نبود مجید هنوز برایمان عادی نشده است/ عکس تابوتش را هم انتخاب کرده بود
سایر منابع:
سایر خبرها
بازخوانی| شهید اهل آبعلی که 8 سال در اسارت بود/ نحوه جانبازی و اسارت سردار شهید رمضانی
یافته است و دوران غم غربت من دراز بود و روزگار غریب بسیار به طول انجامید، راهی بلند پیمود ه ام تا به اینجا برسم. خداحافظ ای کودکان من، ای یتیمان بابا خداحافظ ای عباس و آزاده؛ سعی کنید سر قبرم بیایید و یادی از پدر کنید، پدری که سال ها غم دید و درد هجران. فقط و فقط به وصیت نامه ام عمل کنید تا ان شاء الله موفق باشید؛ آرزوی عروسی شما را دارم و شب عروسی تان مرا یاد کنید؛ با کمال تشکر، پدر دل سوخته حاج علی رمضانی. منبع: فارس انتهای پیام/ ...
مگه نمی گن شهدا زنده هستن؟
بهانه جشن تولد می گرفت. روز تولدش 20 تیر بود. ما هنوز لباس مشکی به تن داشتیم. یک ماه هم از شهادت نگذشته بود. با این حال به مادر پدر مهدی گفتم می خواهم برای مجتبی جشن تولد بگیرم. آن ها هم استقبال کردند. کیکی گرفتم و کادو و وسایل جشن. یکی از اتاق ها را تزیین کردیم. وسط فوت کردن شمع یکی در زد. یکی از رزمندگان ساک مهدی را آورده بود. خیلی خودم را کنترل کردم. نمی خواستم جشنش عزا شود. خنده کنان ...
من هنوز هم ستاره ها را نگاه می کنم؛ مهدی را نمی دانم
جانباز شدم. مهدی برای من یک آدم معمولی و دوست عادی نبود، من به شدت به او علاقه داشتم. به طوری که وقتی از او جدا می شدم تا شب ها به خانه بیایم، دلم برایش تنگ می شد و واقعاً بی تابی می کردم. * از روحیات مهدی عابدی بگویید، چه چیزی در شخصیت او توجه شما را این قدر جلب کرده بود؟ مهدی خیلی باصفا بود و رفتارها و اخلاقش با آن سن کم در آن سال ها خاص بود! یک روز به او گفتم: من که ...
تو چرا همه اینا رو با خنده تعریف می کنی؟!
و چشم انتظاری برای ورود پدرش و از احوال خود و پدرش در این روزها نوشت. این یادداشت در ادامه ازنظر مخاطبان می گذرد. یادته بابا؟ یادته اون روز که به خاطر اون بیماری لعنتی که یهو آوار شده بود رو سرمون دنبال وقت سونوگرافی و اسکن هسته ای بودم، بهم گفتی حالا بیا یه استکان چای بخور، یه نفسی تازه بکن، دیر نمیشه؟ کوتاه هم نمی اومدی. یادته یهو گفتم بابا وقتی وسط عملیات بودی، وقتی رو سرتون خمپاره ...
قاتلی که پسربچه ای را با 89 ضربه چاقو به قتل رسانده بود+عکس
این قاتل را می خوانید. چند ساله هستی؟ متولد سال 74 هستم. از 22 سالگی تا حالا به اتهام قتل در زندانم. قبل از دستگیری شغلت چه بود؟ یک مدت در یک چاپخانه، کار صحافی می کردم، اما فقط یک مدت کوتاه بود. بعد بیرون آمدم و اغلب اوقات در خانه بیکار بودم و سرم در لاک خودم بود. گوشه ای کز می کردم و با کسی حرف نمی زدم. چرا گوشه گیری می کردی؟ 10 سالم بود. یک روز ...
یوسف های وطن
زدم که مطمئن بشم زنده نیستن. ولی جنگ به این مفهوم نیست که حتما بخوای کسی رو بکشی. سال آخر اسارت، حاجی ابوترابی از ما پرسید شما ها برای چی جنگیدین؟ این سوال رو ما هم همیشه از خودمون می پرسیدیم. هنوز هم می پرسیم. هر آدمی باید از خودش بپرسه این راهی که اومد برای چی بود؟ آیا نمی شد از مسیر دیگه ای بره؟ اگه این سوال رو از خودمون نپرسیم، ضرر کردیم. وقتی قراره بریم جنگ، حتما باید جواب این سوال رو از قبل ...
30 سال بعد از بازگشت اولین گروه آزادگان دفاع مقدس به وطن
. عمق رنج مادران شهدا و مادران شهدای مفقودالاثر و مادران اسرا و مادران جانبازان رو هنوز کسی درک نمی کنه. اون مادر اون رنج رو، فریاد اون رنج رو در وجودش خاموش کرده. خاموشی رنج مادرانی که فرزندانشون رو از دست دادن، دیده نمیشه. امروز شما عکس من رو می بینین، مدرک این اسیر رو می بینین، اون جانباز قطع نخاع رو می بینین. یادم هست که زمان جنگ، خیلی ها اعلامیه پخش می کردن که مردم نرن جنگ. ولی جنگ به من این ...
همسر و خواهر شهیدی که مشاور امور ایثارگران است
دلتنگی ها قابل بیان نیست. پس از شهادت همسرم روزهای تلخی را می گذراندم. دیگر حوصله هیچ کاری را نداشتم و با اینکه پیش از انقلاب یک فعال فرهنگی بودم و حتی برای دختران جوان کلاس هایی در مناطق جنوبی شهر برگزار می کردم، اما از تمام فعالیت هایم دست کشیدم . ✅ در آن زمان چند فرزند داشتید؟ پسرم در زمان شهادت همسرم 4 سال و نیمه بود و دخترم دو ماه و ده روز پس از شهادت پدرش به دنیا آمد ...
اعضای داخلی و مغز شهید رکن آبادی را خارج کرده بودند / سیدحسن برای هیچ سفیری مراسم خداحافظی نگرفت جز پدر ...
کردم می گفتم یک اتفاقی افتاده دیگر. ولی بعد که کم کم دیدم نه دارد در مورد ایرانی ها هم می نویسد بعد از آن هر چه با بابا تماس می گرفتم جواب نمی دادند هر چه میگذشت ترس ماهم بیشتر میشد. تا اینکه دیگر گوشیشان خاموش شد و از آن به بعد دیگر توصیف کردنی نیست خیلی حال سختی بود خیلی روز های سختی بود... . • هنوز هم در رابطه با این حادثه علی الخصوص شهادت شخص پدر شما یک سری ابهامات و گمانه زنی هایی ...
روایتی از روزهای سخت اسارت در ابوغریب و رمادیه/ فرمانده عراقی که اسرای ایرانی را از مرگ نجات داد
خود را اعلام کنیم. یکی از افسران عراقی با بلندگو جلو آمد و اعلام کرد شما در محاصره کامل هستید اگر کوچکترین حرکتی انجام دهید کشته خواهید شد اکثر نیروهای ما به شهادت رسیده بودند و فقط چهار یا پنج نفر مانده بودیم وقتی که ما به اسارت گرفته شدیم نیروهای عراقی را می دیدیم که از روی اجساد شهدا عبور می کردند. شهدا به توفیق الهی نائل آمدند و ما هنوز غبطه آنها را می خوریم که چرا شهادت ...
روی پنهان اسارت
...، بیست وپنج ساله شده بودم. هفت سال منتظر بودم که عشقم برگردد و وقتی برگشت، بین عشق پدر و پسر مانده بودم و این یکی از صد مشکل تازه بود. 80 درصد زنانی که پسر داشتند و همسرشان اسیر شد، دچار مشکلاتی مثل من شدند اما هنوز در دایره سکوت اند. امیدم این بود که برگردد و در آغوشش آرام بگیرم. اما چطور برگشت؟ سرشار از خشم و اضطراب. پسرم نه پدر داشت، نه مادر. تمام روزهای جوانی ام صرف دفاتر مشاوره مدارس شد؛ می ...
پایان یک انتظار + فیلم
دوست نداشتم، اما کسی به حرف من گوش نمی داد. چادر سرم کردم و کنار میز تلفن روبه روی دوربین ها نشستم. لحظات به سختی می گذشت. احساس می کردم ضربه های ساعت بزرگ پاندچدولی گوشه هال توی سر من می کوبد. بالاخره، تلفن زنگ زد. همه ساکت شدند. صدایش خیلی عوض شده بود، لهجه داشت... لهجه عربی! هجده سال بود که دوست داشتم صدای او را بشنوم. شب ها و روزها از دلتنگی شنیدن صدایش گریه کرده بودم، اما حالا زبانم قفل شده بود ...
ازدواج جوان مشهدی با یک دختر مرده / با او در یک مهمانی شبانه آشنا شدم!
پدر و مادرم بودم، ولی تا کلاس اول دبیرستان بیشتر درس نخواندم و ترک تحصیل کردم چرا که تحت تاثیر محیط زندگی و دوستان خلافکارم قرار گرفته بودم و گاهی با آنان به مشروب خواری می رفتم. پدرم به دلیل بیماری که دارد فقط از صبح تا شب پای بساط مواد مخدر است و به کسی کاری ندارد. بعد از ترک تحصیل، به هر کاری دست زدم تا درآمدی داشته باشم، ولی بیشتر پول هایم را با رفقایم هزینه می کردم، تا این که سه سال ...
عکس اینستاگرامی راز سرقت طلایی را فاش کرد
برادرم زنگ زدم و گفتم با ماسک و دستکش و شیلد بیا. اما در نهایت خودم باعث شدم که لو برویم. اصلا حواسم نبود که زن همسایه از فالوورهایم در اینستاگرام است. من معمولا برای تبلیغ کارهایم عکس می گذارم. آخرین عکس و فیلمی که استوری کردم کاشت ناخن یکی از مشتریانم بود و آن روز ساعت زن همسایه را بسته بودم و اصلا حواسم نبود که همین نکته کوچک مرا گیر می اندازد. با اموال مسروقه چه کردید؟ بخشی از طلاها را فروختم و بابت اجاره دادم اما بخش دیگر طلاها در خانه ام کشف شد. ...
گفت و گوی معاون رییس جمهور و رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران با برنامه دستخط
فرهنگ ایثار و شهادت کار کنید. علی رغم همه فشار هایی که امروز استکبار به جامعه ما تحمیل کرده است، اعتقاد دارم با عنایت شهدا و با مدیریت جهادی می توانیم این عقب ماندگی ها را جبران کنیم. مسئله مسکن ایثارگران استان یزد 100 درصد حل شد؛ این نبود مگر به عنایت شهدا و همت دستگاه های مجموعه اداری ذیربط. دعا کنید با این سفر های استانی ... برای استان های دیگر هم همین قصد را دارید؟ از همی ...
به نام قانون، پول بده!
نگران ماشین بودم. به هر مشقتی بود با قرض و هزار داستان خلافی را جور کردم و پرداختم و این مشکل مرتفع شد، اما هنوز آن مشکل اصلی پابرجا بود. آن پیرمرد گفته بود پیامک دوم یکی دو ساعت بعد می آید، اما اینها می گفتند تا شب هم نمی آید. نمی دانم چرا، ولی به حرف های پیرمرد اعتماد کردم، بالاخره کارش این بود! بیرون از ساختمان روی پله ها نشستم و منتظر پیامک ماندم، حواسم به ساعت نبود، اما تقریبا یک ساعت بعد ...
خاطرات شفاهی سپهبد شهید قاسم سلیمانی؛ از دفاع مقدس تا دفاع از حرم
... در جلسه ای که خدمت مقام معظم رهبری رسیده بودیم، من این مسئله را مطرح کردم و خبر دستگیری و شرح ماوقع را به ایشان گفتم و منتظر عکس العمل مثبت و خوشحالی ایشان بودم. رهبری بلافاصله فرمودند: همین الان زنگ بزن آزادش کنند! من بدون چون و چرا زنگ زدم، اما بلافاصله با تعجب بسیار پرسیدم که: آقا چرا؟ من اصلاً متوجه نمی شوم که چرا باید این کار را می کردم؟ چرا دستور دادید آزادش کنیم؟ ...
حافظه قلب
دوماهنامه تخصصی ادبیات داستانی سروا منتشر شده است، در ادامه می خوانید: عام مرا دیوانه احمق و خنگ تلقی می کردند، روزها مانند یک سال و سال ها مانند چند قرن سپری می شد، شاید گمان کنم چون روزها و سال ها دیر می گذشت، بساط دُهلم به پا بود و شادمان بودم، اما نه شاید اگر زود نیز می گذشت؛ برای من تفاوتی نداشت من همان خنگ و دیوانه ای هستم که مردم خطابش می کنند. حال گذران زندگانی چه کند و چه سرعت ...
تبلیغات دانش آموزی در کشور برزیل
رفته بودم، فضا کاملا مهیا بود و در هر کلاسی حاضر میشدم، بچه های کلاس دوم و سوم و چهارم، باتفاق معلم خود، به استقبال من می آمدند. در همه کلاس ها بعد از بردن نام خدا، ابتدا خودم رو یک مسلمان ایرانی معرفی می کردم. بعد، از بچه ها میخواستم که یکی یکی بایستند و اسم خودشون رو اعلام کنند. در برخی کلاس ها، به بچه ها می گفتم که زبان ما ایرانی ها، فارسی است و من امروز میخوام چند جمله فارسی به شما آموزش بدم ...
آسمانی شدن پدران شهدا دهقان شایسته قیطاسی و مادر شهیدان علیرضایی و قدیری
الله قدیری در سن 18 سالگی در 18 اردیبهشت ماه 1361 در منطقه عملیاتی بیت المقدس خرمشهر و نعمت الله قدیری نیز در حالی که فقط 17 سال داشت در منطقه عملیاتی خیبر جزیره مجنون در 19 اسفندماه 62 به فیض شهادت نائل آمدند. حاج ستار قیطاسی پدر شهیدان علی احمد و علی محمد قیطاسی و محمود قیطاسی جانباز 40 درصد پس از گذشت سال ها تحمل درد و رنج دوری از فرزندان خود، دعوت حق را لبیک گفت و آسمانی شد. ...
اعضای باند مخوف سرقت مسلحانه در انتظار محاکمه
این اتفاق افتاد؛ چند مرد با اسلحه به سمت من حمله و من را به زور سوار ماشین کردند. من خیلی ترسیده بودم؛ دست و پا می زدم، گریه می کردم و فریاد می کشیدم. آن ها می خواستند من را ساکت کنند، اما آن قدر وحشت کرده بودم که کارهایم دست خودم نبود. چون خیابان شلوغ بود و توجه مردم به آن ها جلب شده بود، کمی آن طرف تر من را از ماشین به بیرون پرت کردند. هرچند پسر نوجوان مشخصاتی از این سارقان به مأموران داد، اما ...
ناگفته های فاجعه منا از تشکیل زنجیره انسانی گارد ویژه سعودی پیش از حادثه تا امنیتی کردن منطقه حادثه
در منطقه جنوب شهر تهران و یافت آباد قدم می زد، خیلی ها از هیبتش می ترسیدند. این که می گویند حر مدافع حرم به این دلیل است. پدرش می گوید قبل از شهادت مجید، اربعین بود و مجید گفت چند سال برای اربعین رفته اید و من هم امسال تصمیم گرفتم بروم. یکی از دوستان مجید که در خان طومان شهید شد، آقا مجتبی روی ایشان تاثیر گذاشت. به مجید گفته بود امسال با هم برویم؛ اربعین حال خوبی دارد. پدرش می فرماید ...
صدای خنده رزمندگان آخرین یادگاری برای مادرانشان شد
می بردم و با آن صدای رزمندگان را ضبط می کردم. مصاحبه هایی که با رزمندگان عملیات های کربلای 4 و کربلای 5 داشتم هیچ ربطی به صداوسیما ندارد. در زمان انجام این دو عملیات خودم معاون عملیاتی گردان بودم و با بچه ها صحبت می کردم و صدایشان را ضبط می کردم. می گفتم بخندید، چون بعد از شهادت شما مادرتان این خنده ها را می شنود. این صحبت ها خیلی گل کرد. سردار اصانلو آن زمان فرمانده گردان بود و یک روز می خواستم با ...
این زن از قتل شوهرش پشیمان نیست
زد که از حال رفتم. وقتی چند ساعت گذشت احساس کردم نفرت تمام وجودم را گرفته است به هر راهی برای نجات خودم فکر می کردم بن بست بود حتی یک لحظه هم تحمل دیدنش را نداشتم، تصمیمم را گرفتم. نیمه شب بود با چاقو بالای سرهمسرم رفتم و یک ضربه به او زدم و فریاد زدم خسته ام کردی. از خواب پرید با همه زورش به من حمله کرد و من را دوباره کتک زد. دیگر نتوانستم تحمل کنم و ضربه بعدی را به گردنش زدم. ...
شهر نجف آباد بنابه سفارش پدر شهید حججی پایتخت کتاب لقب می گیرد
بلندی برای منطقه داشت. صالحی یادآور شد: یکی دیگر از دستاوردهای مبارزه و شهادت در مسیر دفاع از حرم جلوگیری از تجزیه منطقه بود، به نظر می آید جریان استکبار جهانی بعد از ایجاد رژیم اشغالگر اسرائیل در 1948 به دنبال ایجاد یک غده سرطانی دیگر برای برهم زدن جغرافیای خاورمیانه بود، اگر مدافعان حرم نبودند اتفاقاتی می ا فتاد که پیامدهای آن تا سال ها و حتی قرن ها وجود داشت، همانطور که اگر شهدا در ...
شهید بابایی، خلبانی که شوق پرواز او را آسمانی کرد
گونه تعریف می کند؛ به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه ای از اتاق رفتم و روزنامه ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم ...
کتاب لبخندی به معبر آسمان منتشر شد
.... اتوبوسی از سمت تدارکات و خدمات که حمام هم آنجا بود، آمد. دست بلند کردم و ایستاد. بلافاصله در باز شد، جوانی را دیدم که صورتش را با ماشین تراشیده بود. گفتم: برادر کجا می روید؟ گفت: می ریم صفا... کوچه وفا... پلاکش هزار... اهلشی بیا بالا...! جا خوردم. از این لات بازی ها در جبهه ندیده بودم. به ناچار سوار شدم. غیر از او و راننده، کس دیگری توی ماشین نبود. به چشم های او که نگاه کردم ...