سایر منابع:
سایر خبرها
طلسم |"داستانی کوتاه و خواندنی براساس روایت های جنگ 8 ساله ایران و عراق"
پایگاه خبری آوای رودکوف- نرگس ممبینی : پیرزن در حیاط خانه ی قدیمی اش داشت لباس ها را می شست. در حال فکر بود، یاد حرف مادرش افتاد که می گفت: "بختت از اول هم طلسم بود ننه از بس خوشگل بودی ایطور شد، بچه هات برات نموندن!" تمام بچه های پیرزن سر زا می مردند، فقط یک پسر برایش باقی ماند که او و عروسش را هم پانزده سال قبل در تصادف از دست داد. فقط مانده بود احمد، تنها یادگار پسرش که سرباز بود ...
ملاقات با صدام در شلنگ آباد اهواز
را توضیح داد با خودم گفتم: من که از این چیزها سر رشته ای ندارم حتما من رو برای نیروی رزمی به جاهای دیگه می برن صدام مرا به مسئول قرارگاه معرفی کرد. بعد خداحافظی کرد و رفت. با آنکه برگه معرفی نداشتم به واسطه ی صدام من را پذیرفتند. مسئول قرارگاه برگه ای به من داد که آن را به کارگزینی ببرم. دفتر کارگزینی قسمت جنوبی پایگاه بود پشت دفتر کارگزینی صف بود، سی، چهل نفربودند. انتهای صف ایستادم، قد ...
دفاع مقدس و شکست راهبردهای استعماری و استکباری دشمنان
جواب داد: فعلاً که جنگه. تا ببینیم بعد چی می شه . گفتم: خوب جنگ باشه. تو هم زن داری، بچه داری، بیا و مثل همه یه زندگی آسوده داشته باش. باز هم خندید و گفت: ما خونه داریم، این طوری هم نیس! گفتم: پس کو؟ کجاست؟ گفت: همین جا، توی ماشین. بلند شو بیا بهت نشون بدم . منو برد کنار ماشین. درِ صندوق عقب رو باز کرد. داخل صندوق یه مقدار ظرف، دو سه تا پتوی سربازی، چند تیکه لباس و یه کم ماست چکیده و نون خشک محلی ...
اینجا زندگی به سبک شهدا است
حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر، گفت هرجور باشه حتماً بهت زنگ می زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم ؛ به حمید گفتم پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می فهمم، از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله ها را که پایین می رفت برایم دست تکان می داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت یادت ...
سربازان امام بودیم
بودم و پس از آن در رشته ارتوپدی تحصیل کردم و الان هم به کار پزشکی مشغولم. شما نوجوان 16ساله ای بودید که به جبهه رفتید و23 ساله بودید که به جمع خانواده تان برگشتید. واکنش خانواده و اقوام به تغییر ظاهر شما چگونه بود؟ وقتی به کشور برگشتم در باند فرودگاه یکی از دوستانم به استقبالم آمد و نخستین نفری بود که مرا بعد از اسارت دید. او مرا سوار پیکانش کرد و به سمت محوطه خارج از فرودگاه –جایی که ...
داستان کوتاه اولین اعتراف از فرانک اوکانر
...: وای، بابا می دونی جکی موقع شام چه کار کرد؟ بعد، که همه چیز رو می شد، پدر مرا دعوا می کرد، مادر دخالت می کرد و تا چند روز بعد، پدر با من حرف نمی زد، و مادر هم خیلی کم با نورا حرف می زد، و همهٔ این ها زیر سر آن پیرزن بود! به خدا، دلم شکسته بود. بعد برای این که بدبیاری هایم دوچندان شود، باید برای اولین بار اعتراف می کردم و در مراسم عشای ربانی شرکت می کردم. زن پیری به نام رایان ما را ...
جنگ دکمه ای یه داستان درباره قهر و آشتی
.... الی همیشه مرکز توجه دیگرانه و گریس با این قضیه هیچ مشکلی نداره. از دوستی با الی هم خیلی کیف می کنه. اما یه دفعه همه چیز تغییر می کنه. گریس علاقه زیادی به جمع کردن وسایل داره چیزایی که از نظر خیلی ها به درد نخورند ولی اون دوستشون داره. کم کم گریس مرکز توجه همه می شه. چون خیلی اتفاقی یه مد راه می اندازه که کل مدرسه رو می گیره. مُد چی؟ دکمه! این مُد ممکنه پایان دوستی الی و گریس باشه. چرا؟ چون الی ...
برای شهید شدن دعا می کردم
. نگذاشتم مرا به شهرستان برگردانند و در مقر خودمان یعنی لشکر 17 علی بن ابی طالب بودم. تصمیم گرفتم دوباره به خط مقدم برگردم. با قایق از اروند عبور کردم. سرو وضع مرا که دیدند مرا جلو نبردند؛ چون هم بچه سال بودم و هم وضعیتی آشفته داشتم. صبح تا غروب کنار اروند بودم؛ نقل و انتقالات عملیات از آنجا بود. انتقال مجروحان، پیکرهای شهدا و انتقال اسرا از آن نقطه به خاک خودمان انجام می شد. عراق هم شدید بمباران می ...
خاطره ناگفته قاسمعلی فراست از جنگ
به گزارش ایسنا، این نویسنده در روایت خاطره ای از نگارش کتاب نخل های بی سر و دوران جنگ نوشته است: امروز 40 سال از جنگ ایران و عراق می گذرد. بعد از سال ها خاطره ای را که هیچ وقت جایی نگفتم این جا می نویسم. این خاطره به قدری متاثرم کرد که نتوانسته ام جایی نقل یا ثبتش کنم. برای نوشتن نخل های بی سر به خرمشهر رفته بودم و با بچه های آن جا در سنگر و غیرسنگر زندگی می کردم. یک روز یکی از آنان ...
معاونت خواهران بسیج اساتید دانشگاه آزاد درگذشت مادر شهید همت را تسلیت گفت
: احتمالا جنین مرده. اگر هم هنوز زنده باشه، امیدی نیست. چون علایم حیات نداره. وقتی برگشتیم مسافرخونه، خانم گفت: من این داروها رو نمی خورم! بریم حرم. هرجوری که می توان منو برسون به ضریح آقا. زیر بلغ هاش رو گرفتم و بردمش کنار ضریح. تنهاش گذاشتم و رفتم یه گوشه ای واسه زیارت. با حال عجیبی شروع کرد به زیارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح که برای نماز بیدارش کردم. با ...
نقش بیت منتظری و منافقین در اختلافات درون سپاه/ با پیغام امام خیلی از مسائل حل شد
من گفت: محمد! از خدا شهادت خواسته ام. از بچه های بسیج و سپاه خجالت می کشم. اینها می آیند مزدشان را می گیرند (منظورش تیر و ترکش بود) اما من 4 سال است در جنگ و کردستان هستم، دریغ از یک تیر و ترکش. از خدا شهادت می خواهم. به او گفتم: این حرف ها چیه می زنی؟ تو که همیشه تو خط مقدم در کنار نیروهایت هستی. آن شب حالش خیلی بد شد و حتی به او سرم وصل کردند. لشکر امام حسین(ع) به منطقه آمد اما موفق نشد. تیپ ...
طنز/ مفسده روی جلد کتاب
*بانو بوشهری/ برازجان: من نمی فهمم این همه غوغا و هیاهو برای چیه؟ ملت، قانع دون ( بر وزن مُجاو دون) ندارنا! مسئولِ بینوا داره میگه صفحه شلوغ بود دو تا دختر رو حذف کردیم از رو کتاب، تا جا برای پسرا باز بشه.همین. دخترا رو جلد کتابم شلوغ کار و پُر حرف و بیش فعالن. شما به دور و برتون هم نگاه کنید وضع همینه، دختر بچه ها، پر جنب و جوش و سِپیته کارن ...
عملیات کربلای 5 عملیاتی با رمز پرواز!
واجباتشون را به جا میارن، حوصله تیر و ترکش عراقی ها رو نداریما. چند وقتی بود وارد این گروهان شده بودم احساس می کردم حال و هوای جبهه به معنویات است و نماز شب جزو عبادات معمولی رزمنده ها است. یعقوبعلی که از سنگر بیرون رفت با دلخوری به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود گفتم: دیدی چی میگه منظورش چی بود خندید و گفت حرفش رو جدی نگیر نماز شب خودش ترک نمیشه این حرف ها را برای رد گم کنی میگه. بعد از ...
توفیق اجباری
گذاشتم جلوی در کافه. شهروزخان گفت: تو غلط کردی! هرکی زودتر برداره مال اونه. زدم به بازوی شهروزخان و گفتم: شهروزخان دودقیقه است پیداش کردی. با بچه رفت پشت کانتر و گفت: اگه بچه رو می خوای واسه چی گذاشتیش دم در کافه؟! زن گفت: آقا هنوزم می خوام بذارمش سر راه ولی کافه رو اشتباه گرفتم. می خوام بذارم سر راه کافه روبه رویی؟ اینجا بود که دوباره کسی دست گذاشت روی نقطه ضعف ما. گفتم: کافه روبه رویی چرا؟ زن از ...
شکست اعتیاد افسانه نیست
آوار شد. پس از آن یکی از اقوام برادر ناتنی ام به خواستگاری ام آمد. آنقدر بی تفاوت و افسرده شده بودم که بله گفتم و چشم باز کردم در خانه همسرم بودم. هیچ عشق و علاقه ای در میان نبود و ازدواج به شدت ناموفقی را تجربه کردم. از این ازدواج صاحب دو فرزند پسر و دختر شدم. در آن زندگی همه امیدم همین دو بچه بودند . به گفته افسانه همسرش معتاد و 12 سال از او بزرگتر بود. بعدها وقتی فهمید ب ...
رفتم نان بخرم چند ماه بعد برگشتم! | روایت جالب آقای دیپلمات از حضور در جنگ وقتی 14ساله بود
می دهد چقدر دیپلماسی در زمان جنگ هم می تواند به کار بیاید. اما اگر برای رسیدن به هدفی بپرسیم راه جنگ را انتخاب می کنی یا دیپلماسی را؟ من راه دیپلماسی را انتخاب خواهم کرد. اگر مجبورمان کنند به جنگ، حتما می جنگیم؛ چون آن وقت دیگر دفاع است و این کار را خواهم کرد. من یک بسیجی داوطلب نوجوان بودم و مرد جنگ به معنی رزمنده کلاسیک نبودم. طبیعی بود بعد از جنگ هرکس دنبال کاری می رود. ماها هم که ...
مادر یکی از شهدای فاطمیون: پیکر پسرم سر نداشت
اطرافم شنیده می شد، همه جا خراب بود و دود به آسمان می رفت که دیدم دایی محمدرضا به سمتم می آید. مرا در آغوش گرفت و به من گفت کاظم جان به سوریه خوش آمدی پسرم. خوابش را که برایم تعریف کرد، دلم ریخت و حالم بد شد. به پسرم رو کردم و گفتم خدا نکند این اتفاق بیفتد. خواب بوده و، چون دلت برای دایی تنگ شده است این خواب را دیده ای. خواب شهادتش را دیده بود. یک روز بعدظهر از سرکار برگشت و گفت ...
ریسک رفیقدوست بر سر آبرویش در دوران جنگ /موافق ادامه جنگ بعد از فتح خرمشهر بودم /مشکلی با محسن رضایی ...
موشک ها را برای مهندسی معکوس در اختیار او قرار دهم. ما در زمان جنگ، حتی قبل از اینکه این موشک ها را بیاوریم، گروه های مختلفی تولید موشک را شروع کرده بودند. صنایع دفاعی مدرن ما از همان زمان آغاز شد و بعد از جنگ همه با حضور جوانان متعهد و خوشفکر پیشرفت های برق آسایی کردند. موافق ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر بودم رفیق دوست درباره پذیرش قطعنامه 598، گفت: موافق پذیرش قطعنامه از سوی امام ...
از غرب وحشی چه خبر؟
.... پسته در بسته. چون میشه با گوشت کوب زد تو سرش و شکوندش. خیلی ممنونم از شما. خوانندگان عزیز همین طور که شنیدید، توصیف کثافت و نکبتی که در غرب گریبان مردم رو گرفته، به همین سادگی مقدور نیست. اگه اجازه بدید من امشب این خانم محترم رو کمی دلداری بدم و به خونه شون برسونم. از هفته بعد با گزارش های بهتری در خدمتتون خواهم بود. شبتون خوش و خدانگهدار. ...
پیغام فتح 1/ فرمانده ای که دلیل بود...
تولد علی(ع) به دنیا آمد؛ یعنی سیزدهم رجب 1343.به خاطر این اسمش را گذاشتند علی.از شاگردی کارخانه یخ شروع کرد. باباش نذز کرده بود سقا بشه... نذر کرده بودم منصوره الطافی، مادر شهید: توی مجلس روضه خوانی آقا امام علی(ع) نذر کرده بودم که اگه این تو راهیم پسر باشه، اسمشو بذارم علی. هفت ماه بعد از اینکه به دنیا اومد تقویم 13 رجب- روز تولد آقا- رو نشون می داد! چشام پر از اشک شد. دستام ...
ماجرای خواهر طاهره از فرماندهی سپاه تا ماموریت ویژه ارسال نامه امام به گورباچف
.... من توانستم از آنجا فرار کنم. بعد از چند وقت هم خبر شهادتشان رسید و حسابی به هم ریختیم. نظم گروهمان هم بهم ریخت. من دیگر حتی استاد هم نداشتم. چند وقت بعد استادی پیدا کردم و مدتی نزدش درس می خواندم. یک روز که برای درس خدمتشان رسیدم همسرش گفت که استاد دیگر مرا نمی پذیرد. علت را جویا شدم و گفتم باید به من بگویند که مگر من چه اشتباه کردم که مرا درس نمی دهند. استاد آمد و گفت از وقتی شما اینجا می ...
پست اینستاگرامی محمدرضا کلائی، شهردار مشهد، به مناسبت هفته دفاع مقدس
به گزارش شهرآرانیوز، محمدرضا کلائی، شهردار مشهد، در پست اینستاگرامی نوشت: باورم اینه که جنگ تموم نشده، دقیقا الان وسط جنگیم. این 21 ماهی که در مشهد در خدمت شما مردم نازنین بودم در حقیقت همه ش جنگ بود و ظاهرا این نبرد تمومی نداره. کارکردن برای مردم تو این دوره و زمونه یک جنگ تمام عیاره. روبه روی آدم توی این جنگ لشگر عراقی نیست، لشگر خودخواهی ها، لشگر نفهمی ها، لشگر تنبلی ها، ...
جوانی که با برنوی پدرش به جنگ آمد + تصاویر
برنو یا تفنگ سر پر دستش بود. از پشت وانت جستی زد و پایین پرید. سی سال نداشت. بلند بلند حرف می زد. به علی تیموری گفتم، چی میگه؟ گفت: فحش میده. گفتم: فحش می ده؟ گفت: به عراقی هاست به صدامه. شلوار کردی سیاه و مو های پرپشتی داشت. خیلی خوش اخلاق نبود. نزدیک شدم و رو کردم بهش، پرسیدم: چیه خیلی عصبانی هستی؟ تفنگش را دست کشید و گفت ...
شوخی های شبکه های اجتماعی/ وقتی امیر جدیدی کَره می خرد
امیر جدیدی میگه رفتم بقالی به یارو گفتم یک کره بهم میدی؟ یارو گفته نه. اگه الکی بگی کاش تو همون تنگه ابوقریب شهید میشدی انصافا. آمینواسید رفتم بقالی دیدم کره نداشت گفتم دیروز قرار بود کره بیارین گفت صب امیر جدیدی همه رو برد. سعید یه تنِ ماهی خریدم 24000 تومان فک کنم توش پری دریایی باشه. اورانگوتان وقتی مجبور میشی با ...
از قطع ید که حرف می زنیم، از چه حرف می زنیم؟
مالک شخصی ندارد، نباشد و ارزش آن هم از یک چهارم گرم طلا بیشتر باشد. از رفیقام کسی رو ندیدم قطع دست شده باشه ... شایدم اگه باشه برای پنج شش سال پیش می شه ... شایدم خیلی بیشتر. یکی رو شنیده بودم که میدون قزوین دستش رو قطع کردن. نمی شناسمش. کیف قاپ صورت استخوانی اش را برمی گرداند سمت مأمور: شما دیدی کسی رو قطع دست کنند، معمولاً حکم رو می شکنن. کیف قاپ پایش را تکان تکان می دهد. مأمور حوصله ی ...
در زمان جنگ توانستیم با رادارهای استاتیک حداکثر بهره گیری را داشته باشیم
توانستیم حداکثر بهره گیری را داشته باشیم. فرمانده اسبق گروه های پدافند هوایی بندرعباس و سمنان که خاطرات مشترکی با شهید ستاری دارد در این باره گفت: بعد از عملیات فتح بستان یا طریق القدس در خدمت شهید ستاری بودم و اما در ادامه با این شهید بزرگوار در عملیات بیت المقدس در بندر امام که ایشان فرمانده جنگ در عملیات و نماینده پدافند هوایی بودند همراه شدم. شهید ستاری من را در سال 1363 انتخاب کردند برای ...
تهدید فریدون مشیری برای خواندن کوچه
کنید که من شعر کوچه رو می خوندم دوهزار نفر با من هم صدایی می کردند. در آمریکا یه آقایی آمد به من گفت آقا شعر کوچه رو بخوانید، من داشتم برای چند نفر کتاب امضا می کردم، گفتم اجازه بدید دیگه امشب این شعر کوچه رو نخوانم. یه خرده منو نگاه کرد، بعد دستشو به این حالت (مشت کردن دست و نشان دادن انگشت اشاره) حالت واقعا تهدید گفت، نعش منو امشب از این جا می برن اگه شما شعر کوچه رو نخونید. گفتم آقا چرا خون ریزی می کنی؟! من می خونم. همین که جماعت آمدند نشستند، شعر کوچه را خواندم. فریدون مشیری در سوم آبان ماه 1379 درگذشت. 241241 کد خبر 1434368 ...