روایت های مادرانه از آنچه در مسیر نجف تا کربلا گذشت
سایر منابع:
سایر خبرها
اشرب شای زائر (قسمت چهارم)
به گزارش اصفهان زیبا ؛ تقریبا امروز روز اول پیاده روی ما بود. دیروز از عصر راه افتادیم و آن طور به سختی افتادیم. امروز انگار تازه همه چیز را دیدیم. عراقی هایی را که در مسیر، پیاده می آمدند، می دیدیم و بهت زده راه می رفتیم. هرکس به هر وضعی بود، آمده بود. پیرمردی با عصای وصله پینه شده اش، عصا می زد و راه می رفت. زنی با چند بچه قدونیم قد داشت راه می رفت و وسایلش را روی سرش گذاشته بود ...
برای لحظه ای
را با خودم می گفتم و برای حسین، تاریکی شب، گم شدن سه ساله و تیغ و خرابه فریاد می کشیدم. آدم هایی که در کربلای 61 دوره هم جمع شده بودند یک خصلت مشترک داشتند. بغض علی علیه السلام. همه آمده بودند هر کسی که بغض علی و خاندانش را داشت، با هر آنچه که داشت آمده بود. حسین بچه هایش را در این مکان ناامن به امید لطف پروردگارش رها کرده بود. هروله می کردم. می دویدم. می ایستادم دست هایم را ...
سرگذشت تلخ دختری که از رابطه نامشروع باردار شد
...> نمی دانستند با کسی رابطه دارم اما می دانستند مهمانی زیاد می روم. وقتی متوجه بارداری شدی چه حسی داشتی؟ خیلی حالم بد شد. پدر و مادرم خیلی تحقیرم می کردند. فحش می دادند و حتی کتک خوردم ولی کاری از دستم بر نمی آمد. دوران بارداری را چطور گذراندی؟ خیلی سخت بود. من سه ماهه باردار بودم که مادرم من را پیش چند دکتر برد تا بچه را سقط کند. می گفت باید از دست این بچه ...
نامه ای به جناب آقای امام حسین(ع)
وقتی پیرمرد و پیرزن خراسانی با کمر خمیده و بدنی لرزان عصا به دست مقابل شما ایستادند و حرف های شان را شکسته بسته می زدند و در هر ده کلمه هشت بار شکر می کردند و قربان طفل شش ماهه تان می رفتند سنگین شدم همه غم های عالم روی شانه ام نشست. دیدم خیلی دورم از همه چیز. وقتی مهمان نوازان تمام نداشته های خود را آب کرده برای پذیرایی، شرمنده شدم. آمده بودم دل تنگی ها و دل گرفتگی های این جا را برای تان بگویم و ...
پسرم در وصیتنامه اش نوشته بود با لباس هیئت دفنم کنید
شهریور محمد شهید شد. چند رو قبل طلب دعای شهادت می کرد. گفتم دعا می کنم، ولی یک شرط دارد؛ شرطش این است که عاقبت عمرت به شهادت باشد. یعنی بعد از 30 سال خدمت کردن در نظام. در ضمن تو تازه عقد کرده ای باید بچه ها و نوه هایت را ببینی و بعد اگر خدا بخواهد شهید می شوی. دستش را به سمتم دراز کرد و گفت شهادت در جوانی اش قشنگ است. اصلاً ماندم این حرف چطور سرزبانم افتاد؛ به او گفتم هر چه در دلت هست خدا بدهد من ...
دومین کتاب همسرانه منتشر شد/خاطرات زندگی با دو شهید
بی بی ، عروج فرمانده ، انتظار ابورضا ، مثل بی بی... ، مزه دل مضطر ، من المومنین رجال صدقوا... و مثل هاجر . در قسمتی از این کتاب می خوانیم: خردادماه به نیمه رسیده بود. همراه آقا مهران به رسم همیشه، به دیدن یکی از خانواده های سوری رفتیم. او آب و نان و یک شانه تخم مرغ برای آن ها تهیه کرده بود. در مسیر، از پسربچه خانواده ای گفت که با زبان روزه در تابستان پابه پای او کار می کرد ...
بنّای عارف
. هرچه بود عبدالحسین را واضح می دیدم. او که رفت، یک دفعه به خودم آمدم. نگاه کردم به لب های زینب، خیس بود. قدری از شربت روی پیراهنش هم ریخته بود. زینب همان شب خوب شد. خواب صادق شهید برونسی روز قبل از عملیات بدر روحیه عجیبی داشت. مدام اشک می ریخت. علت را که پرسیدم، آقای برونسی گفت: دارم از بچه ها خداحافظی می کنم، چرا که خوابی دیده ام. سپس افزود: به صورت امانت برای شما نقل می کنم و آن ...
لالی نیوز
... مثل حالای ما. ببین چه روزگاری داریم مادر! ماه بانو گفت: ها، پس چی؟ پس داخل ده فوتی زندگی بکنه پسرم؟ نچ! محال ممکنه... بنگله بهش می دن... بنگله چند اتاقی. با کولر گازی... باغ و باغیات. داریوش خواند: مهربان با خواهرم. همین بس گفت: منم با تو مهربانم عزیزم! ماه بانو رو به بختیار گفت: بسه دیگر مادر. اذیت نکن پسرمِ جون خودت. بهش بده پولِ. بختیار ...
کومله گوش پاسدارها را می برید و برای تمسخر با آنها تسبیح درست می کرد
...، فردی بسیجی یا پاسدار بوده یا به انقلاب اسلامی وفادار است، حتی به خانه و زندگی و زمین های کشاورزی و زن و بچه شان رحم نمی کردند. نمونه این جنایات را در زندگی بسیاری از خانواده ها دیدیم که هنوز هم داغدار عزیزانشان هستند. کومله در پوشش روحانیت و پاسدار آقای موسوی یکی از نیروهای بسیجی 16 ساله در منطقه کردستان بود. با توجه به اینکه غرب کشور از وجود گروهک های کومله و دموکرات ...
این زائر نذر کرده آفتاب را به جان بخرد!
اما آفتاب سوخته است. لب ها زیر آفتاب به ترک نشسته. عرق های دانه درشت از پیشانی شان سر می خورد و می نشیند روی گردن شان، چشم هایشان جان ندارد. گرما و آفتاب رمق از صورت شان برده اما دست از آن یک تکه مقوا برنمی دارند. هرچه آفتاب بر تن شان بی رحم تر می نشیند آنها با قدرت و قوای بیشتری زائران خسته راه اباعبدالله را باد می زنند. انگار این عشق، مچِ عقل و آفتاب و گرما را یک جا خوابانده و فقط به حرف دل گوش ...
قدم به قدم در مسیر عاشقی
الْخَلْقَ وَلا تُری، وَلا اَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَلا نَجْوی ؛ چرا صدای مبارک تو به گوشمان نمی رسد، کی شود با ندای انا المهدی جانمان را زیر و رو کنی، متی ترانا و نراک جان جانانم... و در آخر با استیصال دستم را به دعا بلند کردم و اللهم عجل لولیک الفرج را از عمق جانم زمزمه کردم. شب به انتها رسیده و خستگی راه، رمقی برایمان باقی نگذاشته. تصمیم گرفتیم شب را در حرم دو امام عزیزمان سپری ...
ماجرای تکان دهنده دختری که تمام خانواده اش معتاد بودند / بدنم داشت می گندید و کرم زده بود
رفتم و می آمدم. ندا ادامه داد: پس از مستأجری زندگی برایمان خیلی سخت شد؛ پدر و مادرم از مصرف تریاک به سمت مصرف کراک رفته بودند و برای تهیه کراک کم کم شروع به فروختن وسایل خانه کردند و کم کم همه چیز را فروختند. طلاهای ما، خودشان و حتی وسایل خانه را می فروختند و بعدها ما متوجه شدیم که پدر و مادرمان کراک مصرف می کنند. ندا شرح داد: برای اولین بار در سن 13 سالگی از سیگارهای پدرم ...
خبر خوب| دختر ایران قهرمان آسیا شد
، مقام نخست را کسب کرد و به مدال طلا رسید. در این مسابقات، ایران مقام اول، چین تایپه مقام دوم، و تایلند مقام سوم را به دست آوردند. چشم ما روشن زینب خانم؛ دمت گرم و سرت خوش باد، دختر ایران زمین! رفیق امام حسینی و دهه نودی! دهه نودی های... امام حسینی! خدا از سر تقصیرات ما بگذرد که گاهی از سر ناآگاهی به یک قشر، صنف یا نسل برچسب چسباندیم. مثلاً گلاب به رویتان ...
احیای فرهنگ عاشورا زیر سقف خانه های بندگی
روضه آشنا بودند دو، سه سال بعد از ازدواج و مستقل شدن تصمیم می گیرند در خانه خودشان روضه خانگی برگزار کنند. با این حساب اگر شروع مرثیه خانگی را سه سال بعد از ازدواج در نظر بگیریم می شود سال 1340 و اکنون 62 سال است که چراغ این روضه خانگی روشن شده است. بعد ما بچه ها به دنیا می آییم و مادر با وجودی که صاحب پنج فرزند می شود باز هم مرثیه را ادامه می دهد. قبلا در محله دیگری بودیم و ...
بیژن طاهری: قبلا به لژیونرها می گفتند وطن فروش!/ بیشترین استفاده از علی دایی را من بردم
خواهید شروع کنید. نام شما یادآور مرحوم ناصر حجازی و محمدان بنگلادش است؟ من بچه میدان شوش هستم. میدان شوش به دنیا آمدم و در خیابان ری، میدان قیام و مولوی بزرگ شدم. فوتبال را از همان جا شروع کردم. یک روز به زمین راه آهن رفتم. دیدم آقایی آنجا سنگ جمع می کند، گفتم که قصد دارم تست بدم. ایشان آقای رسول مددنویی بودند که گفتند فردا بیا. همان فردا تست دادم و سرنوشتم این بود که در تیم راه آهن بازی ...
کارهای عجیب فیلمسازان/ از حمله داعش در پردیس کوروش تا بازسازی صحنه جرم وسط یک پاساژ
صورت می گیرد به موج واکنش ها به این شیوه عجیب تبلیغی. تصور کنید وقتی با خانواده و فرزند خود قصد دارید راهی سالن سینما شوید تا تفریحی داشته باشد، مردی با ریش بلند قرمز و شمشیر به کمر روی اسبی سیاه نشسته و چند نفر با لباسی مشابه او و تفنگ به دست کنارش حرکت می کنند. شما باید از دیدن این وضعیت بترسید یا راغب شوید فیلمی به نام به وقت شام را تماشا کنید؟ این ایده ای بود که دست ...
معجزه امام حسین(ع) در زندگی زنی که 22سال کارتن خواب بود
حسینی است که یک روز در عالم خماری خواستم کمکم کند.ماجرای معجزه در زندگی شهرزاد کارتن خواب شنیدنیست. از 14 سالگی مصرف کننده شدم.15 ساله بودم که انگ کارتن خواب چسبید روی پیشانی ام. با تریاک و حشیش و شیره شروع کردم. با کراک و شیشه ادامه دادم. یک مدت هم مشروب و کراک و شیشه را با هم مصرف می کردم. چند سال آخر هم یک ترکیب که نشئگی زیادی داشت؛ هرویین و سورچه و متادون و شیشه! می دونی! مثل این ...
عاقبت بوکسور خیابانی در بین الحرمین چه شد؟
زندگیه من می کنم. با همان حال خراب تاریخچه زندگی ام از 16سالگی جلوی چشمم آمد.عموصفر؛ خادم هیات من را می شناخت. جلوی در بود گفت بیا تو. گفتم حالم خوب نیست. کاری به من نداشته باشید بزارید همین جا بشینم. حالت عادی نداشتم. حرمت نگه داشتم و داخل هیات نرفتم. ولی دلم بدجوری شکست. گفتم فیروز تولیاقت نداری حتی پات رو به هیات امام حسین بزاری پاشو برو. عمو صفر گفت پس بشین برم یه چایی برات بیارم ...
ارباب خوانده نام مرا خادم الحسین
قزوین_ صدای نوحه مداح، دم گرفته و دلم قدم به قدم با ناله های او، طریق الحسین را برای بار هزارم و ده هزارم تداعی می کند... موکب به موکب، عمود به عمود... کمی عقب تر، شهر نجف اشرف؛ چشمم به گنبد امن و با ابهت حرم مردی افتاد که به گواه تاریخ، مردترین مردان است. یک خیابان شلوغ با مغازه هایی در اطراف که زیر پای زائران را آب پاشیده بودند تا غبار بلند نشود اما در همان غبار هم تو مقتدرترین بودی ...
تا آش سال آینده، یا حسین
اصلاحات نیوز ؛ علی ربیعی ، سخنگوی دولت دوازدهم، در یادداشتی نوشت: از سالهای کودکی، شب اربعین در خانه ما تا سحر پر از سر و صدای دیگ، ملاقه و ظرف و ظروف بود و بوی سیر داغ، نعنا داغ و پیاز داغ نه تنها در خانه کوچک ما که تا چند خانه این طرف و آن طرف تر هم استشمام می شد. یادش به خیر؛ آن حیاط آجر فرشی با حوض کوچک و بوی خوش آب پاشی حیاط که عطر زندگی داشت و دیگی که از یک قابلمه کوچک شروع شد و ...
خداحافظی با یاران /کتابفروشی آقا محبت علی دیگر کتاب ندارد!
.... و من که با سری افراشته و لبخندی بر لب وارد شده بودم، با شانه های افتاده و لبخندی محو به احترام این کتابفروش عاشق کتاب، کمی دیگر به تماشای باقی مانده یک کتابفروشی پنجاه ساله می ایستم و بعد خداحافظی می کنم. سکوت کتابفروشی در ذهنم جا گرفته که بوق ماشین ها مرا به خودم می آورد که باید راه بروم و ادامه بدهم، حال چه خوشحال، چه با غم از دست رفتن یک کتابفروشی محلی در پایتخت. ...
سفری از جنس عشق/ از باب الرضا تا کربلا با زائر پیاده حسین (ع)
نجف تا کربلا حدود 3 روز به طول انجامید و ما در این مسیر جز ادب و احترام و محبت و زیبایی چیزی ندیدیم. کودک و پیر و جوان خود را غلام اباعبدالله می دانستند و از هر کمکی که از دستشان بر می آمد دریغ نمی کردند. بعضی از دختر بچه ها یک شیشه عطر کوچک دست گرفته و زائران را معطر می کردند. برخی دستمال کاغذی تعارف کرده تا زوار عرقشان را پاک کنند. برخی هم لیوان به دست آب و شربت تعارف می کردند. ...
ماجرای بیماری خانم مجری و حسرتی که از غیبت در مراسم حسینی داشت
دوست دارم در حق دیگر امامان جفا می کنم. یادم هست یک بار توفیق داشتم و در مدینه دلم کلی برای امام حسن (ع) در کودکی هایم می سوخت. اما فکر می کردم چرا من این قدر امام حسین (ع) را دوست دارم. چرا باقی امام ها را این قدر نمی شناسم و حداقل به نسبت درک خودم دوست ندارم؟ آن حس پدری همیشه نسبت به آن ها در وجود من بوده و هست. پرچم امام حسین (ع) را حضرت زینب بلند می کند و ادامه می دهد ...
اعزام 20 هزار نفر از جامعه هدف بهزیستی به کربلا و مشهد تا پایان سال
بچه ها ارتباط دارند یعنی این بچه ها را شناسایی کرده و کار تربیتی و فرهنگی بر روی آن ها انجام داده و بعد از آن با این ها ادامه مسیر خادمی را ادامه می دهند. برخی از همان بچه ها ماندگار شده و خادم می شوند. اینکه فردی به مشهد برود برگردد حتماً مؤثر است حتماً نور ولایت اهل بیت در زندگی کمکشان خواهد کرد، اما ما آنقدر حداقلی نمی بینیم سعی می کنیم با مجموعه ها به صورت مستمر ادامه دهیم. وی گفت ...
گوشه ی خُرم
هایم را گرفت و چند تا تمرین داد. سپرد ناخن انگشت اشاره ی دست چپم را بلند کنم و بعد در همان فاصله ی کم که زانو به زانو نشسته بودیم، با سه تار رِنگی را شروع کرد. دیگران هم همراهی اش کردند. دوزانو وسط جمعی نشسته بودم که همه با هم موسیقی تند و غمگینی می زدند. ناگهان استاد خرم دست از ساز کشید و به انگشت مضرابش نگاه کرد. ناخن مضرابش شکسته بود. صدای همه ی سازها متوقف شد. پرسید چند روز مانده تا محرم؟ یکی ...
19 ساعت ژوهانسبورگ
ایرانیِ داخلی بلکه به اشاره انگشت انگلیسی ها رقم خورد. انگلیسی آورده را انگلیسی بُرد. رضاخان از مرزهای جنوب ایران اخراج شد. تنها توانست رضایت انگلیس را کسب کند که تخت و تاجش برای محمدرضای جوان باقی بماند. نور داخل کابین هواپیما به مرور کم و کمتر می شود. بچه ها هم یکی یکی بعد از خوردن شام توی مرزهای خواب وبیدار دست و پنجه نرم می کنند. همه مان به همراه رئیس جمهور که در سالن جلویی هواپیما ...