سایر خبرها
من، سرباز قاسم سلیمانی
ابوالقاسم محمدزاده قلم دنبال بهانه می گردد تا عقده ای گیر افتاده در گلو را بازگو کند. آخر این روزها یادآور لحظه ای است که ناخواسته تلویزیون را روشن کردم و شبکه خبر را گرفتم. دلم به شور افتاده بود و با دیدن نوار سیاه مورب گوشه تلویزیون حالم منقلب شد. سابقه نداشت آن موقع صبح تلویزیون را روشن کنم. بچه ها همه خوابند و من تا بیدارشدن شان آهسته قرآن می خوانم که فقط خودم صدای ...
افتخارم جاروکشی بارگاه حضرت رضا(ع) است
. سال 1375 نزد مرحوم آیت الله شیخ ابوالحسن شیرازی، اولین امام جمعه مشهد رفتم و در قسمت ستاد نماز جمعه مشغول به کار شدم. وقتی ایشان فوت کردند و آیت الله سیدمهدی عبادی امام جمعه شدند، زمان ایشان هم در این ستاد خدمت کردم. زمان آیت الله سیداحمد علم الهدی نیز تا حدود هشت سال قبل هم در این بخش حرم بودم . مفروش کردن صحن ها با زیلو و موکت آقای ریحانی با گذراندن ساعاتی از عمرش در حرم مطهر ...
روایت یک قاب
نوبت دیدار بعد! کلیپ کوتاهی از برج میلاد گرفتم ولی با کلنجاری که با خودم رفتم استوری نشد! رسیدم سرکوچه کشوردوست. خانم دهقان پور پیام داده بود آدرس، کوچه ی اشک بوس است! ولی من اسنپ را گرفته بودم. یک درب در انتهای کوچه ی کشوردوست بود. نگهبان اشاره کرد که باید به اشک بوس بروم. نشان را زدم ولی موقعیت یاب از کار افتاده بود! به گمانم آمد عمدی است که مکان نما کار نمی کند! همان آدرسی که نگهبان ...
فیلمسازی در حال و هوای قصه های مجید /به خاطر عمار کارگردان شدم
پیدا کردیم. شروع جشنواره عمار بسیار پرقدرت بود و همینگونه توانست برای ما تبدیل به انگیزه برای حرکت شود. بعد از 13 دوره خوب است که شاهد تحول در این جشنواره باشیم چرا که فکر می کنم هنوز دارد روی همان روال اولیه خود حرکت می کند، در حالی که شرایط تغییر کرده است. وی تأکید کرد: فیلمسازی نسبت به گذشته راحت تر شده و تعداد آثار هم بالا رفته است و به همین دلیل جشنواره عمار باید در قالب حرفه ای تری ...
گلایه سرمربی تیم ملی بوکس از انتقادات تند و تیز/ نهرودی: از سن و عمل قلب من حرف می زنند
فعالیت در این سمت نیز گفت: دوستان به سن و جراحی قلب من اشاره کرده اند که با آن کاری ندارم اما مگر برای من افتخار جدیدی است که بخواهم این سمت را فقط برای خودم نگه دارم؟ من تا آخرین سطح مربیگری در تیم ملی را رفتم و قله این کار را دیده ام. اگر حالا هستم فقط برای ایجاد آرامش و هماهنگی میان مربیان جوانی است که مجری خواهند بود. نهرودی تصریح کرد: علاقه و میل باطنی من انتخاب ...
انگشتانی که برنمی گردند
گرفتم که حسین دیر کرده نگرانم، گفت پیش من آمده نگران نباش! اما من قلبم درد می کرد، به دخترم گفتم اتفاق بدی افتاده که دلشوره گرفته ام. دیگر این قدر حالم بد شد که یک دفعه بدو بدو سر خیابان رفتم و داد زدم که یکی از دوستان حسین آمد جلو و گفت حالا که دیگر داد می زنی و حالت خراب است، به تو می گویم چه شده. پسرت داغان شده، چند تا از انگشتانش رفته و همان موقع من غش کردم و افتادم. مادر حسین با ...
آذری حرف زدن فرمانده عراقی برای اسرا
اتفاقی افتاده است. سرم را به سمت آسمان گرفتم و سرنوشتم را به خدا سپردم. هر کدام از بعثی ها یک خشاب خالی کردند و صدای تیرباران همه جا را پر کرده بود. بعد از یک ربع نمی دانستم گلوله خوردم یا نه. به دیوار دست زدم و بتنی بودن آن را احساس کردم. آن لحظه فهمیدم که هنوز زنده ام و بعثی ها می خواستند ما را بترسانند. اسارت خیلی سخت بود. سخت تر از آن تحقیر کردن اسرا بود. یادم هست یک روز ما را سوار ...
به رهبریِ حضرت زهرا(س)
با نام جهادی سید ابراهیم فرمانده ایرانی گردان عمار از لشکر مقتدر فاطمیون معتقد بود: بچه های فاطمیون بسیار غریب و خاصند و بسیار هم مورد عنایت حضرت زهرا(س) هستند. رهبر فرزانه انقلاب اسلامی در دیدار خانواده شهدای افغانستانی مدافع حرم لشکر فاطمیون در حرم مطهر حضرت امام رضا(ع) فرمودند: برادران و خواهران عزیز افغانی و خاوری های مشهد و خراسان و اینها در همه مراحل انقلاب اسلامی نقش ...
مردی که همه سال را روزه بود!
هفته تاب می آورد و حتی شده برای یک روز به خانه می آمد و دوباره برمی گشت. مأموریت زیاد می رفت. در قضیه داعش به او اعتراض می کردم چرا می روی و این قدر زود هم برمی گردی؟ می گفت بچه هایی هستند که سه ماه و چهار ماه نمی آیند، ولی من تاب نمی آورم و بعد از 20 روز سر و کله ام اینجا پیدا می شود. دست خودم نیست و بیشتر از 20 روز که از شما دور باشم، طاقتم را از دست می دهم. باید بیایم و بچه ها را ببینم. گاهی تا ...
گفتگوی حیات با مادر شهید مجید قربانخانی به مناسبت روز مادر؛ از سفره خانه تا خان طومان/ دردانه ای که نحوه ...
راه ها بسته شود تا مجید را نبرند؛ اما مجید به مادر دوستش می گوید به جای ما زنگ بزد و رضایت بدهد. یک شب پاسپورتش را جلوی من گذاشت و گفت خیالت راحت شد همه رفتن من جا ماندم؟ منم با خوشحالی گفتم خوب است که جا ماندی. در صورتی که همه اینها نقشه بود میخواست من آن آرامش را به دست بیاورم و بعد برود تا اینکه مجید لباسهایش را پوشید، قرآن را آورد و گفت می خواهم بچه ها را اذیت کنم. من را از زیر قرآن رد کن. من ...
شش روایت متفاوت از شهید هسته ای مصطفی احمدی روشن
تمام محرم را مشکی بپوشم . صبح روز حادثه که نزدیک اربعین بود، وقتی سیاه پوشید گفتم: چرا سیاه می پوشی؟ خندید و به شوخی گفت: دلم می خواهد . زیاد اهل تظاهر نبود، مثل همیشه از خانه رفت بیرون. صدای آسانسور را شنیدم رفت. من علیرضا را بردم مهد بعد برگشتم خانه. امتحان داشتم، درس می خواندم . بعد پسرخاله ام زنگ زد، او در دفتر نهاد ریاست جمهوری کار می کند. مصطفی را به اسم مصطفی احمدی می شناختند نه ...
کانونی مسجدی که فضای اندیشه ورزی و پژوهش را برای جوانان ایجاد کرده است
مسجد و در کنار شبستان آن واقع و طبق بنری که کنار آن نصب شده است، همه روزه آماده دریافت وجوهات شرعی (خمس، زکات و رد مظام) و نذورات و سایر امور است. حجت الاسلام والمسلمین مطهری که نماینده مردم زرند و کوهبنان در مجلس شورای اسلامی بود تقریبا همه روزه در مسجد جامع الکوثر حاضر می شود و ضمن دنبال کردن امور این خانه خدا، به سوالات مردم در حوزه های مختلف پاسخ می گوید و برای رفع مشکلات آنان تلاش می کند. ...
خاطراتی شیرین به قدمت یک قرن
من بیشتر انفرادی بود. صبح زود جمعه از خانه بیرون می آمدم، ساعت 3 عصر به خانه برمی گشتم. می گفتم، پنجشنبه ها مربوط به خانواده و جمعه ها متعلق به خودم است. منزل هم در دزاشیب و نزدیک کوه بود، بعد که بچه ها بزرگ تر شدند، از همان خانه پیاده با بچه ها راه می افتادیم می رفتیم به سمت کلکچال، شب هم همان جا چادر کرایه ای بود، می خوابیدیم شبی ده تومان با دو پتو، عصر روز بعد برمی گشتیم. تا 6 سال قبل (سال 93 و ...
خبرگزاری قوه قضاییه از صدور حکم بدوی اعدام 3 نفر خبر داد
بودم برای اعتراض به خیابان بروم. دوربین های مداربسته زمان ورود و خروج من به محل را ثبت و ضبط کردند. من زمانی که به محل رفتم لاستیک هایی در زمین خاکی آتش زده شده بودند و به من اتهام زدند که بنزین آورده است. وی افزود: چند نفری آنجا بودند که شنیدم مواد منفجره دست ساز دارند، به یکی از آن ها گفتم که به من هم می دهی؟ کیسه مواد منفجره دست ساز را به من دادند در محل یک دختر خانمی بود از من خواست ...
"هو الاول و الآخر"؛ لطفا شکوفه ها را نچینید
آقا نشستم. از آنجا آقا، جایگاه سخنرانان و صف های جلویی را خیلی خوب می دیدم. با خودم گفتم هر چه شنیدم را به خاطر می سپارم، ولی می دانستم حافظه خوبی ندارم. هنوز به غیر از دو سه نفر کسی بالا نیامده بود. این بار با استرس و دلهره پایین دویدم و به دنبال کاغذ از این طرف به آن طرف رفتم. با تمام شدن سرود زیبای بچه ها به خودم آمدم که اینطوری فقط مراسم را از دست می دهم. پس این بار با آرامش پله ها را بالا ...
توصیه سردار سلیمانی به مدافع حرم برای عاقبت بخیری
هنوز واستاده بودم تو جای خودم تو فکر و خیال راست می گفت امین و عبدالله عاقبت به خیر شده بودند چون مهمون خدا بودند اونم با دست پر و سر بلند... نمی دونم چی شد ولی انگار نور تابیده بود به شب ظلمانی دلم عین وقتایی که بچه بودم و بعد کلی گریه پناه می بردم به شونه پدرم و آغوش مادرم و انگار اونجا جزو دنیا نبود بس که آرامش داشت دیگه حالم خوب بود هم دیدن سردار سلیمانی و هم حرفهاش، تبسمش انگار دوباره زنده ام کرد و من دعا کردم عاقبت بخیری قسمت هر دو مون بشه... روایتی از مدافع حرم عباسعلی عزیزی انتهای پیام/ ...
رسوایی مدیر کارگاه موقع رابطه با دختر کارگر
خشمگین به چهره ام انداخت و گفت: بعدا می بینی! و سپس ادامه داد، 2 راه بیشتر نداری یا باید به خواستگاری ام بیایی یا منزل ویلایی ات را به نام من سند بزنی! آن وقت من از زندگی تو می روم! و ... به او گفتم پس تکلیف این بچه که می گویی چه می شود؟ زیر چشمی نگاهم کرد و گفت شناسنامه اش را به نام خودت بگیر تا او هم از تو ارث ببرد. ماندانا در حالی این سخنان را بر زبان می راند که چهره ای شیطانی داشت. در همین حال ناگهان کنترل خودم را از دست دادم و او را به شدت کتک زدم. بعد هم از کارگاه بیرون رفتم تا این که او از من شکایت کرد اما ای کاش ... رسوایی مدیر کارگاه موقع رابطه با دختر کارگر ...
همه چیز پیرامون تصادف 2 دانش آموز در بلوار امامیه مشهد
تا انتها می بیند و درباره سپهر می گوید: آن قدر بچه خوبی بود که هروقت می دیدمش، ماشاءا... از زبانم نمی افتاد، ولی آخر هم چشم خورد. مادر درباره ظهر حادثه می گوید: وقتی سپهر از مدرسه آمد، گفت امروز چندتا از بچه ها در مدرسه با هم شوخی می کردند و یکی از بچه ها را هول دادند، خورد زمین و سرش خونی شد. رفتم به معلمش گفتم. مامان، آن قدر ترسیدم که صحنه اش از جلو چشمم کنار نمی رود. بعد رو به داداشش ...
پایان 29 سال زندگی مخفیانه یک قاتل
به سمت او رفتم و بی جهت با او درگیری لفظی پیدا کردم و کار ما به فحش و ناسزا کشید. در این بین من چاقویی که همیشه همراهم بود را در آورده و چند ضربه به پهلو و سینه او زدم، مرد جوان بر روی زمین افتاده بود و خون زیادی هم داشت از او می رفت، حسابی ترسیده بودم من اصلاً قصد کشتن او را نداشتم و فقط می خواستم به او گوشمالی بدهم اما نمی دانم چرا کار به اینجا کشیده شد. دوستم که این صحنه را دید گفت ...
نسبت استوار عقاید شیعی با دیدگاه های جهانی و ایرانی بودن در اندیشه حاج قاسم
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) ، حجت الاسلام محمد قمی، رئیس سازمان تبلیغات اسلامی در رونمایی کتاب اسطوره حاج قاسم و بازسازی هویت ملی ایرانیان گفت: یک بار از دفتر به سمت محضر رهبری برای نماز می رفتم. به این امید مجالی فراهم شود تا به حالت درد دل تقاضایی بکنم از این رو که شرط و شروطی هم به شمار بیاید حجم وظایف سنگین و مسئولیت های زیاد با اختیارات کم چه طور قرار است با هم جمع شود و مسائل را ح ...
ماجرای کارت دعوت اشتباهی که به دیدار با رهبر انقلاب انجامید
گروه زندگی- مژده پورمحمدی: چهارشنبه 14 دی 1401 رهبر معظم انقلاب دیداری با بانوان فعال اجتماعی، فرهنگی و علمی داشتند. متنی که در ادامه می خوانید، روایتی واقعی است که در حاشیه این دیدار رقم خورده است. روایت اول زهرا 18 ساله از همدان - آقا شما طلبه هستی خوب. یعنی رهبر با طلبه ها جلسه نمی ذارن؟ یه کاری کن جور بشه بریم رهبر رو ببینیم. - من یه طلبه ساده هستم زهرا خانم. آقا با من که جلسه نمی ذاره. - خوب من که خودم آدم مهمی نیستم، یعنی کاری که نمی کنم. از طرف شما که طلبه هستی فقط میشه بریم دیدن رهبر. هزار بار تا ...
نگاهی به سوابق و عملکرد سردار رادان فرمانده جدید فراجا
...، چراکه کارهای من برای حمایت از ولی زمان بود، ابوذر وقتی به ربذه رفت برای حمایت از ولی رفت؛ اگر زندان هم می رفتم خودم و خانواده ام خوشحال بودیم، چون برای حمایت از ولی زمان این کار را انجام داده بودم، در ایام فتنه 88 روزها من می رفتم در خیابان ها و با فتنه گران برخورد می کردم و شب ها برای بازجویی و پاسخگویی می رفتم؛ این سبب شده بود عزمم راسخ تر شود، در همان زمان توسط غربی ها تحریم شدم و این ...
حاج قاسم در سختی ها به کدام شهید متوسل می شد؟
را به دست می گیرد و مرا دوباره راهی آن دیدار اولش با حاج قاسم می کند می گوید: حاج قاسم همانطور نشسته بود و برایمان از محمدحسین صحبت می کرد. می گفت این روز ها مدام عملیات داشتیم. هرکجا که عملیات سخت بود و کار مشکل می شد، عملیات را به تیپ سیدالشهدا و عمار و نیروهایش می سپردیم. عمار این روز های آخر خیلی خسته بود. چندباری به عمار گفتم پسرم استراحت کن، اما می گفت استراحت باشد برای بعد از شهادت! ...
شوق شهادت
...، چهاردهم دی 1398 در یادداشتی نوشته است: از دیدنش لذت می بردم. بارها این را به خودش گفتم. در سال 1391 به سردار گفتم من حاضرم فدای تو بشوم و قبل از تو شهید شوم. . رازش این بود که هم عاشقش بودم و هم می دانستم اماممان خامنه ای عزیز در نبودنش می سوزد، و من عاشق سرنوشتی بودم که قاسم بماند تا آقایمان نسوزد. اکنون آرزویم بر باد رفته بود. من بودم و جای خالی حاج قاسم عزیز! رفاقت مان، 38 سال استمرار داشت ...
دعوا برای لباس سیاه
اهمیتی نمی دادند، ولی برای ما این یکی از ملزومات عاشورا بود. اینکه حتما چیزی به ما برسد. برای همین دسته اول همیشه شلوغ تر بود. نشسته بودم که یکی از بچه ها به من نزدیک شد و گفت: - این چیه پوشیدی؟ - لباس سیاهه مگه چیه؟ - این لباس زنانه است. کاش لااقل چیزی زیرش تنت می کردی. تمام بدنت دیده می شه. باور کن این لباس زنانه است. - تو از کجا می دونی؟ - خوب نگاه کن سر ...
دلنوشته های مخاطبان راهیان نور در خصوص شهدای غواص عملیات کربلای 4
) و یا حسین (ع) و... نفس های آخر خود را می کشیدند، خاک را روی بچه ها می ریختند و صداها آرام آرام کم می شد و سکوت... ولی هنوز وقتی به منطقه عملیاتی کربلای چهار می رسی، صدای بچه ها می آید که لبیک گویان خود را به تاریخ ثابت کردند و نشان دادند که چه ارادتی نصبت به وطن خود و ناموس خود دارند کربلای چهار تصویر زیبایی از فراتر از زیبایی یک رویاست که شهدا در آنجا ما را به سوی خود می ...
هیات دخترانه ی بهشت ثامن الائمه/ اینجا دخترهای نوجوان به عشق شاه خراسان هیات داری می کنند
، صاحب حسینیه آمد جلوی در و صدایم زد. سراسیمه دویدم بیرون. گفتم: بله حاج آقا؟ طوری شده؟! اخم کرد: ما نمی توانیم فردا اینجا را به شما بدهیم! خیلی ناراحت شدم. جواب شور و ذوق بچه هایی که فکر می کردند دعوتیِ آقا امام رضا (ع) هستند و داشتند تلاش می کردند که امام رضایی شوند را چه می دادم؟ گفتم: حاج آقا، خطایی از ما سر زده؟ عصبانی شد. خیلی عصبانی و دست هایش را در هوا تکان می داد: این ها کی اند می آیند ...
پای صحبت های پیک حاج قاسم و امین او در جنگ
جنگ سوریه اعزام شوند. حاج قاسم می گفتند شما بچه های قدیمی هنوز نوبتتان نیست. وقتش که رسید خودم به شما خبر می دهم. . حدود دو سال بعد بعضی از دوستان مثل شهید جمالی، شهید بادپا، شهید الله دادی و... را بردند. خانهٔ حاج قاسم از همان زمان جنگ که گاهی مهمانش می شدیم، مثل خانهٔ خودمان بود. هیچ احساس غربت نداشتیم. . هوای مردم خصوصاً خانواده های شهدا را داشت بزرگی می گوید ...