سایر منابع:
سایر خبرها
تاریخ انقضای سلجوقیان
آن روز فکر نمی کردیم این طور بشود. نه من، نه مامان. داشت از سرکار برمی گشت. یعنی داشتیم از سرکارش برمی گشتیم. آن روز من هم همراهش رفته بودم. عجیب بود که من هم همراهش رفته بودم. یعنی دیروزش خسته و کوفته از شعار #در_خانه_بمانیم که همه جا هشتگ و پوستر و تابلو شده بود، تلفن زدم به بابا و گفتم: بابایی، حوصله ام سر رفته. گفت: باز خودت رو لوس کردی آی سودا؟ گفتم: لوس؟ مگه چی گفتم ...
پس از شهادت، به کارهای خانه رسیدگی می کرد/ شنیده هایی از شهید "فراتی"
به گزارش نوید شاهد سمنان ؛ شهید محمدحسن فراتی سوم فروردین ماه 1323 در روستای فرات از توابع شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش غلام حسین و مادرش ربابه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. کارمند اداره پست بود. سال 1350 ازدواج کرد و صاحب یک پسر و چهار دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و دوم دی ماه 1365 در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مدفن او در گلزار شه ...
آمدیم نبودی
رضا گفت بیا سربه سر احمد بگذاریم. من گوشه ای ایستادم، رضا رفت و به احمد گفت بیا که حسین مجروح شده. احمد بابایی عصبانی شد و فریاد زد: گفتم نروید حالا حسین کجاست؟ وقتی من را صحیح و سالم دید یک سیلی آبدار نصیبم کرد. دهقان رو به ما می کند و ادامه می دهد: شما فضای جنگ را از نزدیک حس نکرده اید. وقتی ما از شیطنت ها و سربه سر گذاشتن های علیرضا در آن فضای معنوی جبهه و حال و هوایش تعریف می کنیم ...
رقص مقدس انگشتان شقایق بر تار و پود محدودیت ها
...؛ فکر نمی کنم این قضیه مسئله ی تازه ای در هیاهوی دنیایمان به نظر بیاید. صدای خنده خانم بابایی که حالا به چشم هایش سرایت کرده بود یخ فضا را شکست: چند ماهه به دنیا آمدی دختر؟ پرونده را دادم تا شقایق را بشناسی اما هنوز که چیزی برای فهمیدنش نگفته ام، چای ات را هم که از دهن انداختی خانمِ عجول! رنگ خدا مدرسه شان شبیه بقیه مدرسه هایی بود که من و شما در آن ها درس خواندیم ...
به احترام بازمانده سهند خبردار!
قنات های روستا از جلوی خانه آن ها عبور و درختان را سیراب می کرد. گاهی که آب انباشت می شد، او و دو خواهر و برادرهایش در آنجا آب بازی می کردند. پاسگاهی که پدرش ژاندارم آن بود نیز همان حوالی در روستای جهان آباد قرار داشت. غمش یکی دو تا نیست نادر سوگلی پدر و مادرش بود. همیشه دایی ها به خواهرشان می گفتند تا تو نادر را داری، پیر نمی شوی! علتش این بود که او از همان کودکی گوش به فرمان مادر ...
ماجرای کلاس گذاشتن دختر یک شهید برای سردار سلیمانی
گریه کنم؟ گفت: نه شما فرق دارید صبرتان بیشتر است. مانده بودم با سه بچه چکار کنم؟ گفتم: می بینی وقتی می گویی شهید شوم چه حالی می شوم؟ گفت: بله واقعا درک کردم. *نذر کردم همسرم به سوریه برود وقتی پسرمان به دنیا آمد شرایط جسمی خودم بد بود و پسرم هم مریض بود. به شیر مادر حساس بود. تمام بدنش خونریزی می کرد. یک ماه بعد هم متوجه شدیم یک غده بزرگ روی کشاله رانش درآمده. دکتر گفت: سه ...
برچسب ممنوع
کردن اشتباه می گیرند فرزندان در همان لحظه نقابی بر چهره خود می زنند نقاب فرزند خوب و دوست داشتنی مامان و بابا و همانجا هست که با خود واقعی شان خداحافظی می کنند. دقیقا زمانی که فرزندان متوجه می شوند برای دوست داشته شدن باید مورد تایید بابا و مامان باشند و کمتر از ثانیه ای علایق، باورها، انگیزه های مادر و پدر تبدیل می شود به آرزو و آمال کودک و یا همان بزرگسالی که نمی داند واقعا چه می ...
استودیوهای دوبله چگونه پا گرفتند؟
کار تو بوده ها! گفتم نه آقا! خیالتان راحت! پرده بعدی را هم گذاشت، پنج دقیقه اش را دید و بعد با خیال راحت بلند شد. ساعت 9 شد و بچه های گوینده آمدند. نصف رل ها را که نوشته بودم، جلویشان قرار دادیم. جراح زاده برای ضبط پرده اول که خودش سینک زده بود، رفت داخل اتاق. حالا گوینده ها چه کسانی هستند؟ منوچهر اسماعیلی، منوچهر نوذری، ژاله کاظمی، عزت الله مقبلی و همه گُردهای زمان (می خندد) خلاصه پرده ...
در استودیو کاسپین کاملاً در اختیار تلویزیون بودیم و اصلاً با عنوان تلویزیونی شناخته می شدیم
خوب آمد و ظرف سه ماه مدیر دوبلاژ شدم، آنونس و تبلیغات می گفتم. در کاری های نوذری و جراح زاده هم بودم. تا رسیدیم به سال 50. * پیش از آن که به سال 50 برسیم، این را بپرسم، شما احیاناً با حمید قنبری نسبتی ندارید؟ نه. (می خندد) فقط یک بار به من می گفت قنبری هرچه نامه عاشقانه برای من است، به دست تو می رسد و هرچه چک و سفته برگشتی برای توست، برای من می آورند! نه. فامیل نبودیم. یادم ...
اینجا؛ خانه امنِ من است
که به پا کرده نگاه می کند. فکر می کند به روز های جوانی اش به سال های نداری و تنهایی اش. به همان روز های نوجوانی که زیر دست سه برادر و پدر غیرتی روز و شب می گذراند. به روز هایی که هر چهار نفرشان به هر بهانه ای یکی می شدند و محبوبه را آنقدر می زدند که بیهوش گوشه اتاق می افتاد. به مادری که در کودکی از دست داده بود یا به مهر مادر ندیده اش. 17 ساله بود که عاشق پسری در فامیل می شود، پدر و سه ...
تا توان در بدن دارید از اسلام عزیز دفاع کنید که یک عمل واجب است
...> بارخدایا تو خود گفتی که هر که مرا بخواند و به من عشق بورزد او را شهید خواهم کرد پس ای مولای من من به ندای امت تو و به ندای نایب امام تو لبیک گفتم و از تو می خواهم که مرا در جمع شهدا قرار بدهی ای خدا من لبیک ای الله من لبیک ای خدای بزرگ عذاب سخت تو بر پوست نازک من بسیار مشکل است بسیار طاقت فرساست وای بر من از آتش غضب تو وای برمن از آتشی که گناهانم برافروخته است. خدایا، من بنده گناهکار و ...
مروری بر زندگی شهید سید صادق (سعید) صادقی
، کوشا. اوقات فراغتش اغلب به فوتبال و کمک به پدر و مادر در امور زندگی می گذشت. در روز های انقلاب، او پای ثابت راهپیمائی ها بود و تا نیمه های شب، اعلامیه امام را پخش می کرد. در آن سال ها که کردستان درگیر جنگ داخلی بود، او داوطلبانه به عنوان تک تیرانداز به این دیار عزیمت کرد تا از خاک کشور در برابر متجاوزین دفاع کند. صادق در 5 فروردین 1361 به عضویت سپاه درآمد و در واحد انتظامات، به ...
چای آخر در مهمانی مامان ها / 50 قسمت با دغدغه های خالص مادرانه
فرزند در این روز ها با آن ها روبه روست. مامان ها که با اجرای منصوره مصطفی زاده در 51 قسمت روی آنتن شبکه سه رفت حاصل گفتگوی مادرانی بود که از تجربیاتشان در مواجهه با چالش های تربیتی و پاسخ هایی که برای سوالات رایج همه مادر ها پیدا کرده بودند، می گفتند. مامان ها تلاش کرده بود که با ایجاد فضایی صمیمی از کلیشه های همیشگی برنامه سازی درباره تربیت فرزند رها شود. سادگی، کارشناس محور نبودن برنامه ...
هادی چوپان: به من نقش منفی ندهید
و گوشم را گرفت و گفت چرا با شورت معمولی تمرین می کنی. گفتم لباس و شلوار ندارم. فردای آن روز دیدم برایم شلوار ورزشی گرفته است و گفت با این تمرین کن. مدتی گذشت و دید من دارم عضلانی می شوم. گفت می خواهی مسابقه بدهی. گفتم آقا من پولم کجاست که بخواهم مسابقه بدهم. گفت همینطوری مسابقه بده و عضلاتت را نشان بده. رفتم و همان اول هنوز فیگور نگرفته داور گفت بیا پایین، چه می کنی. اصلا فیگور نگرفته بودم. آنجا ...
وقتی با هم قرار می گذارید همدیگر را می بینید؟
از او نشد، رفتم خانه ولی با یک دنیا نگرانی. بالاخره همسرم تلفن کرد. گفتم تو کجایی؟ گفت: من رفته بودم سینما بهمن! تو کجا بودی؟ من زدم زیر خنده. گفتم مگر دیروز قرار نگذاشتی سینما آفریقا برویم؟ و بعد هر دو خندیدیم. سهیلا مقصودی هم از چنین خاطراتی تعریف می کند. او می گوید: باردار بودم و شب چهارشنبه سوری با م سر یکی از چهارراه های تهران قرار گذاشته بودیم. او به خاطر اینکه من گرفتار انفجارها ...
بابای نه سالگی برای کودکان از جنگ می گوید
خانم معلم ها کنار هم ایستاده بودند. خانم امینی، تا من را دید، به طرفم آمد. با گریه گفتم: خانم معلم، به خدا ما فرزند شهید نیستیم. بابای ما زنده ست. به خدا راست می گیم! خانم امینی من را بوسید و گفت: خُب این که گریه نداره. می دونم تو راست می گی. حتماً اشتباه شده. حالا گریه نکن تا به خانم ناظم بگم. بعد با دست های نرمش اشک هایم را پاک کرد و رفت در گوشی چیزی به خانم ناظم گفت. انتهای پیام/ 121 ...
شایعات عجیب درباره فائزه هاشمی به روایت خودش
توانم قاطعانه بگویم دروغ نگفته ام. حتما گفته ام گه گاهی. من فکر می کنم خیلی از ویژگی هایی که من الان دارم، از مادرم است. یعنی ارث و ژن ایشان است که به من رسیده است. فکر می کنم بخش عمده ای از هر چیزی که ما داریم برای مادر است. به ویژه مامان ما که در بسیاری دوره ها جای پدر هم بود. این زندان تأثیری که روی من گذاشت، این بود که به آرمان هایم، باورم بیشتر شد. قوی تر ایستادم! عامل مهمی که بیشتر ...
خیلی ها میهمانی رفتند ولی مجاهد نابود شد
میلیون تومان. گفت بمان و من برای یک فصل برایت 300 میلیون می گیرم ولی گفتم می خواهم بروم. دوره آقای مرفاوی به من بازی نرسید و می خواستم جایی بروم که بازی کنم. دو سال آخر حضور در استقلال خیلی اذیت شدم. آقای قلعه نویی خیلی لطف کرد ولی می خواستم بروم. (درباره جباری پرسیدیم و او ادامه داد) مجتبی از نظر فنی خیلی خوب بود ولی همان 8 شاکی بود دیگر. ببینید شما حرف درست را می توانید هم آرام بزنید و هم با ...
گروه جهادی حجت هراتی راه پسرمان را ادامه می دهد
پسر کوچکم با من تماس گرفته اند. با خانه تماس گرفتم. گفتم چی شده که این همه با من تماس گرفتید؟ پسر کوچکم گفت مامان به بابا گفتند در نیکشهر درگیری پیش آماده و هرچه با حجت تماس می گیریم به ما جواب نمی دهد؟ اگر شما زنگ بزنید حجت سریع جواب شما را می دهد. همیشه همین طور بود. حجت جواب تلفن من را هر جوری بود می داد ولی جواب تلفن پدر و برادرش را می گذاشت تا موقعیتی پیش بیاید و با پیامک یا تلفنی جواب می داد ...
چه کسی امیر را کشت؟
فوتبالی برد تا بقیه فوتبالیست ها را هم ببیند. رضا به آنها گفته بود که دوست دارد از این محله برود. آقای حقیقی و آقای حنیف عمران زاده و سیدمهدی رحمتی یک خانه خارج از این محله برای او و خانواده اجاره کردند. رضا و خانواده اش به آنجا رفتند. اما بعد از یک سال باید خانه را تخلیه می کرد. برای همین آنها برگشتند به خانه قبلی. بعد از آن جمعیت امام علی(ع) از رضا حمایت کرد. برای رضا معلم خصوصی ...
مروری بر زندگینامه شهید سیدرضا باقری قلعه نو
رفتن به جبهه را داشت به او گفتم: برادرانت که رفته اند و در جبهه فعالیت دارند، به خاطر کمک به پدرت تو بمان. اما فرزندم قبول نکرد و گفت : باید به جبهه برود و به فرمان امام خمینی (ره) لبیک بگوید. شهید باقری قلعه نویی از همان دوران نوجوانی و جوانی در مسجد محل به انجام فعالیت های فرهنگی مشغول بود و در مراسمات مختلف مذهبی و فرهنگی حضور فعالی داشت. وی دوران مقدس سربازی را در ارتش گذراند و ...
به مناسبت سومین سالگرد جانباز شهید، حاج محمد قبادی چهار فصل عاشقی، و شکفتن
ن را ذکر کنم. حمید رشتچی، رضا یوسفی، داوود آشوری، منصور سلمانی، منصور محرمی، نجفی، فلاحی و ... وقتی به فرمان امام نهضت سوادآموزی تشکیل شد، من دوره ی سوادآموزی را گذراندم. درحالی که در دبیرستان تحصیل می کردم، کلاس سوادآموزی را هم تشکیل می دادم و مردم را ترغیب به سوادآموزی می کردم. بعدها در آسایشگاه هم که بودم با آن حال و جسم ضعیفم صبح زود در قسمتی از باغ آسایشگاه یا جایی دیگر، تدریس س ...
درد دل با شهید و عنایتش، بیماری دخترم را مداوا کرد
بلافاصله رفتم سراغ صفیه. باورم نمی شد رنگ و روی صفیه خیلی فرق کرده بود، از حال زردی و نزاری در آمده بود. تعجب کردم خواستم از خواب بیدارش کنم، دلم نیامد. همین طور نشستم بالای سرش، کمی بعد دیدم خودش بیدار شد. با همان حال بچگی به عکس اسماعیل اشاره کرد گفت: مامان دیشب بابا من رو برد حرم امام رضا و دو تا گیلاس به من داد. از این حرف بچه اشک تو چشم هایم حلقه زد. حالش کاملاً از این رو به آن رو ...
مجموعه صوتی بانوی بی نشان
ی هستی و ، دردانه ی خیر الانام ، سلام ای مادر ای راز ، خدا برای خلقت از تو گرفته عزت ، این عالم ای نور ، لایتهنایی مادر مدیون تو از آدم ، تا خاتم دور چادرت ، گرم طوافن فرشته ها ای پاره ی جان مصطفی ، مادر جان ای نماز تو ، بی ریا ترین ترانه ی بندگی و معنی صفا، یا زهرا سلام بانوی علی سلام مادر حسن ، سلام مادر حسین ، سل ...
از نسل هاشمی بجز این میتوان شنید؟
.... این حرف فائزه سالها سیاست محوری جریان مدعی اصلاحات و براندازان بوده و هست و اگر به آنها امکان بقا بدهیم خواهد بود. شما را به خدا به بخشی کوتاه از سخنان پدر جان جناب هاشمی در نماز جمعه 5 بهمن 1363 در خصوص تهران و مردم آن و خدماتی که به زعم ایشان دولت و ارتش باید به آن بخش پولدار تهران بدهد توجه کنید. متن کامل خطبه ها در سایت رسمی جناب رفسنجانی و خطبه های نماز جمعه موجود است و برای تنویر ...
معلم شهیدی که نیمه شب ها آذوقه به خانه فقرا می برد
کنی که چطور جایی است. مخالفت نمی کردید چرا این قدر به جبهه می رود؟ چرا، یک بار پدرش به اعتراض گفت: حسین جان! می شود یک کم وقتت را برای ما هم بگذاری تا تو را ببینیم؟ همیشه خدا یا پایگاهی یا مدرسه. پسرم همان جا کمرش را خم کرد دست پدرش را بوسید و گفت: بابا! من خاک پاتم. من را ببخش! پدرش گفت: عزیزم! خدا تو را به ما ببخشد. می دانی که ما هم حق داریم. چند لحظه سکوت همه جا را گرفت. به ...
تولید تله تئاتر " سارای " در شبکه سهند
بیند و شیفته او می گردد. بزرگان ایل با تقاضای وصلت خان با سارای مخالفت کرده، سارای و آیدین را نامزد اعلام می کنند. بیماری مادر آیدین، او را مجبور به ترک ایل و مراجعت به خانه می کند. او بعد از مرگ مادرش هفت شبانه روز به سوگ می نشیند. خان با همراهانش به ایل حمله کرده، با تهدید به کشتن پدر سارای و دیگر افراد ایل، سارای را ناگزیر به همراهی با خود می کند. سارای در انتظار برگشتن آیدین راه را طولانی می ...
سکانس هایی از فیلم بودن یا نبودن
کد ویدیو دانلود فیلم اصلی کیفیت 480 کیفیت 284
وقتی متوجه شدم دفاع از دین و کشور وظیفه است، با رفتن اصغر موافقت کردم
برگه رضایت را تکمیل و امضاء کردم. پدرش از این موضوع خبر نداشت. صبح خودم تا مسجد جامع تبریز همراهی اش کردم. اصغر سوار ماشین شد و من با صدای بلند به تماشاگران می گفتم من یک پسر دارم و الان به جبهه می فرستم شما هم فرزندانتان را در خانه مخفی نکنید. مادر شهید اصغر راستگار عبدالهی در پایان خاطرنشان کرد: از روزی که اصغر رفت تا خبر مفقود شدنش یک ماه طول نکشید. چشم به راه بودم که از پسرم خبری ...