روایت ماموریت دوفروندی اف پنج هایی که از سلیمانیه برنگشتند
سایر منابع:
سایر خبرها
واقعا این خانم بازیگر معروف مادر فردین است+ عکس
دیگر ترسیدم تئاتر بروم. پرونده های ما هم همان جا سوخت و ما هم از یادها رفتیم. بعد چه شد که دوباره پیشنهاد کار به شما دادند؟ خودم رفتم. آدم باید خودش را وفق بدهد. رفتم، دوباره من را شناختند و باز مشغول شدم. این که می گویید بعد از جنگ است؟ بله. حدود سال 68 بود. آن زمان چقدر می گرفتید؟ 150 تومان فکر کنم. پس هنوز هم درآمدتان ...
کسی در حوزه به دنبال طبیعیات ابن سینا نیست / ماجرای چالش استاد دینانی و آیت الله مصطفوی در مورد برتری ...
طبیعیات در طب دخالت دارد. به من گفتند: که طبیعیات شفا را تدریس کنید. اما چون آن را درس نگرفته بودم موافقت نکردم. اطمینان نداشتم بتوانم تدریس کنم. طلبه ها گفتند: ما وارد شدیم ولی نتوانستیم نتیجه بگیریم؛ شما وارد شوید. بعد از اینکه بارها رفتند، آمدند و درخواست کردند؛ از سر رودربایستی پذیرفتم. مطالعه را که آغاز کردم متوجه شدم، متن قابل فهم است. حدود 10 سال طبیعیات شفا را تدریس کردم. انتظار نداشتم که ...
چنگیز حبیبیان: آلبوم همسفر یک میلیون نسخه فروش رفت / با بوکس کاپیتان فوتبال شدم + فیلم
اضافه کنید. اهل فوتبال هستید؟ فوتبال را دوست دارم. زمانی هم فوتبال بازی می کردم. آن زمان هم زمان بوکس هم می رفتم. وقتی در تیم فوتبال بودم، گفتم من باید کاپیتان باشم، گفتند که تو تازه آمده ای چرا باید کاپیتان باشی! از اهرم زور استفاده کردم و بالاخره کاپیتان شدم. همان فصل ما خیلی باخت داشتیم. اواخر فصل بچه ها همه جمع شدند و گفتند که ما می خواهیم شما بروید. گفتم چه کسی طرح موضوع ...
بانوی صالحه ای که رهبر معظم انقلاب او را می ستاید
ییلاقات با هزینه ای پائین _که شاید از زندگی در مشهد کمتر بود_ اقامت کنند. به آقای ربانی املشی گفتم شما می توانید در خانه ی من اقامت کنید که در طی هفته _ به جز دو روز_ خالی است. این دو روز را به جلساتی برای جوانانی که از نقاط مختلف ایران می آمدند ، اختصاص داده بودم؛ که از صبح تا ظهر، خانه از آنها پر می شد. کلید خانه را به او سپردم و رفتم. چند روز بعد که مرا دید، پس از تشکر گفت: گمان کردم خانه ی شما با ...
بغض مادر حسن آمریکایی برای کودکان غزه
چشم های منتظر به رحمت خدا رفت. 40 روز بعد از درگذشت همسرم آمدند و گفتند: پیکر حسن پیدا شده است. من هم رفتم تا پیکرش را شناسایی کنم. استخوان پسرم سیاه شده بود. پلاک داشت و حتی موهای طلایی اش را روی لباسش دیدم. بعد هم او را در گلزار شهدای اصفهان به خاک سپردند. در طول این سالها هر جا که می رفتم، عکس حسن را با خودم می برد. البته من از آن مادرها نیستم که همه اش اسم حسن را بیاورم و گریه و زاری کنم اما عکس ...
گفتگو با رزمنده ای بسیجی کم سن سال اهل باغملک که 2بار در جبهه جانباز شدند
فراغت چه کار می کردین؟ قبل از اعزام به جبهه دانش آموز بودم و بعد هم به عنوان بسیجی رزمنده به جبهه رفتم و در سال 65 عضو رسمی سپاه شدم اوقات فراغت بیشتر به کارهای کشاورزی و کمک خانواده بودم صحبت شما با کسانی که در آن زمان نبودند چی هست؟ کسانی که در زمان جنگ نبودن و شرایط حضور در جبهه را نداشتند سعی کنند ادامه دهنده راه شهیدان و رزمندگان باشند و با حضور در کارهای فرهنگی و مذهبی قدردان ...
ماجرای دعوای جنجالی دو کشتی گیر ایرانی؛ هر جا نشست ادعای عجیبی در خصوص من و همشهریانم کرد
به گزارش همشهری آنلاین محمد علی تبار درباره رقابت جنجالی با مهدی هاشمی در جریان مبارزه سنگین وزن میان دو تیم بانک شهر و دانشگاه آزاد در بابل، اظهار کرد: من و آقا مهدی سال گذشته در انتخابی جام تختی کشتی گرفتیم که من برنده مبارزه شدم اما پس از آن به علت یکسری دخالت ها، من را بازنده اعلام کردند. وی افزود: بعد از آن در کشتی محلی با هم مبارزه کردیم که من در 15 یا 20 ثانیه او را زمین زدم ...
نمی گذارم اعتیاد بر من پیروز شود
خودت را معرفی کن. ساره، 34ساله هستم. اعتیاد داری؟ بله. شیشه مصرف می کنم. اما به قیافه ات نمی خورد. همیشه پولش را داشتم و به اندازه مصرف می کردم. نمی گذاشتم مواد بر من پیروز شود و چهره زیبایم را بگیرد. هفته ای دو سوت شیشه می زنم. سابقه داری؟ بله. دو بار به جرم سرقت و جیب بری دستگیر شدم. چه شد که به اینجا رسیدی؟ همه چیز بعد ...
وحشت دختر جوان از خانه شیطان خطرناک / پدرم فلج شد و من دنبال آزادی ام رفتم!
بازیچه جوانی هوسران بودم از خودم تنفر پیدا کردم ولی باز هم درس عبرت نگرفتم و در فضای مجازی با قادر آشنا شدم. رفتار و گفتار محبت آمیز قادر روح و روانم را تسخیر کرد و این بار با پای خودم به خانه قادر رفتم اما صحنه ای مرا دچار حیرت کرد که خواهر و برادرزن قادر نیز آن جا بودند و کاملا عادی با من برخورد کردند به طوری که حتی پذیرایی هم شدم ولی چند روز بعد چهره دیگر قادر نمایان شد. او جوانی پرخاشگر و عصبی ...
بیوگرافی کاظم سیاحی از تئاتر تا صداپیشگی و بازیگری با عکس
. شما بیا. گفتم اوکی، من می آیم... رفتیم سه چهار روز سر کار. معمولاً این طوری است که عروسک های جدید دیرتر اضافه می شوند. من می رفتم سر کار و بچه ها می گرفتند، کار می کردند و من هنوز نمی دانستم آیا قرار صدای جیگر را من بگویم- جیگر که اصلاً اسم نداشت آن موقع-. جیگری وجود نداشت. ولی عروسکش آمده بود... بله، عروسکش آمده بود. فکر می کنم بعد از یک هفته بود که گفتند کاظم بیا بشین، عروسک ...
متهم: روانگردان مصرف کرده بودم
آن ها رفت. من هم به مغازه جگرکی رفتم. در حال سفارش بودم که صدای درگیری شنیدم. وقتی از مغازه بیرون آمدم، دیدم با چاقو به رضا حمله کرده اند. من هم قرص روانگردان مصرف کرده بودم که با چاقو به سمت آن ها رفتم. بدون توجه به اطرافم شروع به ضربه زدن کردم، به طوری که نمی دانستم به چه کسی ضربه می زنم؛ که رضا، مرا گرفت و به عقب کشید. گفتگو با متهم چند سال دارید؟ 62 سال. به چه ...
گفت وگو با جانباز "مهدی بساوند" (بخش دوم) جانبازی که گذشتن از زیبایی ها و زشتی های دنیا را خوب بلد است
.... فاش نیوز: باتوجه به اینکه مجروحیت شما پس از دوران جنگ تحمیلی رقم خورده، قطعا جانبازی برای شما غیرقابل پیش بینی بوده، درسته؟ - بله، همینطورهست. معمولا سربازها با هم شوخی می کردند و داخل پوتین های همدیگر آب می ریختند که موقع راه رفتن "شلپ شلپ" صدا می داد و اذیت می شدیم. یک شب قبل از این اتفاق توی پادگان تابستان هوا گرم بود و با بچه ها زیاد آب پاشی می کردیم. یک سرباز ...
روایت زندگی 3 زنی که در خانه تعرض ، آزار و خشونت دیدند
...، گیسوهای تاب دار سیاهش، سه بار دور دستان مراد پیچیده شده و از پاهایش، آویزان از سقف مانده. پرستو، مهره پنجم کمرش زیر مشت و لگد بیرون زده، بعد دیگر بریده و از خانه بیرون زده. قصه عاطفه هم که داستانی است پر آب چشم و حالا حتی نمی تواند از آن رفتارها، لمس های غیرطبیعی بچه ها توسط شوهرش و متلاشی شدن سقف آرزوهایش جمله ای بگوید و تعرض به دخترش را توضیح بدهد ...
روزی که فهمیدم ناخواسته باردار شدم
آن پنج دقیقه زمان تا رؤیت بی بی چک، آن قدر طولانی شد. نمی توانستم بخندم. نمی توانستم بنشینم. نمی توانستم بایستم. نمی توانستم چیزی بخورم . بنظرم همه چیز حریص و طماع و متعرضانه می نمود. فقط دو دستی فرمان اعصابم را گرفته بودم تا توی جوب نفرت چپ نکنم. نفرت! نفرت از تو! نمی خواستم بدنم این بار چیزی از تو را ترجمه و منتشر کند. خط دوم که ظاهر شد، اصلا شوخی نداشت. خط بطلان بود بر ...
فصل بی کتابی مروری کوتاه بر خاطرات نویسنده معاصر؛استاد سید حسن حسینی ارسنجانی
، صحت و سلامتی این هنرمند متعهد را از جانب خداوندگار بزرگ و مهربان مسالت مینمایم.والسلام. سید محی الدین حسینی ارسنجانی. روزنامه نگار و فعال فرهنگ و رسانه ************** فصل بی کتابی! پنچ ساله بودم که پدرم بیمار شد.او را به شیراز بردند و در :بیمارستان صد تخت خوابی" بستری کردند. پس از آن که آخرین فرش زیر پایمان هم به فروش رفت، عمرش را به شما بخشید و بار سنگین زندگی را ...
اولی زنی هستم که مسئول هیئت والیبال استان کرمان شدم
در ادامه گفتگوی صمیمانه ی کرمان نو، را با این ورزشکار پیشکسوت می خوانید: مهری جهانگرد متولد سال 1322 در محله ی بازار کرمان در خیابان شریعتی کرمان. از بچگی به ورزش علاقه داشتم و والیبال را از سال پنجم دبستان شروع کردم. از همان سال ها با برگزاری مسابقات رسمی در باشگاه ها علاقه من بیشتر شد. در سال آخر دبیرستان والیبال را به طور جدی دنبال کردم و در سال 1342 که دیپلم ...
چگونه با سیاهچال حمام سر کنیم؟!
لباس های خیس را پهن کرده بودم روی رخت آویز توی بالکن و داشتم می رفتم لگن خالی را بگذارم توی حمام. خوشبختانه زهرا بعد از اینکه کار شستن لباس ها را تمام کرده بودم بیدار شده بود و مجبور نشده بودم وسط لباس شستن شصت بار دست های کفی ام را بشویم و بیایم بغلش کنم یا آبش بدهم یا پوشکش را رسیدگی کن نزدیک در حمام شده بودم که زهرا با چشم هایی نگران دوید سمتم، پاچه شلوارم را دودستی چسبید و به جهت ...
سرنوشت تلخ جاعل حرفه ای مسیرش را تغییر داد
...> این همه شغل، چرا کار خلاف می کردی؟ همین کار را بلد بودم. زندگی ام هم طوری بود که به سمت خلاف رفتم. از زندگی ات تعریف کن، از پدر و مادرت. خیلی یادم نمی آید. اینطوری برایم تعریف کردند که وقتی خیلی بچه بودم، پدرم عاشق زن دیگری شد و مادرم هم خودسوزی کرد. من هم زیر دست نامادری بودم. کلا همگی زیر دست نامادری بودیم. خواهر و برادر هم داری؟ بله یک برادر ...
گنده لات فراری فریب قاچاقچی انسان را خورد | به جای ترکیه به سعادت آباد رفت | جزییات یک قتل هولناک
در ترکیه ام. به همین دلیل با خیال راحت به تهران رفت و آمد می کردم به این امید که پلیس در آن سوی مرزها به دنبالم می گردد و منتظر است به ایران برگردم. یعنی اصلا قصد نداشتی از کشور خارج شوی؟ چرا. اتفاقا بعد از حادثه می خواسم به ترکیه فرار کنم اما گیر یک آدم شارلاتان افتادم و مسیر زندگیم عوض شد. بگذارید از اول برایتان تعریف کنم. بعد از قتلی که مرتکب شدم، تصمیم گرفتم از ایران خارج ...
پرستو، ساجده، عاطفه؛ ماجرای این سه زن، وحشتناک است
فهرست اخبار زیرنویس1 روایت اول2 روایت دوم3 روایت سوم روزنامه اعتماد در گزارش امروز خود روایتی از زندگی سه زنی که در معرض خشونت خانگی بوده اند را آورده که در ادامه می خوانید ساجده، گیسوهای تاب دار سیاهش، سه بار دور دستان مراد پیچیده شده و از پاهایش، آویزان از سقف مانده. پرستو، مهره پنجم کمرش زیر [... ...
شب ها در زندان کتاب می نوشتم/ صادقانه می گویم: تغییر کرده ام!
کنید تغییر کردید یا دیگران هم این تغییر را می بینند و تأیید می کنند؟ بهتر است از خودشان بپرسید. شما برادرشان هستید؟ میلاد: بله؛ من میلاد هستم برادر کوچک تر مهدی؛ دیپلم هنر دارم و الان مشغول کنکور تجربی هستم. واقعاً مهدی نسبت به آن سال ها خیلی تغییر کرده است. زندان باعث شد که دیگر سمت دوست و رفیق بازی نرود. قبل از زندان نمی توانست در هنگام عصبانیت خودش ...
4 بار تا آستانه تبادل رفتم، اما آزاد نشدم
محمد (ص) گفتم یا محمد (ص)، بعد گفت قل یا علی (ع)، تا این حرف را زد، جرقه ای در دلم زده شد. فهمیدم شیعه است. من هم گفتم یا علی (ع) و او هم اسم چهارده معصوم را آورد و من تکرار کردم. انگار که داشت من را تلقین می داد. یادم است تا به اسم حضرت زهرا (س) رسید، هر دو گریه کردیم. با کمک او از جا بلند شدم و از میدان مین خارج شدیم. انت حرس خمینی؟ وقتی به مقر عراقی ها رسیدیم، ناگهان سربازان ...
آخرین دیدار
را زدم ، داداش کوچیک ترم درب را باز کرد بغلش کردم، بوی پدرم را میداد.... وارد خانه شدم کسی نبود ، پرسیدم داداش بابایی ، مامانیی کو؟؟ گفت بابا حالش خوب نبود با مامان و عمو رفتن بیمارستان، کم کم داشتم به تصوارتی که در ذهنم ترسیم کرده بودم میرسیدم. بلافاصله با مادرم تماس گرفتم ، با تعجب جواب داد مگر اهوازی مامان؟ گفتم بله ... بغضش ترکید و گفت خوب شد آمدی پدرت دائم سراغت را میگرفت ...
داستان حماسی در نقالی و شاهنامه خوانی باید ملموس شود
شعر باران که شدی مپرس این خانه کیست از مولانا و شعر گفتم غم تو دارم از حافظ بودند. وی افزود: تقریبا 4 سال و نیمه بودم که با کتابخانه امیرکبیر و مربی خوبم آشنا شدم که طبع ادبیات و هنر نقالی را در من شکوفا کردند و از آموزش هایشان بهره های فراوان بردم. نصیری اضافه کرد: آخرین مقامی که در زمینه نقالی کسب کردم در بیست و پنجمین جشنواره ملی قصه گویی بود که با نقل سردار دلها به مرحله ...
بدعت عجیب یک فرماندار دولت رئیسی
شهادت ندهند، چون افراد منصوب خودشان هستند. از پشت میز بلند شد و من را از اتاقی که دو سال فرماندارش بودم، بیرون کرد این در شان یک فرماندار نیست. اگر حرف بدی هم زده باشم که نزدم، وقتی کسی زخم خورده زخم او را ترمیم می کنند، دلداری می دهند. بعد در ادامه گفت شما 8 سال در دولت روحانی مسئول بودید و کشور را به این وضعیت انداختید و می خواهید نماینده بشوید. وقتی کسی این نگاه را به عنوان رئیس هیات ...
چند روایت از یک راوی خاص جنگ
، دنبال سوئیچ باشه و من پیدایش کنم و حالی ازش جا بیارم. هفت هشت دقیقه ای وایستادم ولی نیومد. دیدم زیاد ایستادنم باعث میشه مجروح ها روی زمین بمونند. رفتم پی کارم و وقتی برگشتم دیدم که آمبولانس رفته. حالا یا همون آقا یا کس دیگه ای جا به جاش کرده بود. مجید را این طور جدی ندیده بودم. طرف شانس آورده که برنگشته بود؛ چون اگر برگرشته بود؛ یک حال اساسی از او می گرفت. راوی جنگ ...
روایتی از دوربرگردان هنرمندی که 15 سال کارتن خواب بود
بعد از یکی دو دود از پشت می افتادم و ساعت ها خوابم می برد. از سن 14 سالگی دیگر رسما معتاد شدم و به چیزهای دیگر هم روی آوردم، اما هنر داشتم، استعداد خوبی خدا به من عطا کرده بود، ولی راه را گم کرده بودم. هنرمند بودم؛ دوباره از سوی فنی و حرفه ای و صنایع دستی دعوت به کار شدم در منبت کاری و معرق کاری خیلی قوی بودم. همه چیز دست به دست هم داده بود که من به سمت زندگی هدایت شوم، اما ...
فرماندار پیشین رودبار: فرماندار فعلی این شهرستان قصد داشت با من درگیر شود
هستید؟ من به او گفتم به شما چه ربطی دارد؟ سوال پرسید آیا شما التزام به ولایت فقیه دارید؟ اگر نداشتم که در جایی مشغول به کار نمی شدم. یکی از شروط استخدامی کارمندان دولت این است که به ولایت فقیه التزام داشته باشند. شما در جایی نشسته اید که من چهار سال قبل نشسته بودم مگر می شود التزام نداشته باشم؟ پرسید چرا آمدید در رودبار کاندیدا شده اید؟ گفتم به شما چه ربطی دارد؟ البته این موضوع یعنی احضار کاندیداها ...
حسن آمریکایی رفت و دیگر نیامد + عکس
...: من از شما می خواهم از این خونم به موهایم بمال که من روز قیامت، خوب محشور بشم. مادر شهید حسن فاتحی می گوید که هر لحظه از عمرم را منتظر آمدن حسن بودم؛ گاهی فکر می کردم که او اسیر شده است؛ گاهی می گفتم شاید مجروح شده و او را بیمارستان شهرهای دیگر برده اند؛ شاید این بچه گم شده است و به خاک عراق رفته و نتوانسته به ایران برگردد؛ سال ها از حسن خبری نداشتیم؛ وقتی که اسرا در سال 69 به کشور ...