سایر منابع:
سایر خبرها
گاو و گوسفند فروختیم و آمدیم/ ما با هم، برادریم!
ه رسم همه زائران چند کوله و کیف بزرگ با خودشان آورده اند که پر از سوغاتی برای قوم و خویش و دوست و آشنا است. پنج شش روز در راه بوده اند تا به ایران برسند و وقتی از او می پرسم در ایران اذیت نشدید؟ ، انگار حرف بدی زده باشم، چهره در هم می کشد و می گوید: اذیت؟ نه! اینجا کشور اسلامی است! مگر می شود اذیت کنند؟ اینجا با خیال راحت می توانیم عزاداری کنیم. کسی نیست که اذیت مان کند . دیدار با شیع ...
عاقبت بوکسور خیابانی در بین الحرمین چه شد؟
ازی کم کم راه را باز کرد برای عادی شدن این گناه. از خلاف های کوچک شروع کردیم و رسیدیم به خلاف هایی که دیگر نمی شد اسمش را دله دزدی گذاشت. وقتی به سمت و سویی حرکت می کنی که هیچی برایت مهم نیست هیچ گناهی هم برایت عیب و عار نمی شود. از خانه خالی کردن تا.. شده بودیم از خدا بی خبر. پول در می آوردم. ولی نمی ماند. به درد نمی خورد. حرام اندر حرام بود. من هیچ وقت خیر ندیدم از پولی که از راه نادرست به دست ...
دست های گره خورده به ضریح، حرف ها برای گفتن دارد
به گزارش ایسنا، پای درد و دل زائران نشستن برایم آرامش بخش بود، وقتی از آن ها دلیل آمدنشان را می پرسیدم حس وحال عجیبی تمام وجودم را فرا می گرفت، انگار هر کدام یک روضه برایم می خواندند. همزمان با صحبت هایشان خودم نیز بغضم می ترکید، هر کدام حرفی برای گفتن داشتند. انگار آمده بودند تمام رنج، خستگی و سختی های یک سال را اینجا از تن به در کنند تا با کوله باری سبک برگردند. دست هایش ...
ماجرای بیماری خانم مجری و حسرتی که از غیبت در مراسم حسینی داشت
کامل تمام نشده بود و واقعاً حسّ عجیبی بود. با وجود همه چیزهایی که در مورد حضرت زینب(س) شنیده یا خوانده بودم، حتی در دانشگاه سال ها برای ایام ماه محرم تئاتر داشتیم و همیشه توفیق داشتم نقش ایشان را بازی می کردم، ولی حسّ عجیبی بود. زنی که هرچقدر فکر می کنم خیلی بزرگ و عظیم است. در عین مهربانی، عطوفت و فداکاری یکی از مهم ترین پایه های اسلام است. پرچم امام حسین(ع) را ایشان بلند می کند و ادامه می دهد. در ...
نتوانستم جای پدر را برایشان پر کنم
حالا دکتر شده می دوزد و می گوید: محمدرضا وقتی شهید شد 21 سال و شش ماهش و مریم 2 ساله بود. دلم خوش شد به مغز بادامم. مادربزرگ صغری خانم کریمی زیر لب می گوید: ولی علیرضا، پسر کوچک ترم نیز سال بعدش رخت شهادت پوشید فقط با خودم گفتم به مریم چی بگم؟ حالا دیگر چند دقیقه ای از نشستن خانم دکتر گذشته، اسم عمو که می آید انگار یک کاسه آب می پاشند روی صورتش، اشک هایش سرازیر می شود. نه مادربزرگ و نه ...
منتهی | ماجرای معجزه ای که شهرزاد کمال زاده در خانه حضرت علی(ع) دید/چرا باید شو بازی کنیم؟
(ع) باشد * اولین باری که پیاده روی اربعین رفتید بر شما چگونه گذشت؟ شوکه شده بودم. از این همه عشق و اخلاص تعجب کرده بودم. بچه ای که در تیشرت (پیراهن) خود تعدادی آب معدنی قرار داده بود یا زائر عراقی که توقف نمی کرد تا جا برای زائرین ایرانی و کشورهای دیگر باز شود. کارناوال عظیمی بود عشق همه جا پیدا می شد. به واقع باید حسینی باشید تا بتوانید درک کنید. شاید خیلی ها ...
بازگشتن به خط امام حسین(ع) به روایت علی ایران / حُرِ عشق آباد
زندگی را کشیده و بعدِ یک افسردگی چندساله، شده این آدم توبه کرده ای که الان هست. • افسردگی تان چطور شروع شد؟ هفت هشت سالی هست که درگیر افسردگی ام. البته حالا دیگر به لطف امام رضا(ع) روبه راه شده ام، ولی کمابیش... همه چیز از یک جر و بحث کوچک خانوادگی شروع شد. • جر و بحث کوچک درنهایت به یک ناراحتی ختم می شود و تمام؛ این طور نیست؟ بله، ولی وقتی زیاد بهش فکر ...
نامه جالب اولین مربی اخراجی لالیگا
تشنه کار کردن است: "اخراج شدن هرگز خوشایند نیست. اما این ویژگی حرفه ای است که خودم انتخاب کرده ام. در مورد عادلانه یا ناعادلانه بودن کار صحبت نمی کنم چون هرکس به نفع خودش موضوع را تفسیر می کند و اهمیتی چندانی ندارد. نکته مثبتش این است که تجربیات جدیدی در این مدت کسب کردم و فکر می کنم آمادگی بیشتری برای کار کردن دارم. این ها کمک خواهند کرد تا بتوانم در آینده بهتر کار کنم. از باشگاه ویارئال که به من فرصت همکاری داد سپاسگزارم. به ویژه از همه کارمندانی که به طور روزانه با ما طوری رفتار می کردند که انگار یک خانواده هستیم. ...
سارقی که مو می دزدد
در تصادفی همسرش را از دست می دهد و خودش می ماند و چند کودک قد و نیم قد. می گوید: آن پنج روز که از ستایش بی خبر بودیم جان دادم، آتش گرفتم... خواهر و برادرهایش فقط اشک می ریختند... گفتم دخترم را با ماشینی زدند و رفتند، بلایی سرش آوردند، از بی خبری مردم. همسایه ها برای من گریه می کردند و می گفتند بمیریم برای بختی که داری... . ستایش 10ساله در یکی از مراکز مردم نهاد نزدیک خانه درس می خواند؛ اما بعد از ...
سالی دو ماه توبه می کردیم
دانم چطوری حساب و کتابِ تقویم از دستم دررفته بود و بی خبر، اول های محرم رفتیم نشستیم یک جا، به خوردن. خیلی هم خوردیم. بعد هم انگار کله مان داغ شده بود و راه افتاده بودیم توی کوچه ها. رفته بودیم دم یک حسینیه و قصه پیش آورده بودیم. من بعداً فهمیدم چه کار کرده ایم. یادم هست از فشاری که بعدش بهم آمد، سرم را کوبیدم توی دیوار. وقتی فهمیدم توی محرم بوده، این قدر بهم سنگین آمد که به کل گذاشتمش کنار. البته ...
رهسپار به سوی حسین در میان خلق عالَم
عصا به سمت حسین رهسپارند. اینها چه حرارتی در قلبشان است که گرمای بالای پنجاه درجه عراق را به جان می خرند؟! از مرز گذشتیم، میان مشایه بودم و سرمست. خسته بودم اما استراحت را نمی خواستم، دلم می خواست فقط راه بروم عمود به عمود را طی کنم تا به حبیب برسم روی ماه حسین و رخ مهتابی عباس را ببینم، در بین الحرمین بایستم و یک دل سیر ماه و خورشید را نظاره کنم، من فقط رفتن را می خواستم. در ...
دلخوشیم به اشک هایی که از فراقت جاری ست
، من هیچ مردی که با عصا یا ویلچر به مقصد تو می آید یا پیرزنی که تمام دارایی خود را خرج تو می کند را از نزدیک ندیده بودم؛ من هیچ وقت حال و هوای شنیدن نوای مای بارد و گرفتن آن ظرف های آب را از دست کودکان عراقی را نچشیده بودم اما سال قبل بود که در کمال ناباوری چشم وا کردم و خودم را وسط صحن و سرایت دیدم و وقتی از عشق بدون مرز تو می گویند یعنی چه؟ انگار که آدمی وقتی برای یک بار راهی دیار تو می ...
اردلان: سپاهان را خانه خودم می دانم/ می خواهیم با فوتبال دختران سپاهان از فوتبال لذت ببریم
.... من سالیان زیادی کاپیتان تیم ملی فوتبال بودم و مدرک A فوتبال دارم، همچنین از سال 92 آکادمی فوتبال دختران را در تهران راه اندازی کرده و فکر می کنم تنها مربی هستم که با بچه های آکادمی خودم که از سنین بسیار کم 8 سالگی فوتبال را در آکادمی من شروع کردند و الان در سنین نوجوانی و جوانی بین 19-17 سال هستند و در حال حاضر بزرگترین بازیکن بازیکن من 20 ساله است و با هم از لیگ یک شروع کردیم و خوشحالم که این ...
پاهای تاول زده سرخ تر است یا روی خجالت زده؟
ساعت گذشته؟ نمی دانم! اما با چند صدایِ بمِ مردانه عراقی از خواب برمی خیزم و یکهو مثل فنر می نشینم سرِ جایم! مردِ عرب که از کمبودِ جا زیر پایم نشسته بود حرفش را قطع می کند و به چشم های از حدقه بیرون زده ام خیره می شود. انگار متوجه بهت و خجالت من شده که ساعت هاست در برابرش خوابیده ام و حالا معذب شده ام که: ای وایِ خاکِ عالم بین این همه مرد خوابیدی؟ خاک بر سرت بلند شو، زشته صورتش را با ...
گزارشی از جاماندگان اربعین که حسرتشان را با امام رضا (ع) واگویه می کنند
... چقدر دلم می خواست الان در راه کربلا بودم! حمیده خانم چادرش را روی صورتش کشیده و از ته دل می گرید. با هر تکانی که سر و شانه اش می خورد چادرش را محکم تر روی صورت می کشد تا مبادا صدایش را دیگران بشنوند و چشم های پراشکش دیده شوند. منتظر می مانم تا کمی حالش بهتر شود و سر صحبت را با او باز کنم. اما انگار این گریه بی وقفه، پایانی ندارد تا اینکه زنجموره اش، هق هق می شود و زبان به شکوه می ...
آن لحظه شگفت انگیز
حس کردم. معلمم کف آن دستم که آزاد بود هجی کرد آ-ب اول به آرامی و بعد سریع و پشت سر هم. من ایستاده بودم و تمام حواسم به حرکت انگشت های او بود. ناگهان آن خودآگاهی مبهم مه آلود را که انگار در من مدفون و فراموش شده بود حس کردم و آن راز که نامش زبان بود در ذهنم درخشید. پس آ – ب آن چیز خنک حیرت انگیزی است که روی دست من جاری شده است. این کلمه انگار روحم را بیدار کرد. به آن نور ...
ملیکا زارعی: ایران که بودم فکر پیاده روی اربعین ضربان قلبم را بالا می برد اما اینجا فقط آرامش است
دعاها و آرزوهای دیگرانی باشم که شاید حتی لایق تر هستند برای این سفر؟! تا اینکه سفر آغاز شد، نجف اشرف، حرم منور حضرت علی و حالا کربلا. تهران که بودم فکر پیاده روی اربعین ضربان قلبم را بالا می برد، فقط فکرش. ترس از گرمای زیاد هوا و مسیر سخت، الان که این مسیر را با دختر گلم تا اینجا آمدم باوجود گرما و سختی مسیر نه تنها ضربان قلبم بالا نرفت که از شدت آرامش گاهی احساس می کنم همه اعضا ...
باشماق در تب و تاب اربعین
1400 و اندی سال است که آفتاب داغ بر کربلا تابیده و صحرا غمگین شده است. دلم حرم می خواهد و حرم اربعین در راه است روز آخر امتداد این جاده یعنی پایان انتظار و وصالی که عمری در حسرتش سوخته ای... آشوب کم می آید برای طوفانی که حالا تمام وجودت را زیر و رو کرده و من دلم، تنگ ِ تمام موکب ها و آدم هایی است که فقط این جا می توان دید و بس.کاش اصلا تمام نشود این جاده، این فضا، این جاذبه! غم چون پیچکی سربه هوا ...
جامانده ای در نقطه صفر مرزی
...> می پرسم: موکب دارهای عراقی چه حس و حالی دارن که یخ براشون میارین؟ با چند موکب دار عراقی که برای گرفتن یخ آمده اند خوش وبش می کند. صدای برادران عراقی را می شنوم. شانه آقای مهندس را می بوسند و می گویند: امام حسین (ع) این قالب های یخ رو به ما رسونده نه شما! ام امین، مادر آقای مهندس که با تمام زائرها گریه می کند و باز گریه ام می گیرد از بخت بلند آقای مهندس که با زن و بچه اش شده ...
حال و هوای این روزهای پایانه کاوه/ فراق و دلتنگی، همسفران مسیر اربعین
سرتاسر این پایانه بنرهایی در مورد پیاده روی اربعین به چشم می خورد که اگر برای بدرقه مسافرتان آمده باشید خود نیز هوایی می شوید که به این سفر پر از برکت بروید. در سالن پایانه نشسته بودم و رفت و آمد مسافران را تماشا می کردم؛ در سمتی زائران پاکستانی برای حرکت به سمت مرزها آمده بودند و در سمتی دیگر کاروان هایی در حال هماهنگی و برنامه ریزی، که ناگهان چشمم به خادمیاران آستان مقدس رضوی افتاد که با ...
خانه پدری و یک دهن روضه هندی
لباس های رنگارنگی به تن داشتند و گوشواره های کوتاه و بلندی از گوشه شالشان پیدا بود، با ادبی زیبا نشسته بودند به سمت ضریح و مشت هایشان را توی دامنِ ساری شان پنهان کرده و سر به زیر روضه می خواندند، گویا رزقم همین بود، مهمان شده بودم در صحن حیدر به یک دهن روضه هندی و چند قطره اشک! خبرگزاری فارس-رشت، فاطمه احمدی ؛ دم دمای عصر بود که به مرز رسیده بودیم و با مکافات با آقا یحیی راه افتادیم به ...
داستان کوتاه نجمه جوادی با موضوع قیام 17 شهریور | هیچ اتفاقی نیفتاده
یادش بره. نمی دانستم چه بگویم. مادر پای بیرون رفتن و سواد خواندن نداشت، برای همین تقریباً از همه چیز بی خبر بود؛ فقط از دروهمسایه شنیده بود دیروز چند نفر اوباش ریخته اند توی خیابان. پدر موتورگازی را روشن کرد. گفتم: آقا! از اینجا تا میدون ژاله خیلی راهه. همشو می خوایم با این بریم؟ با حالتی بین عصبانیت و ناراحتی گفت: با چی بریم؟ راست می گفت. توی ...
کربلا؛ مقصدترین مسیر
که ما را به کربلا ببرد. بالاخره یک مینی بوس ایستاد. سوار شدیم و این نقطه پایان سفر اربعین بود. حس خسران غریبی داشتم. حس یک رفیق نیمه راه. اولین سفر اربعین ام بود که نتوانسته بودم تمام مسیر را پیاده طی کنم. با این که در مسیر کربلا بودم انگار از خیل زائران مشتاق جا افتاده بودم. به ساجده نگاه کردم. خیره شده بود به آن سوی پنجره و بی هیچ کلامی، اشک روی گونه هایش جاری بود. دیگر داستان این ...
خرده روایت هایی از جاماندگان اربعین | آن ها که می خواستند، اما نتوانستند در راهپیمایی اربعین باشند
به گزارش شهرآرانیوز، به آخرین ساعاتش رسیده ایم، آخرین ایستگاه ها، آخرین نگاه ها، آخرین قدم ها... . خستگی هست، آبله های پا، بی رمقی و... اما تمام این ها را اشتیاق زیارت می شورد و می برد. لطف میزبانان هم که همیشه به راه بوده است. خستگی جسم را هم که می شود در همین مسیر در یکی از موکب ها رفع و رجوع کرد. چشم های نیمه باز از خستگی یا نیمه باز از اشک های جاری یا نیمه باز از التماس و تضرع، همه در این ...
شوهرم خیانت کرد او را بخشیدم/ خودم وارد یک وسوسه شیطانی شدم و ...
را دیده بودم در همان جا دفن کردم و در این باره با هیچ کس حتی خانواده خودم سخنی نگفتم تا آبروی همسرم و زندگی خودم حفظ شود با آن که این همه سال برای یافتن شغلی مناسب تحصیل کرده بودم ولی به امور خانه داری مشغول شدم تا فرزندم را تربیت کنم اما نمی دانم چگونه در دام حیله گری های فضای مجازی افتادم و مسیر زندگی ام را به بیراهه کشاندم. روزی همان طور که در حال پرسه زنی در گروه های اجتماعی بودم با ...
معجزه ندیده برنگردید
بهشت است. تا جایی که بین راه صدایی آمد و گمان کردیم کوله ای از روی سقف افتاده میان جاده. اما پرده را که کنار زدیم، دیدیم لاستیکی وسط جاده درحال حرکت است. لاستیک اتوبوس ما بود که ترکیده بود و در رفته بود... اتوبوس کج شد و راننده به سختی ما را تا شانه خاکی وسط جاده کشاند. پیاده که شدیم هیچ کدام رنگ به صورت نداشتیم. راننده اما خنده کنان رو کرد به سمت دیگر جاده و دستی به سینه گذاشت و گفت شکرا یا ...