سایر منابع:
سایر خبرها
روایت شهادت دو برادر مسیحی در کنار هم
.... آن زمان، خانه من آزادی و نزدیک فرودگاه مهرآباد بود و بچه هایم کوچک بودند و شوهرم معمولا بیرون از تهران بود. وقتی آژیر می کشیدند و وضعیت قرمز اعلام می کردند چارلیز؛ خیلی شیطنت می کرد. او به من زنگ می زد و می گفت والیت تو آنجا در سرزمین عجایب هستی، بچه ها را جمع کن و بیا این جا که پیش خودمان باشید. بچه ها هم می آیند و اینجا دور هم جمع می شویم. من می گفتم که من با این سه تا بچه کجا بلند ...
هدیه ویژه رهبری به فرزندان شهید مدافع حرم/ همسر شهید: آقا مهدی دوست داشتند ما را خدمت حضرت آقا ببرند و ...
روزی همسرتان شهید شود نمی ترسیدید؟ سال 90 یازده تا از دوستانش در شمال غرب شهید شدند. آقا مهدی گفتند همه یک جا بودیم بقیه فکر کردند من هم شهید شده ام ولی من یاد تو و بچه ها افتادم بودم. سه قل خواندم تیرها از کنارم رد میشدند. این ها را که گفت بعد از چند سال نفس راحتی کشیدم خیالم راحت شده بود اگر شرایط شهادت هم پیش می آمد چون نمیتواند از ما دل بکند شهید نمی شود. گویا چشم چپ همسرتان ...
عکسها و بیوگرافی امیر کاظمی و همسرش مهتاب محسنی (بازیگر مجموعه لیسانسه ها)
. خانم برومند گفت تو می توانی بازی کنی؟ من گفتم بلد نیستم و چه کار کنم و این ها... متن را دادند و رفتم دو دور خواندم و بعد با دو برداشت کار انجام شد. دلیل دو برداشت هم این بود که در برداشت اول صدا قطع بود وگرنه من بدون اشکال انجام دادم. راستش من خیلی خوب بازی کردم اما همه حواسم به این بود که بابت این کار به من پول می دهند یا نه. خب بچه سال بودم و همه حواسم به این بود که از راه سینما ...
شوهرم رگ دستم را زد / به هوش که آمدم خود را کنار دوستش دیدیم
فکر نمی کردم که شوهرم مرا به ثمن بخس بفروشد آن موقعی که... به گزارش نخست نیوز و به نقل از جام نیوز، یک زن مصری به دادگاه گفت: فکر نمی کردم که شوهرم مرا به ثمن بخس بفروشد آن موقعی که مرا در اختیار دوستش قرار داد. این زن ادامه داد: بعد از آنکه به هوش آمدم خود را در جایی زندانی یافتم و متوجه شدم که در کنار دوست شوهرم هستم و او مرا با همسر دوستش معاوضه کرده است. این زن ادامه داد: شوهرم رگ دستم را زده بود و مرا به زور به خانه دوستش آورده بود. ...
مسلمان شدن به برکت نام فاطمه
: یا فاطمه زهرا، این بیمار آلمانی را با خود آورده ام و شفای او را از شما می خواهم. مادر جان! کمک کن و آبروی مرا نگه دار. آن مرد اضافه کرد: من هم از دیدن این واقعه در گوشه حیاط منقلب شدم و گفتم: ای فاطمه پهلو شکسته! دیدم دخترم قدری ساکت شد، ناگاه مرا صدا زد و گفت: پدر! بیا که دردم ساکت شده. جلو رفتم و دیدم او کاملا شفا یافته گفت: الان بانوی مجلله ای نزدم آمد و دست به ...
مجموعه داستان های کوتاه اجتماعی صلاح عسگرپور ( 16 ) : خدا جای حق نشسته
،برو تا خدای نخواسته افسرده نشوی. -یعنی نباید سراغشان را بگیری زن؟ -مگر آنها سراغ مرا گرفتند،من از آنها چه کم دارم؟ بطور خصوصی با خانه مادرم هماهنگی کردم که امشب بیایند منزلمان: -امشب میهمان داریم. -از کجا فهمیدی؟ -به من گفتند می خواهیم شب نشینی بیاییم. -آنها می خواهند تو را ببینند لذا به تو گفتند،پس چرا به من نگفتند؟ ...
200کارت عروسی مان باطل شد / داستان زنان بازمانده از زلزله
78ساله یا دست هایی که النگو داشت را بریدند تنهاست. یعنی تنها شده البته. 78 سال دارد و زلزله او را به خانه سالمندان سپهر کشانده. تمام اطرافیان در بی بی در 5 دی 82 خاک شده اند: 9تاشون رفتن زیر آوار. همه دنیا رفت زیر آوار، نه فقط ما. کسی رو ندارم دیگه. مرگ برای در بی بی عادی شده؛ در تنهایی اش سرک می کشد و هر بار خبر از یک عزیز ازدست رفته اش را می آورد: مُردیم که مُردیم. جلوی مرگ رو که نمی شه ...
هنرمند معروف در دادگاه اعتراف کرد/ محمود مرا ببخش!
که همان صدای مظلوم، از من در استند آپ حمایت کرد و برایم رای خرید و اینطوری امین حیایی به من باخت و من معروف و محبوب شدم، همه مرا دعوت کردند اما متاسفانه احسان علیخانی مرا به برنامه اش دعوت نکرد و این ضربه روحی بدی به من زد، خدا ازت نگذره احسان. مدتی بود که در ناامیدی روزگار را سپری می کردم تا اینکه چند روز پیش، باز هم به من زنگ زدند و گفتند: برو خوش باش و تفریح کن و برای 9 دی یک برنامه ...
مهمان راه پله ها بودم/ در جستجوی مادر
موتورسوار باعث شد تا ماریا دست از خودکشی بردارد و راهی خانه پسر جوان که آرمان نام داشت شود. آرمان پسر خوبی بود، اما شکاک بود و اجازه نمی داد حتی با خانواده اش همکلام شوم. او مرا در خانه زندانی می کرد. قرار بود باهم ازدواج کنیم، اما همین بددلی های آرمان باعث شد تا پس از سه سال زندگی باهم و درست سه روز مانده به مراسم عروسی مان از خانه آرمان فرار کنم. در جستجوی مادر بعد از آن که ...
وضع مالی اش خوب بود اما خدا را می خواست
تو سر بزنیم و من تعجب کردم که صبح زود آمده بودند. با تعجب نگاه کردم و گفتم حتما حاجی چیزی شده و بعد دیدم که اینها گریه می کنند.گریه ام گرفت و گفتم تاج سرم رفت.او تاج سرم بود.نزدیک 10 دقیقه گریه کردم و بعد به خودم آمدم و گفتم برای چه گریه می کنم. او شهید شده است و با خودم گفتم شهادت را به تو تبریک می گویم.کم کم دیدم امام جمعه شهر و مسئولان دارند داخل خانه می شوند. همانجا ایستادم و به همه گفتم شهادت ...
معراج چه زمانی اتفاق افتاد؟
داد و گفت درود بر تو ای برادر شایسته و پیامبر بزرگ. ملائکی که تحت فرمان اسمعیل بودند جملگی به من خوشامد گفتند و هر فرشته ای که مرا میدید شاد و خندان میشد. آنگاه فرشته ای را دیدم که پیش از او فرشته ای با آن همه بزرگی و عظمت ندیده بودم صورتی کریه داشت و سخت غضبناک بود ولی با دیدار من لبخند و یا سروری در نگاهش مشاهده نشد و فقط مرا دعا کرد. به جبرئیل گفتم کیست و چه هراسی در دل من افکند. جبرئیل پاسخ ...
روایت جامانده کاروان شهدای خان طومان از آخرین لحظات همرزمان شهیدش +تصاویر
حیدری هم یک شب گفت بیا اتاقمان روضه بخون. بعد روضه گفتم مهدی چندتا بچه داری؟ گفت یه پسر دارم. بعد گفتم فدای خانم رقیه. زد باز زیر گریه، از اتاق رفتم بیرون رفتم دنبالش دیدم پشت دیوار داره سر می کوبه میگه رقیه خانم زنم و بچه ام دست تو سپردم. شهید مهدی حیدری شهید امیرعلی محمدیان خیلی چاق و تپل بود. تخمه و آدامس خیلی دوست داشت. یک مرتبه بهش گفتم امیرعلی تو شهید بشوی ما بیچاره ایم ...
قتل دختری افیونی در خشم پسر یک خانواده ثروتمند
دلیل سمیرا نیز از من شاکی شده و می خواست به ارتباط با من خاتمه دهد. حال خوبی نداشتم پس از چند روز که از دیدار سارا با سمیرا گذشته بود با سارا تماس گرفتم و به او گفتم از ازدواج با سمیرا پشیمان شده و قصد ازدواج با او را دارم . سمیرا می دانست تو معتاد هستی؟ نه . من همیشه پول داشتم و هر وقت می خواستم مواد در دسترسم بود. به همین دلیل تابلو نبودم و قصد داشتم بعد از ازدواج برای همیشه ...
10 بسته "سیگار" برای چاپ یک تصویر! +عکس
تبلیغات این لشگر می گفتند حالا که داری می روی منطقه برای ما هم عکس بگیر. در یکی از حمله ها با سه نفر دیگر از همکاران به سمت جبهه راه افتادیم. قبل از حرکت نامه ای از طرف فرماندهی به ما داده بودند و گفتند متن آن محرمانه اس و به هیچ وجه درش باز نشود، وقتی رسیدید منطقه برسانید به دست فرمانده آنجا. در راه ماشین ما چپ کرد و به عملیات نرسیدیم. نامه دست معاون ارشاد که همراه ما بود سپرده شد. گفتم ...
راه شهدا برای دفاع از اسلام حد و مرز ندارد
دوستانم دادم و به او گفت همسرم را برای شهادت من آماده کنید. تا اینکه روزی یک نفر با من تماس گرفت و گفت حاج محمد تیر خورد، پرسیدم کجای بدنش، گفتند دستش، دوباره پرسیدم دست راست یا چپ که گفتند کتفش . یادم می آید رفته بودم منزل یکی از دوستانم که چند فرزند شهید در آنجا حضور داشتند. یکی از آنها طوری خاص به من نگاه می کرد که از جای خودم بلند شدم و گفتم چرا یک طوری خاص مرا نگاه می کند. برادر ...
حکایت ما و قبضامون؛ طنزی با لهجه اصفهانی
خونه آب نرفته باشه".گفتم "وا من کی آب ریختم یعنی می گویید این لباس گال گرفته تو آ بچادا نشورم تا گند از خونه بره بالا؟! حالا ما یک ماشین لباس شوری یا ظرفشوری شبا روشن می کنیم اگه راس می گوی کفر من درنیار و به همه بوگو من بعد بازنشستگی در خدمت زن جانم و بعد صبح به صبح برا اینکه کمک حال من نباشی بری ابو قراضه ات تو کوچه بشوریا یکی یکی برگا گلا باغچه را با شیلنگ آب تمیز کنی." حج آقا که ...
خاطرات آزاده فاطمه ناهیدی (26)
پایگاه اطلاع رسانی آزادگان ایران : نامه از طرف خانواده بود. آن را از اسلام آباد فرستاده بودند. خواهرم با دوست برادرم ازدواج کرده بود و در اسلام آباد زندگی می کردند. دو ماه از ازدواج شان بیشتر نگذشته بود که او هم شهید می شود. همه شان از شهادت برایم نوشته بودند، ولی ننوشته بودند چه کسی شهید شده؟ می خواستند مرا از آن ناآرامی بیرون بیاورند. سال برادرم نزدیک بود. ...
وقتی آجر و آب جوش از پشت بام ها بر سر بسیجیان یزدی می بارید!
، موسوی، کروبی و دیگر اعضای نظارتی و اجرایی حاضر در شعبه اخذ رای هنگان شمارش آرا حاضر بودند، پس از پایان شمارش آرا، کروبی حتی یک رای هم در صندوق نداشت به نماینده کروبی که کارت نمایندگی را نیز داشت گفتم بی انصاف حداقل تو یک رای می دادی ، آنچه ما دیدیم حداقل از صبح برایت صبحانه ناهار وشام آوردند و مسلما مبلغی نیز دریافت خواهی کرد وی لبخندی زد و هیچ نگفت، این موضوع ذهنم را مشغول کرده بود، شماره این نماینده ...
داستان مرد و اراذل
حامی اشرار هستی. مرد بیچاره گفت: من چنین و چنان که می گویید نیستم. مرا رها کنید. اراذل گفتند ما باید خانۀ تو را جستجو کنیم. مرد گفت به درون خانه بیایید تا حرف بزنیم. آنها پذیرفتند. پس از ساعتی گفتگو مقرر شد مرد در خانه اش را هرگز نبندد و تلویزیون هم نگاه نکند. در عوض اینکار اوباش قول دادند که دیگر فریاد نزنند. ساعتی بعد مرد در خانۀ بی حریم و عفت نشسته بود. پسرش رو به او گفت که ...
مرد بنگاهدار با چرب زبانی مرا فریب داد و خانه مجردی برایم گرفت/ شوهرم ارتباط های پنهانی داشت و من هم ...
موضوع مرا به شدت عذاب می داد. با گذشت 11 سال از زندگی مشترکمان با صابر، هنوز فرزندانش مرا به عنوان زن پدرشان نپذیرفته اند تا جایی که پسر صابر برای انتقام از من خودروام را مقابل مغازه پدرش تخریب کرد. اما همسرم نه تنها برخوردی در مقابل این عمل زشت فرزندش نکرد، بلکه باعث تحقیر من شد و باز هم طبق معمول از پسرش حمایت کرد. دیگر از این وضعیت خسته شده ام و نمی توانم این همه تحقیر را تحمل کنم چرا که وعده های صابر همه پوچ بود و... اخبار زیر را از دست ندهید: ...
اقدام زشت نامادری با پسر شوهر کثیف
دو سال از این ماجرا گذشت و پسرم دوباره تصمیم گرفت ازدواج کند. این بار هم فرصت نداد مشورتی بکنیم و تصمیم درستی بگیریم. از طریق شبکه های مجازی خاطرخواه دختری شده بود و می گفت: اگر بیایید، احترام سر خودتان گذاشته اید و اگر هم پا پیش نگذارید، ضایع خواهید شد. چاره ای نداشتیم و به خواستگاری رفتیم. من گفتم پسرم یک بچه دارد. عروسم و خانواده اش با رویی گشاده برخورد کردند و می گفتند این پسرمثل نوه ...
من زنده ام و نفس می کشم هنوز
. نیروهای امدادی مرا به فرودگاه و از آنجا به بیمارستان شیراز انتقال دادند، چند روز در بیمارستان شیراز تحت درمان بودم، ماندن زیاد زیر آوار به کلیه هایم آسیب رسانده بود، دست و پایم شکسته بود و عصب پایم کشیده شده بود. بالاخره بعد از 2 هفته دختر عموهایم برای ملاقاتم به شیراز آمدند از دینشان خوشحال شدم و احوال پدر و مادرم را پرسیدم، آنها گفتند همه مثل تو به بیمارستان های شهرهای مختلف منتقل ...
خشونت روانی رایج ترین خشونت علیه مردان/ رواج افکار فمینیستی خشونت علیه مردان را افزایش داده است
.... رضا که یکی از اقوام ما بود. حسن را به من معرفی کرد و ما با هم ازدواج کردیم، اما پس از ازدواج فهمیدم حسن مرد بداخلاقی است و مرا کتک می زد. چند بار از این وضعیت به رضا گله کردم. روز حادثه رضا از شمال به خانه ما آمد و با حسن به طبقه پایین رفتند. وقتی رفتم آن ها را برای شام صدا کنم، دیدم رضا شوهرم را کشته است، اما رضا در دادگاه اتهام قتل را رد کرد و گفت من زمان حادثه در تهران نبودم و مهری دروغ می ...
بعد از باخت به پرسپولیس به بچه ها گفتم نمی توانم سرم را بالا بگیرم / دلم برای خودم می سوزد
تیم سقوط می کند. فکر می کنم آقایان عباسی هر سال چند میلیارد هزینه بدون بازگشت می کنند. من معتقدم اگر قرار است نمانیم باید سرمان بالا باشد و تحقیر شویم. من در این بازی تحقیر شدم و گفتم رویم نمی شود بیایم در جایگاه حضور پیدا کنم و در نیمه دوم بنشینم. وی خاطرنشان کرد: بعضی چیزها موجب تعجب است. به ما زنگ زدند که باید بیایید کنفرانس مطبوعاتی. بعد از سازمان لیگ زنگ زدند و گفتند نمی توانی حضور ...
گوشی موبایل دختر همسایه،سارق نقابدار را به دام انداخت
روز نو : او گفت: همراه مادرم و پسر 7 ساله ام درخانه بودم که ناگهان زنگ آپارتمان به صدا درآمد. به محض اینکه پسرم در را باز کرد مردی نقابدار و چاقوبه دست وارد خانه شد. او تهدید کرد اگر سر و صدا کنم بلایی سر بچه ام می آورد. من و مادرم هم به ناچار سکوت کردیم و او با بستن دست و پا و دهانمان، تمامی طلاها و پول نقد موجود درخانه را به سرقت برد. مرد ناشناس سعی می کرد زیاد صحبت نکند ...
از 120 نفر فقط 4 نفر زنده ماندند!+ تصاویر
درخواست می سوزم و خودم را نمی بخشم. در دل گفتم: خدایا ای کاش من شهید نشوم! مرا اول به بیمارستان صحرایی، بعد به بیمارستان اهواز و در آخر یک ماه در بیمارستان اراک بستری کردند. وقتی برای مرخصی به خانه رفتم به کوچه مان (کوچه جوادیه در خیابان طبرسی) که رسیدم، با عصا داشتم به سمت خانه می رفتم که مادرم را دیدم. گفتم سلام علیکم. سرش را بالا کرد و یک نگاهی به من کرد و گفت سلام آقا و بعد رد شد ...
گلایه مادر سردار شهید علی شفیعی از اسراف و بد حجابی جامعه امروز/نانی که خدا فرستاد
وقتی به خانه آمدم دیدم که علی تکه نانی خیس به دست گرفته و دارد می خورد ازش پرسیدم علی جان نان از کجا آوردی؟ گفت: مادر تو مسیر خانه که می آمدم خیلی گرسنه ام شده بود با خودم گفتم ای خدا می شود کمی نان برایم بفرستی. وقتی در خانه رسیدم دیدم که چند تکه نان داخل یک پاکت دم در گذاشته شده آن را به خانه آوردم و یک تکه از آن را شستم ... پس نان را خدا برایمان فرستاده. پسرم علی این طور بزرگ شد حالا ...
مجموعه داستان های کوتاه اجتماعی صلاح عسگرپور ( 17 ) : فرار به سوی عدالت
...،پاسخ داد: باید از جوانی لذت برد،جوانی برگشت ندارد،بگذار صفا کنیم!،و غیره. روزی حمید مرا سوار خودرویش کرد،برای دخترانی که در مسیرمان قرار می گرفتند بوق میزدیم،کسی نزدیک ما نشد....بعد موتورسیکلتم را آوردم تا یک ترفندی بزنیم،قبل از اینکه از هم جدا شویم حمید گفت،تو سوار موتور می شوی و من هم با فاصله 150 متر به دنبالت می آیم،اگر مزاحمتی برای یک دختر فراهم کردی و با هم درگیر شدید،بلافاصله من ...
وقتی سرزده به خانه رفتم مرد غریبه را داخل کمد پیدا کردم
.... مرد میانسال در بازجویی ها به قتل همسرش اعتراف کرد و به ماموران گفت: ثمره این زندگی مشترکمان پسری سرباز و دختری نوجوان است. سال ها در تهران کار و زندگی می کردیم. از یک سال پیش با اصرار همسرم که می خواست نزدیک خانه عمه اش زندگی کند، در کرج ساکن شدیم. وی افزود: همسرم بعد از آمدن به کرج رفتارش تغییر کرد. اکثر مواقع پرخاشگر بود و زمان بازگشت مرا به خانه می پرسید. همسرم در خانه مخفیانه با ...
دختر ترامپ توسط مسافر خشمگین غافلگیر شد+عکس
." بنا به گفته یکی از شاهدان عینی، " ایوانکا" با بی اعتنایی به این مرد سعی کرد با نشان دادن مداد رنگی به بچه هایش، حواس آنها را از این اتفاق پرت کند. پرسنل هواپیمایی "جت بلو" بلافاصله این مرد را به بیرون هواپیما هدایت کردند. وی در حالی که فریاد می زد گفت:" شما مرا بخاطر اینکه عقیده ام را بیان کردم از هواپیما اخراج کردید؟!! گفتنی است با وجود حضور اعضای سرویس امنیتی در داخل هواپیما به همراه خانواده ترامپ اما آنها از هر گونه دخالت خودداری کردند و اجازه دادند تا پرسنل هواپیما این حادثه را مدیریت کنند. ایوانکا برای گذراندن تعطیلات آخر هفته عازم هاوایی بود. ...