سایر منابع:
سایر خبرها
روایت های مقدس
می گفت: من فانتا می خوام. آب انگور می خوام. آب انجیر می خوام. من و چند تا از بچه ها ایستادیم بالای سرش و با گاز لب هایش را خیس کردیم. سهراب تا یک هفته NPO بود. روزی دکتر گفت می تواند نوشیدن مایعات را شروع کند. وقتی این حرف را شنیدم خیلی خوشحال شدم. به بازار آبادان رفتم و آنقدر لینِ یک را گشتم تا انجیر پیدا کردم. بعد آنها را خیساندم و آب انجیر را در لیوانی ریختم. آب انجیر را کنار تخت سهراب گذاشتم و ...
دفاع مقدس از زبان شهیدی که زنده شد
بردند تا تحت عمل جراحی از ناحیه قلب و ریه قرار بگیرم . بعد از جراحی مرا به بخش منتقل کردند . پس از چند روز با هواپیمای ارتش منتقل شدم . در آنجا گفتند احتمالا مقصد شیراز یا اصفهان است . اما هواپیما در فرودگاه نشست و اعلام شد که در مشهد هستیم . از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم و از اینکه یک بار دیگر می توانم به زیارت امام رضا (ع) نایل شوم بسیار خوشحال بودم. این جانباز هشت سال دفاع مقدس ادامه ...
رفتم نان بخرم چند ماه بعد برگشتم!
پادگانی به نام شهید عبادت بود که بچه ها از استان های مختلف حضور داشتند. بعد از 4ماه به شهرم برگشتم. دوباره حوالی عملیات والفجر 8برای آزادسازی فاو به منطقه جنوب رفتم. لشکر ما (لشکر 25کربلا) در هفت تپه مستقر بود. بعد از آن دوباره سال65 عازم جبهه شدم در منطقه مهران؛ در زمان عملیات آزادسازی مهران. اگر اشتباه نکنم عملیات کربلای یک بود، من در واحد بهداری و امدادگری بودم که در یک بیمارستان صحرایی ...
فکر می کردیم 10 روز دیگر به آبادان برمی گردیم
دستکاری کردم اما فهمیدند و من را برگرداندند اما دو سال بعد در 16 سالگی به همراه لشکر عاشورا عازم مناطق عملیاتی شدم و چون عربی بلد بودم معاون مخابرات شدم. در حین جنگهم شیمیایی و هم دچار موج گرفتگی شدم و اول به بیمارستان صحرایی فاطمه الزهرا و بعدا به بیمارستان امام تبریز فرستاده شدم. بعد از مدتی دوباره به جبهه برگشتم و بیسیم چی هور الهویزه شدم. هوای آنجا به حدی گرم بود که برخی از رزمندگان تبریزی آب ...
همت والای کادر درمان ستودنی است/ شرایط کرونا سخت از دوران دفاع مقدس است
شد به عنوان دانشجوی پزشکی وارد دانشگاه علوم پزشکی ایران شدم و در سال 67 که قطعنامه ایرن وعراق امضاء شد و هنوز دانشجو بودم به منطقه طلائیه رفتم و در بیمارستان صحرایی آن جا بعنوان پزشک یار مشغول شدم. وی ادامه می دهد: در سال 67 که دوباره وارد فضای جنگ و جبهه شدم عراق پیشروی کرده بود و به ما نیز اسلحه داده بودند که در صورت حمله عراقی ها بتوانیم از خود دفاع کنیم و زمانی که اطلاع دادند دشمن پیشروی ...
افتخار پرستاری از سردار علی فضلی را داشتم
خنده به خود بگیرند. این پرستار دوران دفاع مقدس تعریف میکند: فریاد "یاحسین" و "یازهرا" مجروحان در اورژانس هنوز هم در گوشم می پیچد. یاد دارم شهید محمدرضا کیانی مدتها در بسیج بیمارستان خدمت میکرد، بعد از مدتی خسته شد و گفت به جبهه می روم. آن موقع من مدیریت بخش پرستاری بیمارستان طالقانی را برعهده داشتم. یکروز در اورژانس بیمارستان متوجه شدم که یک نفر درحال داد زدن و یا زهرا گفتن است برگشتم و دیدم ...
روایت زنان از کارتن خوابی؛ تن فروشی برای تهیه مواد
داشتم با یک خانواده موادفروش آشنا شدم، من کار های خانه شان را می کردم و آن ها هم مواد در اختیارم می گذاشتند، از نظافت خانه بگیر تا خرید مایحتاج خانه همه را انجام می دادم. حدود 10 سال این طوری زندگی کردم تا همین اواخر که برای خرید سمت میدان شوش رفته بودم و ماموران پلیس من را گرفتند و بردند، بعد از آن به یک مرکز ترک اعتیاد رفتم و 6 ماه آنجا بودم و بعد از ترخیص دوباره به همان خانه برگشتم، اما ...
عاشقانه های اسماعیل
عیسی محمدی شاید اگر جنگ تحمیلی علیه ایران اتفاق نیفتاده بود، او یک نویسنده معمولی می شد؛ با چند کتاب ادبی و بدون هیچ تجربه خاصی. اما جنگ عراق علیه ایران، خیلی ها را یکباره بزرگ کرد؛ معصومه رامهرمزی هم یکی از آنها بود؛دختر 14ساله ای که در فضای فرهنگی و ادبی خاص آبادان، مطالعه می کرد و رؤیای نویسندگی در سر می پروراند. اما جنگ، او و خانواده اش را وارد دنیایی دیگر کرد؛ دنیایی که در آن بزرگ ...
مرد خشمگین جان پدر و مادر همسرش را گرفت
او باعث شد تا به شدت خمشگین شوم. واقعا کنترلم را از دست داده بودم. نمی توانستم این وضع را تحمل کنم. چند دقیقه بعد از رفتن همسرم خانه را ترک کردم و به محل کار همسرم رفتم. در آنجا با او درگیر شدم. همکارانش به مأموران بیمارستان زنگ زدند و آنها مرا بیرون کردند. وقتی کمی آرام شدم به خانه برگشتم تا اینکه ساعتی بعد همسرم به همراه مادرش وارد خانه شدند. مادر و دختر هر دو به شدت عصبانی بودند. مادرزنم می گفت ...
حکایت سربازی که در مراسم یادبود خودش شرکت کرد + تصاویر
. از اسم شروع می کردند تا دمِ دستی ترین دلبستگی ها از بین برود! هنوز بین رفقای هم رزمش اسمش محمد است؛ پس، برای ما هم اسمش همان محمد است! حدود 30 سال است که از آن روز ها می گذرد. یادگار محمد از آن موقع ها یک آلبوم عکس در کمدش است و یک مشت قرص روی میزِ کنار دستش! البته خاطراتش هم هست که در تمام این سال ها آن ها را برای خودش نگه داشته. باز هم وقتی که بعد از این همه سال قبول کرد ...
قتل پدر با آتش زدن خانه به خاطر 87 هزار تومان
انباری شروع کردم و بعد به اتاق ها رفتم بنزین را ریختم و فندک زدم. فکر نمی کردم پدرم کشته شود. مادر و برادرم از ناحیه دست دچار سوختگی شدند و خودم هم هنگام فرار پایم سوخت. چطور دستگیر شدی؟ از خانه خیلی فاصله نگرفته بودم که توسط مأموران کلانتری و مردم دستگیر شدم. همیشه پول مواد را از خانواده ات می گیری؟ 20 سال است که اعتیاد دارم. هر موادی که فکر کنید مصرف کرده ام در ...
رفتم نان بگیرم از جبهه سردرآوردم
روزنامه همشهری نوشت : سیدعباس موسوی، سخنگوی سابق وزارت خارجه ایران و سفیر جدید ایران در جمهوری آذربایجان گفت: زمانی که برای نخستین بار به جبهه رفتم، حدود 14سال داشتم. بعد از یک دوره آموزشی 45روزه و سخت، ابتدا راهی جبهه کردستان در منطقه مرزی مریوان شدم. او در پاسخ به این سوال که چگونه خانواده خود را برای رفتن به جبهه قانع کردید، گفت: گاهی با مثال زدن و با صحبت کردن اقوام. البته برای من چون کوچک تر بودم، سخت تر بود؛ چون می گفتند تو از پسش برنمی آیی. به نوعی دلشان می سوخت. یادم هست برای بار دوم که می خواستم به جبهه بروم چون می دانستم پدر و مادرم ناراحت می شوند، صبح زود بلند شدم و برای نخستین بار گفتم: می خواهم بروم نان بخرم. تعجب کردند چون من معمولا نان نمی خریدم. با تعجب گفتند: برو. من رفتم نان بخرم و چندماه بعد برگشتم! (با خنده) به شوخی می گفتند: هنوز نان نخریده ای؟! در کل سعی کردم آنها را در مقابل عمل انجام شده قرار دهم. او همچنین گفت: یکی از موانع اصلی سن کم من بود. خود من در 12، 13سالگی مشتاق بودم به جبهه بروم، اما نشد. یکی، دوبار هم اقدام کردم و تا جاهایی رفتم، اما برگردانده شدم. سال های 63 و 64 نوجوان های آن دوران یک تقلب مثبتی را ابداع کردند و آن دستکاری شناسنامه بود. در آن زمان حداقل سن برای رفتن به جبهه 17 سال بود و برای اعزام یک کپی شناسنامه ضرورت داشت، برای رفع مانع عدد سال تولدم را تغییر دادم و رفتم ثبت نام کردم. موسوی همچنین گفت: من درمجموع، 4 یا 5 بار به جبهه رفتم و مدتش هم حدود یک سال شد. ...
روایتی از منش بزرگ یک رزمنده دفاع مقدس/ دل دریایی در دیار غواصان دریادل
به گزارش موج رسا; به گزارش موج رسا؛ شنیده اید که می گویند فلانی، دل دریایی دارد؟ دریا نشان عظمت و بزرگی است و کسی که دل دریایی دارد یعنی کارهای بزرگتری انجام داده که هر کسی در شرایط مشابه، جرات و توان آن را نداشت. حتماً که نباید یک کار سخت مانند عبور از منطقه صعب العبور و یا پرواز تک نفره و امثال این ها را انجام بدهی که بگویند فلانی دلش دریاست. دریاد ...
آزار شیطانی دختر 18 ساله فقیر در خانه مجردی پولدار
.... زمانی که سوار خودروی شاسی بلند او می شدم دنیا را به گونه ای دیگر می دیدم. چند روز بعد پرهام مرا به خانه مجردی اش برد و با وعده ازدواج، فریبم داد و هستی ام را به نابودی کشاند. اکنون یک سال از آن ماجرای تلخ می گذرد اما او نه تنها از ازدواج با من سخن نمی گوید بلکه مرا تهدید به انتشار فیلم ها و تصاویر خصوصی می کند تا به این ارتباط کثیف ادامه بدهم. شایان ذکر است، به دستور سرهنگ محمدعلی محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) تحقیقات پلیس در این باره آغاز شد. انتهای پیام ...
با روحانی تا تخم مرغ 1400 تومانی!
... آنقدر در این دو روز رقصیدم که چند کیلو لاغر کردم و از فرط گرسنگی داشتم بیهوش می شدم. برای رفع گرسنگی حاصل از شادی شکست آمریکا رفتم مرغی بخرم تا جوجه کبابی زعفرانی مهیا کنم. اما با مرغ کیلویی 20 هزار تومان مواجه شدم. تصمیم گرفتم این حس پیروزی بر ایالات متحده را با خریدن مرغ 20 هزار تومانی خراب نکنم. با خودم گفتم: مهم این است که پیروز شده ایم، شام پیروزی با تن ماهی هم می شود برگزار کرد. یک تن ...
جانبازی که از تیرماه 1365 تا حالا یک ثانیه نخوابیده!
و آزادشهر بود که سرانجام خدمتم در آباده تمام شد و به خرمشهر برگشتم. در آن سال ها چندین تجربه کاری از جمله آشپزی، رانندگی، مکانیکی و ... کسب کردم. یادم هست که بعد از پایان خدمتم، زمانی که به خرمشهر برگشتم، مغازه اتوکشی را که فروخته بودم دوباره خریدم و شبانه روز کار می کردم. روزی صد لباس با دست می شستم و بالای پشت بام پهن می کردم. بعد هم کم کم به فکر ازدواج افتادم. به شهر خودم یعنی پادنا ...
قتل پدر به خاطر 87هزارتومان پول
.... به خانه که برگشتم بنزین را در خانه ریختم. از انباری شروع کردم و به اتاق ها رسیدم. بعد فندک کشیدم و ناگهان خانه به آتش کشیده شد. فقط پدرت در خانه بود؟ نه. مادر و برادرکوچک ترم هم بودند. آنها هم دچار سوختگی شدند با این حال بخت با من یار بود که بلایی سرشان نیامد. درواقع معجزه شد که آنها زنده ماندند. البته خودم هم هنگام فرار مصدوم شدم و پایم سوخت. چطور دستگیر شدی؟ از خانه ...
قتل پدر به خاطر 87 هزار تومان پول
کرده ام. به تازگی اما شیشه می کشم و هرچقدر هم سعی کردم نتوانستم ترک کنم. تا مدتی قبل جوشکار بودم و خودم پول موادم را تامین می کردم اما چند ماهی می شود که بیکارم و ناچار بودم پول موادم را از خانواده بگیرم. پدرم هم از این وضعیت خسته شده بود. به همین دلیل روز حادثه مخالفت کرد و پولی به من نداد. حالا هم به شدت پشیمانم و دلم می خواهد زمان به عقب بازمی گشت و من هرگز دست به چنین اشتباهی نمی زدم. چرا تلاش نکردی که ترک کنی؟ چندین بار تلاش کردم. هر بار در کمپ بستری شدم و ترک کردم اما به محض اینکه بیرون آمدم دوباره شروع کردم. خودم با دستان خودم زندگی ام را نابود کردم. ...
شکست اعتیاد افسانه نیست/تجربه آوارگی در چله زمستان
خواستم به بچه هایم رسیدگی کنم. آنها بزرگ شده بودند و نیازهایمان هم بیشتر شده بود. از این همه سال دویدن و نرسیدن خسته شده بودم. به همین دلیل برای به دست آوردن پول، به سمت کارهای اشتباه و خلاف و مصرف مواد کشیده شدم . در همین مسیر اشتباه او با مردی که قاچاقچی مواد بود آشنا و این آشنایی به ازدواج سوم او ختم شد. افسانه از همان رابطه صاحب دو فرزند دختر دیگر شد. به خاطر مواد فکرم کار نمی کرد ...
ملاقات با صدام در شلنگ آباد اهواز
بلبشو بود. خانه ها آب لوله کشی نبود و در خیابان اصلی که گویا لوله آب از آنجا رد شده بود با یک شلنگ؛ آب را به خانه هایشان برده بودند. به همین دلیل آنجا به شلنگ آباد معروف شده بود. به خانه شان رفتم. جبار استقبال گرمی از من کرد. از دیدنش خیلی خوشحال بودم. خانه شان فقیرانه بود، تقریبا بین صد تا صد و پنجاه متر بود که برای آنها که یازده تا بچه بودند خیلی کوچک بود. شب را در خانه ی صدام ماندم. ...
روایت تکان دهنده مادر شهید همت از لحظه ای که خبر شهادت او را شنید
اصفهان زیبا: مادر از آخرین باری که ابراهیم را دید این گونه می گوید: سه ماهی می شد نیامده بود تا بالاخره یک روز از جبهه دل کند و آمد. این بار خیلی قربان صدقه اش رفتم و قسمش دادم که زود به زود به من سر بزند. خواهر ابراهیم ادامه می دهد: دفعه آخری که داشت به جبهه می رفت، یک طور عجیبی شده بود. همیشه به من می گفت آباجی. این بار هم دقیقا همین را گفت و خداحافظی کرد، ولی چند باری رفت و برگشت و ...
عملیات کربلای 5 عملیاتی با رمز پرواز!
سنگر آوار شد، بلند شدم نگاهی انداختم و با احتیاط جلو رفتم و از لابه لای تل خاک آن را وارسی کردم کسی نبود علی از داخل سنگ کناری سرش را بیرون آورد و گفت: اینجا هم کسی نیست انگار قبل از ما همشون رفتن -آره باید برگردیم من نگرانم نمیدونم چرا بچه ها نیومدن. بعد از پاکسازی همه سنگرهای به جا مانده در خط دوم عراقی ها با اینکه به اهداف تعیین شده نرسیده بودیم به عقب برگشتیم چند نفر هم بیشتر ...
خاطرات شنیده نشده فرمانده دوران دفاع مقدس از زمان جنگ و شهید صیاد شیرازی/ فرمانده دوران دفاع مقدس: به ...
اتمام تحصیل با هدف حفظ و حراست از میهن اسلامی، مردم عزیز، مقدسات، ناموس و مرزهای شناخته شده بین المللی وارد ارتش شدم. از زمان شروع جنگ تا سال 61 فرمانده دانشجویی گروهان دانشجویی در دانشکده افسری بودم. با شروع جنگ حتی دانشجویان دانشگاه افسری ضمن اینکه تحصیل می کردند، از بعدازظهر چهارشنبه تا صبح یکشنبه در جبهه حضور پیدا می کردند، که در همین دوره تعدادی از دانشجویان عزیز در زمان دانشجویی به شهادت ...
کلاهبرداری از دختر جوان با وعده خوانندگی
. اما این کار نیاز به دستگاه های مجهز داشت. کیانوش به من گفت برای خرید دستگاه نیاز به پول دارد اما چون برای استودیو خودش در ترکیه کلی سرمایه گذاری کرده بود، پولی برای سرمایه گذاری در ایران ندارد. من به او گفتم می توانم طلاها و دلارهایی را که متعلق به پدر و مادرم و خودم است ، بیاورم. او هم قبول کرد و روز حادثه من با کیفی از طلاها و دلارها که حدود 400 میلیون تومان بود به محل قرار رفتم. دختر ...
برای شهید شدن دعا می کردم
مجروحان و پیکر شهدا و حتی اسرای عراقی دعا می کردم که جنگ زودتر تمام شود. جنگ که تمام شد، چه کردید؟ وقتی جنگ تمام شد، کلاس یازدهم بودم. به مدرسه برگشتم، بعد هم وارد دانشگاه صنعتی امیرکبیر شدم و... . اگر با همین تجربه به 14سالگی برگردید، باز هم به جبهه می روید و برایش آن همه تقلا می کنید؟ الان هم اگر به آن زمان برگردم، چون چاره ای به جز دفاع نداشتیم، باز هم به جبهه می روم. ...
سربازان امام بودیم
بایستید و بجنگید. رشادت او در ذهن من جاگیر شد و ماند. وقتی که دوران اسارت تان تمام شد، چند ساله شدید؟ وقتی از اسارت برگشتم 23ساله بودم. مدت زمان دقیق اسارتم 7سال و 8 ماه بود. بعد از آزادی چه کردید؟ بعد از آزادی و بازگشت به کشور درسم را ادامه دادم و بعد از دیپلم وارد دانشگاه علوم پزشکی شدم و دکتری عمومی گرفتم. بعد در روستاهای شیراز مشغول طبابت شدم، در مجلس ششم نمایند ...
پایان تلخ مزاحمت برای زن شوهردار
کرد و به تذکرات من هم گوش نمی داد.مرد جوان ادامه داد: از دست شهرام خسته شده بودم و تصمیم گرفتم کاری کنم که دیگر به فکر مزاحمت برای همسرم نیفتد. شب حادثه با او قرار گذاشتم و چاقو هم با خودم بردم.به محل قرار که رسیدیم با شهرام شروع به صحبت کردم. اما بی فایده بود، از دستش عصبانی شده بودم و با چاقو او را زدم.با اعتراف متهم جوان، به دستور بازپرس شعبه دهم دادسرای امور جنایی پایتخت مرد جوان در اختیار کارآگاهان اداره آگاهی قرار گرفت و بررسی ها در این خصوص ادامه داشت. ...
تمرین ایثار در رمل های تفتیده هویزه
خدا توکل می کردند. همه و همه نگران بودند. از همان روز ها سیدمرتضی خودش را آماده کرده بود تا زودتر برای دفاع برود جبهه. اما شرط سنی برای حضور در جنگ 17 سالِ تمام بود و سیدمرتضی برای رفتن عجله داشت: مسجد محل داشت برای رفتن به جبهه نیرو جذب می کرد. من هنوز 17 سالم نشده بود. برای همین تقلب کردم. از شناسنامه ام یک کپی گرفتم و بعد با پاک کن عدد 47 را از سال تولدم پاک کردم و تبدیلش کردم به 46. با خوشحالی ...