آیت الله هاشمی رفسنجانی: صدام گفت هر چه می خواستید گرفتید/ خدا می داند ...
سایر منابع:
سایر خبرها
داستان 23 نفر چیست؟
کنم -زمان اسارتم- من بودم و اکبر دانشی و حسن اسکندری. تسنیم: حالا شما بودید، حسن، یک دوست زخمی و یک سرباز عراقی! یوسف زاده: بله؛ در آن لحظه همه چیز را به خدا سپردیم، دست ها را بالا بردیم و به اسارت تن سپردیم! از حال و هوای لحظات اول اسارت بگویید! یوسف زاده: لحظه اول اسارت، احساس عجیب و غریبی داشتم. اولین باری بود که دشمن را روبروی خود میدیدی! دشمنی که سال ...
آزادگان با معنویت شان ورای دیوار ها را می دیدند
...> شما آنقدر عریان و مستقیم با مرگ روبه رو شده بودید که دیگر از چیزی نمی ترسیدید؟ پشت سر من همین جوری بچه ها روی زمین افتاده بودند. سرباز و بسجی صاف رو به آسمان روی زمین افتاده بودند. چند نفر هم کنار خودم گلوله خوردند. دیگر می دانستم برگشتی نیست و برای ما هم همین اتفاق خواهد افتاد. خودتان در آن لحظات اول اسارت آینده را چه رنگی می دیدید؟ وقتی اسیر شدیم و ما را به عقب بردند ...
عمونبی،آزاده ای که9 سال ایستاده خوابید
قهرمان قصه مارا، برای همیشه عمو نبی شود.حتی برای فاطمه. *مرد بود و غیرت داشت 6 برادر و 6 خواهر بودند. جنگ که شروع شد همگی در خرمشهر زندگی می کردند. در همان خط مقدم. عمو نبی هم آن جا بود. کنار جهان آرا، کنار رسول رستگاری و فتح الله افشار، برادرش محمد هم با او بود.از شدت بمباران خانه آن ها درحال ویران شدن بود، مثل خیلی دیگر از خانه های خرمشهر. رفته بود شلمچه. وقتی که برگشت از ...
سیلی خوردن گروهبان بعثی از نوجوان آزاده/ ماجرای اسارت دوطفلان مسلم در میان رزمندگان ایران! + تصاویر
الله شیخ عبدالستار هستی؟ با شنیدن این جمله انگار با پُتک بر سرم کوبیدند. در پادگان باران باریده و آب باران و آب چاه توالت در محوطه پادگان جمع شده بود. در آن هوای سرد بارانی، من را وادار به سینه خیز کردند، آن ها با قنداق کلاشینکف بر کمرم می زدند و با پوتین بر گردنم فشار می آوردند تا صورتم هم آلوده شود. غروب که شد یک دست لباس به من دادند که لباس های آلوده و گلی را عوض کنم. من هم بدون ...
آزاده شماره 11054/ از آب و نان سهمیه ای تا جشن آزادی با سیب زمینی آب پز
را به اتوبوس رساند البته سرعت اتوبوس ها آنقدر کم بود که می شد پیاده سبقت گرفت بنابراین از روی لاستیک های اتوبوس بالا آمد و از شیشه سرش را داخل کرد و از دوستان احوال مرا می پرسید. یکی از دوستان به او گفت عقب اتوبوس نشسته برو از شیشه های عقبی نگاه کن، کمال دوباره روی جفت لاستیک های عقب اتوبوس قشنگ رو به رویم، از خودم حالم را می پرسید و سراغ می گرفت. مرا دید ولی نشناخت به همین ...
غوغای شهیدان بی سر
. من آن روز از خدا و از خود شهید خواسته بودم که توفیقی دهد من خدمت حضرت آقا برسم چون در آن ازدحام، شلوغی و هیاهو امکان نبود. دوست داشتم بروم و گزارشی را از وضعیت پیکر شهدا به خدمت حضرت آقا برسانم. به طور معجزه آسایی به محضر حضرت آقا شرفیاب شدم. قبل از نماز زیر جایگاهی که آقا لحظاتی توقف داشتند، شخصیت های مملکتی و سران قوا، اسماعیل هنیه، فرماندهان عالی سپاه از جمله سردار سلامی هم آنجا بودند. من هم ...
از تبلیغات علیه صدام در عراق تا یادگیری زبان فرانسه و انگلیسی در دوران اسارت
سال 1337 هستم. در زمان اسارت 22 ساله بودم. خیلی لحظات سختی بود آن موقعی که تصمیم گرفتیم برویم جبهه فکر هرچیزی را می کردیم جز اسارت. می گفتند طرف رفت جبهه شهید شد یا مجروح شد؛ ما هم به تنها چیزی که فکر نمی کردیم اسارت بود. وقتی که با این مساله روبرو شدیم خیلی سخت بود. مرصادنیوز: برای ما درباره اتفاقات پس از آن و از لحظه ورود به اردوگاه تعریف کنید؟ صدام از یزید کمتر نبود؛ ما را ...
برگی از دفتر 3000 صفحه ای آزادگان به تعبیر نویسنده کتاب آن 23 نفر
برای وطنمان بودند، به نام کسانی که یعقوب وار در فراقشان چشم به راه بودیم تا این که روز وصل فرارسید و 26 مردادماه در دل خرما پزان کام همه را شیرین کرد. آری 26 مردادماه سربلند از تقویم 360 روزه ای در سال 1369 ثبت شد و برای همیشه دوران فریادگر یاران در بند امام روح الله و سربازان پا در رکاب امام سید علی شد. به همین مناسبت به پاس حرمت لحظه هایی که دم فروبستند تا در بند بردگی ...
حال و هوای مادر وقتی خبر بازگشت پسرش را شنید/ صدای خرد شدن استخوان دوستانم را می شنیدم
دشمن آمادگی زیادی دارد و با منورها همه جا را مثل روز روشن کرده بود؛ در آن عملیات سخت علاوه بر اینکه از آب عبور کرده بودیم، در محاصره بسیار سخت دشمن هم قرار داشتیم و حدود 7 صبح بود که حلقه محاصره تنگ و اسیر شدیم. **دیدار ما روز قیامت! فارس: در زمان تنگ شدن حلقه محاصره دشمن و اسارت چه احساسی داشتید؟ در آن لحظات به چه چیزی فکر می کردید؟ شانظری: در آن لحظه جانشین گردان ...
محسن تنابنده در فرودگاه دستگیر شد | جرم بزرگ محسن تنابنده برای حمل مواد مخدر
زیگر 45 ساله کشورمان در بیست و ششمین روز فروردین متولد شد.این بازیگر محبوب فرزند دوم خانواده است یک برادر بزرگتر و یک خواهر کوچکتر از خود دارد.محسن فارغ التحصیل لیسانس بازیگری از دانشگاه هنر و معماری می باشد. دوران کودکی محسن تنابنده در زندگی نامه محسن تنابنده بازیگر این گونه آمده است که : وی متولد 26 فروردین ماه 1354 در تهران است. او از زمان کودکی در سالن نمایش پیکان شهر ...
جاسوس عراقی
تعمیرات مشغول بود. آقا پایشان را روی پای او گذاشتند و فشار دادند. حمید گفت: برادر پا تو بردار. آقا باز هم فشار دادند. حمید سرش را از زیر ماشین بیرون آورد و گفت: چرا فشار می دهی که یک دفعه آقا را شناخت. از شوق دیدن آقا در پوستش نمی گنجید. *** عملیات والفجر 4 بود. در جاده با گریدر مشغول کار بودم، حاج حسین با یک ...
چگونگی مجروحیت دکتر محمد پرغو/ روایت میرزازاده از حماسه روز حادثه
به جای نسبتاً امن بکشم. نفسهای همه به شماره افتاده است. خودم را برای درگیری تن به تن با افراد داخل و پشت سر تانک آماده می کنم. تانک با پیکر برادر پرغو کمتر از دو متر فاصله دارد. در همین لحظه، یک بسیجی کم سن و سال را می بینم که حداقل 2 سال از من، که 18 سال دارم، کوچک تر است و ده ها نارنجک به بدن خود بسته است. از لهجه اش، که فریاد می زند و ذکر الله اکبر و لااله الاالله می گوید، حدس می زنم اهل نجف ...
آزادی از برزخ
بود که فهمیدم کار خدا بود که ما آزاد شدیم و باید شکر این نعمت بزرگی را که خدا به ما عطا کرده است و از آن شرایط سخت نجات یافته ایم، به جا بیاوریم. از آن جا حرکت کردیم و در کرمانشاه مورد استقبال باشکوه مردم قرار گرفتیم و بعد هم با هواپیما به فرودگاه و در ادامه به پادگان الغدیر رفتیم. دو روزی در قرنطینه بودیم و صبح روز سی ویکم شهریورماه به شهر خودم یعنی زرین شهر رسیدم. کد خبر 597124 ...
خاطرات آزادگان؛ روایت دو دنیای متفاوت زندان بان و زندانی
پرسید لطیف سعی می کنه کمکت کنه، ولی تو چرا شعر حماسیِ جنگِ آهنگرانِ خمینی رو می خونی؟ و از پاسخی که شنید خوشش نیامد. عصبانی شد و دو سیلی محکم خواباند توی صورتم. احساس کردم پرده گوشم پاره شد. خیلی فحش بارم کرد. اما یکی دیگر از نگهبانان زندان – که به قول راوی شاهد علاقه اسرای مجروح به آقا اباعبدالله الحسین بود - به او گفته بود من روزی فهمیدم خدا شما ایرانی ها رو در این جنگ ذلیل نمی کنه ...
مقاومت در خانه ما موروثی است
از ما می خواست که برایش دعا کنیم. من به خوبی می دانستم که منظور حاج قاسم از دعا برایش همان توفیق شهادت است. راستش دلم نمی آمد که برایش از خدا آرزوی شهادت کنم. تلخی از دست رفتن پدر را یک بار تجربه کرده بودیم و نمی خواستیم که این اتفاق مجدداً با شهادت حاج قاسم برای ما تکرار شود. می گفتم: حاجی خدا شما را برای اسلام نگه دارد، اما لحظه ای که دیگر خدا بخواهد، شهادت نصیب تان شود. نامه ای برای حاج قاسم ...
ما دشمن را در خاک خودش به اسارت گرفته بودیم
پیدا نکردم. اصلاً قرار نبود جلو بیایم، اما با گردان پیاده همراه شدم و در پاتک بعثی ها محاصره و اسیر شدم. همانجا همه چیز را به خدا سپردیم. لباس عباس را پاره کردم و لباس خاکی خودم را به عباس پوشاندم. با تکه پارچه های لباس عباس هم زخم های خودمان و هم جراحات اسرای دیگر را بستم. عراقی ها متوجه نسبت شما با هم شدند؟ وقتی من اسیر شدم خودم را اینگونه معرفی کردم؛ محمدرضا، نام پدر ...
رئیس بنیاد شهید: در جبهه از خدا خواستم اسیر نشوم!
به گزارش خبرنگار گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، صبح امروز چهارشنبه 26 مردادماه همایش پاسداشت سالروز ورود آزادگان به کشور با حضور امیرحسین قاضی زاده هاشمی رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران و جمعی از آزادگان سرافراز در دانشگاه امام حسین(ع) برگزار شد. قاضی زاده هاشمی در این مراسم دقایقی به سخنرانی پرداخت و گفت: اتفاق بزرگی است که شما عزیزان، چند سال در چنگال صدام با هم همدل شدید، مبارزه کردید و ...
ویژگی بارز اصحاب سیدالشهداء علیه السلام
سیدالشهداء علیه السلام، حضرت حجه بن الحسن عجل الله تعالی فرجه الشریف این ویژگی را در وجود خویش پرورش دهیم؟. این کارشناس مسائل دینی خاطرنشان کرد: به یاد خدا بودن آن هم در تمامی لحظات شاید به یکباره سخت و در نگاه اول محال به نظر برسد اما کاری که قدم به قدم و با استمرار صورت می گیرد، به تدریج گسترده و ماندگار می شود. یاد خدا علاوه بر ذکر زبانی باید در اعمال و رفتار ما وجود داشته باشد و برای آنکه ...
وقتی به ایران بازگشتید، دیگر دامن نزنید که ما ظلم دیدیم!
انتظار ماندند تا جنگ شان علیه ایران تمام شود، غافل از اینکه قدرت طلبی صدام تمام ناشدنی بود. حتی افسران برجسته و بعثی عراقی نیز ابراز ناراحتی می کردند: این چه بازی است که صدام دوباره درآورده است! از نیرو های گارد خودشان می گفتند: شما می روید راحت می شوید. ما ها می مانیم، بیچاره می شویم! اغلب آن ها از حمله به کویت ناراحت بودند. تازه دو سال از جنگ با ایران فارغ شده بودند و آسایش نسبی به آن ...
گفتگوی تفصیلی با آزاده سرافراز کرمانشاهی/ از چرخاندن در خیابان های بغداد تا روایت هایی از وضع غذا و ...
برنامه ها به صورت مخفی و به دور از چشم بعثی ها برگزار می شد. شیرین ترین خاطره شما در این چهار سال چه بود؟ با وجود همه سختی ها و بدرفتاری ها در این مدت خاطرات شیرینی زیادی هم داشتیم، مانند تجربه راهپیمایی اربعین که در راه سختی هایی دارد اما از درون خوشحالید و آن لحظات جز عمر انسان حساب نمی شود به علت اینکه حس می کنید در مسیر خدا، معنویات و امام حسین(ع) قدم برمی دارید، همه سختی ها ...
در صحنه کربلا چیزی جز زیبایی ندیدم
همتا که آوازه دلاوری هایش می تواند درس امروز کتاب های درسی مان باشد. سرداری که به خاطر ارادت به حضرت حسین(ع) سرش بالای نیزه رفت. اعظم سالاری، همسرش خاطرات او را برای مان بازگو می کند. خانه سردار شلوغ است و پر رفت وآمد. مهمان ها از راه های دور و نزدیک آمده اند برای استقبال و تشییع؛ آن هم بعد از 8سال. خدا می داند در این روزها چه بر سر این زن و بچه ها چه آمد. اینکه حتی پیکر عزیزشان نبود تا ...
ماجرای تکان دهنده آزاده ای که در آخرین لحظه تبادل اسرا به شهادت رسید
.... با آغاز تجاوز عراق به کشور راهی جبهه شد و در عملیات آزادسازی خرمشهر به افتخار جانبازی نائل آمد. هنوز بهبودی کامل نیافته بود که به علت اشتیاق به جهاد در راه خدا دوباره رهسپار جبهه شد. مؤسسه فرهنگی پیام ازادگان روایت اسارت، شهادت و پیکر سالم او را چنین نقل کرده است: شهید پیراینده در سال 65 در عملیات کربلای 5 به اسارت نیروهای بعثی در آمد. ابتدا به اردوگاه 11 منتقل شد. درهمان بدو ورود ...
مرحوم ابوترابی معتمد آزادگان بود/ با شعار الله اکبر منافقین را هو کردیم
ماه و آزادسازی دشت عباس به خانه برگشتم. دوباره در شهریور سال 1361 اعزام شدم و مسئول دسته در گروهان شهدای ماهشهر بودم. پس از اینکه سه ماه گذشت، با این که می توانستم برگردم، چون مطلع شدم که قرار است عملیاتی انجام شود، برنگشتم تا در آن عملیات شرکت کنم. ماندم و در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کردم. خداوند منافقین را لعنت کند، با توطئه آن ها عملیات لو رفته بود و ما در محاصره افتادیم و 18 بهمن سال 1361 به ...
اسارت با طعم سختی و لذت معنویت/ وقتی سال های دور از خانه هم رزمنده ها را خط انقلاب جدا نکرد
سال اسارت هرماه برایش نامه مینوشتم و از دلتگیهایم و امید به بازگشتش می نوشتمبارها نیز نامه های عاشقانه برایش نوشتم و به او امید میدادم زیرا سختیهای من به اندازه یک ثانیه از زجرهای وی نبود. ساعت 9 صبح برادر زاده شوهرم درب منزل امد و از ازادی حاجی خبر داد، تا چند لحظه بهت زده بودم که بخندم یا گریه کنم، گفتم تا نشانه ای از شوهرم نبینم باور نمیکنم که چند عکس و نامه نشانم داد و در ان لحظه بغض ...
این اسیر در یک قدمی شهادت ایستاد
.... شاید باورتان نشود ولی در آن لحظه من واقعا از دنیا بریدم و دل کندم. درهمان زمان کوتاه که چشمانم بسته بود و در انتظار مرگ بودم تمام صحنه های زندگی ام از کودکی تا به آن زمان به مانند کسی که در قطاری نشسته باشد و از پنجره بیرون را نگاه کند از جلوی چشمانم گذشت. همانطور که منتظر شنیدن صدای شلیک گلوله و احساس داغی سرب روی پیشانیم بودم در دل داشتم با خدا راز و نیاز می کردم و از درگاهش طلب بخشش و ...
عاقبت تویوتای صفر فاطمیون در حوالی حلب +عکس
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، اگر چه زحمت برادر حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس، برای تنظیم قرار دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی ، چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبت هایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیت های نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز بود. ...
از لحظه شنیدن خبر ارتحال امام تا توسل 72 اسیر به امام حسین (ع)
برنامه ریزی کردیم، چند تا از بچه ها دیدبان بودند، ولی زمان برگزاری مراسم خود آن ها هم تحت تاثیر مراسم عزاداری قرار گرفتند و یک لحظه متوجه شدیم عراقی ها پشت پنجره ایستادند و ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند و گفتند فردا روز قیامت است و آن هایی که عزاداری کردند بیایند بیرون، بعد از اینکه تعدادمان شمارش شد جمع ما 72 نفر شد و این تعداد برای همه یک تقویت روحی شد که بتوانیم شکنجه ها را تحمل کنیم و این اسارت متصل به اسارت اهل بیت (ع) شد. گفت وگو از مینو جعفری ممتاز انتهای پیام/ ...
خدیجه میرشکار، اولین بانوی اسیر ایرانی در دفاع مقدس، از روز های سخت زندان و استخبارات می گوید
آن آوارگی ها چه می دانستم برای چه نشانی ای در ایران نامه را بفرستم تا اینکه به ذهنم زد و به نشانی یکی از اقوام در اصفهان نامه را نوشتم که خدا را شکر نامه از آن طریق به خانواده ام رسیده بود و از احوال ما با خبر شده بودند. خانواده ام در نجف آباد ساکن شده بودند. حمام با تین حلبی روغن او دوران اسارت خود را در زندان موصل می گذراند، جایی در شمال عراق که آب وهوایی سرد دارد، جایی که ...
بگویید خمینی در فکرتان بود و برایتان دعا می کرد/ خاطره جالب رهبر انقلاب از بازگشت آزادگان
ها را لحظه شماری می کردند. آنان در گوشه زندان های تاریک و وحشتناک دشمن، با پدر پیر خود درددل می کردند و آن پیر فرزانه با عشق پدری به آنان پاسخ می داد: فرزند بسیار عزیزم! از نامه دل سوزانه شما بسیار متأثر گردیدم. من ناراحتی شما عزیزان در بند را احساس می کنم، شما هم ناراحتی پدرتان را که فرزندان عزیزش دور از وطن هستند، احساس کنید. عزیزان من! سیّد و مولای همه ما حضرت موسی بن جعفر بیش از همه شما ها و ...