سایر منابع:
سایر خبرها
سرانجام مردی که از درخت گردو افتاد (قسمت دوم)
شکسته بند، فک آقای شاه نظری راجا انداخت. ولی مگه می شد جلو آقای شاه نظری رو گرفت؟ او با فک بسته هم حرف می زد. خلاصه به آدرسی که افتخاری داده بود، مراجعه کردیم. پزشک متخصص گفت: - چی شده؟ گفتم: آقای دکتر فلانی گفتن فکشون شکسته. - دکتر فلانی کیه؟ آها، اون شکسته بنده؟ اون چی می فهمه؟ پس از معاینه گفت: بله، شکسته! + خب باید چه کار کنیم؟ - ما یک پلاتین از دو طرف می ...
روزی که شهریار ، ابتهاج را پس زد!
بی غش شهریار را در ذهنش مزه مزه می کند. حالا من دستمو می زارم به سینه شهریار و اونو پس می زنم و هی می گم: ولم کن شهریار، برو شهریار - دیگه شهریار جان هم نمی گم و فقط می گم شهریار- ظاهراً یه بار هم شهریارو زیادی فشار دادم که طفلک افتاد اون ور. حالا خوب شد رو چراغ نیفتاد! بعد دیدم که شهریار رفت سرجاش و داره زار گریه می کنه. بعد دوباره اومد منو بغل کرد و بوسید. اصلاً اشکهامو می ...
ای عشق چهره ی آبی ات پیدا نیست
امروز رفتم یه کافی شاپ. نه واسه این که قهوه بخورم. شیاطین اساساً قهوه نمی خورن. رفتم با یه آقای خوش تیپ و خوش سر و زبونی صحبت کنم. می دونستم با نامزدش قرار داره ( بنویسم با جی اف قرار داره حذف می شه احتمالاً. شکر خدا طی چند دهه ی اخیر کسی در ایران، جی اف یا بی اف هم نداشته به طور کامل. ما هم کماکان به واقعیت دستور می دیم!) می خواستم فریبش بدم و بهش با فنون خاص شیطانی القا کنم که این نامزدش رو ...
اضافه کاری هواپیماها!
... حسن آقا، امیر و سیوندیان را صدا زد. - بچه ها! اون فلکه ای که هیدرولیکش رو باز و بسته می کرد، کجا بود؟ هر دو جلوتر آمدند و با چشم هایشان شروع به جست وجو کردند. - فکر کنم همین جاها بود. - آره، ولی اگه بود که می دیدمیش؟ - نکنه این هم از دسته گلاشون باشه ؟ لیبیایی ها شیر هیدرولیک سکو را بسته بودند و سر فلکه اش را از جا کنده و برده بودند. به ...
وداع با اسطوره گزارشگری/روزی که آینده گزارش فوتبال تغییر کرد!
تمام وقت نمی شد. ماتسون در سال 1963 وقتی 18 ساله بود شروع به کار رسانه ای کرد. خبرنگار یک روزنامه محلی بود اما تازه وقتی 22 ساله بود عاشق فوتبال شد. بعدها خودش گفت مدرسه ای که در آن تحصیل می کرده اصلاً زمین فوتبال نداشته و راگبی، هاکی و کریکت در آن بازی می شده. اما با تماشای یک مسابقه فوتبال به ناگاه عاشق این رشته می شود. ماتسون در سال 1967 و 1968 خبرنگار فوتبالی روزنامه تلگراف شفیلد بود ...
خانمی که به خاطر وجود عشق، گزارش بدحجابی می دهد
...> *کار خوبی می کنی! *واسه هر توئیت چند می گیری؟ می صرفه؟ *خانم محترم! اصلا از منشن هایی که یه عده مذهبی صورتی برانداز و اکانت فیک می دن دلسرد نشید. کارتون درست و منطقیه. اگه به اونا باشه که دوست دارن سر به تن هیچ محجبه ای نباشه. خدا بهتون سلامتی و عزت بده. *خطر امثال شما برای دین خیلی بیشتر از خطر دیگرانه. *همین چند روز پیش تو راهپیمایی 22 بهمن کلی دختر ...
بیرانوند: 2 آرزو در دوران فوتبالم دارم/ در بازی با سپاهان دل دیدن یک صحنه را نداشتم/ دلیل حرکتم فیلم ...
است که زبانشان را یاد می گیری. همین الان کلی همبازی مازندرانی در تیم ملی و پرسپولیس دارم و اصلا خیلی وقت ها آن ها در اردوها و تمرینات مازندرانی صحبت می کنند و من هم کمی یاد گرفتم. ویدئوی دیگری هم از تو منتشر شد که موقع زدن پنالتی گولسیانی نتوانستی صحنه را ببینی و رو به دروازه خودتان نشستی و مشغول دعا کردن هستی. به نظرم صحنه جالبی بود. در موردش صحبت کن. خب استرس بازی بالا بود و ...
من کجا و اینجا کجا؟/ روایتی از میهمانی در خاک مقدس
گردیم و آب خنک و ناهار می خوریم اما اون روز آفتاب رو زخم بچه ها چنگ مینداخت. آتیش گرفته بودن. لب هاشون خشک بود. کانال کمیل پر از خون بود. شهید همتم دستش کوتاه. محاصره بودن. نیرو نبود. تو آخرین لحظه بیسیم بچه ها وصل میشه. یه رزمنده تک و تنها مونده. ته کانال دراز کشیده بود. داشت سر کانالو میدید. سینه بچه ها بالا و پایین میومد و نفسشون زیر لگد پوتینا قطع میشد. شهید همت پشت بیسیم بود. رزمنده دهنشو چسبوند ...
تاریخ شفاهی، راه رفتن روی لبه تیغ است
سال های متأخر و به طور خاص، شش هفت سال اخیر می بینیم و همه مان نیز با گونه های آن آشنا هستیم؟! اگر در معنای اول نگاه کنیم، طبیعتاً اولین نقشی که پیدا می کند این است که شما هم بخشی از تاریخ معاصر مردم را و بخشی از اتفاقاتی که بر مردم رفته را از سینه و شفاهیات بیرون کشیدید و مکتوب کردید. بایگانی و آرشیو شده است. حالا یک پژوهشگری از آن مستند می سازد، یکی فیلم می سازد، اصلاً مهم نیست. مهم این است که آن ...
پرتاپ بمب به سمت دانش آموزان مسموم شده
های کلاس دوازدهم حالش بد شده، ما رفتیم ببینیم چه خبر شده. وقتی رفتیم طبقه بالا، کم کم سردرد و سرگیجه گرفتم. بعد که گفتند گاز است، ما مدرسه را خالی کردیم. وقتی آمدیم بیرون، من دیدم از نرگس، یکی از دوستانم خبری نیست. کل مدرسه را زیر و رو کردم، در حیاط نبود و گفتم شاید داخل کلاس است. رفتم در کلاس 102 را باز کردم، یک نفس کشیدم و قفسه سینه ام به شدت درد گرفت. داشتم برمی گشتم که دم پله ها، پاهایم کاملا ...
مردم را با تئاتر آشتی دهیم
دوستان دیگر جمع شدیم و کار را آماده و اجرا کردیم که در آن دوره از جشنواره خیلی هم مورد استقبال قرار گرفت و چند جایزه بردیم. اسم نمایش خودِ خدا فقط نامه هات رو می خونه بود. بعد انگیزه بیشتری پیدا کردم و با نمایشی به نام فصل پنجم در جشنواره داخلی دانشگاه سوره شرکت کردم که در رپرتوآر تجربی دانشگاه تهران هم اجرا شد. کم کم به عنوان کارگردان تئاتر عروسکی شناخته شدم. تاکنون در حوزه های مختلف عروسک سازی ...
خانه هایی که آدرسش را خدا داده است
...: این میهمانی که خانه ما آمده اند را خدا به خانه ام هدایت کرده است، مریضی دارند که چند سال پیش در اثر سکته مغزی تمام بدنش بی حس شده است و توان حتی بلند شدن از روی تخت را هم ندارد و الان سالهاست که از طریق لوله گاواژ معده غذا می خورد، حال تو فکرش را بکن که خانه ات مدام بلرزد و تمام افراد خانواده به خاطر پدرشان که در رخت بیماری است نتوانند از خانه بیرون بروند. پشت سرش حرکت می کنم و ...
درباره خاندان کلالی، میراث داران نصرت الملک و شوکت الدوله
.... اوایل دهه شصت مکان خانه امیرتیمور به بنیاد شهید رسید. مدتی هم پیکر شهدا را از آنجا تشییع می کردند. بعد ها وقتی بخشی از اموال امیرتیمور را به او برگرداندند، این خانه هم جزوش بود؛ همسر دومش هم مدتی در آن زندگی کرد. حالا که صحبت خانه امیرتیمور است این را هم بگویم که او، خانه ای هم در تهران داشت؛ یک ملک دو سه هزار متری در خیابان فرشته، در شمیران؛ جایی که الان به کوی امیرتیمور معروف است. ...
مسمومیت سریالی دختران دانش آموز کار هزاره گراهاست
گاز است، ما مدرسه را خالی کردیم. وقتی آمدیم بیرون، من دیدم از نرگس، یکی از دوستانم خبری نیست. کل مدرسه را زیر و رو کردم، در حیاط نبود و گفتم شاید داخل کلاس است. رفتم در کلاس 102 را باز کردم، یک نفس کشیدم و قفسه سینه ام به شدت درد گرفت. داشتم برمی گشتم که دم پله ها، پاهایم کاملا بی حس شد و زانوهایم هیچ حسی نداشتند. به همین دلیل هم از پله ها خوردم زمین. نرده ها را گرفتم که به سرم ضربه نخورد. افتادم ...
خالی شدن حساب بانکی در کسری از ثانیه/ گول برنده شدن تلفنی را نخورید
صحبت کرده و از دریافت هدیه قرعه کشی تشکر کنم؛ حتی گفت که نباید هیچ حرف سیاسی بزنم؛ اصلا حرف سیاسی ممنوع! دختر حرفش تمام نشده، رو به من با قیافه حق به جانب می گوید: خانم؛ خود شما بگویید اگر کسی با شما اینگونه حرف بزند باور نمی کنید؟ نگاهش می کنم صادقانه می گویم: نمی دانم؛ شاید اگر من هم در شرایط شما قرار بگیرم در تور چنین تبهکارانی بیفتم که با مهندسی اجتماعی بلدند که چطور افراد ...
زندگی با فرمانده؛ ازدواج تا شهادت/ امام(ره) در خطبه عقد به حاج حسین خرازی و همسرش چه گفت؟
قند آب شد، گفتم: حسین آقا این حرفا چیه؟ ما هنوز بچه ایم و وقت زن گرفتن مون نشده. گفت : نه بیخود حرف مفت نزن؛ من تصمیمم رو گرفتم تو باید دوماد ما بشی، آمادگیشو داری یا نه؟ با خجالت گفتم: حالا باشه ایشالا سر وقت. دیگر نمی توانستم آنجا بمانم و اجازه رفتن گرفتم. فردای آن روز یکی از بچه ها را دیدم و ماجرا را برایش تعریف کردم و زد زیر خنده؛ پرسیدم چرا می خندی؟ و پاسخ داد: بنده خدا؛ حسین اصلا ...
سعید عزت اللهی: این نسل حرف های زیادی برای گفتن دارد/ حق مان در جام جهانی صعود بود
خاطر عدم صعود در ذهن همه نقش بست. اون لحظه چه حسی داشتی؟ هنوز که هنوز است سخت است برایم درباره جام جهانی صحبت کنم. وقتی به تیم ملی و زحماتی که برای آن تیم کشیده شد، تلاش بازیکنان و کادر فنی و فدراسیون و عوامل همراه نگاه می کنم حسرت می خورم. اشک های آن شب من بغض و گریه هایم در چند سال فوتبال حرفه ای بود. در آن لحظه از خود بیخود شده بودم و همه سختی های این سال ها جلوی چشمم بود. حق تیم ملی ...
همسرم گفت النگوی من را بفروش و برای کمک برو ترکیه!
.... النگو را 92 میلیون فروختم و راه افتادم خلاصه، بعد از اصرار همسرم رفتم و النگو را فروختم. اینجا یکی از دوستانم به نام آقای به روش طلافروشی دارد. به او زنگ زدم و گفتم من می خواهم النگوی خانمم را بفروشم، ولی چون به خاطر این کار دارم می فروشم هرچقدر با قیمت بالاتری برداری، به این کار کمک کردی. او هم با بالاترین قیمت از من خرید. النگو را 92 میلیون تومان فروختم و آماده حرکت ...
پای صحبت 3 تن از جانبازان که در راه وطن از جان گذشته اند | جان فشانی در مسیر ایستادگی
اروندرود که حالا 53 سال دارد، در شانزده سالگی بر اثر اصابت ترکش خمپاره دو پایش را در جبهه جا گذاشت. ترکش های دیگر بدنش هم این روز ها پس از 37 سال خودشان یکی یکی بیرون می زنند. گویا از صبر و طاقت این جانباز صبور خسته شده اند و از رو رفته اند: ابتدا به کردستان و سپس جزیره مجنون و اروندکنار اعزام شدم و مجروحیت در سومین اعزام اتفاق افتاد. پس از آن، یکی دوسال با صندلی چرخ دار راه می رفتم تا به استفاده ...
تصدیق و تسلیم؛ درسی از حضرت ابوالفضل(ع) + مسابقه
می گوید: دستت را اینجا بگذار. بالاتر بگذاری احترام نیست. پایین تر بگذاری احترام نیست. می گوید: این قرص را قبل از غذا بخور، بعد از غذا بخوری فایده ندارد. این آمپول را هشت ساعت به هشت ساعت بزن، دیرتر بزنی فایده ندارد. همه چیز حساب و کتاب دارد. این سیب زمینی حساب دارد چند درصدش آب است و چند درصدش نشاسته است. این درصدها بالا و پایین شود سیب زمینی نمی شود، چیز دیگری می شود. کُلُّ شَی ءٍ عِنْدَهُ ...
توئیت حدیث خانمِ وسواسی، کاربران را منفجر کرد
همه اینارو رعایت می کنم تا میزبان هر نوع اختلال روانی داره اذیت نشه ولی کسی بیاد خونه ما از اینا اداها دربیاره عصبانی میشم. هیچوقت هم نفهمیدم خودم چه اختلالی دارم که اینطوریم . * جدی چرا عجیبه؟ خیلی طبیعیه! وسواس هم نیست. اون سال هایی که خوابگاه بودم، بدم میومد کسی که از راه اومده، بیاد بشینه رو تختم. هم اتاقی هام هم بدشون میومد. خب با اون لباس نشستن تو اتوبوس، تاکسی، صندلی دانشگاه. ک ...
کاش این ویدا جوان نباشد که این لباس منشوری را پوشیده است + عکس جنجالی
علاقمند به مدلای مظلوم و ساده طور نیست و کلا دوست داره تا مثلا مثل سریال "پژمان" خشننن طور دیده بشه. حالا از این ها که بگذریم و برسیم به خود ویدا جوان، باید بگیم که خانوم بازیگر از اونجایی که یکی از آیتمای اصلی ورود به سینمارو داره اینکه تا به حال نتونسته چندان بر روی پرده نقره ای بازی داشته باشه واقعا جای تعجب داره! حالا اون آیتم چیه؟ چشمای رنگی!! ویدا جوان یه دختر دهه شصتیه که ...
حاج حسین خرازی؛ فرماندهی که علمدار جبهه ها بود
.... حقوقم دیگر کفاف نمی داد. گفتم: حسین، بابا! اون دو تا سربازی شونو رفتن. بیا تو هم سربازیت رو برو. بعد بیا دوباره امتحان بده. شاید اصفهان قبول شدی. این طوری خرجمون هم کمتر می شه. 4- رفته بودم قوچان بهش سر بزنم. گفتم یک وقت پولی، چیزی لازم داشته باشد. دم در پادگان یک سرباز بهم گفت: حسین تو مسجده ، رفتم مسجد. دیدم سربازها را دور خودش جمع کرده، قرآن می خوانند، نشستم تا تمام شود. یک ...
موشک سیریش!
.... به دست و پا افتاده بود. - پس شما چه جور مسلمانی هستین ؟ از جیبش یک عکس از امام خمینی در آورد و شروع کرد به گفتن میزان علاقه اش به امام و علاقه اش به ایران که احمد پرید وسط حرفش: وقت رو نکش . می دونیم که شما این طوری هستی. به مسلمان بودن ما هم ربطی نداره . باید به ما بگی . اصلاً راه دومی وجود نداره . صابر عکس امام را گذاشت توی جیب و قرآنش را بیرون آورد. چند بار از احمد ...
در خانواده های ترکیبی چه خبر است؟
...، مامان می گه شما اصلا با هم رستوران نمی رفتین ولی حالا با این خانم هر هفته شام می ریم بیرون. می توانید بگویید: یادته کلاس اول که بودی، نسبت به الان دستت کندتر بود و کلمات رو اشتباه می نوشتی؟ ما بزرگ ترها هم تو زندگی اشتباهاتی داریم و سعی می کنیم جبران کنیم. من وقتی با مامانت زندگی می کردم، دوستش داشتم و الان هم براش احترام قائلم. با نگرانی از دست دادن والد در بچه ها چه کنیم؟ ...
روایتی از دیدار 100 دقیقه ای خانواده شهدای شاهچراغ با رهبر انقلاب
شان می گویند: حتما منتقل کنید به ایشان. و بعد از حرف زدن زهرا تعریف می کنند: این صحبت کردن روان و خوب و پرمغز خیلی خوبه. شما از این توانایی بیان و صحبت کردن حداکثر استفاده رو در راه خدا در راه انقلاب بکنید. زهرا می نشیند و آقا از مرضیه می خواهد صحبت کند. دست زهرا را می گیرم و از ذوق فشار می دهم. یخ کرده و می لرزد. او هم دستم را فشار می دهد. حرف های مرضیه هم که در نهایت شیوایی تمام می شود. آقا سراغ ...
جلوه ای از علاقه امام زمان(عج) به عموجانشان حضرت عباس(ع)
، شنیدم که می گفت: من از اول جوانی مقیّد بودم که تا ممکن است گناه نکنم و آن قدر به حج بروم تا به محضر مولایم حضرت بقیة اللّه ، روحی فداه، مشرف گردم. لذا سال ها به همین آرزو به مکه معظمه مشرف می شدم . در یکی از این سالها که عهده دار پذیرایی جمعی از حجاج هم بودم، شب هشتم ماه ذی الحجه با جمیع وسائل به صحرای عرفات رفتم تا بتوانم قبل از آنکه حجاج به عرفات بیایند، برای زواری که با من بودند جای ...
باید برای ترجمه سفرنامه ها آگاهی جغرافیایی و تاریخی داشت
...، گویی بچه قنداغ شده ای را که ماه ها برای حمل و پرورش آن زحمت کشیده، در آغوش می کشد! واقعا چاپ اولین کتاب و حتی کتاب های بعدی نیز برای من چنین حسی دارد. زمانی که فرد نتیجه یک یا چند سال تلاش و تحقیق خود را می بیند، بسیار لذت بخش است. به عنوان یک مترجم خانم و متاهل چه مشکلاتی را -در این سال هایی که به کار ترجمه مشغولید- تجربه کردید؟ خدا را شکر الان همه چیز با قدیم فرق کرده است ...