دل بود و بعد از اینکه نیمکت استقلال اعتراض کرد، پرچم زد. *اگر این بازی مساوی نمی شد، واقعا در حق تیم ما اجحاف می شد. *من قبلاً هم گفتم که ما آمدیم بازی مقابل پرسپولیس را فراموش کنیم که خدا را شکر این اتفاق هم افتاد. منبع: میزان ...
شیر دشت ذوالفقاری/ خلافکاری که حر انقلاب لقب گرفت
آزادی ام را از ایشان گرفتم. یک بار هم خانمی محجبه به اینجا آمد و از من خواست او را به محل شهادت شاهرخ ببرم. به اتفاق همسرم با ایشان همراه شدم و دیدیم که دارد با دست و خطاب به شهید صحبت می کند. حین صحبت هایش گفت شهید، دو حاجتم را روا کردی، یک حاجت دیگر هم از تو می خواهم. چون من هم مثل تو بودم! بعد از این که صحبت هایش تمام شد، از او پرسیدم منظورتان از این که گفتید من هم مثل تو بودم، چیست؟ گفت من هم ...
در آرزوی دیدار
دادم دستش. گفت: لازم نیست مادر، همین جوری می رم، اگه نیاز شد برمی گردم و ساکم را می برم. وقتی گفتم داخل جیب اش پول گذاشته ام برداشت و داد دستم. گفت: مادر اونجا بهمون همه چی می دن. لازم نیست! با پدرش او را از زیر قرآن رد کردیم و من هم به دنبالش به طرف ورزشگاه تختی رفتم. آنجا جمعیت آن قدر زیاد بود که او را ندیدم. فقط یک لحظه موقع حرکت اتوبوس دیدم که سرش را ...
رجزخوانی شاهرخ با بلندگوی دستی!
خواندند و در کنارش غیبت می کردند و از بیت المال می خوردند و تهمت می زدند. خدا می گوید وای به حال چنین افرادی. امثال شاهرخ به باور قلبی و حقیقی درباره خدا، عبادت و پرستش رسیده بودند. آیت الله مشکینی می گفت من حاضرم 60 سال عبادتم را بدهم و دو رکعت نماز این ها را بگیرم. این را هم بگویم که عاقبت به خیری شاهرخ به دعای خیر مادرش هم ربط دارد. من با مادر شاهرخ صحبت می کردم و ایشان می گفت بچه ام رستم ...
هوس تحویل زن ایرانی به ابوجعده !
پیچید : تمام منطقه تو محاصره اس! نمی دونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با 14 نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک! بی اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و به خدا حس می کردم با همان لب های خونی به رویم می خندد و انگار به عشق سربازی حاج قاسم با همان بدن پاره پاره پَرپَر می زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد : ببین! خودش کلاش دست گرفته! سردار سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان ...
نوجوان فعال محیط زیست مشهدی که مترجم جانوران است
بچه ای می شناسین که درباره حیات وحش اطلاعات داشته باشه یا محیط زیستی باشه، و ایشون من رو معرفی کرده بودن. از این برنامه چند بار تماس گرفتن و کلی از من سؤال پرسیدن و گفتن بیاین برای ضبط. بعد از مدتی هم برنامه پخش شد. من حدودا پنج ساله بودم که کارتن شِرِک رو دیدم. توی کارتن شرک یک اژدهای جالبی هست که وقتی اون رو دیدم خیلی خوشم اومد. بعد رفتم دنبالش. چند تا اسباب بازی اژدها هم خریدم. بعدش ...
بهلول، قاتل شیما کیست؟
گوید: "دخترم 3 مرتبه از خانه فرار کرد نخستین فرار او مرداد ماه سال 98 رقم خورد. آن روز توانستیم شیما را در خانه یکی از دوستانش پیدا کنیم و به خانه برگردانیم. دوستی که شیما در خانه اش پناه گرفته بود از سوی پدر اعدامی و از سوی مادر توزیع کننده شیشه است. دو هفته بعد شیما برای بار دوم از خانه رفت شیما را دوباره یافتم، اما با این فرق که شیما به موادمخدر شیشه آلوده شده بود. تصمیم گرفتم خیلی مراقب شیما باشیم ...
خاطرات یک بیمار کرونایی/ روایت شب هایی که صبح نمی شد
به گزارش حاج خانم صدایش می کنند؛ بانویی که در آستانه دهه ششم زندگی است. گفتم می خواهم از روز هایی که درگیر کرونا بود بشنوم. گفت: خدا نصیب هیچکس نکند. ایکاش مردم بیشتر رعایت می کردند و زنجیره انتقال قطع می شد، نه اینکه نزدیک به یک سال هنوز هم خانواده ها نگران بیماری و خدای نکرده از دست دادن عزیزانشان باشند. به خودم آمدم و دیدم حاج خانم قصه تلخ شب های پردردی را می گوید که برایش صبح نمی ...
از جهنم سرد تا بهشت ارزنتاک روایتی ازشهید سید علی کاظم داور
یکی از بچه ها پرسیدم: مگر صبح نشده؟ برای چه هوا هنوز تاریک است؟ او خندید و گفت: بلند شو بندة خدا، الان شب است. نماز ظهر و عصرت هم قضا شد. تو از صبح تا حالا خواب بودی. دوازده ساعت مثل یک مرده افتاده بودم. آن قدر خسته بودم که هیچ چیز نفهمیده بودم. بچه ها هم دلشان نیامده بود بیدارم کنند... انتهای پیام/ ...
شهیدی که در شب تولدش آسمانی شد
شهیدی که در شب تولدش آسمانی شد/ شیرینی تولد حاج محمود، خیرات بعد از شهادتش شد به گزارش قم نیوز یکی از آرزوهای مهم من، این است که پدرم از سوریه برگردد؛ پدرم سپاهی است و به جنگ با داعش در سوریه رفته است و یک ماه است که نیامده؛ من آرزو دارم که پدرم بین آن 300 نفر کشته و 400 اسیر نباشد فقط و فقط برگردد و دیگر نرود؛ این بار سوم است که می رود امیدوارم قبل از عید بیاید 17 بهمن تولد پدرم است ...
ناگفته های شنیدنی مجری محبوب دهه شصتی ها
کودکی؟ گرونی ها که خیلی وحشتناکه و اعصابمون رو خیلی خراب کرده. من آدم آرومی بودم و می گفتم اگه شرایط مناسب نیست نمی خورم و استفاده نمی کنم، ولی وقتی پای خانواده در میان باشه، نمی شه و اینها ترسناک تره. زمانی همه چی تقریبا توی وضعیت آرومی پیش می رفت. شما هیچ جور نمی تونین برنامه ریزی کنین. الان همه مون سردرگمیم، هی رفتن به جلو و به جایی نرسیدن و این که هرچی رو می خوای تهیه کنی یا ...