ماجرای تبعید بی سر و صدای حاج صادق آهنگران
سایر منابع:
سایر خبرها
ماجرای راه اندازی سیستم اطلاعاتی آمریکا در ساواک
، هیچ کس از بستگانش نباید از گذشته یا در حال حاضر خارج از کشور باشند. ابتدا من در صف این هایی که می خواستند به گارد بروند، نرفتم. بعد دقت کردم و دیدم که در شناسنامه متولد ایران هستم. دوم اینکه من دفتر اقامت در عراق نداشتم؛ پدرم دفتر اقامت داشت. سوم اینکه من با گذرنامه مرزی وارد ایران نشده بودم که اینها اطلاع داشته باشند که من بیرون از ایران بوده ام. با خودم گفتم توکل به خدا، بروم ببینم ...
هرجا از آقای سیفی کمک خواستم، تنهایم نگذاشت +عکس
؛ دوباره نوار قلب گرفتم. پرونده تشکیل داد، دخترم همه کارها را کرد و گفت بروم اتاق عمل. گفتم آقای سیفی ما را نجات بده، بروم دیگه زنده نمی شوم. طرف اتاق عمل که رفتم دکتر صدایم زد که خانم سیفی بیا یک نوار قلب دیگر بگیر برای عمل آماده شو. دوباره جدید نوار گرفتم، بعد به دخترم گفت برو نواری که هفت سال پیش مامانت که عمل شده را بیاور. برگه را دستش داد. رفت آورد، گفت برو قلب مامانت جور شد. اصلا خودم ...
حضرت امام با استفاده از رسانه جلوی اعدام 12 افسر را گرفتند
پلیس ایتالیا آمد و جلوی من را گرفت؛ آن ها مدتی از من پرس وجو کردند و سپس اجازه مرخصی دادند. او گفت: چند سال پیش متوجه شدم پس از اقدام من در آن روز سفیر سفارت ایران در ایتالیا از آنجا رفت. فردای آن روز یک نفر از سفارت به انجمن دانشگاهی آمده بود. اما در آن زمان من حضور نداشتم. مدتی بعد با آن ها قرار ملاقات گذاشتیم و اطلاعاتی از آن ها کسب کردیم. قرار بر این بود در 22 بهمن جلسه ای برگزار ...
گذر از گردنه های برف گیر لرستان با فرمان یک زن/ روایت متفاوت تسنیم از نخستین بانوی راهدار ایران +فیلم
کردم و چند نفری به سمت ترکمنستان می رفتیم البته چون این کار خواب سر مرز داشت و کرایه اش به صرفه نبود ادامه ندادم و یک مدت سر خط کیش کار می کردم به طوری که نمک به کیش می بردم و سپس به بندر چارک می رفتم و با کامیون داخل لنج می شدم و بارم را خالی می کردم و دوباره به بومهن تهران برمی گشتم و دوباره بار می زدم. بهرامی عنوان کرد: یک سالی با کفی کار کردم که بعد در یک رستوران بین راهی با یک ...
فکر می کردم اعلامیه های امام نسخه پزشکی است
ها را به اصغر آقا در داروخانه محله خودمان دادم و گفتم خیابان ها خیلی شلوغ است داروهای من را سریع بده، زود به خانه بروم. اصغر آقا، بلافاصله نسخه ها را به من داد و گفت این ها را سریع به خانه ببر و اینجا هم نمان! از رفتارش تعجب کردم، ولی از ترسم بلافاصله بیرون رفتم، کمی که از داروخانه دور شدم زیر چادرم یواشکی نسخه ها را باز کردم، تازه متوجه شدم که اعلامیه های امام است. نقاش ادامه داد: سریع به ...
انسانیت هنوز نمرده است/ضرورت توجه به کارکرد و تأثیر موسیقی بر روی ناخودآگاه
بروم و تأکید کرد که ساعت 10 آنجا باشم تا جانبازان بیدار باشند. روز بعد به آسایشگاه رفتم و اجازه دادند تا وارد شوم و ساز بزنم و به من گفتند که در میان آن ها جانبازی هفتاد درصد به نام شهرام است که علاقه بسیاری به موسیقی دارد. وقتی به دیدن شهرام رفتم، از زیر تخت خود یک سه تار درآورد و به من نشان داد، برای من بسیار تعجب آور و جای تأسف بود که با این که شرایط جسمی او مشخص بود اما یک سه تار را با قیمت ...
روایتی از آخرین ساعات حیات رژیم پهلوی + تصاویر
که تا آن روز جمع کرده بودیم، بین جوان هایی که سربازی رفته بودند، توزیع کردیم. از همه یک کارت پایان خدمت می گرفتیم و یک اسلحه می دادیم! خودم یک اسلحه برداشتم، سوار ماشین شدم و رفتم ببینم اوضاع چطور است. عجب جنگ زیبایی بود! لشکر گارد یک طرف بود و مردم و نیروی هوایی هم از داخل پادگان تیراندازی می کردند که بالاخره لشکر گارد فرار کرد! ساعت 2 بعدازظهر اخبار گوش می کردیم که گوینده اعلام کرد حکومت نظامی ...
شوهری که هیچ کار پنهانی نداشت! + عکس
پیش آمد و نتوانست آن سری با دوستش برود. ماند تا یک سال بعد؛ سال بعد، دوباره بحثش شد و گفت تنهایی می خواهم بروم. چون ما اصلا کسی را نداریم گفتم که ما با بچه ها تنهاییم، تو کجا می خواهی بروی؟ خلاصه بحث روی این بود که نمی خواهد بروی. تا اینکه گفتند می روم چند روزی جایی و برمی گردم. گفتم حتما فکر سوریه از سرشان افتاده. من تقریبا 17 روز از ایشان خبر نداشتم، نه تماسی نه هیچی، زنگ هم می زدم گوشی اش ...
خاطره ای شنیدنی از اخلاص آیت الله صافی
دادم و سه روز بعد تلفنم زنگ خورد. پیش شماره قم بود. گفت: آقای عسکری؟ گفتم جانم! گفت حامد عسکری؟ گفتم بله خودم هستم، گفت از دفتر آیت ا... صافی گلپایگانی زنگ می زنم. گفتم در خدمتم امر بفرمایید. گفت گوشی با حضرت آیت ا... صحبت کنید. گفتم کی؟ گفت آیت ا...صافی دیگر. ناخودآگاه از جایم بلند شدم، سینه ام را صاف کردم. صدایی نحیف و نازک و مهربان گفت: الو سلام آقا جانم، صافی گلپایگانی هستم. صدای پمپاژ خون ...
واکنش علیرضا بیرانوند به بیانیه شدید پرسپولیس
رقم را از چهار میلیارد به دو میلیارد کاهش دهد. اما من رفتم گفتم بیایید توافق کنیم و من هم در کمیته استیناف شکایت نکنم. آقای مدیرعامل که وقت داشتی شکایت کنی، چرا وقت نداشتی بیایی صحبت کنیم؟ بیشتر بخوانید: کار زشت علیرضا بیرانوند با پرسپولیس؟ * من اجازه دادم قرارداد تاجیک ها ثبت شود من رک هستم و از چیزی نمی ترسم. آقای صدری را بیاورید؛ من چند بار به تو گفتم که از صندلی ات ...
روایت آیت الله خامنه ای از حمله شبانه ساواک به منزل ایشان
مفقود است. یک ساعت یا بیشتر، تمام گوشه کنارها و سوراخ سمبه های خانه را گشتند، تا اینکه وقت نماز صبح فرا رسید. گفتم: می خواهم نماز بخوانم. یکی از آنها با من تا محلّ وضو آمد. وضو گرفتم و به کتابخانه برگشتم و آنجا نماز خواندم. بعد یکی از آنها هم نماز خواند. ولی بقیّه نماز نخواندند و به بازرسی خانه ادامه دادند. حتّی یک وجب از خانه را نکاویده نگذاشتند! به نظرم من از مادر مصطفی قدری غذا خواستم و بعد ...
خاطره ای از پیروزی انقلاب (خاطره پنجم)
برای یادگاری داشته باشم، در جواب تقاضای من گفت: نه. سئوال کردم چرا مگر کلاه شما چقدر ارزش دارد؟گفت: مسئله میزان ارزش آن نیست، شب باید بروم پادگان و اگر کلاه سرم نباشد مورد موأخذه فرمانده ی مان قرار میگیرم. کمی فکر کردم و نزد خود گفتم چطور غیبت یک روزه این همه سرباز و درجه دار مورد توجه قرار نمیگیرد ولی اگر شب یکی از آنها لباس فرم و کلاهش نباشد، مورد بازخواست قرار میگیرد؟ این سئوال مدتها ذهنم را به خود مشغول کرده بود، بعدها متوجه شدم برای بهتر شدن این نمایش، دستور از بالا آمده بود. ...
بیرانوند: بیانیه پرسپولیس تابلو بود/می خواستند من را خراب کنند
نمی کنی تا وضع خوب را تحویل نفری بعدی بدهی. من خودم اجازه دادم تا قرارداد تاجیکها را ثبت کنند چون من می توانستم همان موقع پنجره را ببندم. من خیلی پیام دادم به آقای عطایی و ده خط به او التماس کردم. آقای درویش الان آمده و نمی خواهم فشار روی او بیاورم اما من تماس گرفتم و گفتم بیایید توافق کنیم و در اختیار من نیست و همه چیز را به وکیل سپردم. بازیکنان در تیم باشگاهی اعتصاب می کنند اما ما که تحت پوشش ...
بدبینی تا مرز مرگ!
. او 17 سال بیشتر نداشت و هنوز خدمت سربازی هم نرفته بود اما خانواده اش در محله ما زندگی می کردند و من هم گاهی او را در کوچه و خیابان می دیدم. پژمان ادعا می کرد عاشق من شده است به همین دلیل هم لبخندهایش را با لبخند پاسخ می دادم و گاهی چند کلمه ای با ترس و لرز و پنهانی با او سخن می گفتم. یک سال بعد از برگزاری مراسم عقدکنان، پژمان به سربازی رفت و این گونه نامزدی ما پنج سال به طول ...
مریم معصومی و دسته گل زیبا
... جلوی من یک مسیری باز شد و آن هم این بود که دوست داشتم وکیل بشوم و حقوق بخوانم و اینکه حقوق هم در کنکور سراسری قبول شدم ولی چون در شهرستان اراک قبول شده بودم خانواده ام اجازه نداد که بروم. برای همین رشت علوم سیاسی را که در دانشگاه آزاد زده بودم، رفتم. هر چه که پیش می رفت احساس میکردم علوم سیاسی را دوست دارم انهم به خاطر هیجانی که داشت برای همین ادامه اش دادم و در گذر زمان به منصب سیاسی گرفتن ...
از پرسپولیس تا تیم ملی آذربایجان با حجت حق وردی
صحبت پرداخت. دلیل پیوستن به لیگ آذربایجان و رفتن به سومقاییت فصل قبل در زمانی که از پیکان جدا شدم هفته هفتم لیگ بود و اگر می خواستم به تیم ایرانی دیگری بروم باید هشت هفته بدون تیم می ماندم. همان موقع پیشنهاداتی از جمله پرسپولیس، تراکتور، گل گهر و... داشتم ولی به همین دلیل که گفتم نمی توانستم آمادگی خودم را دو از شرایط بازی حفظ کنم. همان موقع پیشنهادات خارجی که به دستم رسیده بود ...
قتل دختر تنها در خانه مجردی
را به رویش باز کردم و ساعتی هم باهم بودیم که خداحافظی کردم و از هم جدا شدیم. وی ادامه داد: از آن روز به بعد با نامزدم تلفنی و پیامکی ارتباط داشتم تا اینکه ساعتی قبل مادر مهراوه با من تماس گرفت و گفت نگران دخترش است و از من خواست به خانه اش بروم و از او خبری بگیرم. مادر مهراوه گفت که دخترش شب قبل گفته خودرواش باتری تمام کرده و داخل خیابان مانده است، او گفت: ساعتی بعد با دخترم تماس گرفتم که ...
ماجرای فرار رحیم صفوی از ایران/ چرا برخی انقلابیون منافق یا کمونیست شدند؟
منزل ایشان بودم. ایشان یک جراح داخل خانه آورد و پای من را به طور موضعی بی حس کرد و سپس با تیغ جراحی رانم را باز کرد و با یک پنس تیر را درآورد و توی باند گذاشت و گفت: این هدیه شاهنشاه آریامهر خدمت شما یادگاری. سپس بخیه کرد. ساواک فهمید من تیر خورده ام. آدرس من را از تبریز به ساواک اصفهان دادند و آن ها چند روز بعد ساعت چهار صبح توی خانه ما ریختند. برادر بزرگم شهید محسن صفوی که خیلی هم رشید ...
ماجرای عجیب عروسی که فرار کرد؛ می خواهم داماد شوم!
عروسک های موطلایی چقدر زیبا هستند. پدرم به اجبار برایم عروسک می خرید اما من چشمم به دنبال همان ماشین پلیس بود! وقتی وارد مدرسه شدم، مشکلاتم بیشتر شد و نمی توانستم با هم سن وسالانم ارتباط درستی برقرار کنم. دوستان زیادی نداشتم، گاهی با دختران مدرسه درگیر می شدم و آن ها را کتک می زدم! اولیای مدرسه نیز والدینم را می خواستند و آن ها مرا شماتت می کردند. میان اقوام و ...
روزی از نفت می روم که مرا نخواهند
کاپیتان نفت درباره شرایط این تیم بعد از دیدار تدارکاتی مقابل مس رفسنجان گفت: بازی خوبی با مس رفسنجان داشتیم. ما همانند ابتدای فصل چند روز دیرتر از دیگر تیم ها کار آماده سازی را شروع کردیم. در آبادان هم تیمی نبود که بخواهیم بازی دوستانه برگزار کنیم به خاطر این مجبور شدیم در تهران برای این دیدار حاضر شویم. امیدوارم کادرفنی خواسته خود را در این بازی به دست آورده باشد و آماده نیم فصل دوم شویم. ...
یک تلویزیون مداربسته پیام انقلاب را منتشر می کرد
یک تانک که آمده بود از آنجا عبور بکند، به سقف گیر کرده و راه عبور به کلی مسدود شده بود و همان جا نیز، یکی از فرماندهان نیروی زمینی ارتش، کشته شده بود! به هر حال با فرمان لغو حکومت نظامی از سوی امام، مردم شب را تا صبح، در خیابان ها بودند و روز بعد به پادگان ها هجوم بردند! بعداً مشخص شد که در آن روز، طرح کودتا علیه انقلاب سازماندهی شده بود. اینکه اطلاعاتی از چگونگی این طرح به امام رسیده بود یا نه ...
خاطرات ناگفته یک سرهنگ ارتش از روز بیعت همافران با امام خمینی (ره)
دور خود جمع کرده بودند و مسئولان امروز هم باید اینطور باشند. جنتی مجب تصریح کرد: شب قبل از 21 بهمن متوجه شدیم که در پادگان نیروی هوایی دارند همافر ها را می کشند. شب بود و نتوانستیم کاری بکنیم و صبح بیدار شدم و همیشه لباس شیک را می پوشیدم، اما آن روز پوتین پوشیدم و سرنیزه ای را هم در ساق پوتینم گذاشتم؛ آن روز یک فرزند دو ماهه داشتم به همسرم گفتم ما امروز می رویم و قال قضیه را می کنیم. صبح ...
دیو چو بیرون رود فرشته درآید/ روایتی خواندنی از آخرین حماسه دزفولی ها در چهارشنبه سیاه
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: به صندلی چوبی لهستانی تکیه داد و سنگینی پلک هایش را آرام روی چشم هایش انداخت؛ شعله های بخاری تیز بود و سرمای دزفول را در خودش می بلعید، چند سرفه ی کوتاه کردم، سرش را بلند کرد و صدا شد که آلبوم خاطراتش را بیاورند، بعد هم انگار که هزار سال است همدیگر را بشناسیم به طرفم برگشت: ببین دخترم، این همه راه اومدی که چی؟ میخوای چی بشنوی؟ مطمئنی حوصله داری؟ آلبومش را ورق ...
تکبیر هایی که کارساز شد
پیدا شده است یا نه؟ خوشبختانه مدارک و همه پول نقدی که داخل کیفم بود پیدا شده بود و مردم آن ها را تحویل مسجد کرامت داده بودند. مدارک را از رهبر معظم انقلاب اسلامی تحویل گرفتم و خوشحال بودم که به دست ساواک نیفتاده است. آن موقع در روستا دو نوبت درس می دادم. بعضی روستایی ها شعار های شاهی می دادند. یک روز دیگر طاقت نیاوردم و با آن ها برخورد کردم، بعد هم فرار کردم و چند شب به روستا نرفتم تا ...
پایان حضور مهاجم سابق پرسپولیس در دنیای فوتبال+عکس
گفت حلافی را نمی خواهم ببینم، باز هم به دفتر او رفتم و باز هم ایشان پیغام داد که نمی خواهد من را ببیند. به نظر شما این کار درست است؟ حلافی نیمکت نشینی اش در داماش را دستور شخص عابدینی و برنامه ریزی شده می دانست: گفتم شاید سرش شلوغ است و به همین دلیل تماس تلفنی گرفتم اما باز هم تماسم را رد کرد. سپس مشکلاتم را از طرق مختلف به گوش ایشان رساندم اما هیچ کاری انجام نداد و بعد متوجه شدم که یکی ...
اساس کتابم را سادگی حاج جلال پی ریزی کرد/ هرچه دارم از شهدا دارم
مشغول است. جمع آوری اطلاعات موردنیاز، نگارش و ویرایش کتاب حاج جلال چقدر به طول انجامید؟ از تجربه هایتان در این مسیر بگویید؟ زمستان سال 95 به خانواده حاج بابایی معرفی شدم. اواخر فروردین سال 96 به همدان سفر کردم، بعد از یک هفته اقامت، به اردبیل برگشتم و نوشتن آغاز شد، پیاده سازی کردم و بخشی از کتاب را نوشتم و بعد چون خلاء هایی در مصاحبه با حاج جلال دیدم، دوباره برای انجام مصاحبه به ...
اعدام برای قاتل شهید عبدالجبار مختوم نژاد / سارق جوان سرباز پلیس را کشت
و دستم به شدت آسیب دیده بود که مرا به کلانتری 110 شهدا بردند اما چون زخمی بودم مرا برای درمان به بیمارستان امام سجاد ناجا منتقل کردند د تا کتفم را جا بیاندازند.پزشکان دستم را باند پیچی کردند و آتل بستند و من به اصرار سرباز وظیفه از بیمارستان مرخص شدم و به کلانتری برگشتم. این متهم درباره نحوه فرار گفت: صبح روز بعد سرباز عبدالجبار مرا برای بازجویی به دادسرایی در شرق تهران برد و آنجا قاضی ...