مستجاب الدعوه داستانی کوتاه در حال و هوای مدافعان حرم
سایر منابع:
سایر خبرها
مدافع حرمی که پیش از شهادت برای خودش مجلس ترحیم گرفت+عکس و فیلم
نشان می داد. تاتی تاتی رفت و دست مادرش را گرفت و گفت: بیا، گریه کن! آمدند. چون وقتی تلویزیون آزادگان را نشان می داد مادرش گریه می کرد. وقتی کمی بزرگ تر شد با دوستانش یک تیم تشکیل داد و با پول توجیبی هایشان مقداری آذوقه تهیه می کردند و برای حاشیه نشینان شهرشان می بردند. آقا صادق در دهه 70 و دهه 80 در تمام مراسم های شهدای تبریز شرکت می کرد. در واقع او پای ثابت همه مراسم های ...
سرگذشت هولناک مردی که دنبال لوبیای سحرآمیز بود
را ندیده بودم و هیچ تصویری از او در ذهنم نداشتم اما همیشه لحظات اولین دیدارمان را در ذهنم ترسیم می کردم. با خود می گفتم او با همان لبخند مهربان همیشگی اش مرا در آغوش خواهد گرفت و تمام تنهایی هایم را پر خواهد کرد. روزهای زیادی را در جست وجوی مادرم سپری کردم. وقتی نشانی اش را پیدا کردم در پوست خود نمی گنجیدم. برای دیدنش آرام و قرار نداشتم و لحظه شماری می کردم اما وقتی به در منزلش رفتم و خودم را ...
ناگفته هایی از شهید مدافع حرم دزفول / شیوه متفاوت شهید ابوالقاسمی برای هدایت گنده لات ها
مسئله را حل و فصل کند و حق این طرف را کف دستش بگذارد! سید یک شب، سربزنگاه رسید و خودش ماجرا را از نزدیک دید. از چهره اش می شد عصبانیت را فهمید، اما سید مرد کنترل خشم بود. رفت و مچ دست طرف را محکم گرفت و سوار موتور کرد و حوزه آورد. به سید گفتم: با توجه به دردسرها و مزاحمت هایی که برای بچه ها درست کرده، کاراش رو صورت جلسه کنیم و ببریم تحویلش به بچه های نیروی انتظامی بدیم ! پسرک از حرفم کمی ...
ماجراهای بری بی عرضه در کتابفروشی ها
.... در بخشی از این کتاب می خوانیم: حدود هشت میلیون سال پیش بود. من و بانکی داشتیم از مدرسه برمی گشتیم که رسیدیم جلوی فروشگاه فیکو. تابستان در راه بود و ویترین ها پر بود از وسایل شنا و چیزمیزهای تعطیلات. بانکی با نیش باز گفت: می گم که! این رو برای شارونلا بخر! اشاره اش به یک دسته گل آفتابگردان مصنوعی بود. از وقتی شارونلا به من گفته داداش دماغ قشنگم به بانکی گیر داده که او از تو خوشش ...
شیخ شهید
. بعد از زیارت حضرت زینب (س)، می خواستیم برگردیم که شیخ گفت: من می مانم.حسینیه ای بود که بچه ها می توانستند آنجا بمانند. گفتم: باشد. از زینبیه که آمدیم بیرون، سید ابراهیم همین طور تو فکر بود. گفتم: چی شده سید؟ می خواهی تو را هم بگذارم پیش شیخ؟ گریه کرد و گفت: شنیدی شیخ تو قنوتش چی گفت؟ گفتم: نه، چی می گفت؟ گفت: شیخ می گفت: اللهم ارزقنا توفیق ...
ماجرای حمله بی رحمانه به باغ پیرمرد سنندجی
کردم قصد ازدواج داشته باشد؛ اولین بار به من گفت دنبال هوای نفس نیستم؛ من متولد 61 هستم زمانی که به خواستگاری ام آمد گفت که دو فرزند دارند؛ خواستگار زیاد داشتم اما هیچ کس را قبول نکردم تا اینکه به خانه ما آمد و او را انتخاب کردم. به پدرم گفتم او صادق است و برای همین او را انتخاب می کنم. بعد از مدتی همسرم به من گفت تو هم باید بچه دار شوی اما من به او گفتم دو فرزند تو کافی ست اما او گفت که تو هم ...
روز پاسدار متفاوت بعد از 7 سال/ فرق داره که علی اکبری شهید بشی یا حبیبی!
صحبت می کردم: مهدی جان بی دست بیا، قطع نخاع بیا ولی بیا، من خودم پرستاری ات را می کنم. خیلی بی قرار بودم اما بعد که به برادر مهدی زنگ زدم و او هم گفت که مجروح شده، آرام گرفتم. هرچند ته دلم می دانستم همه این حرف ها نقشه است. زمانی که رسیدیم منزل پدر شوهرم بنر اول را که دیدم، حتی خود امیرعباس نشانم داد و گفت: بابا، احساس کردم که تمام زندگیم را از دست دادم. *مهدی شهید شد ...
خانه ای برای خنده های تو| به بهانه تولد سیمین دانشور
بازگشت سیمین و شروع زندگی در این خانه بسیار می نوشت: سیمین تو کم خندیده ای. این خانه را بنا می کنم تا صدای خنده های تو از آجرهای این خانه بلند شود. سیمین و جلال از سال 1332 در خانه دزاشیب ساکن شدند و تا آخر عمر در همین خانه زندگی کردند. خانه که بعد از مرگ سیمین در اختیار ویکتوریا دانشور خواهر سیمین بود سال 1397 به موزه، تبدیل و درهایش به روی مردم باز شد. عزیز دلم سیمین... الان از سر ...
37 سال زندگی در کنار پاسدار و جانباز دوچشم
. خیلی وقت ها که از مأموریت به منزل بازمی گشت، اسلحه اش به دست و قطار فشنگ دور کمر و روی دوشش بود؛ به او می گفتم: قربانت بشوم؛ این طور که به محله می آیی، یک وقت چشم زخم به تو اثر می کند؛ قطار فشنگ را از کمرت باز کن. اما حسن قبول نمی کرد؛ به هر حال درگیری در مناطق مختلف و اطراف تکاب بود و باید سلاح و فشنگ به همراه داشت. مادر شهید بحری به موضوع جالبی از انصراف حاج حسن برای حضور در سپاه و اتفاقات ...
دانشگاه، پشتِ پرده کرونا
تو گوش می دهد یا نه؟ وقتی سر کلاس حضوری هستی به هر حال آدم ها و عکس العمل شان را می بینی، اما در فضای مجازی لزوماً این اتفاق نمی افتد. همه این ها فرسودگی می آورد. ترم قبل بچه ها بیشتر با هم بحث می کردند و شور و اشتیاق بیشتر بود، اما این ترم می بینم انگار همه شورشان را از دست داده اند. انگار همه دچار کرختی شده اند. من فکر می کنم اگر فضا همین طور پیش برود مدام اشتیاق دانشجو ها برای درس ...
روح؛ مایه برتری انسان بر حیوانات
انگار بیداری است. من یک ماجرایی از مرحوم ابوی ام دارم. پدر در پدر ما اهل قرائت قرآن و مذهبی و معتقد و خدا همه اموات را بیامرزد. ابوی من بد جان داد، چند روز در حال احتضار، پا رو به قبله، با سختی. ما هم بچه ها دورش بودیم، نمی دانستیم چه کنیم؟ یک چیزی به ذهنم رسید، پا شدم رفتم قم، خانه یکی از علما که بابای من چند روز است که دارد بد جان می دهد، من هم ناراحتم. من حالا نگرانم نکند که جنسی که فروخته چند ...
تلویزیون بعضی ها را بزرگ می کند که از همان ها ضربه می خورد
شعار سال: روشنک عجمیان کار تئاتر را باکلاس های بازیگری از سال 1372 شروع کرد و اولین کار تصویری او در همان سال ها بود. در سال 81 با برنامه چشم انداز اولین کار خود را به عنوان مجری تجربه کرده است. ازجمله آثاری که این بازیگر نقش آفرینی کرده است می توان به: کارگاهان ، مرد هزارچهره ، راه در رو ، جایزه بزرگ ، کوچه اقاقیا اشاره کرد در ادامه گفتگویی مفصل با این بازیگر انجام داده ایم که خواهید خواند. ...
گزارش تکاندهنده از یک بیمارستان کرونایی در تهران + عکس
دارو در دست، تضاد عجیبی دارد با طراوت باد خنکی که در بیمارستان می وزد. گوشه ای روی صندلی می نشینم و چند دقیقه بعد صدای سرفه و گریه های زنی جوان را می شنوم که با تلفن حرف می زند: کرونا گرفتم عزیزجون، کرونا گرفتم برای من دعا کن، همینجا بستری می شوم، تو رو خدا نیایید ملاقات. سکوت می کند و دیگر فقط صدای هق هق گریه آمیخته با تنگی نفس است که به گوش می رسد. اطراف اورژانس پرسه می زنم و به تکاپوی ...
خاطره یک اسارت
به گزارش ایسنا، اسماعیل یکتایی لنگرودی، در کتاب بازداشتگاه تکریت 11 و رقص روی یک پا بخشی از این اتفاقات و حالات را این چنین روایت کرده است: حس قرب به خدا در ماه رمضان ملموس تر و محسوس تر می شود. عبادت بچه ها، سجده های طولانی، نماز شب ها، دعاها و استغاثه های نیمه شب، همه اینها آدمی را به تعجب وا می دارد. عمو حسن (حاج حسن حسین زاده) که ...
بَری بی عرضه به بچه های ایرانی معرفی شد
... او در انتهای کتاب اول این مجموعه خود را از زاویه دید بری بی عرضه این گونه معرفی کرده است: جیم اسمیت باحول ترین غلط املاگیر کتاب های بچه ها در همه دنیا است. او از دانشکده هنر با نمره بیست فارغ التحصیل شد. (بهترین نمره ممکن) بعد از آن، کارهای زیادی کرد مثل بِرَندسازی برای یک سری کافی شاپ زنجیره ای، طراحی کارت ها و هدایای تبلیغاتی با نام کلوچه والد و ... . حالا در کنار غلط املاگیری، جیم پیشنهاد ...
خاطره یک اسارت
. علی رضا خادم، آزاده بسیجی اهل مشهد که بارها به جهت حفظ شعائر دینی در ماه مبارک رمضان و انجام فرایض آن در مقابل شکنجه و باتوم افسران بعثی که بر پشت و سر او فرود می آمد هرگز نام خدا را فراموش نکرد و سر خم فرود نیاورد. او حس همدلی و ایثار را در بین بچه های اردوگاه تقویت می کرد و به عنوان یک اصل در مقابل خواست های غیر اصولی دشمنان می ایستاد. راستی از حس همدلی گفتم یاد علی سوسرایی و مصطفی ...
روایت مجاهدت ها و ایثارگری های اژدر محمدی دوست + عکس
پیدایش شد و حمید را که با موتور در حال حرکت بود دید. انگار می دانستند که از فرماندهان است. طوری باالی سر او پرواز می کردند که انگار قصد داشتند او را سالم بگیرند. حمید به محض این که به موضع تانک رسید موتور را رها کرد و خود را داخل موضع انداخت. در 20 متری ما این اتفاق افتاد. بچه ها بلافاصله شروع کردند به شلیک کردن به سمت آن و هلی کوپتر هم راکتی شلیک کرد. من و بنی هاشم در کنار هم روی زمین افتادیم و دست ...
معنای ادب و اهمّیت آن در راه سیر و سلوک
همه آفاق زد هرچه بر تو آید از ظلمات و غم آن ز بی باکی و گستاخی است هم هر که بی باکی کند در راه دوست رهزن مردان شد و نامرد اوست از ادب پر نور گشته است این فلک و ز ادب معصوم و پاک آمد مَلک آن وقت خداوند علی أعلی که نظر رحمت با بندگان خود دارد، آنهایی را که می خواهد به حرم خود راه دهد و از روی صفت رحیمیتِ خود، راهی برای آنها به نشئه دیگر باز کند، و راه مناجات ...
دیگه منو قاطی این گانگستر بازی ها نکن
من و مادرم هم آمد. مادرم به دلیل کار زیاد و سختی دویدن و فرار کردن از دست نظامیان، توی اجتماعات و راهپیمایی ها شرکت نمی کرد اما من خیلی دلم می خواست همراهی ام کند. یک روز که در مسجد سید مراسم سخنرانی بود، فکر کردم مادرم را راضی کنم و با خودم ببرم. وقتی به او گفتم، مخالفت کرد. گفت تیراندازی می کنند، گاز اشک آور می زنند و باید فرار کرد. من تحمل این چیزها و حوصله دویدن توی خیابان ها را ندارم. گفتم ...
هوش هیجانی کودک تان را با این کارها نابود نکنید!!
تمام این حرف ها را از همان فاصله تقریبا دور و خطاب به پسر بچه ای می گفت که تنها چهار سال داشت و از درد آرنج کوچکش گریه می کرد. در دلم گفتم کاش به جای این حرف ها، می آمدی سمت پسرک، نوازشش می کردی، کمی همدلی نشان می دادی و کمکش می کردی که دوباره بازی را شروع کند. دوست داشتم رو کنم به مرد همسایه و بگویم: باور کن با این حرف ها مرد تربیت نمی کنی، بلکه یک موجود فاقد حس همدلی و توانایی درک دیگران را ...
ماجرای پیوستن هانیه توسلی به پویش قربانیان تجاوز جنسی!
...> به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم به سوی ژرف ترین غارهای دریائی و گوشتخوارترین ماهیان و مهره های نازک پشتم از حس مرگ تیر کشیدند نمی توانستم دیگر نمیتوانستم صدای پایم از انکار راه بر میخاست و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ که بر دریچه گذر داشت، با دلم می گفت نگاه کن تو هیچگاه پیش نرفتی تو فرو رفتی ...
هیس! مدرسه ها همه خوابند!
...، ساعت 10 صبح، سری به شبکه ی محترم شاد می زند و برای بچه های کلاسش تنها یک پیام می گذارد که: بچه ها! خودتون درس 12 فارسی رو بخونید و از روی درس، چهار بار هم بنویسید. و خلاص! یادآوری کنم در این فرصت کوتاه، ما تنها به دغدغه های دانش آموزانی می پردازیم که در مدارسشان از حداقل امکانات آموزش مجازی بهره مند هستند و امیدواریم به حق همین روزهای رمضانی عزیز و در چشم برهم زدنی، همه ی کودکان و ...
برگزاری ویژه برنامه مجازی عطر سخن سعدی در شیراز
و از آرامگاه سعدی به خواندن دو غزل پرداخت: گفتی برای موی رهایم غزل بگو از این نگاه روشن مثل عسل بگو از این نگاه گرم گریزان اگر نشد از آهوی رمیده به کوه و کتل بگو حرفی به سادگی و صفای متل بزن بیتی به ماندگاری ضرب المثل بگو هم مثل شعر خواجه ی شیراز تازه تر هم نوتر از بدایع شعر شیخ اجل بگو گفتم چنین محال از این ناتوان ...
داستان مرتضی سلطانی کارآفرین نمونه ایرانی
ای ارزشمند برای کودکی تنها، این کفش ها هنوز از بهترین خاطرات و ارزشمندترین دارایی های من هستند. البته در آن سن و سال من هم دنیایی از آرزوهای قشنگ داشتم، مثل آرزوی همه بچه های هم سن و سال خودم، هرچند متفاوت از آنها زندگی می گذراندم. البته آسمان زندگی من بی فروغ نبود چشمان مادری مهربان، چون ستارگان تابنده، شب های تاریک مرا روشن می کرد و بارقه های امید را در دلم زنده نگه می داشت. در دنیای ...
یا علی ابن موسی الرضا(ع)؛ مهربانی شما قرنطینه بردار نیست
...؛ همیشه با خودم می گفتم مگر می شود مجاور آقا باشی، آن هم مجاوری عاشق و آقایی که امامِ مهربانی هاست، تو را به مهمانیش دعوت نکند و شما هر سال از طریقی خاص، دعوت نامه افطار حرم را به دستم می رساندید. امسال که ماه مهمانی خدا آمد، عجیب دلم گرفت؛ دلم تنگ شد برای انتظارهای هر ساله ام و مهربانی های همیشگی شما. می دانستم که این بار، منم که جا مانده ام؛ بیماری نحس این روزها گریبانم ...
ایمان به معاد؛ رمز آینده نگری
یَسیر (فاطر/ 11) آسان هم هست، برای تو سخت است، برای ما آسان هست. چون ما محدودیم، نمی توانیم قدرت بی نهایت خدا را حساب کنیم، خودمان محدودیم. ما همه چیز را. اگر به پشه بگویند خدا کیست؟ اگر زبان داشته باشد می گوید خدا یک وجودی مثل من است منتها ممکن است شاخ هم داشته باشد. هر کسی از ظنّ خود شد یار من. بچه در گهواره نمی تواند حرف بزند، قرآن می گوید نخیر، خدا بخواهد بچه در گهواره حرف می زند، حضرت عیسی در ...
باران همچنان می بارید داستانی کوتاه از جایزه ادبی یوسف
... در گیر و دار این فکرها خوابش برد. نیمه شب با صدای رعد و برق بیدار شد. آسمان غرنبه چنان شدید بود که پنجره اتاق را می لرزاند و برقش همه جا را مثل روز روشن می کرد، حتی جای خالی زیبا را. خواب و بیدار چشم هایش را مالید. زیبا روی تخت نبود. یاد حال خرابش افتاد و از جا پرید. آسمان فریاد می کشید. باد از درزهای پنجره تو می آمد. مرد سراسیمه به دنبال زنش رفت. صدای کوبیدن قلبش را می شنید. انگشتش را رو ...
حساسیت دیپلماتیک
.... (مگر آدم هایی که برایشان دست روی قرآن می گذارم که من کرونا ندارم باورشان می شود؟ این ها که دیگر درختند و از رده ذی شعوران خارج) داشتم می رفتم کفش بخرم که فهمیدم حساسیت فصلی دارم. خیابان فردوسی و منوچهری تهران را تقریبا نمی دیدم. هر قدم عطسه می کردم و قبل از هر عطسه چشم هایم چند ثانیه بسته می شد و بعدش هم آنقدر پر از آب بود که جایی را نمی دیدم. پایم را گذاشتم روی دنده لج و با همان ...
زنی دور از خاورمیانه ای نزدیک
دست کم اجازه بدهند رشته علوم تجربی را انتخاب کنم و همان هم شد. معلم هایم فکر کردند همه چیز تمام شده است سال دوم دبیرستان که بودم چون خاله ام وارد دانشسرا شده بود من هم تصمیم گرفتم وارد دانشسرا بشوم و شدم دانشسرایی. آنجا معلمی داشتم که از شاعران خوب کرمان بودند به نام سیدمحمود توحیدی یا ارفع کرمانی. آنجا هم ایشان بودند که به قول خودشان استعداد بنده را کشف کردند و من شدم یکه تاز ...