سایر منابع:
سایر خبرها
بوی خوش گل محمد ی
قبولم نمی کند. محمد همان دفعه رفت و خدا او را قبول کرد. شب آخری که پیش ما بود، دوباره گفتم: مادرجان به زن و بچه ات رحمت بیاید. جواب داد: برای بار صدم می گویم، آن ها را به خدا می سپارم. بالاتر از خدا هم کسی هست؟ از جا بلند شد، کتاب دعایش را برداشت، رو به برادرش کرد و گفت: مجید بیا این کتاب مال تو باشد، فقط هروقت که حال داشتی زیارت عاشورا بخوان که خیلی دوست دارم. مجید گفت: داداش مگر خودت ...
گفت وگو بادکتر احمد خنجری قمی ، جانبازقطع عضو(بخش نخست) ابر و باد و مه و خورشید و فلک تلاش کردند شهید ...
وسایل مرا نگه داشت. زمانی که برگشتم، دیدم پدرم گریه می کند. قرار بود امروز صبح اعزام من و بعدازظهر اعزام برادرم جواد به جبهه باشد. جواد دو سال از من کوچک تر بود. او هم از نیروهای فعال بسیج بود، گویا زمانی که از محل کارش برمی گشت که به منزل برود و بعد از ناهار و نماز او هم اعزام شود، دچار سانحه تصادف می شود و به رحمت خدا می رود. من هم مهیای اعزام بودم که پدرم این خبر را داد و باعث شد رفتن من به تاخیر ...
انگلیسی حرف زدن با مادر در خواب
می کرد و به خانه می آورد و تمام خانواده دور هم می نشستیم به نوبت می خواندیم. این نوع کتاب خواندن یعنی کتاب خوانی دسته جمعی، پنج شش سال در خانواده ما معمول بود. در مدرسه یک روز معلممان محمدعلی خان پرتوی از من پرسید: تو می خواهی چه کاره بشوی؟ از همه شاگردها هم همین سوال را می کرد. من که یک بچه آخوند بودم و با افکار آخوندی بار آمده بودم، جواب دادم که می خواهم حضرت امام جعفر صادق بشوم. علت این جواب این ...
طنز/ خاطره بازی با روزای دانشگاه
قدرت مظاهری: "اتفاقات این خاطره، واقعی ولی برای حفظ حریم خصوصی، اسامی، مستعارند" ... ترم سه یا چهار بودیم که زد و یکی از بچه ها عاشق و کشته مرده ی یکی از دخترای هم دانشگاهی شد. یه شب که نشسه بودیم و داشتیم معادلات دیفرانسیل حل می کردیم و هایده هم داشت میخوند:"ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام میرسم ... " ، رضا خودکارشو پرت کرد تو ...
قتل مهسا 21 ساله به دست ملیکای 18 ساله+عکس
... چه شد که بین تو و دوست صمیمی ات چنین فاجعه ای اتفاق افتاد؟ من و مهسا دو سال بود از بهترین دوستان همدیگر بودیم. من او را خیلی دوست داشتم و بعد از اینکه پدر و مادرم از هم جدا شدند، تنها چیزی که آرامم می کرد این بود که در کنار مهسا و در جمع دوستانم باشم. خیلی وقت ها با هم مهمانی می رفتیم و شب قبل از حادثه هم باز با هم مهمانی بودیم. همان شب من متوجه شدم که مهسا با دوست پسر من دوست شده است ...
شرم مان باد...
علیرضا کردم و گفتم علیرضا بزرگ شدی همچنان آدم خوبی بمان و در مسیر درست قدم بردار. با علیرضا در حال گرفتن سلفی بودم که صدای همراهانم بلند شد که ما رفتیم سریع بیا، همانطور که می دویدم از او خداحافظی کرد. در حال دویدن بودم با خود گفتم ای وای یادم رفت بپرسم آرزوت چیست؟ بعد با خودم گفتم مثلا من و همه مردم ایران بدانیم که مثلا وقت نمی کند آرزو کند یا اصلا معنی آرزو را نمی داند یا ...، چکار می ...
شعر طنز
...: • باید برادران زنم را عوض کنم باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم گاهی برای خواندن یک شعر لازم است روزی سه بار انجمنم را عوض کنم از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده ام آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم در راه اگر به خانه ی یک دوست سر زدم این بار شکل در زدنم را عوض کنم ...
سوال دهم مسابقه پیامکی نماز و نیایش حضرت زهرا (س)
همین جا نشسته بودم تو این فکر بودم که رفت و آمد فرشته وحی به خانه ما قطع شده دیگه وحی رو نمیتونیم دریافت بکنیم، همینطور نگاهم به در بود دیدم سه نفر وارد شدند، سه بانوی زیبا، از آنها پرسیدم شما اهل کجا هستید؟ گفتن ما از عالم دیگری آمده ایم، اسمت چیه؟ یکی گفت نامم مقدوده، دیگری گفت نامم زره سومی گفت نام سلما پرسیدم شما کیان هستید؟ اولی گفت: خدا مرا برای مقداد آفریده دومی گفت:خدا مرا برای سلمان ...
دختران افسانه
خوش به حال آن ها که بعد از این اشک، ریسمان پیوند با کَرَمش را تا نیاز بعدی باز نکنند و گره روی گره عشقش بزنند. در روزگاری که خیلی ها حال و هوای کار خیر از سرشان پریده یا کار خیرشان سهل و ساده و پُر منت است، چرا باید یکی از راه برسد و به واسطه پیوند عهدی که پشت پنجره فولاد با آقا بسته، سخت ترین خیر روزگار را انتخاب کند، رتبه پنج کنکور را به کناری بگذارد و قید دانشگاه را بزند، ده ها میلیون تومان پای این کار بریزد و م ...
داستان/ خاطرات سالهای دور
کی سرپیچی کردم . ساکت باش.. سرباز بیا اینو ببر بازداشتگاه ای وای سرکار جان مادرت من که چیزی نگفتم . سربازی که داشت مرا کشان کشان به بازداشتگاه میبرد با نهیب سرکار استوار ایستاد ببینم بچه ابادانی که میگی جان مادرت ؟؟ نه سر کار من بچه برازجونم .آبادانم کجا بود ؟ برگرد ببینم . سرباز تو هم برو سر پستت بیا منم بچه کنار تخته هستم . حالا که همولاتی هستیم برو ...
سرگذشت بانویی که پس از 9 سال خماری مهندس و کارآفرین شد
...، مخصوصا سال های آخر، چراکه از خودم متنفر شده بودم تا اینکه برای بار دوم باردار شدم و این دقیقا زمانی بود که مدال پسرم و حلقه ازدواجم که با ارزش ترین چیز برای یک زن است را فروختم و به همسرم دادم تا آن را فروخته و مواد تهیه کند. خانم گل ادامه می دهد: چطور بگویم تا درک کنید ولی تا این حد که دیگر چه با مواد و چه بدون مواد نمی توانستیم زندگی کنیم و حتی یکی از اقوام ما را به خانه خود برد تا ...
زندگی نامه بسیجی شهید غلامرضا لنگری زاده / تا لحظه شهادت به ایران بازنگشت!
به گزارش پایگاه خبری حامیان ولایت در سومین سالگرد شهادت شهید م دافع حرم غلامرضا لنگری زاده قرار داریم. این شهید در بیست ویکم دی سال 1365 درشهر کرمان به دنیا آمد. خداوند پس از سه فرزند دختر و بعد از 10 سال با توسل به امام رضا (ع) به پدر و مادرش ایشان را عنایت کرد. وی در نوجوانی پدرش را از دست داد، چون تنها پسر بزرگ خانواده بود و نسبت به مشکلات زندگی خانواده احساس مسئولیت می کرد، علی رغم ...
خانواده دانش آموز قزوینی معلم خاطی را بخشید+ فیلم
.... او رفتار خوبی با بچه ها دارد و نمی دانم چرا این اتفاق افتاده است. رفتار او همیشه با بچه ها خوب است. او قبل از این اتفاق با خانواده امیرحسین رفت و آمد دوستانه خانوادگی داشت. پدر امیرحسین دلش می خواهد بچه هایش در درس موفق باشند و هر روز به معلم تاکید می کرد که رسیدگی خوبی به درس بچه ها داشته باشد. وی در آخر گفت: هفته قبل خانه من آتش گرفت و سرمایه و پس انداز 27 سال زندگی ام خاکستر شد. خانواده امیرحسین برای اینکه من در شرایط روحی خوبی نبودم موضوع را به من نگفته بودند وگرنه حل و فصل می شد. کد ویدیو دانلود فیلم اصلی ...
چنین روزی در هزار سنگر آمل چه گذشت
خود از اهالی رضوانیه بود، مأموریت داشت تا با اهالی آنجا صحبت و آنها را جمع آوری کند تا به صحبت های مسئولین تشکیلات گوش فرا دهند و در قیام فوری مشارکت کنند، ولی او در این امر موفق نشد و حتی به در خانه دو تن از آشنایان خود رفت و پاسخی نشنید: من در ابتدای شب به محله رضوانیه رفتم و در دو خانه را زدم که اولی بدون اینکه حتی در را باز کند، از همان پشت در با فحش از ما پذیرایی کرد. خانه دوم فقط ...
مناجات شهید چمران با خدا
نیاز باشم،که جاذبه های مادی زندگی،مرا از زیبایی و عظمت تو غافل نگرداند. نیایش شهید چمران با خدا: از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت... اما شکایتم را پس میگیرم....من نفهمیدم...فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هرزمان که دلم گرفت از آدمهایت،نگاهم به تو باشد... گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست، معنایش این نیست که تنهایم،معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت.... انتهای پیام/ ...
سید جواد هاشمی تبلیغات را انجام داد و عذرخواهی کرد
حالش را ببرید! بچه هایتان هم دعایتان می کنند! به گزارش تجارت نیوز، او در ادامه به تجربه خود اشاره کرده و نوشته است: من با خود اندیشیدم که چقدر من ...بودم که یک بار نگفتیم پولتان را ببرید انگلستان و یا سوئیس و یا اسپانیا! وقتی شریک اسپانیایی گفت ایرانیان خیلی دوست دارند در اسپانیا خانه بخرند تو چرا اقدام نمیکنی و ما را معرفی نمیکنی، گفتم این یعنی خروج پول از کشور، کار من نیست. جاهایی که کار کردیم و ...
نامه شهید: دوست داشتم دکتر شوم ولی...
الله حاج سیداحمد هاشمی گلپایگانی نتیجه مرحوم آیت الله سیدجمال الدین گلپایگانی و هم از طرف مادر نتیجه مرحوم آیت الله سیدجمال الدین گلپایگانی (ره) بوده است، در دهم اردیبهشت ماه سال 1348 در شهر تهران در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. او تحصیلات خود را تا مقطع راهنمایی در مدرسه علوی و مدرس به پایان رساند و مقطع دبیرستان را در دبیرستان سپاه پاسداران ادامه داد. در خرداد ماه 1365 به جبهه جنوب اعزام ...
محرم آمد و محرم رفت
هفده ساله می شود که از همان دوران نوجوانی راهش را پیدا می کند، خدا می داند و بس. مادر همان طور که گریه می کند، می گوید: از کارهایش اصلا خبر نداشتم. این سال های آخر از گوشه و کنار شنیده بودم که عضو پایگاه بسیج مسجد صاحب الزمان(عج) محله پنجتن شده است. ماه رمضان با دهان روزه از چند ساعت قبل اذان برای آماده کردن افطاری و اطعام روزه داران به مسجد می رفت و ساعتی بعد از افطار برمی گشت. وقتی می آمد، خسته ...
هدیه خاص رهبری بخاطر قرآن نخواندن!
. گفت: دویست تومان می دهم، گفتم: حتی اگر 500 تومان هم به من بدهی، قرآن نخواهم خواند. بعد ها پیرمرد جریان را برای پدرم نقل کرده بود. روزی خدمت حضرت آیت الله خامنه ای بودم، همین طور که آقا مشغول صحبت بودند، یک دفعه صحبتشان را قطع کردند و فرمودند: من یک بدهی به جواد آقا دارم و پانصد تومان از جیب خود درآوردند و به من دادند. من متعجب ماندم. آقا فرمودند: خودت هم نمی دانی برای چه به تو بدهکارم؟! ما همیشه به خاطر قرآن خواندن شما جایزه می دادیم، ولی این بار به خاطر قرآن نخواندنت به شما هدیه می دهیم. بعد ها فهمیدم که جریان قرآن نخواندن مرا پدرم برای ایشان نقل کرده بود. ...
فرزانگان علم: کاغذی را از زمین برداشت و گفت: این را بخوان. گفتم: سواد ندارم!
خبرگزاری حوزه ، | در سن کوچکی شوق مفرطی به بازی داشتم و هیچ یک از اطفال در انواع بازی ها بر من غالب نشدند و اهل خانه نمی توانستند مانع بازی کردن من بشوند. تا اینکه سن شانزده سالگی در رسید درحالی که من مطلقاً بی سواد بودم. گذشت تا یک روز شخصی را ملاقات کردم که کاغذی را از زمین برداشت و گفت: این را بخوان. گفتم: سواد ندارم. گفت: تو پسر فلان کس باشی آن هم بی سواد باشی عجیب است! از این جریان ناراحت ...
در وصف نویسنده پایی که جا ماند | چهارده ساله بودم که عاشق شدم/سومین بار دلم سخت عاشق پایم شد
جاودان شد. بغض های کودکی ام 14 بهاره شد، دومین بار عاشق طعم ساندویچ های ترمینال اهواز شدم با صفرعلی کردلو رهسپار گچساران بودیم، درست یک ساعت قبل از حرکت مینی بوسی که ما را میان بوسه و بوق، راهی خانه کرد. چند سالم بود؟ چهارده سال. بله درست چهارده ساله بودم تنم بوی رفاقت می داد و آن قدر میان فاصله سنگر تا برج دیده بانی از رفیق تنها شدم که دیگر بار عاشق شدم، یک ...
دست برادری شیرسوار زندگی ام را تغییر داد
آوردم و نه دوست داشتم که خودم را وارد این مسائل کنم. من هم مثل خیلی از رزمنده ها خط امام را انتخاب کرده بودم و دوست داشتم به خاطر انقلاب و کشورم، به امر امام به جبهه بروم، اما، چون هر جایی می رفتم به خاطر سابقه خانواده ام این بحث ها پیش می آمد، به نوعی از فضای جبهه دلگیر شدم و تصمیم گرفتم دیگر به جبهه نروم. اوایل سال 63 از منطقه به قائمشهر برگشتم و به پسرعمویم گفتم دیگر به جبهه نمی روم و درسم را ...
خاطرات وکیل/ وقت نماز صبح، خدا هدیه رضا را داد
رضا و همسرش به حدی بود که هیچ مشکلی با این موضوع که چالش غالب متقاضیان است نداشتند.حسب تجربه این سال ها به آقا رضا گفتم حدود سه الی شش ماه طول می کشد تا نوبت شما برسد لذا در این مدت سعی کنید امکانات ابتدایی پذیرایی از طفل را فراهم کرده،کلاس ها و آزمایش های مورد نیاز را انجام دهید... رضا شوفر بسان غالب راننده های تاکسی نماز صبح را در حرم علی ابن حمزه شیراز به جماعت اقامه می کرد و علی ...
ماجرای شهیدی که بسیجی ها چپ چپ نگاهش می کردند!
. فهمید که حالم گرفته شد. چند لحظه ای در سکوت، در پیاده روِ خیابان شوش که مردم و بسیجی ها و همراهان شان در رفت و آمد بودند، راه رفتیم تا این که دوباره سر حرف را باز کرد. کمی از درس و مدرسه گفت که چه قدر خوب است که تو بچه ی درس خوانی هستی و بعد هم ورزش. سپرد که یک وقت ول نکنی ورزش را. حوالی 11 صبح بود و دیگر باید برمی گشتم. خداحافظی کردیم و من راه افتادم به طرف محل ولی در ذهنم غوغایی بود. برای چه این ...
مقاله ای که 70 سال پیش محمد علی جمال زاده در مورد کالیگولا نوشت
پادشاه فراتاک 2 بود و شش سال سلطنت نمود ولی عاقبت رفتار او مردم را بطغیان و سرکشی وا داشت و او را از تخت پائین آورده بقتل رسانیدند و پادشاه دیگری باسم ارود 3 بر تخت نشست ولی چند سال بعد او را نیز بقتل رسانیدند. کالیگولا گفت مردم کشور تو عجب ید طولائی در شاه کشی دارند. گفتم هر چند مردم رم هم دست کمی از مردم مملکت من ندارند، اعلیحضرت همایونی چهارمین قیصر روم هستید و از سه قیصری که قبل از شما ...
زندگی حاج محسن دین شعاری به اولین نمایشگاه مجازی کتاب تهران رسید
خودمانی و دوستانه مرا حاج همت صدا می کرد. عملیات نصر7 که تمام شد ما مشغول پاک سازی برای جاده استراتژی شدیم. با دیدن این صحنه تازه متوجه شدم شب عملیات کجا آمده بودیم! رفت و آمد و ارتفاع یک طرف، شهید و مجروح شدن نیروها طرف دیگر. کار بسیار سخت شده بود و زمان کم داشتیم. روز عید قربان رفتم تا در رودخانه پایین ارتفاع، تنی به آب بزنم، غسل کنم شاید نفسی تازه شود. همین که مشغول شدم صدا ...
دستیار سرمربی پرسپولیس مرا به ایسلند برد
ایران آرامش دارم. * کیف را چطور دیدید؟ من عاشق این شهر شدم. دوست دارم وقت خود را در مرکز شهر بگذارنم. رستوران های خوبی در کیف وجود دارند و من عاشق رفتن به رستوران هستم. * چه چیزی در اوکراین به طور یقین بهتر از ایران است؟ چنین مقایسه ای امکان پذیر نیست. مثل این است که بخواهید دست راست و چپ را مقایسه کنید. شما هر دو دست را یکسان دوست دارید. این در مورد کشورها ...