سایر منابع:
سایر خبرها
عاقبت بوکسور خیابانی در بین الحرمین چه شد؟
نقطه طلایی و این اشک است که راهش را روی صورت قهرمان بوکس باز می کند و صورتش را پر می کند؛ داخل قهوه خانه بچه ها دور هم جمع شده بودند. من هم رفتم و یک گوشه ای نشستم. دیدم خودکار و کاغذ برداشتند و اسم می نویسند برای کربلا. آن زمان هنوز راه کربلا باز نشده بود و خیلی ها پنهانی پیاده روی اربعین می کردند و خودشان را می رساندند کربلا. به بچه ها گفتم اسم منم بنویسید. هیچ وقت یادم نمیره. همه با ...
پاهای تاول زده سرخ تر است یا روی خجالت زده؟
ساعت گذشته؟ نمی دانم! اما با چند صدایِ بمِ مردانه عراقی از خواب برمی خیزم و یکهو مثل فنر می نشینم سرِ جایم! مردِ عرب که از کمبودِ جا زیر پایم نشسته بود حرفش را قطع می کند و به چشم های از حدقه بیرون زده ام خیره می شود. انگار متوجه بهت و خجالت من شده که ساعت هاست در برابرش خوابیده ام و حالا معذب شده ام که: ای وایِ خاکِ عالم بین این همه مرد خوابیدی؟ خاک بر سرت بلند شو، زشته صورتش را با ...
اولین حرف های بازیکنی که سورپرایز خمس شد!
می خواهد فوتبال بازی کنم تا فیکس شوم. بازی شارجه: اولین بازی من بود که استادیوم پر از تماشاگر شده بود و واقعا حس و حال عجیبی داشتم و انگار زمین زیر پایم میلرزید. همه تماشاگران عاشق تراکتور بودند و من مسئولیت سنگینی احساس می کردم. واقعا خودم در فکر فرو رفتم و گفتم این یک بازی ملی است اما واقعا هواداران خیلی به من کمک کردند و وقتی تشویقم کردند دیگر راحت شدم و فوتبالم را بازی گردم. ...
اگر نِی پرده ای دیگر بخواند
اخلاق ها ندارم، رفتم جلو و سلام دادم که سر حرف را باز کنم و بیشتر بشناسمش. برنامه این نبود. نصفه شبی آمده بودم خیابان سدره موکبی را که ظهر بچه ها سیب زمینی از آن آورده بودند پیدا کنم که کابوی نیمه شب را دیدم که با چنان هیبتی نشسته بود که انگار مالک کل خیابان است و از طرز نشستن و حالت نگاهش یاد رمانی افتادم که نیمه کاره مانده بود... چند قدم دورتر هاشم نصیری به کربلا که ...
آن لحظه شگفت انگیز
.... امید، خوشی و آزادی بخشید. دویدم توی خانه و سر راهم تکه های عروسکی که لت و پارش کرده بودم به پایم خورد. نشستم و سعی کردم سرهمشان کنم، ولی بی فایده بود. چشم هایم پر از اشک شد. به خاطر کاری که کرده بودم؛ و به خاطر اینکه اولین بار بود که پشیمانی و اندوه را حس می کردم. اگر سه روز، فقط سه روز می توانستم ببینم اول به صورت آن سالیوان خیره می شدم. ساعت های طولانی نگاهش می کردم تا آن شفقت و شکیبایی را که در آموزش و تربیتم به خرج داد تماشا کنم. قدرت اراده و محبت دیوانه واری را که طعمش را بار ها چشیدم. ...
استقلال و نجات برای جلوگیری از غرق شدن فرزند!
در اظهار نظری جالب عنوان کرد: یک مثال در جواب آنها که این حرف ها را به من زدند، آوردم. گفتم استقلال برای من مثل این می ماند که شما در دریا شنا می کنید و خدایی ناکرده بچه ات غرق می شود که دو راه دارید؛ یا اینکه سریع بچه را کمک کنید و با توجه به اینکه نیروی چند برابری می گذارید، فکر می کنید که این نیروی مضاعف نمی گذارد بچه شما غرق شود. من هم وقتی مدیرعامل استقلال شدم، دیگر فکر نمی کردم که آبرویم در این باشگاه برود چون هدفم کمک بود؛ با اینکه مشکلات و فضای مالی استقلال را می دانستم. ...
بازیگر پوست شیر : دوست داشتم نقش شمر را بازی کنم، اما نشد
به گزارش خبرنگار رادیو و تلویزیون فارس، علیرضا استادی، بازیگر سینما و تلویزیون که مهمان برنامه نشان ارادت شبکه 2 بود، درباره اولین مواجهه خود با سیدالشهدا در کودکی گفت: پدر مرحومم می گفت اگر آقا سیدالشهدا(ع) نبود خیلی از ما حیران بودیم. با افتخار می گویم که بچه جنوب شهر بودم و هستم. آنجا در حالت غم یا شادی که بودیم کارهایمان همیشه با یا علی گفتن یا مدد گرفتن از اهل بیت آمیخته بود و هنوز هم هست ...
من آمده ام تا خاک پای زائران حسین (ع) را توتیای چشمانم کنم
به گزارش خبرنگار اعزامی ایمنا به کربلای معلی، روزی که از یارانِ سفر کرده و قافله عشق جا مانده بودم، از خود پرسیدم چرا هر کجا بودم، هر کجا رفتم و هر کجا لیاقت نصیبم شد، از شهادت خبری نبود. با خود می اندیشیدم به راستی چه رسالتی بر دوش من است که باید ادا کنم؛ تا آن روز که سلاح دیگری به دست گرفتم و شدم ثبت کننده وقایع؛ من خالق تصاویر شده بودم. آن روز که تلفنم زنگ خورد و گفتند که ...
سیلی سیل بر تن آذربایجان
همه چیز همینقدر معمولی و قشنگ بود! آرام و ساکت بود؛ زندگی داشت روال عادی خودش را تکرار می کند، عین شب و روزهای گذشته! اما یکهو بوی طوفان پیچید در ثانیه های زمان! هوا گرفته و گرفته تر شد؛ همه جا پُر شد از ابرهای تیره، جدال عجیبی بین زمین و زمان و آسمان بود. یک آن، هراسی از ترکیب صدای غرش ابرها و قارقار کلاغ ها تداعی شد! آخر می دانید ما تُرک ها هر وقت که صدای قارقار گروهی کلاغ ها را بشنویم سریع صدقه می دهیم که خدایا هر بلایی است را از سرمان دفع کن! مادربزرگ سریع اسکناس 10 هزارتومانی را از جیب دامن شلیته ای دلبرانه رنگارنگش درآورد و دور سر نوه و بچه هایش چرخاند! نجیب ترین تحفه آسمان شروع کرد به بارش، اهالی می گفتند شفافِ شفاف بود عین اشک چشم! می گفتند این فصل ها باران می بارد و عادت داریم به آن! اما اینبار انگار فرق داشت با همه سال ها! روزی هر ساله با داد و بیداد آمده بود؛ آمده بود تا ز ...
سلام بر مشایه (قسمت سوم)
نبود که شب شده و کم کم موکب ها دارد پر می شود. ساعت نزدیک نه شب بود که کم کم احساس کردیم گرسنه ایم. فکر کردیم مثل یکی دو ساعت پیش است که همه موکب ها غذا داشته باشند و تعارفمان کنند و ما نخوریم. کم کم غذای موکب ها داشت تمام می شد و ما دنبال غذا بودیم. من شلوار شش جیب پوشیده بودم با بادگیر و کلاه پشمی شبیه همان کلاه هایی که بچه های رزمنده در جبهه داشتند و پیشانی بند لبیک یا خامنه ای. ...
یک مرد چه قدر می تواند بی غیرت باشد که چنین حرفی بزند!/ شوهرم پیشنهادی داد که شرمم میاد بازگو کنم و...
... زن جوان در ادامه گفت: بعد از آن که تحصیل در مقطع راهنمایی را به پایان رساندم دیگر به مدرسه نرفتم و مشغول امور خانه داری شدم چرا که علاقه زیادی به درس و مشق نداشتم و می خواستم در خانه به مادرم کمک کنم تا این که خودم زندگی مستقلی را تشکیل بدهم. در حالی که 21 ساله بودم یکی از همسایگانمان مرا برای پسرش خواستگاری کرد. اگرچه آن خانواده را از سال ها قبل می شناختیم، اما هیچ اطلاعی از وضعیت ...
زائرین اربعین زیارت شهید مدافع حرم محمد حسین خفانی در وادی السلام را از دست ندهند
، بنده ارتباطم را با خانواده شوهرم قطع نکرده بودم و فرزندم هم رفت و آمد داشت. یک روز که به خرمشهر رفته بود، بعد از چند روز به من زنگ زد و گفت که مادر، من در شهر نجف عراق هستم و تصمیم دارم بجنگم. اسمم را در گروه عراقی جیش المهدی ثبت نام کرده ام و جزء نیروهای مقتدا صدر شده ام. قصد دارم در عراق با دشمنان آمریکایی جنگ کنم. شهادت حق است و بزرگترین آرزوی زندگی من شهادت در راه اسلام است و اگر ...
خانه پدری و یک دهن روضه هندی
بگیرم و زوم کنم روی چشم هایشان، آخر چشم ها هرگز دروغ نمی گویند. افکاری که پس از زیارت مولایم علی(ع) داشت ذهنم را قلقلک می داد نم نمک من را به خوابی عمیق فرو برد. خسته راه بودم و امیدوار به فردا که قرار بود در مسیرِ عشق و توبه قدم بردارم. شاید یک ساعتی بعد از صلاه صبح روی سنگ مرمرهای زیبا و خنک صحن خوابیدم اما آنقدر آرام و سبک بود که انگار ساعت ها مشغول استراحت بودم. راست است که می گویند هیچ کجا خانه آدم نمی شود “من تازه به خانه رسیده بودم: “ خانه پدری “ پایان پیام/3389 این پست 36 بار بازدید شده ...
سردار سپاهی که مادرش فکر می کرد جاروکش است
در سپاه چه کاره ای؟ جواب می داد: من در سپاه جارو می کشم. واقعاً باور کرده بودم که او در سپاه مستخدم است. قرار شد برایش برویم . دختر خانم از شغل ناصر پرسید. سرم را بالا گرفتم و گفتم: پسرم در سپاه مستخدم است. یک روز چادر سر کردم و به مسجد جامع محلمان رفتم. در حال و هوای خودم بودم که سخنران آمد و شروع کرد درباره جنگ و ... صحبت کردن. نگاهش کردم. خیلی شبیه ناصر بود. شک ...
داستان کوتاه نجمه جوادی با موضوع قیام 17 شهریور | هیچ اتفاقی نیفتاده
دیوار بیمارستان را دیدم. هیچکس آن دوروبر نبود. اعلام حکومت نظامی تیمسار اویسی کار خودش را کرد و همه خانه نشین شدند. نگاهی به دو طرف خیابان انداختم. نفس عمیقی کشیدم. تا بیمارستان کمتر دویست قدم بود؛ اما بنظرم طولانی تر از خانه ما به آنجا می آمد. بسم الله ی گفتم و یک نفس دویدم. هنوز نرسیده بودم که صدای ناله ای شنیدم. کنار جوی آب ایستادم. برگشتم. هر چه نگاه کردم کسی را ندیدم و تا بخواهم راه ...
ناگفته های مادر شهید مدافع حرم از خواب عجیب فرزندش قبل از شهادت
کنی؟ سقا شدی؟ گفت: آره، من سقا هستم. گفتم: یک کمی آب بده تا من بخورم. گفت: نه! این آب، برای شفای مریض هاست و مینا مریض است؛ آورده ام برای او. نمی دانم این آب را در چه ظرفی ریخت، ولی سه بار به خواهرش آب داد و گفت: مینا بخور به نیت شفا. بعد از شنیدن این خواب، انگار آب خنکی سر دلم ریختند. ما هر سه شنبه دخترم را به بیمارستان می بردیم. روند درمان در بیمارستان اینطور بود که ابتدا نمونه برداری ...
داستان کوتاه صدیقه پورعلی فومنی با موضوع قیام 17 شهریور | هوا داره سرد می شه
بعد از آن اتفاق، خانه دیوار به دیوار ما را فروخت. همیشه می گفت: عمو، کینه شتری اش دمل بسته. حق داشت. عمو یک جور غریبی نگاهم می کرد. لابد فکر می کرد من باعث شدم تا چند روز جنازه حمیدرضا را تحویلش ندهند. نمی دانم این همه فکرهای تاریخ گذشته، چطور آوار شد توی سرم. دنده عقب می زنم. باید از کوچه بروم بیرون. چشمم می افتد به دو تا از پلاستیک های عقب ماشین. دستم را کلافه و محکم می کوبم روی فرمان ...
خانه پدری (قسمت دوم)
شده بود. قرار ما دانشگاه تهران بود. با بچه های دانشگاه خودمان، دسته جمعی رفتیم سر قرار و بعد از یکی دو ساعت هم راه افتادیم. فردا صبح زود رسیدیم مهران و منتظر شدیم برای ردشدن از مرز. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت؛ ولی هیچ خبری نبود. چند تا خانه گرفته بودند و چهارصد نفر آدم رفته بودند توی خانه ها و منتظر خبر بودند، برای عبور از مرز. هر خانه ای سر می زدیم، عده ای دور هم نشسته بودند ...
حکایت اولین اسیری که از زندان بعثی ها گریخت
. 15دقیقه بعد برای اطمینان چند ضربه به شیشه پنجره زدم اما نه دوستان خودمان بیدار شدند و نه نگهبان. به پرویز و مجید نگاهی کردم، با تکان دادن سر اعلام آمادگی کردند. ترس از چهره مان پیدا بود، اما تصمیم خود را گرفته بودیم. غیر از لباس زیر، همه لباس ها را درآوردم و میله ها را از هم باز کردم و آرام سرم را رد کردم، بعد هم گردن و بدنم را. حال من آن طرف پنجره بودم. مجید لباس هایم را داد و بعد هم لباس ...
دختر 20ساله ای که از پوشیدن لباس مردانه و موی کوتاه لذت می برد
معمولا در مجالس و مهمانی های خانوادگی، رابطه من با ریش سفیدها، صمیمانه تر از روابطم با جوان ها و بچه ها است. همین چند روز پیش، همین طور که داشتم با عموی شصت هفتاد ساله ام خوش و بش می کردم، بحثمان به جای باریکی کشیده شد. این بار بعد از تمام شوخ طبعی های من، او تصمیم گرفت من را با خاطراتش بخنداند. گفت:چند روز پیش پسری رو سوار ماشینم کردم.پسره به یکی از گوش هاش گوشواره انداخته بود! مونده بودم چجوری صداش کنم.نه میتو ...
خلافکاری های زن جوان بعد از 3 ازدواج ناموفق
فوت کرد. پدرم ازدواج کرد و من زیر دست نامادری بودم. آن ها می خواستند از دست من راحت شوند به همین خاطر هم 14 سالگی شوهرم دادند. یک سال بعد از شوهرم که خیلی کتکم می زد طلاق گرفتم. دوباره به خانه پدری برگشتم و مدتی بعد صیغه مردی شدم که از آن جهنم بیرون بیایم. شوهر دومم هم بعد از پایان صیغه من را ول کرد. به تهران آمدم و دیگر بعد از آن در تهران زندگی کردم. باز ازدواج کردم و بعد هم جدا شدم. بعد از آن ...
معرفت همراهان
خوابشان برده بود. صبح گرمای خورشید باعث شد بیدار بشوم. اندازه نور نشان می داد که از اول صبح گذشته است. نه تنها از زائران خفته دیشب در اطرافم خبری نبود که همراهانم هم نبودند. دمغ شدم و با خودم گفتم: بی معرفت ها به خاطر دیشب من رو قال گذاشتند و رفتند! بعد خودم را دلداری دادم که تنهایی جذاب تر است برای پیاده روی. پتو ها را جمع می کردم که دیدم رضا و صادق در حالی که پاچه های شلوارشان بالاست و ...
محمدیان: ضربان قلبم بالای 200 رفت؛ احتمال سکته مغزی و کوری چشمم وجود داشت/ مربیگری بماند برای بعد از ...
مسابقه به من داده نشد، مصاحبه ای نداشتم. اصلاً اهل اینطور صحبت کردن نیستم. حرف من این بود یک جایی فکر می کنی حتماً مدال می گیری، اما نمی گیری و نمی شود. با این حال درست جایی که فکرش را نمی کنی که مدال بگیری، خدا کمک می کند و مدال می گیری. گفتم خدایی که مدال را از گردن من درآورد، یک جایی که فکرش را نمی کنم مدال را گردن من می اندازد. این را در چند سالی که در کشتی بودم، فهمیدم. یک جا همه چیز دست به دست ...
شاید رئیسعلی های دیگری از میان این نوجوانان بیرون بیاید
روزگار دیگر شبیه به روزگاران گذشته ایران نیست؛ چرا که بچه ها تاریخ می خوانند! و تاریخ را می بینند؛ چون در روز دوم اردو، دختران و پسران نوجوان به چند مکان تاریخی از جمله کاخ موزه نیاوران، کاخ موزه سعدآباد و حسینیه جماران رفتند. وقتی با یکی دو ساعت تأخیر به سعدآباد رسیدم، محو درختان بلند و مجسمه ها و معماری ساختمان ها شدم. انگار درِ بزرگ ورود به محوطه باغ، اسرارآمیز بوده است. به یکباره همه ...
معرفی کتاب/ وقتی بیست ساله بودم
خوب بشین درست شامتو بخور. در حال پوشیدن لباس هایش بود. روبه من کرد و گفت: دیرم شده باید برگردم. چند تا از بچه ها منتظرن. اگه دیر اومدم تو بخواب. در چنین مواقعی خواب به چشم هایم نمی رفت. تا برگشتن اش لحظه شماری می کردم... فروغیان نویسنده کتاب متولد خوزستان و ساکن لنگرود است. وی نگارش کتاب های از شوش تاهامبورگ، دیده بان همیشه بیدار، آموزش خاطره نویسی، آنسوی ...
دختر جوان از دلایلش برای فرار از خانه پدری می گوید: نه خانه جای من بود نه خیابان
*چرا از خانه فرار کردی؟ پدرم خیلی اذیتم می کرد. همیشه تحقیر می شدم، دیگر نمی توانستم تحمل کنم. *چرا با پدرت مشکل داشتی؟ وقتی من دوساله بودم پدر و مادرم از هم جدا شدند. مادربزرگم از من مراقبت می کرد. پدرم من را به مادرش داده و خودش ازدواج کرده بود. هفته ای یک بار می آمد و به من سر می زد. 10 ساله بودم که مادربزرگم فوت کرد. از آن به بعد در خانه مادربزرگم تنها زندگی ...
مأموریت ترکش ها
.... در همین حین از طرف فرماندهی تیپ، آقای همدانی، دستور عقب نشینی صادر شد ولی نمی دانستم چرا. روز بعد فهمیدیم نیروهای یگان هم جوار موفق به تصرف ارتفاع موردنظرش نشده بودند. نگران حسن بودم. مرتب حالش را از طریق بی سیم می پرسیدم. متوجه شدم که وضعیت خوبی ندارد. به نیروها گفتم: آقای رضوان خواه رو به عقب برگردونید. مسئولیت گردان عملاً به دوشم افتاده بود. با بی سیم هرسه گروهان را هدایت می ...
افشاگری هافبک سابق پرسپولیس از راز یک دلالی بزرگ
وقت ذوب آهن در آن زمان چه کسی بود. همه چیز در آن زمان تمام شده بود و سرمربی وقت هم به خودم زنگ زد و پیام داد و گفت تو را می خواهیم و به اینجا بیا. وی افزود: در آن زمان کربکندی که عضو هیئت مدیره باشگاه ذوب آهن بود به من زنگ زد و گفت ما راجع به تو تحقیق کردیم و تو را می خواهیم. بعد از این موضوع مربی فهمید که کربکندی به من زنگ زده و گفت چرا او به تو زنگ زده و نباید زنگ بزند. من هم گفتم ...
تابش جان/ از خستگی های جانکاه تا ایستادگی در مسیر عشق
.... به ورودی سوله رسیدیم. مادر و همسرم به بخش استقرار خانم ها وارد شدند. اما در بخش آقایان دیگر جایی برای نشستن من نبود. قدری پیاده روی کردم. باران آرام آرام دوباره باریدن گرفته بود. خسته شده بودم. بر روی زمین موکتی برای استراحت پهن بود. روی آن دراز کشیدم. بخشی از آن را نیز به روی خود انداختم. پسر جوان دیگری نیز در کنار من همین کار را کرده بود. حس خوبی داشت. مردم نیز به این سو و ...