جانباز افغانستانی: افتخار می کنم که جانباز جنگ ایرانم
سایر منابع:
سایر خبرها
شهید خرازی در آغوشم گرفت و گفت باید ماسک بزنی
بهبودی ام هر ساله یکی دو ماه به جبهه می رفتم. در مجموع 40 ماه در جبهه بودم و 20 سال بعد از جنگ بود که به اصرار دوستان برای تشکیل پرونده جانبازی اقدام کردم که 10 درصد جانبازی برایم ثبت شد. چه خاطره ای در ذهن تان ماندگار شده است؟ همه آن روز ها واقعاً خاطره است. من و شهیدعبدالحمیدحیدری و شهید احمد فصیحی که بچه محل بودیم در ماووت عراق در بخش ادوات خمپاره 120 انجام وظیفه می کردیم ...
دیدار اعضای انجمن بانوان خبرنگار با بانوی امدادگر دفاع مقدس
خمپاره می رفتم. امدادگر دفاع مقدس خاطر نشان کرد: سال 60 دو گروه پانزده نفری ثبت نام کردند که یک گروه به سرپرستی خودم، وارد مناطق عملیاتی و اسلام آباد غرب شدیم، همزمان با ورود ما، آژیرخطر، بخاطر بمبارانِ هوایی به صدا درآمد و این استقبال، برایم فراموش نشدنی بود و چون فقط 18 سال داشتم، ترسیدم و وارد ساختمان مخابراتِ همان اطراف، شدیم. کودکی افزود: با خانواده تماس گرفتیم و برخلاف ...
ضرورت انتقال واقعیت جنگ به نسل جوان/ تنها خواسته ام دیدار با رهبر است
، آموزشی خود را در شهرستان تربت حیدریه گذراندم، زمانی که آموزشی ما تمام شد به اتفاق 9 تن از دوستان به اهواز اعزام شدیم ومن که دوست داشتم به خط مقدم جبهه بروم به فرمانده گروهان گفتم من می خواهم به خط مقدم بروم، فرمانده با تعجب گفت نوک خط یعنی جنگ با عراقیها گفتم مشکلی ندارد، ساعت 2 بعد از ظهر همان روز به مناطق جنگی اعزام شدم. اتفاقا همان شب من را به کمپینی در منطقه هورالعظیم فرستادند، شب بسیار سختی بود ...
حال و روز جانبازان شیمیایی در روز های سخت شیوع کرونا
عزیز برخی از جانبازان شیمیایی را هم گرفته مثل حاج اکبر منصوری که در 28 اردیبهشت امسال برای همیشه جاودانه شد. برادرش آقا محمد با تلخی از روز های سخت برادر می گوید: من خودم هم جبهه بودم. دو سال برای سربازی ام رفتم منطقه. اما حاج اکبر فرق داشت؛ بسیجی بود. یک جور فداکار و از خود گذشته بود که هیچوقت درکش نمی کردم. برادر کوچکم بود، اما همیشه مبهوت این رفتارهایش بودم. از همان ششم فروردین امسال برگشت ...
ناگفته هایی از جانباز حمید بیات / 16 بار مُردم و زنده شدم...
شهید نجمی رفتم بعد از مدتی از آقای تهرانی مسوول درمانگاه خواستم برم خط مقدم. فهمیده بودم شب جمعه 20 آذر سال 60 عملیات می شود، چندین بار برای رفتن به خط را اصرار کردم و گفتم من از زن و بچه و همه چیز دست کشیدم که با دشمن در خط مقدم بجنگم. آقای تهرانی از مهارت کارم خبردار بود بدون اینکه پاسخ درستی برای حضورم در خط بدهد مسوولیت تجهیز امدادگران را کار خیلی سنگینی بود را به من سپرد. کار را با ...
رزمنده دفاع مقدس: از آقامهدی لقب قربان طلا گرفتم
سایر رزمندگان به آقامهدی گفتند که چرا قربان را با این سن و سال کم فرمانده گذاشته اید( آن موقع من مسئول یگان دریایی بودم)، آقامهدی گفتند شما که اعتراض می کنید که چرا قربان طلا را فرمانده گذاشته اید، من هر موقع در طول شبانه روز بگویم به جزیره مجنون برو، می رود و مرخصی هم نمی رود و هر هفت یا هشت ماه یک بار مرخصی رفته و زود برمی گردد و به فرامین نه نمی گوید. غنی دل گفت: هدف من و خانه ام در ...
خون شهدا را پایمال نکنید
، شما افتخار کنید که دو شهید را تقدیم راه اسلام کردید، پس ناراحت نباشید، که من نه در راه خدا شهید شدم، که من در راه امام حسین (ع) شهید شدم، که من راه برادرم محمدتقی که راه تمام شهیدان به خون خفته اسلام است ادامه دادم و در این راه آماده شهادت بوده ام در مرگ من مقاوم و استوار باشید، سربلند و سرافراز باشید، همانطور که در شهادت برادرم محمدتقی مقاوم بودید. بدانید که من غنچه ای امانتی بودم که ...
جانبازی که حامل خبر شهادت برادرش بود
. رفتم گوشه ی از محوطه دوکوهه که خلوت بود، نشستم، چفیه ام را باز کردم و جلوی دهانم گرفتم، فشار دادم بغضم ترکید، بلند بلند گریه کردم و با خود حرف می زدم: حمید شهید شد؟ ای خدا، ای کاش نمی ذاشتم که بره، حالا به مامان چی بگم؟ نگران سلامتی مادرم بودم اگر بفهمد دق می کند. مدام خود را سرزنش می کردم که چرا اجازه دادم به جبهه برود، مادرم بارها به من گفته بود: حمید داره میره پایگاه بسیج، اسم بنویسه، من نمی ...
یادگار 37 ساله میدان مین
جانباز بالای 70 درصد اظهار کرد: بعد از رفتن پرستار دست هایم را در کنار پهلوهایم قرار دادم و متوجه قطع شدن آنها شدم؛ در همان لحظه نیز خدا را شکر کردم. در مدتی که در بیمارستان امام رضا (ع) بستری بودم، حدودا 17 عمل جراحی در ناحیه شکم و سینه را انجام دادم اما وضعیت بهتری در این زمینه حاصل نشد. وی ادامه داد: برای ادامه درمان در سال 1363 به کشور آلمان سفر کردم اما برای درمان چشم هایم موفقیتی ...
گفت وگوی تسنیم با ایثارگر دوران دفاع مقدس؛ ماجرای رزمندگانی که اصرار به جبهه رفتن داشتند
، اظهار داشت: از سال 59 که دیپلم گرفتم وارد سپاه شدم و به جبهه رفتم، 45 ماه در جبهه بودم و با رزمندگانی آشنا و هم رزم شدم که بسیاری به مقام شهادت نائل شدند و تعداد اندکی نیز جانباز هستند. وی با اشاره به برخی خاطراتش ادامه داد: خاطرم هست، رزمنده ای نوجوان به نام مهراب سلیمی که تنها پسرخانواده اش بود و یک پایش کوتاه تر از دیگری بود، مسئولان با او برای رفتن به خط مقدم جبهه مخالفت می کردند و حتی ...
ما در جنگ از ابتدایی ترین امکانات محروم بودیم/ عراقی ها با مشاهده لباس سپاه با گفتن "دخیل یا خمینی" ...
برای جنگ و رویارویی با دشمن، از هم پیشی بگیرند. رزمندگانی که جانانه در جبهه ها جنگیدند، امروز گویا تنها یادگارشان از دفاع مقدس، یک ویلچر برای نشستن، عصایی برای حرکت کردن و شاید هم یک دستگاه تنفس مصنوعی برای لحظه ای حیات بیشتر باشد. محمدصالحی، جانباز شیمیایی 70درصد یکی از همان رزمندگانی است که برای دفاع از دین و حفظ این مرز و بوم در سال 61 به جبهه اعزام شد و بعد از حضورش در جبهه ...
ناگفته یکی از فرماندهان دفاع مقدس از عملیات کربلای 5 / نبرد رزمنده با تانک بود
محمدرضا دشتی در گفت وگو با خبرنگار تسنیم در یزد اظهار داشت: یک بسیجی از پایگاه هاشمی نژاد رحمت آباد بودم، در سال 65 به جبهه رفتم، کربلای 4 رفتم ولی چون داخل خرمشهر بودیم نتوانستیم وارد عمل شویم، از خرمشهر به بهمن شیر رفتیم در آنجا در نخلستان بودیم تا اینکه دو دفعه کربلای پنج پیش آمد، به شلمچه رفتیم و ظهر درگیری شروع شد. وی خاطرنشان کرد: ابتدا غواصان عمل کرده بودند، سپس یکی از گردان های ...
روایت جانباز یزدی از تلاش بی وقفه برای اعزام به جبهه؛ می دانستم ویلچر نشین می شوم
درس یاد می گرفتند هم همکلاس بودیم. این جانباز هشت سال دفاع مقدس خاطرنشان کرد: جوانان روستای رکن آباد نمونه بودند و از اوایل جنگ به جبهه ها می رفتند، مدیران مدارس درب پایگاه های اعزام می ایستادند و نمی گذاشتند که بچه ها بیش از حد به جبهه بروند تا مجبور نشوند کلاس های درس مدرسه را تعطیل کنند. چوپان ادامه داد: سال سوم راهنمایی برای آموزش نظامی به پادگان نبی اکرم(ص) رفتم، پس از ...
آموزش های مردمی
مردمی هم داشتیم که آنها را پس از گذراندن دوره آموزشی به جبهه اعزام می کردیم. وی اشاره کرد: بعد از اینکه به دادستانی رفتم به نیروهای دادستانی هم آموزش می دادیم، چون آن موقع برای دادستانی از نیروهای مردمی استفاده می کردیم. این نیروهای دادستانی پیش از شروع جنگ تحمیلی با حکمی که به آنها داده می شد برای حفظ امنیت شهر شب ها در شهر گشت می زدند. با شروع دفاع مقدس این نیروها به جبهه ها اعزام ...
ماجرای پوتین های گمشده در خط مقدم چه بود؟
جانباز سرافراز غلام رضا زارع در گفت وگو با خبرنگار تسنیم در یزد اظهار داشت: من غلام رضا زارع هستم و سال 65 در عملیات کربلای پنج شرکت کردم و مجروح شدم، یکی از خاطرات من در خصوص جنگ، زمانی است که به منطقه اعزام شدیم، ما را به منطقه به نام جنگل بردند تا مجدد تجدید قوا کنیم و تجهیز شویم سپس به خط برویم، هنگام نماز شد و من به نمازخانه پادگان الغدیر رفتم تا نماز بخوانم. وی تصریح کرد: یکی دو ...
میزگرد| روایتی از محبوبیت و تواضع شهید مهدی باکری / فرمانده ای که پوتین رزمندگان را هم واکس می زد + فیلم
برجسته از وی ساخته بود. روزی بنده به عنوان فرمانده محور در جزیزه مجنون در حال خدمت بودم که بعد از عملیات خیبر به خدمت وی رفتم، آن زمان شهید حمید باکری برادر شهید مهدی باکری به شهادت رسیده بود، اما قبل از اینکه من به شهید باکری تسلی خاطر کنم شهید مهدی باکری جلوتر از من دلجویی کرد و این تواضع و بزرگواری هیچ وقت از یادم فراموش نمی شود. یکی از شخصیت هایی که شهید مهدی باکری داشت ...
قرعه کشی برای اعزام به جبهه؛ سبقت برای ایثار بود/ وقتی پستچی وصیت نامه ام را به دست خودم داد
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا ؛ به نقل از مرآت ، گفتگو را که تنظیم می کردم، بر خلاف سایر گفتگوهای معمول، کم تر بخشی از آن را می شد حذف کرد! چند روز قبل، سه نفر از جنگ دیده های اهل رسانه به مرآت آمدند؛ آقایان محمدتقی قدس، جواد میرحاج و مرتضی دهرویه. هر سه روزهایی از ایام جوانی را در جبهه ها گذرانده اند و هرسه خاطراتی شنیدنی از آن روزها به یاد دارند. بی مقدمه شما را به مطالعه این ...
روایت خاطرات یک جانباز آزاده ارمنی از دوران دفاع مقدس
و جانباز ایواز خداوردیان ، متولد 1345 هستم و در 18 سالگی عازم جبهه شدم. دوران آموزشی را در شیراز گذراندم و پس از آن به کرمانشاه اعزام شدم. پس از طی دوره آموزش های تکمیلی نیروها را به سرپل ذهاب گسیل دادند. تا اواخر جنگ در گروه شناسایی فعال بودم که ارتش اعلام کرد 4 ماه به دوران خدمت اضافه شده است. یک ماه تا پایانِ خدمت سربازی مانده بود و بر حسب وظیفه دو ماه و 10 روز دیگر خدمت کردم و در روز 28 ...
روایت یک شاهد عینی از جلسه رزمندگان معترض با محسن رضایی
نداشتیم تا این آموزش ها را به صورت صحیح به نیروها بدهیم و البته نمی شود به فرماندهان سپاه ایراد گرفت، چون جنگ ناخواسته به ما تحمیل شد و وارد عرصه جنگ شدیم. من فرمانده گردان که آموزش فرمانده گردانی ندیده بودم. من فرمانده تیم سرپل ذهاب با شهید بروجردی شروع کردم از 4، 5 نفر تا 20 نفر و رسیدیم به عملیات بازی دراز و... . بعد آمدم به تهران، یک مسئولیتی داشتم و بعد به جبهه جنگ رفتم و فرمانده گردان در فتح ...
کاش پدرم مهربان تر بود
به نظر من سختیِ مصرف موادمخدر همان بار اول است. یعنی اگر می خواهی نه بگویی، باید همان اول باشد. آن روز وقتی مثل همیشه با پدرم دعوایم شد، از خانه زدم بیرون و به خودم که آمدم، در محفل دوستان و پای بساط بودم... مصرف مواد به گونه ای است که اول کمش زیاد است و بعد زیادش کم. اول می کشی که کیف شوی، بعد فقط می کشی که یک آدم عادی باشی و بتوانی کار کنی... کمتر به خانه سر می ...
خاطره جانباز شیمیایی از گردان کمیل/ استقبال مردم برای بدرقه رزمندگان دیدنی بود
...، مگه تو اومدی رفیق بازی کنی؟ یا اومدی برای خدا بجنگی؟ _ اومدم برای خدا بجنگم _ خب، گردان عمار پر از نیروهای با تجربه است، تو گردان کمیل هم نیروی با تجربه داریم اما کمتر از گردان عماره، اگر تو اینجا باشی می تونی دستی به ما بدی و کمک حالی برامون باشی، چون ما این سری نیرویی که گرفتیم اکثرشون نیروهای تازه واردن که با خودت اومدن، ولی شما می گید من جبهه بودم پس باتجربه هستی اینجا ...
تلخ و شیرین های جانباز ضایعه نخاعی/بهترین دوران در منطقه رقم خورد
ما خودمان چاشنی را در آن نگذاشتیم. * کسی شما را از رفتن به جبهه منع نکرد؟ خیر. آن زمان بالغ بودم و می دیدم که هم سن و سال های ما به جنگ رفته و یکی یکی شهید یا مجروح می شوند و بنده هم با عقلانیت کامل به جبهه رفتم. پنج خواهر و پنج برادر بودیم که برادر بزرگترم 24 ماه در جبهه بود و برادر کوچکم هم سال 75 برای جمع کردن مین ها به گیلانغرب اعزام شد و تا سال 1377 در آنجا بود ...
این مرد، هم مدافع وطن است، هم مدافع حرم و هم مدافع سلامت/ عکس
مثل خیلی از نوجوان های آن روزگار، دلخوشی اش توپ چهل تیکه و زمین خاکی فوتبال محله بود تا اینکه حضور اتفاقی در پادگان دوکوهه آن هم دو سال بعد از آغاز جنگ اولین فصل عاشقانه های زندگی اش را رقم زد؛ علی عنابستانی داستان شنیدنی کتاب زندگی اش را از 11 سالگی روایت می کند؛ جنگ که شروع شد من چهارم ابتدایی بودم. پدرم پاسدار بود و مرتب به جبهه می رفت. تعطیلات فروردین سال 61 چند روزی با پدرم به ...
ابوفاطمه مسافر سوریه شد/کلیشه ای می گویم عاشق شهادتم
مرا راهی می کردند. مدت حضورم در جبهه های علیه باطل به گونه ای شد که با عنایت خداوند، در اولین روز اعزام، به قرارگاه رمضان رفتیم و بعد از سپری کردن مدتی در این قرارگاه، به لشگر عاشورا در جنوب اعزام شدیم؛ در اوایل به عنوان یک بسیجی حضور یافته بودم اما در نیمه های سال 1365 بود که لباس مقدس پاسداری را بر تن کردم. گردان تخریب، نزدیک ترین معراج برای شهادت است جبهه برای ما ...
پیغام فتح| قسمت آخر فعالیت جانباز پرستار به کرونا ختم شد/ نجات رزمنده ای که اکنون مدیر است
1362 پس از اخذ مدرک سیکل با شرکت در آزمون وارد آموزشگاه بهیاری شدم، یک سال بعد به صورت داوطلبانه به جبهه رفتم و توانستم در 9 عملیات شرکت کنم. تا سال 1365، حدود سه بار از ناحیه بازو و پا زخمی شدم، ولی به عقب برنگشتم، در آن زمان مسوولیتم معاون گردان و فرمانده گروهان بود، وضعیت جسمی ام خیلی بد نبود، در همان جا استراحت کردم و به خدمت ادامه دادم، آچار فرانسه بودم و همه کار می کردم . ...
رئیس دانشکده الهیات دانشگاه قم: نباید به دشمن اجازه تحریف واقعیت ها و حقایق دفاع مقدس را داد
ماه از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود که در منطقه دارخوین که هنوز به شکل منسجم جبهه ها شکل نگرفته بود، توفیق جانبازی پیدا کردم و بر اثر اصابت ترکش ها چنان از دست و پا آسیب دیده بودم که به خیال این که شهید شده ام مرا به سردخانه برده بودند و بعد دوستان فهمیده بودند که هنوز نفس می کشم و لذا به بخش منتقل شدم. حجت الاسلام و المسلمین مؤدب افزود: البته عنایت و لطف الهی بود که به زندگی برگشتم و بعد ...
عزاداری در کرونا همچون عزاداری در اسارت است
ما شوید تا شما را ببریم کربلا اما من زیر آتش می دویم و این جمله را با خود زمزمه می کردم که مکتبی که شهادت دارد اسارت ندارد . مجروح شده بودم و بعثی ها تیر خلاص به مجروحان می زدند من هم منتظر بودم تا تیر را بزنند و شهید شوم ؛ تعداد تیرهای خلاصی را می شمردم 45، 46 ، ... به من که رسید شلیک شد اما گویا خشاب اسلحه خالی شده بود ، بعثی ای که تیر خلاصی می زد اسلحه سربازش را گرفت تا با کلاشینکف مرا بزند ...
خاطرات آیت الله فاضل لنکرانی از حضور در جبهه ها
پاکت را بگیرم، هر کاری کردم دستشان را ببوسم، نگذاشتند. معمم شدن من به دست امام هم از برکات رفتن به جبهه بود. ببنید چقدر این رزمنده ها عاشق امام بودند. من یادم هست یکی از دفعاتی که به غرب رفته بودیم فرماندهی به نام نورخدا بود. یک روز از من پرسید چه کسی عمامه بر سر شما گذاشته و شما به دست چه کسی معمم شده اید؟ من وقتی جبهه می رفتم حتی الامکان نمی گذاشتم بفهمند پسر چه کسی هستم. وقتی این ...