عاشق خاک جبهه شد و 21 سال همان جا ماند
سایر منابع:
سایر خبرها
روایتی از تلخ و شیرین های روزهای جهاد و ایثار/ ایمان و معنویت در دوران دفاع مقدس موج می زد
کرد که آن روز گویی درد 38 سال فراغ دوباره تازه شد و حس می کنم برادرم دوبار شهید شد یکبار همان 38 سال پیش و یکبار دیگر هم زمانی که خبر شناسایی شدن پیکرش را به ما دادند. داودی عنوان کرد: سراسر عمر کوتاه اما پربرکت شهدا خاطره است و ما باید سیره و رفتار آنان را الگوی عملی زندگی خود قرار دهیم و با مطالعه وصیتنامه شهدا در مسیر آنان حرکت کنیم و از خانواده شهدا و به ویژه پدر و مادر شهیدان درس ...
علیِ من رفت و دیگر برنگشت
کبری غلامی مادر شهید علی کرد نورایی در گفت وگو با خبرنگار دفاع پرس در کرج اظهار داشت: به یاد دارم که یک روز پسرم از مسجد به خانه آمد و بدون آنکه دست و صورتش را بشوید یا استراحت کند، گفت: ننه من می خوام برم جبهه. متعجب شدم، مکثی کردم و گفتم: علی جان، تو هنوز بچه ای، بذار هر وقت سنت رسید برو، تو همش 16 سالته. وی افزود: اما علی برای رفتن به جبهه سماجت و پافشاری می کرد. فردای آن روز با یک ...
سایه در سوگ همسرش نشست
. این چند سال که خانم آلما بیمار بود، کنارش ماند و حتی برای چند روز هم به ایران نیامد. دائم بر جان او می لرزید. وقتی خانم آلما در بیمارستان بستری بود با هر زنگ تلفن بند دل سایه می گسست. بیش از هفتاد سال با هم زیسته بودند؛ از زمانی که آلما دخترک مدرسه ای بود و سایه راه نشین عشق او شده بود تا این اواخر که بیماری نای و نفس خانم آلما را گرفته بود و شاعر پیر کنار بسترش می نشست و نفس کشیدنش را تماشا می کرد. به پایداری این عشق سربلند قسم که... من بر همان عهدم که با زلف تو بستم پیمان شکستن نیست در آیین مردان ...
جهاد در ایران و افغانستان و 40 ماه اسارت در گوانتانامو
سوم خانواده متولد 1375 در تهران هستم. فارغ التحصیل معماری از دانشگاه شهید بهشتی هستم و دو برادر بزرگ تر از خودم دارم. من و دو برادرم در ایران تحصیل کردیم و فقط مادرم پیش پدرم در افقانستان بودند که با توجه به اتفاقات و ناامنی که در افغانستان وجود داشت، مادرم نیز بعد از شهادت پدرم به ایران آمد. کیفیت حضور شهیدگردیزی در جبهه های جهاد افغانستان و ایران چگونه بود؟ وقتی پدرم از تحصیل ...
دستور کشتار فراری ها به دست بنی صدر/ اتحاد مقابل بنی صدر برای پذیرش نیروهای سپاهی
نمی کند؟ گفتم: من دو شب پیش از طرف سپاه مأمور شدم برای گرفتن تدارکات از پایگاه نزدیک هویزه؛ ولی آن ها می گفتند مهمات نداریم. تدارکات نداریم. حتی حاضر نشدند جیره غذایی نیرو ها را بدهند. می گفتند حالا شب است. بروید فردا بیایید. مگر برای دفاع یا حمله شب و روز داریم آقا؟ بنی صدر گفت: نه آقا؛ ما کلی تدارکات داریم آنجا. گفتم: بله من هم دیدم. ظاهراً چندین تریلی آذوقه و مهمات آنجا بود. سئوال من این است ...
با " کاپیتان" از چیذر تا سوریه
؛ اما پیام امام که در سال 56 به گوشم رسید؛ و بعد هم خاطرم هست یک روز که در کنار کاخ نیاوران مسابقه فوتبال بود، آنجا شنیدم که جوان ترها که سن بالاتری نسبت به ما داشتند، با صدای بلند می گفتند: برای سلامتی امام خمینی صلوات! یک سری دم کاخ آمدند و سر و صدا که بگویید و نگویید، من تازه آن زمان بود که متوجه شدم که امام خمینی معمار انقلاب چه کسی است. فاش نیوز: آن زمان چند ساله بودید؟ - 17 ...
از وداع با پا تا اعتصاب برای خروج پزشکان هندی از کشور
جابه جا می کند، بیان می کند: در هنرستان به همراه 2 نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم به جبهه برویم تا از کشور دفاع کنیم، اما سنم کم بود و باید رضایت نامه می بردم، مادر و برادرم اجازه نمی دادند که به جبهه بروم اما روزی که 18 ساله شدم همان روز خودم به تنهایی رفتم و کارهای اعزامم را انجام دادم، 15 فروردین سال 64 اعزام شدم و در لشگر 21 حمزه 2 ماه آموزش دیدم. اگر بیسیم نبود او هم شهید یا قطع نخاع می ...
اوضاع وخیم رضا رویگری خون به دل می کند | رضا رویگری بدتر از همیشه
را دوست دارید؟ تارا: عاشق صدایش هستم. خب تن صدای رضا خیلی زیباست. اما بعد از بیماری وقتی کاری را خواندند و شنیدم اصلا مانده بودم که واقعا این صدای خودش است؟ چیزی که واقعا می خواهم این است که رضا یک بار دیگر بتواند بخواند. آقای رویگری از کارهای خودتان آرشیوی دارید؟ رضا: همه را ندارم. گاهی هم کارهای خودم را در خانه دوره می کنم و می بینم. هنوز شاهگوش را کامل ندیده ام ...
تصمیم سردار برای دختر فراری چه بود؟
برخوردش ناراحت شدم. اما حاج حمید گفت این دختر را به خانه خودش می بریم. نگرانی دختر را رفع کرد و به سمت خانه اش راه افتادیم. وقتی رسیدیم، پدر دختر آمد که او را بزند اما حاج حمید آمد وسط و نگذاشت. به پدرش گفت تو نان حلال به این دختر داده ای که این دختر به جای هر جایی به خانه خدا پناه برده است. این را که گفت، پدرش نرم شد و دخترش را بغل کرد و بوسید. بعد از آن حاج حمید و آن پدر با هم دوست شدند و سال ها با ...
با اقدامات مرکز نیکوکاری مهدویت آشنا شوید
مردم محروم این استان کمک کند. در حالی که سارا خودش را برای کنکور آماده می کند برادر کوچکش به بیماری دیابت نوع A مبتلا می شود و روزانه هشت نوبت انسولین باید دریافت کند. می گوید: با هر استرس و نگرانی قند برادرم بالا می رفت و در بیمارستان بستری می شد. تا زمانی که حالش بهتر شد، پدر و مادرم پیش او بودند. این دوری از خانواده برای من و خواهر کوچکم سخت بود و همین باعث شد تا سه سال پشت کنکور ...
روایت دیپلماسی انسانی از یک دیده بان / محمدسرور رجایی؛ پل فرهنگی ایران و افغانستان بود
خوب بود این راه را می روم تا به هدفم برسم که الحمدلله حاصلش کتاب ماموریت خدا شد. قاسمی ادامه داد: وقتی برای اولین بار کتاب های چاپ شده اش را به خانه آورد، به او تبریک گفتم گفت من این کتاب ها و موفقیت هایی که دارم، چه در زندگی و چه در چاپ شدن کتاب ها، همه اش بخاطر کمک خدا و از برکت شهداست. تمام موفقیت هایی که دارم، مدیون شهدا و خدمتگزار شهدا هستم. کتاب های دیگری هم در دست داشت که به ما ...
می دانی که می توانی
کار مدیریت مالی انجام می دهم. دفن آرزو ها اردیبهشت سال 58 در خانواده ای مذهبی در نیشابور به دنیا می آید. فرزند دوم خانواده است و از سال 60 در مشهد سکونت دارند. به زیبایی های دوران کودکی اش اشاره می کند و می گوید: کودکان آن زمان مسئولیت پذیر بار می آمدند، زیرا باید از بچه های کوچک تر از خود مراقبت کرده و در امور خانه به مادر کمک می کردند. با آنکه آن دوران دختر ها خیلی اجازه ...
شوهرم حتی به بهانه خروپف کردن هم مرا می زند!
سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی گفت: 22 ساله بودم که به صورت تلفنی با جوانی اهل ایلام آشنا شدم . او به من قول ازدواج داده بود و من هم منتظر بودم تا روزی به خواستگاری ام بیاید . این ارتباط پنج سال طول کشید و من به همه خواستگارانم جواب رد دادم ولی او هیچ گاه به سراغم نیامد و این در حالی بود که مدام مورد سرزنش خانواده ام قرار داشتم ولی کاری از دستم برنمی آمد. در همین زمان پدر و مادرم ...
مادر شهید: مرتضی پسر من نبود! + عکس
... مادر شهید: متوجه نشده بودم. پسر برادرم آمد و پرسید آقا مرتضی رفته بود سوریه؟ گفتم نه. گفت چرا، مثل اینکه رفته سوریه و آمده. بعد که آمد خانه مان گفتم آقا مرتضی! زیارت قبول. خندید. گفت چرا مادر؟ مگر من کجا رفتم؟ گفتم رفتید سوریه آمدید، زیارت قبول. گفت کی به شما گفته؟ گفتم می گویند؛ شما فکر می کنی شما به ما نگویی، نمی گویند، می گویند به ما. خندید. گفت الله اکبر به این بچه ها همه چیز را می آیند ...
دعوای پژمان جمشیدی با خانم بازیگر | پژمان جمشیدی بازیگر معروف را تهدید کرد
زیست شناسی بود. او لیسانس تربیت بدنی دارد و فوق لیسانس زمین شناسی. پدر پیش از انقلاب سال ها رئیس هیات کشتی کرج بود. بعد از انقلاب رئیس هیات کوه نوردی کرج شد. فکر می کنم او از بهترین کوهنوردهای تاریخ ایران است. مادرم هم زمانی والیبال بازی می کرد. نسبتا خانواده ام ورزشی بودند اما درس برای شان در اولویت بود. کار من هم وقتی سخت شد که برادرم سال 70 مهندسی دانشگاه شریف قبول شد و دیگر همه از من هم انتظار ...
تولدی دیگر برای یک جانباز
د که زنده است. بعد از آزادی از اسارت، سردار شهید حاج قاسم سلیمانی او را وارد سپاه کرده و سپس به عنوان جانشین تیپ سلمان فارسی از قرارگاه قدس در استان سیستان و بلوچستان منصوب کرد چون شناخت کاملی از وی داشت و حاج محب هم سمعاً و طاعتاً مرید حاج قاسم بود. سردار محبعلی فارسی جانباز و آزاده دفاع مقدس، اردیبهشت ماه سال 1396 و دقیقا همزمان با روز میلاد قمر بنی هاشم (ع) و روز جانباز ، به یاران شه ...
شهادت یک اسطوره / همتی که عاشق بسیجی ها بود
اندیمشک رفتم. فردای آن روز هم همراهش به پادگان دوکوهه رفتیم. هنگام خروج از پادگان، متوجه شدم پوتین های ابراهیم بسیار کهنه است و به خاطر پارگی زیاد، توی هر لنگه اش پر از خاک است. چون جلسه داشت، از من عذرخواهی کرد و رفت. من به اکبر آقا؛ یکی از همکارانش گفتم مگر دولت به رزمنده ها کفش و لباس نمی دهد؟ اکبر آقا متوجه منظور من شد، سری تکان داد و گفت من یکی زبانم مو درآورد، ازبس به حاجی گفتم ...
بعضی ها کتاب را فقط تماشا می کنند
پرداختم به خواندن کتاب، یاد گرفتن زبان و بعدها ترجمه و کار تئاتر. آن زمان حصبه و بیماری های مختلفی به دلیل آلودگی آب و اینها وجود داشت. در کلاس سوم بیماری سختی گرفته بودم و نزدیک 5 ماه در منزل بودم. خانم نیرسینا بعد از ظهرها می آمد و درس ها را به من آموزش می داد. آن سال من شاگرد سوم شدم و ایشان برای من چند کتاب هدیه آورد. در آن سال ها ناشری مخصوص کودک وجود نداشت. یک نشریه کیهان بچه ها شروع به کار ...