نگاهی به زندگی شهید طلبه کاظم حسینی
سایر منابع:
سایر خبرها
عرفان در رفتار شهید زین الدین
کارهایی که بچه هایشان کرده بودند، از شهید شدنشان. گه فرمانده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز می رن تازه زنش را آورده بود اهواز. طبقه ی بالای خانه ی ما می نشستند. آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون. یک روز، صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم. گفتم مهدی جان! تو دیگه عیالواری. یک کم بیشتر مواظب خودت باش. گفت چیکار کنم؟ مسئولیت بچه های مردم گردنمه. گفتم لااقل توی ...
نوه ام راه و رسم شهادت را از دایی هایش آموخت
بچه اش را برایش آورد، پرت کرد جلویش و گفت من آنچه در راه خدا داده ام را پس نمی گیرم. با همین حرکاتش کمی سربه سر ما گذاشت و بعد هم شروع به شوخی کردن کرد. مخالف رفتنش به جبهه نبودم، اما گفتم مردی در خانه باشد، اما او اصرار داشت و عاقبت هم رفت. چگونه فرزندی برای شما بود؟ الحمدلله بچه ها یکی از یکی شاخص تر بودند. محمدرضا خیلی خوش اخلاق بود. بعضی وقت ها شوخ طبعی اش گل می کرد. انسانی ...
نبش قبر نوزاد مرده در تهران / جنازه ای نبود / بچه ام در بیمارستان ربوده شد
، اما به ما نه جسدی نشان دادند و نه گواهی دفن. من هم جوان و بی تجربه بودم و مدرکی از بیمارستان نخواستم. فقط از من هزار تومان بابت دفن فرزندم گرفتند. خبر نوزاد فروشی یازده سال از روزی که کادر بیمارستان به فاضل هاشمی گفتند فرزندش فوت شده می گذشت که یک روز او در روزنامه ها خبر نوزاد فروشی و ربودن نوزادان در بیمارستان را خواند و جرقه این فکر در ذهنش روشن شد که نکند فرزند او را هم ربوده ...
شرط دختر جوان برای پس گرفتن شکایت تعرض
.... یک ماشین شاسی بلند هم داشت. دختر جوان ادامه داد: تورج خیلی جوان موجهی به نظر می رسید. تا اینکه یک روز من را به خانه اش دعوت کرد و من هم همراه یکی از دوستانم به منزلش رفتم، به محض اینکه رسیدیم و می خواستیم شام بخوریم مادر تورج تماس گرفت و گفت یکی از اقوام شان فوت شده است و از او خواست که به خانه آنها برود. وقتی این اتفاق افتاد، من به تورج گفتم اشکالی ندارد؛ من می روم و یک شب دیگر می ...
حال و هوای نوجوانی در جنگ
خدا هدف گیری ام عالی بود. در اعزام اول حدود 45 روز کردستان بودم سپس 15 روز مرخصی رفتم و مجدد به پادگان 28 صفر برگشتم. سه ماه بعد هم راهی جبهه جنوب شدم. *واکنش رزمنده ها با دیدن یک نوجوان چه بود؟ نوجوانان زیادی در جبهه بودند و رزمنده ها با تحسین به همسن و سال های من نگاه می کردند. یادم است وقتی به جبهه جنوب وارد شدیم وقتی با فرماندهان مواجه شدم گفتند این سنش کم است باید به ...
خانه دوست کجاست؛ قرار نبود این طوری بشود
...> از ماشین پیاده شدم تا آدرس یک فروشگاه را بپرسم. به همسرم گفتم دو دقیقه دیگر می آیم. یکی دو تا مغازه را رد کردم و نمی دانستند. وارد فروشگاه بزرگی شدم، از چند نفر پرسیدم تا بالاخره آدرس را گرفتم. از در فروشگاه که خارج شدم، باز همان مصیبت سراغم آمد. از کدام طرف آمده بودم، به کدام طرف باید می رفتم؟ تصمیم گرفتم به چپ بروم و طبق معمول نود و نه درصد ...
کلاه گیس برای موهای ریخته
[شهروند] از تجارت مو شنیده بودم و10 سال پیش در این زمینه مستندی از هند دیده بودم. وقتی دو سال پیش، یکی از نزدیک ترین دوستانم به سرطان سینه مبتلا شد و از من خواست برای انتخاب کلاه گیس، او را همراهی کنم، به فکر فرو رفتم: موهایی که روی سرش بود سفر کرده و به ادیسه ای باورنکردنی رسیده بودند. به خودم گفتم اینجا سوژه ای قدرتمند داریم. لائتیسیا کولومبانی درباره ایده اصلی کتاب جدیدش به سایت ادبی ...
خانه هنرمندان ایران درگیر مدیریت ضعیف
...، بلافاصله می رفتم سالن امیرخانی را باز می کردم، پرچم خانه هنرمندان را تنظیم می کردم، چون شب قبلش باد می زد و چوبش را تکان می داد. و بعد می آمدم و شروع به کار می کردم. این ماجراها گذشت تا اینکه آقای حسین پارسایی را به عنوان مدیر تماشاخانه ایرانشهر معرفی کردند. روی من فشار خیلی زیاد بود، برای همین به آقای دکتر سریر گفتم چیکار کنم؟ گفت یعنی چی؟ گفتم خسته شدم. در آستانه نوروز سال 96 بودیم ...
ماجرای معجزه بانوی فرانسوی در پیاده روی اربعین چه بود؟ + فیلم
. اولین بار چه زمانی به کربلا رفتید؟ اولین بار 3 سال پیش به آنجا رفتم. حالتان قبل از رفتن به کربلا با حال بعد از رفتنتان به این سرزمین چه تفاوتی داشت؟ صیادی: من اولین بار سال 1397 برای خدمت گزاری به زائران اربعین حسینی به کربلا رفتم. در سال 1398 نیز این تجربه را تکرار کردم؛ البته پیش از آن بار ها به کربلا سفر کرده بودم. بنابراین تصور می کردم پیاده روی ...
نمیشه این بچه رو از پنجره بندازی بیرون؟
به گزارش پیک نکا، مرداد 61 به تهران برگشتم. همسرم در آن زمان جبهه بود ما خانه نداشتیم. مانده بودیم چه کنیم. انسیه گفت بیایید خانه ما. می خواهیم به شیراز برویم. هر دو باردار بودیم. یک شب خواب دیدم که زیر یک خیمه ام. یک نفر لبه چادر را بالا زد و داخل شد. صدای آهنگ محمد رسول الله می آمد. سعی می کردم صورتش را ببینم ولی نمی دیدم. گفت که بچه به دنیا نیامده؟ گفتم نه! هنوز به دنیا نیامده است ...
7 داستان جالب، 7 سال پس از بازنشستگی الکس فرگوسن
نیوکاسل به گوش سر الکس رسید. یک شب به خانه مان زنگ زد و خواهرم گوشی را برداشت. او گفت رییس با من کار دارد و حسابی هم عصبانی است. 15 سال بیشتر نداشتم. رنگم پریده بود و مربی هم در آن طرف خط داشت من را دعوا می کرد. با دیدن این صحنه مادرم گوشی را گرفت و چند ثانیه به حرف های او گوش داد. بعد گفت: دیگر هیچ وقت با پسرم این طوری صحبت نکن و با عصبانیت گوشی را گذاشت. با خودم فکر کردم: چه خبر شده؟ یک ...
شهادت دو برادر در یک روز خاص
تحصیل پرداخت. در ایام انقلاب در تظاهرات خیابانی و راهپیمایی ها حضور داشت و یک بار هم بر اثر حمله ماموران رژیم شاه به شدت زخمی شد. پس از شروع جنگ، در بسیج محل ثبت نام کرد اما تقاضایش برای اعزام به جبهه به لحاظ سن کم مورد پذیرش واقع نمی شد. بسیار متاثر و ناراحت بود، به حدی که در خانه اعتصاب غذا کرد. تا اینکه با رضایت کتبی پدرش عازم جبهه شد. از آن تاریخ به بعد کمتر در قم و در کنار پدر و مادرش ...
شرط عجیب دختر جوان برای بخشیدن پسری که به او تجاوز کرده بود
نگذشته بود که مادر حسن تماس گرفت و گفت یکی از اقوامشان فوت کرده و از او خواست تا خیلی زود به آنجا برود. من هم همان موقع به وی گفتم که ما می رویم تا تو به کارت برسی اما او قبول نکرد و گفت شما بمانید تا من برگردم. ما شام خوردیم و او هم به خانه مادرش رفت. چند ساعت بعد دوستم گفت باید به خانه برگردد اما من چون قول داده بودم بمانم تا حسن برگردد به انتظار او ماندم. اما وقتی حسن آمد به زور مرا مورد ...
شهید موسوی: من داماد آخرت هستم
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد بسیج پرس به نقل از خبرگزاری دفاع پرس؛، سید جلال رضایی موسوی هفدهم اسفند سال 1347، در شهرستان مشهد به دنیا آمد. پدرش سید حسین، راننده بود و مادرش بی بی صدیقه نام داشت. علاقه اش به علوم دینی و تلاوت قرآن باعث شد تا در 13 سالگی به منظور تحصیل علوم دینی راهی حوزه علمیه شود. طلبه بود. اولین بار وقتی به جبهه رفت سن و سال زیادی نداشت با این وجود پدر و مادرش مانع رفتن او ...
مبتکر حفر کانال در جنگ تحمیلی را بشناسید
شما مهم است، ولی او عاشق شهادت بود و در نهایت به آرزویش رسید . همسر شهید رعیت می گوید: حاج غلامحسین یک بار در جبهه زخمی شد، ولی نگذاشت کسی بفهمد و در حالی که ترکش در بدنش بود، کار می کرد و وقتی بر ای آخرین بار به جبهه می رفت به من گفت: همسرم، من شهید می شوم و تو نباید از شهادت من ناراحت شوی اگر ما به جبهه نرویم چه کسی به جبهه برود؟ ما باید همه برویم و تا پایان جنگ حضور فعال در تمام جبهه ها داشته باشیم . شهید غلامحسین رعیت رکن آبادی در تاریخ 25 اردیبهشت سال 62 در منطقه پاسگاه شرهانی به شهادت رسید و چند روز بعد در قم تشییع و در گلزار شهدای علی ابن جعفر (ع) به خاک سپرده شد. ...
تکریم از 30 سال صبوری همسر بابا رجب / دلتنگی هایی که تمامی ندارد
سال های سال روی تخت بود، نگاهم می کرد تا دلم آرام شود. او زود از پیش ما رفت. دلم خیلی برایش تنگ شده است. زرندی گفت: بابا رجب 26 بار عمل شد آن هم طی 30 سال. در همین شهر تهران. من بچه های کوچکی داشتم. یک بچه یک ساله و سه فرزند که آنها را در خانه گذاشته بودم. مشکلات زیاد بود حاج آقا به من تذکر دادند اگر برای زندگی با من به تو سخت می گذرد می توانی من را رها کنی بروی. گفتم نه. ما زمانی که ...
شوگر ددی و شوگر مامی ؛ خرید و فروش عشق، برزخ عاطفی یا سبک زندگی؟
و همه چیز در من تغییر کرد و دیگر ازدواج نکردم. چند وقت پیش برگه هایی که صدرا روی آن برایم شعر نوشته بود، پیدا کردم؛ خواندم، گریه کردم و همه را سوزاندم، دیگر دلم نمی خواست به گذشته فکر کنم، چون مدام خودم را سرزنش کردم که چرا آن رابطه عاشقانه را خراب کردم. روز آخر صدرا خیلی گریه کرد، گفت من واقعا دوستت دارم؛ نرو و بمان، اما به دخترش قول داده بودم؛ پرسیدم یعنی بعد از آن اصلا سراغت را ...
مصاحبه اختصاصی روزنامه دریا با رزمنده دفاع مقدس؛ احمد، رزمنده ای که این روزها حرف های ناگفته و دلخوری ...
یوسف کربلایی احمد می شناختیم و بگو برای ما چنین اتفاقی افتاده و شما حواستان را جمع کنید و مراقب خودتان باشید که دستگیر نشوید. بعد از خارج شدن از بازداشتگاه اولین جایی که رفتم منزل یوسف دریا پیما بود به نزدیک خانه که رسیدم با صدای بلند شروع به شعار دادن کردم و گفتم زیر بار ستم نمی کنیم زندگی در همین لحظه احساس کردم که یک چیز محکمی به پشت گردن برخورد کرد و آن را گرفت و اینجا بود که متوجه شدم ماموران ...
100 جنازه از دل دریا بیرون کشیده ام
آب وهوا و بازارش خیلیا میان اینجا. یه روز مو خودم کنار دریا بودم. احتیاط می کردم که اگه کسی بخواد غرق بشه نجاتش بدُم. یه مرتبه دیدم یه زنی داره می ره سمت دریا. هی داد داد کردم اما دیدم رفت. رفت و آب بردش، داشت تو دریا غرق می شد. مو دیدم کله ش اومد بالا و رفت پایین یهو. رفتُم طرفش. بهش که رسیدم دختره یهو دست کرد گردن مو رو گرفت. تا آوردمش جلو ساحل گفت مرگ رو تو چشام می دیدم، گفتم تمام شد. خلاصه ...
شناخت نامه شهید جعفر شیرسوار
...: عراقی ها به هفت تپه بارها حمله هوایی داشتند زخمی شدن و شهادت نیروها همه را کلافه می کرد یک روز شیرسوار مرا به محل فرماندهی خواست سراسیمه رفتم مرا به یک لیوان شربت آبلیمو میهمان کرد از وضعیت نیروها و عملیاتی که در پیش رو داشتیم سخن گفت در حالیکه عرق از سر و رویش می ریخت گفتم: روز موعود نزدیک است روزی که بچه های رزمنده دمار از روزگار دشمن در می آوردند . در جوابم گفت: محمود دلم می خواهد در ...
سردار فضلی:همه باید در رکاب انقلاب قدم برداریم
زیادی داشتم. دوتا از فرزندانم پس از جانبازی بابا رجب به دنیا آمدند. حاج آقا گقت: اگه زندگی با من سختت است می توانی زندگی را رها کنی و پی کارت بروی. گفتم: زمانی که خوب بودی ما را خواستی و حالا که تو این شرایط را داری ما تو را نخواهیم؟! به پایت می مانم. 30 سال با او بودم. این همسر شهد خاطرنشان کرد: دلم از این می سوزد که او غریب بود. مظلوم بود و دیر شناخته شد. مطلومانه شهید شد. آرزوی دیدن امام ...
سردار علی فضلی: خواندن این کتاب اشکم را درآورد!
این بود که حالا جای خالی اش عذابمان می دهد. وقتی او رفت روح و جسمم بیمار شده است و دوری اش برایم سخت است. وی افزود: در مدت سی سال 26 بار او را برای عمل حراجی به تهران آوردم و همیشه در کنارش بودم. وقتی جانباز شد گفت اگر این وضعیت صورت من برای شما سخت است، راضی ام که از هم جدا شویم. من هم گفتم وقتی سالم بودی ما تو را پسندیدیم و حالا هم که جانباز شده ای پای همه سختی هایت می ایستیم. ...
یادی از امرا... غلامزاده، نخستین شهید لشکر 77 خراسان در جنگ تحمیلی
برایم گرفتند، به مشهد آمدم و به منزل برادر همسرم رفتم. وقتی به نزدیکی خانه آن ها رسیدم، یکی از خانم های همسایه به طرف من آمد و پسرم را از من گرفت. او گفت: شوهرت شهید شده است. من دیگر چیزی نفهمیدم و حالم منقلب شد. سه روز بعد پیکر شهید به مشهد رسید و تحویل بیمارستان ارتش شد، اما اجازه نمی دادند که او را ببینم. روز بعد مراسم تشییع از مسجد بنا ها آغاز شد. آنجا بود که اجازه دادند شهید را ...
آقارسول اولین شهید قرارگاه پیشرفت و آبادانی کشور شد
خانواده هستم و یک برادر کوچکتر دارم؛ به همین خاطر هیچ وقت به ازدواج و تشکیل خانواده جدید در دوران دانشجویی فکر نمی کردم. زمان دانشجویی چند سالی بود که قصد اعزام به منطقه شلمچه از طریق اردوی راهیان نور را داشتم که تا سال 91 قسمتم نشده بود، یک روز که روی تابلوی اطلاعیه دانشگاه فرم ثبت نام را دیدم؛ فرصت را غنیمت شمرده و ثبت نام کردم. آن زمان عضو بسیج دانشگاه بودم؛ در حین سفر احساس ...
مردم فقیر هدف سارق تک رو
گرفتار شده به یک مجرم حرفه ای تبدیل شده است: اعتیاد مرا بیچاره کرد. برای تأمین هزینه مواد مجبور بودم که خلاف کنم. همیشه تنهایی به سرقت می رفتم. هیچوقت شمال شهر را برای دزدی هایم انتخاب نکردم. چون اصلا پولی برای رفتن به شمال شهر نداشتم. هرازگاهی به خانه های مردم محله مان می رفتم و هرچه دم دستم بود می دزدیدم. پول، ال سی دی، تلویزیون، یا قابلمه و بشقاب و مرغ و برنج؛ همه را هم به مالخر می فروختم. البته مرغ ...
مرا قضاوت کردند
که خدا این گونه از او تقاص می گیرد. این حرف دلم را شکست. در مراسم طشت گذاری امام حسین راز و نیاز می کردم و از امام حسین(ع) کمک می خواستم؛ به او می گفتم من تحمل مشکلات را دارم اما حرف آزارم می دهد. آن شب خواب دیدم که در صحرایی هستم و کسی مداحی می کند. دو بزرگوار به جمع ما اضافه شدند و کسانی اضافه می شدند که همه چهره های یکسانی داشتند. فردای آن روز در حال دیالیز بودم که به من خبر دادند، کلیه ای ...
جانبازی، شرط ازدواجم بود
. همسرم از رزمندگان بسیجی جبهه بود. آشنایی ما در منطقه اتفاق افتاد و منجر به ازدواج شد. ایشان روزهای اول جنگ جانباز شد و بعد از مدتی که حالش بهتر شد، دوباره به منطقه رفت. قاضی زاده با بیان اینکه همسر جانباز بودن سختی هایی دارد اظهار داشت: من از ابتدا یکی از شرایط ازدواجم، جانباز بودن همسرم بود. زیرا اکثر نیروهای سپاه خرمشهر یا شهید می شدند و یا جانباز. من همیشه دوست داشتم با یک جانباز ازدواج کنم ...