نمایشی از جدال مرگ و زندگی یک پرستار
سایر خبرها
خاطرات احمدپورمخبر از زبان خودش؛ از رفاقت با تختی تا درگیری با فرمانده ارتش شاهنشاهی!
.... من از اول مردم دار بودم. الان هم همین طورم. فرار نمی کنم. با همه کنار می آیم. بعضی هنرمندها از دست مردم فرار می کنند چون از اول بین مردم نبوده اند؛ حالا زده و هنرمند شده اند و از مردم می ترسند. من در خیابان گدا می بینم، پیشش می نشینم. نمی تواند حرف بزند اما با اشاره می فهماند که من را در تلویزیون دیده. بوسش می کنم. احترام می گذارم شاید دعا کند خدا مارا ببخشد. کار جدیدی پیشنهاد نش ...
روز عشق بچه شیعه ها
...، تعداد روزهای کمی را با هم گذرانده بودیم. همه چیز را باید با ماموریت های علی هماهنگ می کردیم؛ هر بار که می آمد، بخشی از خریدهای عروسی را انجام می دادیم و باقی را می گذاشتیم برای بعد. راستش من خیلی دربند خریدها نبودم دلم می خواست تمام ساعاتی که هست باهم حرف بزنیم. از گفت و گوهایی که بینمان صورت می گرفت لذت می بردم. هم درمورد دغدغه هایمان حرف می زدیم و هم چیزهای تازه ای از هم یاد می گرفتیم. همیشه ...
هنوز امید هست
، سختی دیدم، اشک ریختم، نشد، نرسیدم! اما هنوز زنده ام.. میخواهم بگویم هنوز هم انگار آغوشِ خدا را باز می بینم، میدانی؟ فکر می کنم آن لحظه که امیدم ناامید بشود باخته ام! و تا وقتی نفس می کشم هنوز امید هست.. و امید دارم که "بشود" حالا هرطور که خودش صلاح میداند، بَدِ ما را که نمی خواهد قربانش بشوم.. خوش ندارم شرح دل بدهم به غیرِ دلدار، اما این ها را هم نوشتم برای شمایی که شاید می خوانید و هم درد باشید و ناامید و خسته.. سید مصطفی موسوی میدان ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه) 28 تیرماه 1399 ...
در سوگ معلم
...، خبری است که چند روز پیش در صفحه روح الله رجایی خواندم: آسیاب به نوبت است و شتر کرونا... بغض می کنم این بار و توی دلم می گویم: کور شوی کرونا... یک بار دیگر، صفحه اش را باز می کنم. زیر آخرین پست روح الله رجایی، نوشته 6 روز قبل خودنمایی می کند... حالا بهانه ای دارم که گذشته یادم بیایید.. 10 سال پیش بود انگار، سال 98. خبری از این تلخی ها نبود. ترم اول ...
گوچی: همیشه برای تیم ملی جنگیدم
.... اما خب کم کم همه چیز دارد دوباره باز می شود تمرینات باز شده است. خیلی لیگ ها دوباره شروع شدند. لیگ هلند برای فصل بعد چطور خواهد بود؟ خودتان چه کار خواهید کرد؟ لیگ هلند هنوز شروع نشده واما تا یک ماه ونیم- دوماه دیگر ان شاءالله بازی های رسمی و لیگ دوباره شروع می شود. خودم هم خیلی انگیزه دارم دوباره بازی کنم. شما لیگ هلند که آمدی خیلی خوب شروع کردی، اما یک مقدار اختلافی ...
گزارشی عجیب از زنان دیشموک ( + تصاویر )
، خیلی هست. آخرین بار می خواستم خودم را دار بزنم، مُردم و دوباره زنده شدم. دست و پاهایم شل شدند. آمدند من را پایین آوردند. در اتاق بودم. آب ریختند روی صورتم و به هوش آمدم. بعد من را خیلی زدند. گفتند تو می خواستی خون بیندازی گردن ما. زندگی طوری سخت می گذشت که حتی بچه ام هم برایم مهم نبود. هیچی مهم نبود. مرگ را حس کردم. فکر می کردم از این دنیا رفته ام. بین این دنیا و آن دنیا بودم. هرچه بود ...
خانم مهندس راز سرقت های نامزدش را لو داد
. دفعه قبل به خاطر کیف قاپی رفتم زندان. آن 3 نفر هم سارق بودند داخل سلول و پشت میله های زندان تصمیم گرفتیم که بعد از آزادی سرقت گوشی تلفن همراه انجام دهیم. اما سیاوش سابقه دار نیست، یکی از بچه های محل است که وضع مالی خوبی ندارد. دلم برایش سوخت و با خودم گفتم من که یک باند سرقت تشکیل داده ام، او هم بیاید تا وضع مالی اش کمی بهتر شود. کیارش گفت: هنوز جوهری که برای اثر انگشت زیر برگه ...
کرونا حقیقتاً شوخی نیست/ از شنیدن خبر مرگم شوکه نشدم
دفعه دیدم که حالم خوب نیست و به بیمارستان مراجعه کردم. پس از مراجعه به بیمارستان تست کرونا گرفتم و جواب آزمایشم مثبت شد. طالقانی در ادامه گفت: حقیقتاً کرونا شوخی نیست و از زمانی که از بیمارستان به خانه آمدم، خودم را از خانواده ام دور کردم تا خدایی نکرده اطرافیانم را گرفتار نکنم. کار بسیار سخت و عجیبی است، چون یک لحظه خیال می کنی که دیگر کار تمام است و دیگر نفس تان درنمی آید. اگر همگی کمک ...
من کرونا دارم تو چطور؟
نگاه می کنم طرح کمرنگی از یک لبخند بی جان می بینم؛ شاید برای اینکه پسرها این همه برایش هول می زنند یا اینکه حالا خیالش راحت است که توی بیمارستان است و هر اتفاقی هم که بیفتد، به داد آدم می رسند. - چی شده؟ خانم مادرم حالش خیلی بده، می ترسیم کرونا گرفته باشه. بردیم یه بیمارستان دیگه جا نداشت گفتن بیاریم اینجا. - چرا ماسک نزده؟ نمی تونه خوب نفس بکشه. - وزنش چقدره؟ ...
از تپه های کردستان تا دشت های مشهد
در بخش ارتوپدی بستری شدم. دست پرخونم را شستند و روز بعد هم سرم را که فوق العاده کثیف بود، شستند. پرستار پرسید کجا بودی که بین موهایت همه چیز است؟ آهی کشیدم و گفتم جایی بودم که نه آبی بود نه و آبادی. در بدترین جای کردستان بودم. رئیس بخش آمد و وقتی فهمید از کردستان می آیم، رنگش عوض شد. گفت شوهر من هم آنجا مأمور به خدمت شده است. پرسیدم چه نهادی که گفت شهربانی. گفتم خیالت راحت باشد. آن ها در شهرند و ...
تو هم او را نادیده نگیر!
هنوز وقتی یادم می افتد که روزگاری چقدر برای خانه و زندگی وقت می گذاشتم، دلم برای خودم می سوزد. می توانستم ورزش کنم، مهمانی بروم یا اصلا استراحت کنم. چرا باید روز هایی که بعد از 24 ساعت شیفت در خانه بودم وقتم را برای نظافت، پختن بهترین غذا و درست کردن سالاد و گاهی دسر تلف می کردم؟ انگار نه انگار که روز های کاری، شب تا صبح سر مریض خواب نداشتم. روز تعطیلم هم از صبح زود بیدار می شدم تا ساعت 3 عصر که ...
سهم من از عاشقی ؛ خاطراتی که تنها با انگشت سبابه نوشته شده
خوام زودتر خوب بشم برم خونه مون. می خوام دوباره برم جبهه. چرا از میونِ این همه رزمندۀ زخمی، فقط من یکی باید این جوری باشم؟ این چه جور مجروح شدنیه که دست و پام سالمه، اما نمی تونم حرکتشون بدم؟ بعد از لحظاتی، به خاطر قهر کردنم، از خدا عذرخواهی می کردم. خودم را به دست مصلحت اندیشی اش می سپردم و می گفتم: خدایا، راضی ام به رضای تو. دوباره، ساعتی بعد، چنان غمگین می شدم که انگار ...
اگر دوباره به دنیا بیایم باز هم پزشک می شوم 29 تیر 1399 ساعت: 13:4
...> پدرم به شدت دوست داشت ما درس بخوانیم و ما را تشویق می کرد ولی هیچ گاه فشار و اصراری روی ما نبود، برای امتحان کلاس اول پدرم فقط به مدرسه پیشنهاد داد که حالا که این قدر مشتاقانه سر کلاس می آید یک فرصتی به من بدهند و بتوانم امتحان بدهم و من خودم خیلی درس خواندن را دوست داشتم و به اجبار و فشار نبود، چیزی که جدیدا در خانواده ها زیاد دیده می شود که به شدت بچه ها را تحت فشار می گذارند که درس بخوانند. ...
پایان فرار قاتل مرد میانجی
ضربه ای هم به او زدم. واقعا دست خودم نبودم اصلا نمی فهمیدم چه کار می کنم. من با مقتول خصومتی نداشتم و حتی یک بار هم با او درگیر نشده بودم. او بی دلیل کشته شد و همین عذاب وجدان دارد خفه ام می کند. پس چرا فرار کردی؟ ترسیده بودم. ابتدا فکر نمی کردم که کسی در این ماجرا کشته شود. 2روز در تهران و شهریار و در خانه دوستانم بودم. بعد از 2روز که به یکی از مغازه داران محل زنگ زدم و متوجه شدم ...
گفتگو با زهرا بهرامی، بازیگر افغانستانی فیلم باران مجید مجیدی
...، تاریک پر از خیمه که همه امکانات عمومی بودند. حالا زندگی در میهمان شهر تربت جام خیلی خوب شده است، برق هست، آب هست و هر خانواده ای برای خود امکانات خوبی دارد. آقای مجیدی گفت من از امام رضا (ع) خواستم کمکم کند سوم راهنمایی بودم، آن زمان همه خبر های مهم را از بلندگوی مسجد می شنیدیم، نزدیک ظهر بود، می خواستم به مدرسه بروم که از بلندگو صدا کردند که دختر بچه های 12 تا 14 ساله به کانون ...
عصبانیت پسر جوان کار دستش داد
جرم برای وی کیفرخواست صادر و پرونده اش به شعبه دهم دادگاه کیفری یک استان تهران فرستاده شد. در ابتدای جلسه دختر مقتولان در جایگاه ویژه ایستاد و برای قاتل پدر و مادرش حکم قصاص خواست. دختر جوان در حالی که اشک می ریخت، گفت من تنها فرزند این خانواده هستم و غیر از پدر و مادرم کسی را ندارم. بعد از مرگ آن ها خیلی تنها شدم و حالا هم برای قاتل پدر و مادرم درخواست مجازات قصاص دارم. متهم ضمن ...
بخند تا خوب شوی/ گزارشی از کودکان مبتلا به کرونا در بخش عفونی بیمارستان مرکز طبی
زندگی یا شاید تلخی اش در این است که با هر کیفیتی ادامه دارد. تا وقتی بچه هایشان نفس می کشند و هر طلوع و غروب خورشید را می بینند؛ با گونه های گل انداخته یا صورت های رنگ پریده محکوم به انتظارند. باید بتونم خوب بشم. باید بتونم. بتونم. می شه... من هنوز سیستم دفاعی بدنم قوی هست. گوش کن بابا چی می گم... می گم گوش کن. نه بخند. باید بخندی. اینطوری... پدر با دست هایش توری پشت شیشه را کنار می زند ...
کنج خالی کوچه
همیشه برای رفتن به محل کارم از خانه بیرون زدم و مسیر همیشگی را رفتم ناخواسته، از دور منتظر شنیدن صدا و دیدن چادری مشکی در کنج دیوار بودم، نزدیک و نزدیک تر شدم؛ اثری نبود دور و اطراف را نگاه کردم. با خودم گفتم: چه شده است! اگر و امروز و فردا و روزهای بعد نیاید، دیگر او را نبینم، چه! از پیچ کوچه و جای خالی اش گذشتم. از روبرویم خانمی آراسته با چادر مشکیِ برازنده با صورتِ گرد قلبی شکل، با اجزای صورت ریز و ...
توانمندسازی زنان روستای طلحه با هنر حصیربافی
...، خودم می بافتم. او سه دختر و دو پسر دارد و حالا حسابی دست و بالش باز شده و می تواند هزینه های خانه را رتق و فتق کند: هفته ای چهار تا سفره و زیرانداز و کلاه می بافم. آخر هفته هم که خانم معلم برای بردن سفارش ها می آید، پول فروش محصولات را به ما می دهد. باور کنید زنان روستایی همه هنرمند هستند ولی شرایط برای اینکه همه بتوانند هنرشان را نشان دهند فراهم نیست. خانم معلم ما با کاری که می کند، زندگی خیلی از زنان روستا را متحول کرده و خیلی ها به زندگی امیدوار شده اند. منبع:روزنامه ایران ...
نان در خونِ کرونای هموطنانم نمی زنم / در برابر پرستاران احساس پوچی می کنم
گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری دانشجو: من بچه هایی را می شناسم که سرشان بالاست، می روند در بیمارستان ها، کمک می کنند، یکی شان که یکی از شاگردان قدیمی من است، رمانی صدصفحه ای نوشته راجع به کرونا که واقعی است. انقدر داده های خوب دارد، لحظات را درک کرده و از اول هم گفته من آماده رفتن (مرگ) هستم. این جملات را مسعود فراستی، در برنامه هفت، درباره رمان ضدکرونا، نوشته محسن باقری گفته است. شنیدن ...
مرد اسکویی چطور منجی 5 آهوی گرفتار در استخر عمیق شد
حادثه 24 - از وقتی این اتفاق افتاده، آنقدر حس خوبی دارم که انگار یک قرارداد کاری بزرگ با من بسته اند . این را بلال انتظاری 38ساله می گوید. مردی که توانست 2آهوی مادر و 3بره آهو را که در استخری گرفتار شده و در حال غرق شدن بودند نجات دهد و به طبیعت بازگرداند. انتشار کلیپی از لحظه نجات این آهوان گرفتار در شبکه های اجتماعی از روز جمعه تا حالا، حال خیلی ها را خوب کرد و نشان داد که هنوز افراد زیادی ...
برای آنها که غم نان دارند نه جان!
نیستند و اِلا باید کلی لباس هم برایشان می خریدم در حالیکه زندگی را به سختی می گذرانم. به جایی رسیدم که غم جانم را ندارم و فقط از سرنوشت بچه هایم نگرانم. برخی کمک ها در همان اوایل کرونا مثل بسته های غذایی به دست ماهم رسید و امید شب عیدمان بود اما حالا انگار همه چیز فراموش شده است." از این دستفروش خداحافظی می کنم و تصمیم می گیرم که گزارش کوتاهی کار کنم تا شاید مسئولی، مدیری و نماینده ...
من مثبتم!
مهسا سماء/ نویسنده دلم قرص بود که همه پروتکل های بهداشتی اعلام شده را رعایت کرده ام. فرقی نمی کرد توی تاکسی یا اتوبوس، ماسک و دستکش از دست و صورتم جدا نمی شد. البته توی جاهایی که جمعیت نبود مثل اتاق کار، واجب نمی دانستم، پروتکل هم، همین را می گفت. اما شست و شوی دست مدام بود. از شروع کرونا سه ماهی گذشته بود. قبل از کرونا معروف بودم به دختر سعدی. از صبح تا شب شرق و غرب و شمال و جنوب شهر ...
کتابی با خاطرات خانطومان
. وقتی وارد حیاط شدم دیدم صدای بچه گریه بلند است، از مناره مسجد اذان می گفتند. این را به فال نیک گرفتم. سکینه صادقی مادر شهید مشتاقی هم روایتی از شب تولد فرزندش دارد: آن شب خانم های همسابه را صدا زدم که بروند دنبال ماما. خودم آب گذاشتم که گرم شود و وسایل دیگر را آماده کردم. حسین آقا را به تنهایی به دنیا آوردم. آن موقع 19 ساله بودم، صدای اولین گریه حسین با اذان صبح همراه شد. تنم لرزید، گفتم ...
پیش گویی شهید مدافع حرم در مورد پیکرش
. اما وقتی می آمد شیوه همسرداری را خوب بلد بود. طوری رفتار می کرد که تو نمی توانستی غر بزنی و با رفتنش مخالفت کنی. از بس مهربان بود و مهربانی می کرد. دلم نمی آمد چیزی بگویم. روز به روز مأموریت هایش هم بیشتر می شد. یک بار بالاخره دل را به دریا زدم و گله کردم که چرا اینقدر می روی سفر؟ بیشتر بمان و از این جور حرف ها. آقا محمود هم برگشت با خنده گفت: من راجع به همه این ها در خواستگاری صحبت کردم ...
افسردگی در دوران بارداری، بچه رو دوست ندارم
باردارم که اصلا دلم نمی خواست از همسرم بچه داشته باشم، حتی 3 بار تصمیم به سقط گرفتم که روز عمل پشیمان شدم:( الان می دونم اون طفل معصوم اصلا ازین دنیا و مشکلات من بی خبر هست،اما نسبت بهش هیچ احساس علاقه ندارم، من تا الان کاملا آزاد و رها بودم، به هرجای دنیا دلم می خواست تنها سفر میکردم، از الان احساس می کنم که اولا بخاطر این بچه مجبورم با مردی که دوستش ندارم زندگی کنم ثانیا تا آخر عمر ...
موفقیت های پرسپولیس اتفاقی نیست/ مردم زدن ماسک را جدی بگیرند
به گزارش مدال و به نقل از مهر، محمود خوردبین در گفتگو با رسانه رسمی باشگاه پرسپولیس و در ارتباط با حضور هفته گذشته اش در محل تمرین سرخپوشان اظهار داشت: مدت ها بود که دلم می خواست بچه ها را از نزدیک ببینم. به هر حال یک عمر کنار تیم زندگی کرده بودم اما شیوع کرونا و تعطیلی فوتبال این امر را عقب انداخته بود. البته خودم هم احتیاط می کردم. تا این که چند روز قبل از حضور در تمرین، تلفنی در حال صحبت با ...
خیابان توس 81 با وجود کارتن خواب ها حال و روز خوشی ندارد | میهمان های ناخوانده
رهاشده توس به این کوچه آمده بودم. تعقیب و گریز آن روز در ذهنم مجسم شد. دو موتورسوار من و رابط مسجد را تا مسافتی طولانی دنبال کردند. دوباره در همان کوچه بودم؛ اما این بار اوایل هفته و از چیزی که سرم سوت کشید. قمارباز ها دوباره در همان زمین خودروهایشان را دور بساط قمار چیده بودند و قمار می زدند. انگار از آن روز تا حالا زمان متوقف شده و همه چیز دقیق مانند 2 سال پیش است. یک طرف قمارباز ها مشغول بازی ...