گفت وگو با همسر شهید ضیائی | یا عباس آقا یا هیچ کس!
سایر منابع:
سایر خبرها
محاکمه مردی که برادر معتادش را کشت
خانه پدرم زندگی می کردم. روز حادثه همسرم که باردار بود، با من تماس گرفت و گفت سریع خودت را برسان در خانه درگیری شده است. بلافاصله خودم را به منزل رساندم و دیدم برادرم چاقو کشیده و می خواهد پدرم را بزند. به او گفتم عقب برو و دست از سر ما بردار. قبول نمی کرد، می گفت پول می خواهد. برادرم در همه سال هایی که جدا شده بود، مرتب از پدرم پول می گرفت و مواد می خرید. او نصف درآمد پدرم را می گرفت و ...
محاکمه مردی که برای حفاظت از خانواده برادر معتادش را ناخواسته به قتل رساند
تمام می شد به سراغ ما می آمد تا از من یا پدرم پول بگیرد. من و پدرم کارگر روز مزد بودیم. من صبح ها روزنامه می فروختم و بعد از ظهرها هم در یک رستوران کارگری می کردم. خودم تازه ازدواج کرده بودم و در یکی از اتاق های خانه پدرم زندگی می کردیم. روز حادثه همسرم که باردار هم بود وحشت زده با من تماس گرفت و گفت سینا به خانه آمده و می خواهد پدرت را بکشد. محل کارم شورآباد بود با عجله خودم را به خانه رساندم و در ...
شهیده ای که کفنش حرم امام رضا (ع) را طواف کرد
نمی خوام، برای منم کفن بیار. سلیقه سنیه را می دانستم؛ تسبیح ریز کوچک دوست داشت. چند دفعه برایش گرفته بودم. گفتم: خب تو اول گفتی تسبیح. از همان تسبیحا برات می یارم. گفت: نه جوشی، توروخدا حالا که برای مریم کفن میاری برای منم بیار. گفتم: باشه. بعد گفتم: سال مرزوق نزدیکه ها. بچه ها دیگه خودتون می دونین. من سپردم به شما. 13 مرداد نزدیکه. یه چیزی تهیه کنین، حتماً برید سر خاک مرزوق. گفتند: باشه بابا، تو ...
شهیده ای که کفنش حرم امام رضا (ع) را طواف کرد
...: حالا که اینطوره من تسبیح نمی خوام، برای منم کفن بیار. سلیقه سنیه را می دانستم؛ تسبیح ریز کوچک دوست داشت. چند دفعه برایش گرفته بودم. گفتم: خب تو اول گفتی تسبیح. از همان تسبیحا برات می یارم. گفت: نه جوشی، توروخدا حالا که برای مریم کفن میاری برای منم بیار. گفتم: باشه. بعد گفتم: سال مرزوق نزدیکه ها. بچه ها دیگه خودتون می دونین. من سپردم به شما. 13 مرداد نزدیکه. یه چیزی تهیه کنین، حتماً برید سر ...
قاتل برادر معتاد در آستانه آزادی
حادثه مشغول کار بودم که همسرم تماس گرفت و گفت سیاوش با پدرم درگیر شده است. بلافاصله به خانه رفتم و دیدم او همسر باردارم را گروگان گرفته و تهدید به مرگ کرده است. قصد داشتم آرامش کنم که ناگهان به روی پدرم چاقو کشید. خواستم چاقو را از دستش بگیرم که این بار به روی من چاقو کشید. برای اینکه او را بترسانم من هم دست به چاقو شدم. متهم در خصوص قتل گفت: آن روز خاله ام مهمان ما بود. وقتی درگیری بالا ...
سرم درد می کرد برای پخش اعلامیه
دعا هم باز در فکر حکومت خدا بودم. دعا که تمام می شد همه چپ چب نگاهمان می کردند. شاید با خودشان فکر می کردند این دو تا بچه کم سن و سال چه مشکلی دارند که این طور ضجه می زنند. بهشان حق می دادم. از شدت گریه وقتی بر می گشتم خانه تا دو ساعت سردرد ولم نمی کرد. برای رفت و آمد کمی مشکل داشتم. یک دختر چهارده پانزده ساله تک وتنها، شب و نصفه شب از این مجلس به آن مجلس. پدرم مستقیم سین جیمم نمی کرد که ...
دستبرد طلایی پسر خطاکار به گاوصندوق پدر
ام نگه می دارم. داخل گاوصندوق هم مقداری طلا به ارزش 250 میلیون تومان و اسناد و مدارک داشتم. وی ادامه داد: دو ماه قبل همسرم فوت شد و در این مدت به گاوصندوقم سر نزده بودم. امروز برای برداشتن یکی از مدارک سراغ گاوصندوق رفتم. وقتی در آن را باز کردم، دیدم که همه طلا ها سرقت شده است. با اطلاعاتی که شاکی در اختیار پلیس گذاشت کارآگاهان راهی محل شدند و بعد از بررسی اطمینان پیدا کردند سارق با در دست داشتن ...
چشم در چشم خمپاره
جز یک چشم که آن هم باز نمی شد. دهان و بینی وجود نداشت. شیلنگ باریکی شبیه نی در پایین گلویش گذاشته بودند که با آن نفس می کشید و بعد ها مادرم از طریق همین نی به پدر غذا می داد. اوایل همه ما مبهوت و سردرگم بودیم، اما وقتی پدر را به خانه آوردیم، کم کم به شرایط عادت کردیم. با صدام تصادف کردم قبل از مجروح شدن پدر، ما روز های خوبی را با هم سپری کرده بودیم. از سرکار که می آمد ما به ...
حدیث فولادوند: مدیون مادرم هستم/ به دلیل بیماری، جراحی و بعد هم کرونا کم کار شدم
. فولادوند درباره تجربه کار تئاتر خود افزود: سه سال پیش تجربه تئاتر داشتم و واقعا عالی بود. او همچنین در پاسخ به اینکه تا به حال دوست داشته است رستورانی داشته باشد، گفت: نه. شاید کافه را ترجیح می دادم. یک کافه دنج که وقتی آدم ها می آیند حالشان خوب شود. فولادوند در پاسخ به این پرسش که تا حالا فکر کرده ای که اگر پنج بچه داشتی با آنها چه کار می کردی، بیان کرد: من یک ...
پسر پلید به نسرین دست درازی کرده بود! / برادرش در پشت بام چه دید !
کردم کتاب خواندن بهانه است! چرا از خواهرت نپرسیدی؟ در آن زمان به سنی رسیده بودم که با نسرین رودربایستی داشتم، نتوانستم! مادرت چطور؟ مادرم فقط گفت یک مزاحم دارد و وی نیز او را نمی شناسد! فقط پشت بام که دلیل نمی شود؟ چند باری خواهرم را در کوچه و خیابان دیدم و بعد سر و کله محمود هم پیدا شد. البته اصلا به سمت خواهرم نرفت، اما تصور کردم او ...
برنامه فوتبال برتر/ آمادگی همیشگی حقیقی برای بازگشت به پرسپولیس/ باشگاه های اروپایی در جمع مشتریان ...
شناسند و پسر زیدان هم فیلم اوت انداختن او را به من نشان داد و از من پرسید با او نسبتی داری که گفتم بردارم است. در حال حاضر بازیکنان ایرانی خوبی در اروپا حضور دارند. امیر عابدزاده در این فصل عالی کار کرد و برابر بنفیکا واکنش های خوبی داشت. امیدوارم با دعای پدر و مادرم بتوانم موفقیت های بیشتری به دست بیاورم. روز گذشته به رفیقم گفتم دوست دارم کاری کنم که مردم ایران خوشحال شوند. ...
روایت تلخ زنان کولبر و غم برنگشتن مادر
بفروشیم و پولش را به زخم زندگی بزنیم کفایت می کند. کار که عار نیست دختر جوانی که لهجه غلیظ کردی دارد، خودش را هیوا معرفی می کند و با حسرت از روز هایی می گوید که پدرش را تا دامنه کوه بدرقه می کرد. هر بار که پدرم برای کول برداشتن می رفت تا صبح نمی خوابیدم و منتظر برگشتش بودم. دلم می خواست همراهش باشم، اما می گفت من مرده باشم که تو این همه سختی بکشی. 5 خواهر بودیم و پدرمان با همین ...
مادر شهیدان شمشیری به فرزندان شهیدش پیوست
انسانیت باید راهی انتخاب کنیم که جز راه الله راه دیگری نباشد. نماز را اول وقت و به جماعت بخوانید که منشأ همه سعادت ها نماز است. مادرم، مرا ببخش و اگر شهید شدم برایم ناراحتی نکن زیرا به خوشبختی نهایی رسیدم. همسرم، همرزمم، ای همسنگرم، از تو می خواهم راهت را که ارشاد و تبلیغ و بیان آیات الهی است همچنان با قدم های استوارتر و عزمی راسخ تر و ایمانی قوی تر ادامه بده. بعد از هر نماز برای امام خمینی(ره) که نشانه امام زمان(عج) است دعا کنید." هزینه مراسم بزرگداشت و ختم مادر شهیدان شمشیری به ایتام می رسد. امروز بانو بتول بختیار دار فانی را وداع گفت و به شهدایش پیوست. ...
جان دادند برای جان دادن
می خواد به داد مردم برسه؟ با همه این دغدغه ها برای کمک به مریض ها، حواسش به حال پدرش هم بود. وسط های تیرماه بود که بعد از کار کردن در چند شیفت پی در پی به خانه آمد. سفره را پهن کردم تا بعد چند روز، دوباره کنار هم شام بخوریم. هنوز آشپزخانه بودم که صدای امیرحسین آمد: بابا... بابا... چشمات رو باز کن. همسرم آن شب ایست قلبی کرد و درگذشت. امیرحسین بعد از فوت پدرش دوباره سر شیفت رفت. چند روز که گذشت، کم ...
پیکر حمید 8 سال مفقود بود
راست می گویند یا خیر؟ و خیلی دنبالت گشتم. تا به بصره رسیدم. حمید گفت: اینجا بنشین تا آقای سیدمصطفی دشتی که فرمانده ماست بیاید و اجازه ام را بگیر. به سیدمصطفی گفتم و سید مصطفی گفت: من شش روز مرخصی می دهم و روز هفتم اینجا باشد، تفنگش را تحویل داد و با هم به یزد آمدیم و با همه دیدنی کردیم و دوباره رفت. بعدها ما به او گفتیم: تو تا الان مدت ها جبهه بوده ای، دیگر نرو. هر چه اصرار کردم فایده ...
رسیدگی به پرونده برادرکشی در کهریزک
فرزند نیز دارم. مدرک تحصیلی من سیکل است و در یک رستوران مشغول به کار بودم و دارای سابقه کیفری نیستم. قبلا هیچ اقدام مجرمانه ای انجام نداده ام. ما اصالتا اهل غرب کشور هستیم اما اکنون ساکن کهریزک هستیم. قبول دارم که برادر خود را به قتل رسانده ام اما هیچ عمدی در کار نبوده است. برادر من مواد مخدر مصرف کرده بود و به خانه می آید تا پول از پدرم بگیرد. ابراهیم به همسرم حمله کرد محسن در ...
ناگفته هایی از شهادت چمران افغانستان
...، تا خداحافظی نماید. آن روز وقتی هم دیگر را در آغوش گرفتیم، با لبخند همیشگی اش، آهسته گفت: حاجی! دعا کن عاقبت بخیر شویم، شهید شویم گفتم: آقای دکتر! ما کار های زیادی داریم، باید تمامش کنیم و بعد... سریع گفت: برای من دعا کن . جمعه شب در جایی بودم که نمی توانستم خبرگزاری ها را رصد کنم، اما خدا خدا می کردم که خبر دروغ باشد، یا تشابه اسمی باشد. باز خودم را دلداری دادم و گفتم ...
باید آدم هایی تربیت کنیم که از خودمان بهتر باشند 12 مرداد 1399 ساعت: 18:5
.... این باعث می شود که انسان همه کارهایش را در زندگی خودش انجام دهد. سپید: بعد از آن به کازرون آمدید و وارد دوران متوسطه شدید، ؟ وارد دبیرستان شاپور در کازرون شدم. کلاس هشتم بودم. در آن کلاس خیلی درس می خواندم به همین خاطر مورد تمسخر برخی از همکلاسی هایم قرار می گرفتم چون در آن زمان خیلی درس خواندن رسم نبود. به همین علت در سال اول و دوم کمی سخت گذشت. من به درس خواندن علاقه داشتم ولی در نهایت با ...
ناپدری عاشق نیلوفر 17 ساله شد / رازی که دختر از مادرش پنهان کرده بود
شدم که همایون به مواد مخدر صنعتی روی آورده است. دیگر بر لبه پرتگاه ایستاده بود و هر لحظه با توهم هایی که داشت، مرا به باد کتک می گرفت. چند بار تلاش کرد دختر کوچکم را بفروشد و ... خلاصه، زندگی فلاکت بارم هر روز بدتر می شد تا این که بعد از 13سال زندگی مشترک از او طلاق گرفتم و حضانت دخترانم را در قبال بخشش مهریه پذیرفتم و به خانه پدرم بازگشتم. با شرکت در کلاس های آموزش خیاطی کار و کاسبی ...
از خانه تا مسجد جامع | روایت یک ساعت پیاده روی در خیابان های هرات
و چند فریم عکس خوب بگیرم یا خیر. با این حال، دوست داشتم همراهم باشد. تسلی خاطرم بود و احساس می کردم کسی مراقبم است. کمی اضطراب داشتم. این اولین باری بود که تنها از خانه بیرون می رفتم. آن روز ها خبر های زیادی از دزدی و مزاحمت به گوشم رسیده بود، زیرا فقر در میان مردم افغانستان بیداد می کرد. پول که نداشته باشی شکم زن و بچه ات را سیر کنی، دیگر ذهنت درست کار نمی کند، در ست و غلط را از هم ...
باورم نمی شد که شوهرم به دخترم که از همسر قبلم دارم،پیشنهاد دوستی داده
... زندگی فلاکت بارم هر روز بدتر می شد تا این که بعد از 13 سال زندگی مشترک از او طلاق گرفتم و حضانت دخترانم را در قبال بخشش مهریه پذیرفتم و به خانه پدرم بازگشتم. با شرکت در کلاس های آموزش خیاطی کار و کاسبی به راه انداختم و سعی کردم زندگی گذشته را فراموش کنم. در این مدت خواستگاران زیادی داشتم، اما همه فکر و ذهنم تربیت و تحصیل دخترانم بود تا این که یکی از مشتریانم مرا برای پسرش خواستگاری کرد ...
زن جوان راز سیاه همسرش را فهمید؛ ناپدری عاشق نیلوفر 17ساله شد!
زندگی متوجه شدم دخترم رابطه خوبی با همسرم ندارد و من آن را به حساب همان حساسیت هایش می گذاشتم. همسرم وضعیت مالی خوبی داشت و من هم آن قدر درگیر زندگی و جنین هشت ماهه ام بودم که متوجه افسردگی و گوشه گیری دختر 17 ساله ام نشدم تا این که نیلوفر چند روز به خانه خواهرم رفت و با بیان این که دیگر به خانه باز نمی گردد، راز عجیبی را فاش کرد. او به خواهرم گفته بود ناپدری اش به او علاقه مند شده و پیامک های خارج از ...
نشان سرلشکری اهدایی رهبری زیبنده شانه های مادرم است
، هنوز پدرم من را ندیده بود. شب آخر ایشان از سایت سوباشی آمد، به او گفتم چرا دیر آمدی؟ خندید. بعد از عمل من در اثر درد بیهوش شده بودم. وقتی بیدارشدم پدرم مرا مرخص کرد و به خانه آورد و دیگر او را ندیدم و در واقع این آخرین دیدار ما بود. وقتی عمه ام از پدر خواسته بود برای دیدن من بیاید، گفته بود نمی توانم بیمارستان بیایم این عملیات خیلی حساس است. (عملیات مرصاد بود) دشمن آمده و نمی توانم نروم. به امید ...
شیرزن کارخانه
آمدند تا با مادرم به خانه همسایه بروند من گوشه ای نشسته بودم و با خواهر کوچکم بازی می کردم آن ها من را دیدند و رفتند. چند روز بعد دوباره چند بزرگ تر به خانه ما آمدند. من هم فکر می کردم برای خواستگاری دختر همسایه آمده اند. از مادرم پرسیدم پس چرا به خانه همسایه نمی روید مادرم خندید و حرفی نزد. از من خواست برای میهمان ها قلیان چاق کنم. یکی دو ساعت بعد میهمان ها رفتند. بار سوم که آمدند شب عید غدیر بود ...
سرگذشت عجیب و بی نظیر شهید طلبه مدافع حرم
را می بینم و بعد دسته گل می خرم. اما نزدیک خانه که شدم دیدم خانه شلوغ است، وقتی وارد شدم زانوانم شل شد، همه می دانستند؛ اما فقط دلداری می دادند و می گفتند که خبر شایعه است، محمد سالم است. من به پدرم زنگ زدم و گفتم با همکارانتان تماس بگیرید ببینید چه خبر است، پدر تماس نگرفت، خودم تماس گرفتم، دیدم پدرم گریه می کند، گفتم چه شده؟ گفت محمد تمام شد. تلفن از دست من افتاد و مادر شوهر و خواهرشوهرم ...
نصیحت هایش برای ما وصیت بود
که در مقابل پدر داشت. دوره ابتدایی را در مدرسه قاضی طباطبایی گذراند. 11 سالش بود که پدرم عمرش را داد به شما و شهید از همان موقع درس و مدرسه را کنار گذاشت و بار مسئولیت خانواده را به دوش کشید. لحظه ای سکوت می کند و دوباره رشته کلام را به دست می گیرد: آن موقع از کارهای کشاورزی، دامداری و کارگری گرفته بود تا شاگردی در مغازه ها را انجام می داد. شب ها به محض این که بیکار می شد به پایگاه مسجد ...
لحظاتی پای صحبت های مادر دو شهید/ شهدای خانه ام را فدای مادرشان حضرت زهرا (س) کردم
دختر بود که دو فرزندم سیدجمال و سیدمهدی در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدند. همسرم سیدجواد از کاسب های معتمد شهر بود؛ انسانی بسیار معتقد و مقید. اهل پرداخت خمس بود. وقتی بچه ها را باردار بودم و به مهمانی یا مراسمی می رفتم تأکید می کرد: درجایی که می دانی اعتقادی به خمس دادن ندارند، طعامی نخور. قبل از تولد سیدجمال چنین اتفاقی برایم افتاد. تأکید زیادی بر این امر داشت و معتقد بود رعایت همه این موارد و ...
همیشه چند روز قبل از سال تحویل فرزند شهیدم به خوابم می آید
این شهید جای من است و سه ماه بعد از شهادت شهید شیخ نیا او هم به فیض شهادت رسید و در کنار شهید شیخ نیا به خاک سپرده شد. احمد باقری، شوهر خواهر شهید: به محمدعلی می گفتم که بیا کشاورزی کن و به کارها برس، وقتی به سن قانونی رسیدی به جبهه برو، او می گفت که شما جلوی پدر و مادرم این ها را نگو و چوب لای چرخ ما نگذار، روزی برسد که من و شما به هم برسیم و آن روز ببینیم کوله بار چه کسی ...
واکنش ترکیه ای ها از فینالیست شدن خانواده تبریزی / خرید خانه برای ایتام با جایزه دور اول مسابقه
در اینترنت بودم که تبلیغات مسابقه خانه ما را دیدم و شانسی ثبت نام کردم. فصل 4 برنامه برگزار شده بود، یک روز دیدم زنگ زدند خواب بودم گفتند از خانه ما هستیم و خواستند بیایند مصاحبه، 800 خانواده از تبریز شرکت کرده بودند بعد از اینکه از همه تست گرفتند ما چون جلوی دوربین راحت بودیم، انتخاب شدیم. همه کشور ما را دید جز استان خودمان! او ادامه داد: در آیتم های برنامه خانه دوربین مخفی ...