سایر منابع:
سایر خبرها
چند روایت درباره اینکه مادرها همیشه هستند، حتی اگر در پیش چشمانمان نباشند
خردسالش با خرده شیشه بریده است. تلفن قطع شد و باسرعت خودم را به خانه اش رساندم. پسرش را در آغوش گرفته بود. سوار ماشین شد و تا رسیدن به درمانگاه، یک بند اشک می ریخت و قربان صدقه جگرگوشه اش می رفت. خواهر سی وچندساله ام دل دیدن جراحت و زخم را ندارد به ویژه اگر آن زخم روی بدن عزیزش باشد. وسط داد و فریاد های خواهرزاده ام، درحالی که دستش را محکم چسبیده بودم تا تکان ندهد و پرستار به کار دوخت و دوز دستش ...
علی انصاریان: کاش قبل از مادرم بمیرم
ها سخت باشد اما من اینگونه زندگی کرده ام. چقدر در تمام این سال ها سعی کردید فرزند خوبی باشید و زحمات مادرتان را جبران کنید؟ خیلی. هر زمان هر پولی که به دست آورده ام، 70 درصد این پول را برای خانواده ام کنار گذاشته ام و خودم تنها 30 درصد آن پول را برداشته ام. همیشه اولویت اول من خانواده ام است و بعد به خودم اهمیت می دهم. من هرچه دارم از صدقه سر پدر و مادرم است. حاضرید ...
روایتی از زندگی همسر شهید غواص علی اکبر ابراهیمی | 18 ماه عاشقی، 38 سال بغض
خیاطی قدیمی. کفش ها و لباس هایم را می چیدم. برای خودم بازی می کردم. خاله بازی، عروس بازی، خانه خودم را درست می کردم. عروسک نداشتم؛ ولی با کفش های خودم بازی می کردم و می پوشیدمشان. نزدیک ساعتی که پدر و مادرم می خواستند برگردند، سریع جمع شان می کردم. از ازدواج همین را می فهمیدم. مثل پسر ها بازیگوش بودم. وقتی می آمد با هم بازی می کردیم. وقتی تنها بودیم توی حیاط خانه پدرم دنبال هم می دویدیم. شاید صد ...
پسر 14 ساله ارمنی با تفنگ پلاستیکی با ساواک می جنگید
را به افرادی می دادند که کارت پایان خدمت داشتند و کار با اسلحه را بلد بودند؛ اما انتظار من خیلی هم طولانی نشد دو سال به مادرم التماس کردم تا راضی شد شناسنامه ام را بدهد تا به جبهه بروم و اسلحه واقعی به دست بگیرم. حتی در طول خدمتم در جبهه مسئول ادوات جنگی بخشی از عملیات هم شدم. آرمناک همیشه جانبازی اش را پنهان می کند آرمناک آرتونیان حرف که می زند گاهی چشمانش را می بندد و دستش ...
ترفند پرستار خانگی برای خالی کردن حساب صاحبخانه
چند روز قبل زن جوانی به پلیس رفت و از سرقت خانه مادرش خبر داد. وی گفت: مادرم پیرزنی است که به تنهایی زندگی می کند، هر روز با او تماس می گیرم. پریروز هر چه به مادرم زنگ زدم جواب نداد. با خودم گفتم شاید بیرون رفته و خانه نیست. صبح امروز دوباره به مادرم زنگ زدم اما باز هم جواب نداد و همین مسأله باعث نگرانی ام شد، خودم رابه خانه اش رساندم و با ورود به خانه مادرم با ...
روایت زندگی 2 فرد دچار ضایعه نخاعی | هرگز از پا نیفتاده!
دار روی موزاییک ها و سنگ فرش های خیابان. چه صدای خوبی دارد. صدایی که تا قبل از ازدست دادن پاهایم می شنیدم، اما جذاب نبود. وقتی توانستم بدون کمک دیگران و بالش بنشینم، چندباری خودم را با هر بدبختی و سختی کشان کشان به ویلچر رساندم تا سراغ کمد لباس ها و جاکفشی بروم. در کمد را باز می کردم و به لباس ها و کفش هایم زل می زدم. تا قبل از تصادف وسواسی بودم. هربار قرار بود جایی مهمان باشیم، چندبار لباس ها و کفش ...
چند روایت معتبر مادرانه
چراغ خانه ما کدام است؟ می گشت چراغ سبز امامزاده اسیری را پیدا می کرد و می گفت آن چراغ خانه مان است. من بزرگ شدم و بعدها فهمیدم ما هر وقت به کرمان می رفتیم چراغ های خانه مان را خاموش می کردیم و مادرم قشنگ ترین و نورانی ترین دروغ جهان را می گفته که چراغی در دلم روشن بماند. زلزله که شد از همه بریدم. یک چادر زدم توی حیاط یک مدرسه با یک فرغون کتاب. چونان رسولی به وهم بعثت در غاری برزنتی. صدا ...
جنجال ازدواج 50میلیونیِ دختر 15ساله
اجبار در خانه ماندم و مشغول پاک کردن زعفران شدم تا از این طریق درآمدی کسب کنم و با پول هایی که گاهی پدر و مادرم به عنوان پول توجیبی به من می دادند برای خودم پس اندازی داشته باشم اما در این میان همواره به خاطر توهمات شیشه ای پدر و مادرم در عذاب بودم، چون آن ها مدام مرا کتک می زدند به گونه ای که آثار آن روی بدنم باقی می ماند. در عین حال من همه ناملایمات زندگی را تحمل می کردم تا این که یک ماه ...
گپی با مجری شوخ طبع سیما که در 11 ماهگی پدرش شهید شده و آرزویش راضی بودن مادرش از اوست
داشته که پدرش شهید می شود و شکی نیست که مادرش برای بزرگ کردن او سختی های زیادی کشیده است. او در این باره می گوید: درباره سختی های دوره ای که من نوزاد و کودک بودم و پدرم شهید شدند، خاطرات بسیار کمی به یاد دارم. در این بین، مادر من هم اهل شخم زدن سختی های گذشته نیست. من خودم هم سعی کردم این ویژگی را از ایشان یاد بگیرم. همیشه باید نگاه مان به همین الانی که در آن هستیم، باشد و یک نیم نگاهی به آینده ای ...
قتل به خاطر سختگیری های مادر | دختر کینه ای به مادرش کمک نکرد
کند کار خود را توجیه کند. هر جوانی نیاز به خوش گذرانی و عشق وحال دارد. مادرم این امکان را از من و خواهرم گرفته بود. ما به خواست خودمان زندگی نمی کردیم، همه چیز طبق رفتار او بود. هر طور که مادرم می خواست زندگی می کردیم. قلیون کشیدن، بیرون رفتن با ماشین، تا دیر وقت بیرون بودن. می خواست آن طور که خودش دوست داشت ما رفتار کنیم. من بزرگ شده بودم، بچه که نبودم. ...
با مادری مبارز که هم سلول دخترش شد
خود ببرد، و ضبط (تکثیر) کند؟ من کیفم را جلو بردم و وی نوارها را جمع کرد و به داخل آن ریخت. وقتی وارد حیاط منزل شدم و خواستم بیرون بروم، ساواکی ها سر رسیدند. آنها به دنبال آیت الله سعیدی آمده بودند، سریع بازگشتم. مامورین هنگامی که در حال جستجوی خانه بودند، من به کمک احتمالاً پسر بزرگ شهید سعیدی{به نام سید محمد } نوارها و اعلامیه ها را داخل گونی کوچکی ریخته به پشت دیوار خانه، که زمین ...
گزیده ای از آخرین مصاحبه جام جم با علی انصاریان:خداحافظی؟! یعنی چه؟!
تا توانستم خودم را جمع و جور کنم. موهایم بعد از فوت بابا سفید شد. بعد از آن تصمیم گرفتم حالم را با مادرم خوب کنم. عشقِ سینما، عاشق فوتبال یادش به خیر. آخرین بار که به روزنامه آمد چهار سال پیش بود. با همان ریش جوگندمی، با همان هیبت سینمایی و البته همان خنده های لذیذ. دو ساعت گپ زدیم با علی درباره فوتبال و سینما. آخرش فهمیدیم او بیش از آن که فوتبالی باشد یک دیوانه و ...
انصاریان: من را کنار پدرم خاک کنید
تیرماه سال 1356 به دنیا آمدم. دیپلم تجربی هستم، چهار، پنج ترم دانشجوی تربیت بدنی بودم که به خاطر مشکلات نتوانستم ادامه دهم، یک خواهر کوچک تر از خود دارم که مترجمی زبان انگلیسی می خواند، برادر بزرگ ترم هم کارمند است. پدرم بازنشسته بود و مادرم در حال حاضر خانه دار، اما سابق استاد دانشگاه بود... در حال حاضر هم در خیابان نفت تهران زندگی می کنیم. بابام پرسپولیسی بود، یعنی تمام خانواده ام پرسپولیسی ...
عزیزِ جونِ دل
امیرمسعود فلاح شب عجیبی بود. هجوم افکار مانع خوابم بود. چطور با مامان و بابا خداحافظی کنم؟ با اشک هایشان وقتی راه افتادم و از دور می بینم شان چه کنم؟ اگر دویدند و دستم را کشیدند و مانع رفتنم شدند چه؟ اگر وسایلم را از ساکم درآوردند که مجبور شوم برگردم چه؟ در این فکرها بودم که خوابم برد. صبح از خواب پا شدم دیدم دیر شده. بدوبدو آماده شدم که بروم. مامان و بابا خواب بودند. یک ساک بزرگ کنار ...
قصه عزیز
بیایم و حمایتم کرد تا به خودم متکی باشم. یک پدر قدیمی و این همه حمایت از دختر. پدرم از تهرانی های اصیل بود و ذهن بازی داشت. او در زمانه ای که دخترها کمتر شانس درس خواندن پیدا می کردند به من اجازه تحصیل داد و فرصتی را ایجاد کرد تا روی پای خودم بایستم. کاری که پدرم کرد باعث شد تا پس از فوت شوهرم که زنی 32ساله با یک دخترپنج ساله و یک پسر سه ساله بودم، مستقل باشم و فرزندانم را به ...
در رسانه | حسرت های زنانه ای که مردانه جان می دهند
. درحالی که دفتر مشق امیرحسین را آورده به من نشان دهد، می گوید: نمی دانم مشقش چیست؛ اینجا مدرسه ندارد و باید هر هفته به حصار برویم و آنجا بمانیم ای کاش حداقل اینجا یک معلم داشتیم خودم هم با امیرحسین می خواندم و یاد می گرفتم. خیالش از مهر و محبت امیرحسین جمع است، اما نگران ابوالفضل است و می گوید: او عاشق حیوان است و نمی خواهد درس بخواند، هر چه می گویم بزرگ شوی و پشیمان می شوی می ...
برق زندگی مجید را تاریک کرد
را به خانه بیاوریم و این هم هزینه زیادی می طلبد که از عهده وضعیت اقتصادی خانواده خارج است . به گفته سارا بخش دیگری از هزینه های دوا و درمان مجید را اقوام شان جمع آوری و به حساب مادر خانواده واریز کرده اند. بیشتر کارهای مجید را من و خواهر و مادرم انجام می دهیم. خود من دو فرزند دارم و مدتی است به خانه نرفته ام. اما دیر یا زود باید برگردم خانه و به زندگی خودم برسم. خواهرم هم ...
قصه مامانِ ریحانه ؛ روایت زنی عاشق در همین حوالی...
تلفنم زنگ می خورد، می خواهد از مشکلاتی که دارد باهم صحبت کنیم؛ موضوع ریحانه است، می گوید: نه به خاطر ریحانه؛ برای همه آن هایی که مثل ریحانه هستند باید کاری کنیم، این مشکلات چیزی نیست که به خاطرش ریحانه را رها کنم، تاآخرین نفس عاشق ریحانه هستم و هر کاری بتوانم برایش انجام می دهم اما برای بعضی از مشکلات باید با شما صحبت کنم. کمتر از نیم ساعت دیگر به دفترمان می آید اما ریحانه همراهش نیست، می گوید: به ریحانه گفتم ...
دلنوشته های همسر شهید رضایی نژاد درباره مادر شدنش
پذیرفتن کودکان بی سرپرست به فرزندی این فرایند برایشان آغاز شود). تا پیش از آن به نقشه راه مادری فکر کرده بودم، ولی تدوین نشده بود. به دنیا که آمدی این نقشه ی راه در ناخودآگاه من قدم به قدم و با بزرگ شدن تو شکل گرفت. دیگر می دانستم چه می خواهم و چرا می خواهم. مادرم همیشه می گفت تا مادر نشوی نمیدانی من چه می گویم. مادر که شدم فهمیدم مادرم چه می گفت. من در میانه دا (مادرم) و دت (دخترم) هستم و ...
به بهشت میروم که مادرم آنجاست!
کبنا ؛ به بهشت میروم که مادرم آنجاست! روز زن پدرام باد! زن، بدایت و نهایت زندگی به وجودش بسته و وابسته است. در ایل و در میان مردمان نیک بین کهگیلویه و بویراحمد، زن در مقام مادر، همسر، دختر و خواهر، بس جایگاه رفیع و والایی داشته و دارد. چه بسا به حرمت تاری از گیس سپید ایلبانویی، قتلی بخشیده شود و ماجرایی تلخ به شادکامی، به سرانجام. با سوگند به چارقدی مهمی ختم به ...
ازدواج الهه با متجاوز زنان!
زن 22ساله ای به نام الهه که برای حفظ پایه های لرزان ازدواج دومش وارد دایره مددکاری اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد شده بود، با بیان این مطالب به تشریح سرگذشت خود پرداخت و به کارشناس اجتماعی گفت: با آن که پدرم کارمند بود و اوضاع مالی مناسبی داشت اما من از 12سالگی و در ایام تعطیلی مدرسه در کارخانه های تولیدی کارگری می کردم تا به خواسته ها و آرزوهایم برسم. از نظر پوشش و وضع مرتبی که داشتم، یک سر و گردن از همه دختران فامیل بالاتر بودم و به این موضوع افتخار می کردم. ...
کودکان محروم که آرزو های بزرگی برای مادرشان دارند
.... البته مادرم خبر ندارد، می خواهم دستش را بگیرم و به اینجا بیاورم تا غافلگیر شود. ذوق و سرحالی این بچه ها از صدایشان معلوم است. آن ها که روز های سختی را پشت سر گذاشته اند و هنوز هم مشکلات زیادی دارند با برگزاری یک جشن، خوشحالی شان را فریاد می زنند و دلشان می خواهد در این روز به مادرشان خوش بگذرد. شادی این کودکان مرا هم سر ذوق می آورد. آن ها با دست خالی بهترین ها را برای ...