روزنامه نگاری هم شد شغل؟!
سایر منابع:
سایر خبرها
آقای تاجزاده! گروه فلق و تندروی های تان را فراموش کرده اید؟
. وقتی علت را جویا شدم، گفت: "شما به چه حقی روی جلد مجله العالم عکس حضرت امام خمینی رامنتشر نمیکنید؟" گفتم: برای چی باید این کار بشود؟ گفت: همین نشان میدهد که شما با امام خمینی مخالفید و ضدولایت فقیه هستید. وقتی توصیۀ شخص امام را گفتم، تاجزاده نپذیرفت. چند روز بعد امام خمینی با مسئولین مملکتی دیدار داشتند که اتفاقا بنده و تاجزاده هم آنجا بودیم. بعد ...
سحر زکریا: مهران مدیری میلیارد ها تومان هم بدهد با او کار نمی کنم
؟ فقط شما این مشکل را داشتید یا همه بازیگران؟ تا چند سال پیش هیچ کس دستمزد نگرفته بود. یکی از این روز ها آقای آقاگلیان با من تماس گرفت و گفت همه از من چک خواسته اند، اما تو که من را از پاورچین می شناسی بیا و چک نگیر من بعد از اینکه پول همه را دادم پول تو را هم می دهم. همه بچه ها بعد از سه چهار سال بالاخره توانستند چکشان را نقد کنند، اما من دستمزد سه چهار ماه کارم را نگرفتم. ...
آگراندیسمان مهربانی ، در کلام تقی کوچک زاده
غم از دست دادن پدر کمر هر کسی را خم می کند. چند ماهی از غم درگذشت پدرش نگذشته بود که مصیبت از دست دادن مادر نیز به آن اضافه شد. در همین راستا کاروان مهربانی صنعت چاپ در بعد از ظهر آخرین روز از ماه شَعبان المُعَظّم بر خود واجب دانست تا برای عرض تسلیت به دیدار تقی کوچک زاده مدیر چاپ نامی نقش برود و بگوید همواره، همدرد و شریک غم اوست. در این مقاله می خوانید تقی کوچک زاده اهل ...
سحر زکریا: به هیچ قیمتی با مدیری همکاری نمی کنم
... تا چند سال پیش هیچ کس دستمزد نگرفته بود. یکی از این روز ها آقای آقاگلیان با من تماس گرفت و گفت همه از من چک خواسته اند، اما تو که من را از پاورچین می شناسی بیا و چک نگیر من بعد از اینکه پول همه را دادم پول تو را هم می دهم. همه بچه ها بعد از سه چهار سال بالاخره توانستند چکشان را نقد کنند، اما من دستمزد سه چهار ماه کارم را نگرفتم. دیگر سراغ برادران آقاگلیان نرفتید؟ به خاطر ...
سربازی رفتن با اصرارفروغ فرخزاد
؟ گفتی: نه... این روزها کتاب ابله را می خواند، مرا نزدیک دیده است. بعد از آن رفت... و رفت. مجید انتظامی یکی دیگر از دوستان احمدرضا احمدی هم درباره چگونگی شروع کارش گفته است: سال 1356 بود. من از خانواده ام جدا شده بودم و تنها زندگی می کردم. هنوز ازدواج نکرده بودم و هزینه هایم با خودم بود. حقوقی که آن موقع وزارت ارشاد بابت نوازندگی در ارکستر سمفونیک به ما می داد سه هزار تومان بود و کفاف ...
جبهه رفتن برای من آرزویی بود که با دوندگی محقق شد!
کمی که داشتم مانع رفتنم به جبهه شدند. همان سال و سال بعد هم چندین بار این کار را تکرار کردم، اما هر بار با همان جواب مواجه می شدم. آخرین بار که من را از رفتن به جبهه منع کردند، شنیدم که در شهرستان مبارکه اصفهان به نوجوانان سخت نمی گیرند. تیر ماه سال 60 یک روز صبح همراه دو نفر از دوستانم به نام های شهید محمد فصیحی و حسینعلی احمدی به مبارکه اصفهان رفتیم تا برای رفتن به جبهه ثبت نام کنیم. ظهر بود که به ...
مساجد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی رونق گرفتند/ جوانان خود را برای روز های سخت آماده می کردند
آن روز (بعد از پیروزی انقلاب اسلامی) در مسجد شیر شده بودم و اسلحه باز و بسته می کردم. دفاع پرس: در پایگاه چه کارهایی انجام می دادید؟ از سال 59 برای گشت به پایگاه می رفتم، اوایل یک دسته بیل کوتاه برای گشت به من می دادند؛ اما بعدا که سابقه ام بیشتر شده بود، یک سرنیزه به من دادند. اولین شبی که به من اسلحه دادند، اسلحه اش ام یک بود. این قدر دلم خوش بود که نرفتم نگهبان بعدی را که ...
از چیزی نمی ترسیدم منتشر شد
. بعد نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابر چشمانم قرار داد: یک مرد روحانی میان سال که عینک برچشم مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود: آیت الله العظمی سید روح الله خمینی ... . روز چهارم رفتم ترمینال و یک بلیت کرمان گرفتم؛ در حالی که عکس سیاه و سفیدی که حالا به شدت به او علاقه مند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. ...
8 سال در برزخ بخشش و قصاص
بخشیده می شوم یا قصاص. می خواستم تشکیل زندگی بدهم اما مهشید مدام تماس می گرفت و هر چه می گفتم تماس نگیر بی فایده بود. روز قتل خواستم چاقو را از دستش بگیرم که ناخواسته وارد پهلویش شد و جانش را گرفت و این ماجرا باعث شد زندگی ام نابود شود و هشت سال از بهترین سال های زندگی ام را در زندان بگذرانم. الان هم در برزخ قصاص و بخشش هستم. از این وضع خسته شده و از قضات می خواهم وضعیت مرا مشخص کنند. با توجه به شرایط پرونده قضات شعبه2 دادگاه کیفری استان تهران برای تصمیم گیری وارد شور شدند. ...
آزار خیابانی دختران در سه روایت!
عاقل اندر سفیهی بهم کرد، راهش رو کشید و رفت. بعد از این که اون رفت تازه متوجه نگاه اونایی که کنار وایساده بودن شدم. بغضم گرفته بود. اونقدر ناراحت بودم که از خیر اتوبوس سوار شدن گذشتم و مسیر میدون فردوسی تا خونه رو پیاده رفتم. ساعت 11 صبح بود. سوار تاکسی بودم .با استادم قرار داشتم. روز آخری بود که فرصت داشتم تحقیقم رو بهش بدم. عصبی بودم و استرس داشتم. می ترسیدم استاد بره و من به ...
سیزده برداشت با بانوی قیام و قلم
می گرفتمشان. برداشتِ دَه: شبِ بیست ویک رمضان بود. بعد از افطار زنگ زدم بهش. مادرش گوشی اش را جواب داد. من و حاج خانوم نَه تا حالا همدیگر را دیده بودیم و نَه حتّی صدای همدیگر را شنیده بودیم. اوّلین مکالمه ی ما بود. وقتی حالِ لیلایش را پرسیدم، گفت: شما خودت مادری؟ دختر داری؟ گفتم بله. و حاج خانوم شروع کرد برایم روضه ی باز خواندن، و من فقط هِق هِقِ گریه بودم آن وسط. گفت و گفت و گفت و من ...
قدردانی شبکه مستند از خالق صبح جمعه با شما
و تهیه کننده برنامه من بودم. وی با اشاره به اینکه رادیو بخش مهمی از زندگی من است، گفت: بسیاری از برنامه های رادیو پس از پیروزی انقلاب را من آغاز کردم. این موضوع در حالی بود که طنز ممنوع بود، دست زدن ممنوع بود و ... البته از سال 1363 بود که دست زدن(تشویق) در برنامه ها به نوعی آزاد شد. خیلی از موسیقی ها در رادیو را من پخش کردم که به نوعی آن زمان خط شکنی بود. وقتی برای اولین بار موسیقی از ...
وقتی دیپورت شدن راه شهادت را باز می کند+عکس
افغانستان رفتم. گفتند رضایت داری همسرت به سوریه برود؟ وقتی به ایران بازگشتیم. بعد از یک هفته از فاطمیون زنگ زدند و گفتند همسرت می خواهد به سوریه برود؟ گفتم: من که راضی نیستم. ولی اگر خودش می خواهد برود، من مشکلی ندارم. روز چهارشنبه ای از زیر قرآن ردش کردم و به سوریه رفت. دفعه اول سه ماه سوریه بود. وقتی برگشت از او خواهش کردم دیگر سوریه نرود. چون شنیده بودم وضعیت آنجا خیلی خطرناک هست ...
یک روز عجیب و شگفت انگیز در غسالخانه جنازه های کرونا
روزنامه اعتماد - امیر جدیدی: به مادر و پدرم دروغ گفتم. به برادرم هم. شب قبل از سفر بعد از سی و پنج روز که ندیده بودم شان - آن سی و پنج روز پیش هم توی حیاط خانه از فاصله چند متری همدیگر را در آغوش گرفتیم - میهمان خانه شان شدم. ساعت 10 شب کارم را در روزنامه جمع و جور کردم و وقتی به خانه رسیدم صاف رفتم توی حمام و خودم را پلشت زدایی کردم و از روی بند رخت لباس چروکی پوشیدم و راه افتادم. موقع شام گفتم ...
معلمی که زنده شد و کلیه اش را به شاگردش بخشید
نام کردم در پایه نهم علاقه خیلی زیادی به خلبانی و پزشکی داشتم، اما به طور ناخواسته وارد دانشسرای مقدماتی شدم که با چهار سال تحصیل در آن جا رسما معلم می شدیم. بعد از اتمام دانشسرا برای تدریس به روستاهای مناطق محروم استان زنجان اعزام شدم . در سردخانه زنده شدم گردش روزگار حاجی زاده را به یکی از روزهای دی ماه سال 80 می رساند و یک حادثه تکان دهنده و دردناک. او می گوید: ساعت 7 صبح ...
ماجرای عجیب بیرون ماندن یک استقلالی از فوتبال
شاهین خیری یک خاطره تلخ در ذهن دارد و آن ماجرای حذفش از این تیم است. او در این باره می گوید: من حدود دو فصل برای استقلال بازی کردم و به خاطر مسایل مالی تصمیم گرفتم از این تیم جدا شوم. به مس کرمان رفتم و یک فصل در آنجا بودم. بعد استقلالی ها به من گفتند مرحوم ناصر حجازی تو را می خواهد. تیم به ترکیه رفته بود. سریعا برایم بلیت گرفتند و من به ترکیه رفتم. 8 روزی کنار تیم بودم. در بازگشت به ایران و در حالی که فقط چند ساعت به پایان نقل و انتقالات مانده بود به من گفتند ناصرخان تو را نمی خواهد. در واقع گردن ایشان انداختند. خلاصه من مجبور شدم نیم فصل بیرون از فوتبال باشم. ...
قتل و آتش زدن دختر دانشجو
جلسه محاکمه دو مرد که متهم هستند دختر دانشجویی را به قتل رسانده و جسدش را آتش زده اند در حالی برگزار شد که هر دو متهم منکر قتل شدند. راز این جنایت آتشین حدود یک سال قبل و زمانی فاش شد که زوج میانسالی با مراجعه به پلیس از ناپدید شدن دختر دانشجویشان به نام نسیم خبر دادند و برای یافتن او از مأموران کمک خواستند. پس از اینکه عکس و مشخصات این دختر و خودرواش به پلیس داده شد چند روز ...
تشییع جنازه هایی که قربانی بعدی خود را انتخاب می کنند/ فوت یازده نفر در ده روز اخیر در شهر سوق و ضعف ...
خبر ها روزانه از خشونت های پی در پی می گوید و اهالی فضای مجازی روزبه روز نسبت به این خبر ها حساس تر می شوند و به راحتی از آن عبور نمی کنند. این طور است که هر چند دقیقه یک بار نوشته تازه ای درباره خشونت های اخیر به چشم مان می خورد. آنچه می خوانید ماجرای سه خشونت پرحاشیه در روز های اخیر است. ضرب و شتم خبرنگار توسط حراست دانشگاه [...] خبر ها روزانه از خشونت های پی در پی می گوید و اهالی ...
شگفتی های ماجرای بازسازی گنبد حرم حضرت معصومه (س)
سفارش ما تمام پول را به حساب بانک مرکزی ریخت تا بتوانیم میزان طلای لازم را از بانک تحویل بگیریم. یک نفر هم تماس گرفت و گفت: تمام دستمزد کارکنان را من می دهم. استاد طلاکاری که گنبد امام رضا علیه السلام را طلاکاری کرده در همین چند روز از خدمت در آن آستان بازنشست شد و برای بازسازی گنبد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها آمد. به این ترتیب بود که همه کارها خیلی زود به خوبی انجام شد و کار بازسازی گنبد حرم در طول دو سال و چند ماه به خوبی به پایان رسید. منبع: ...
ماجرای دیدار علامه طباطبایی با شاه حسین ولی
پس از این واقعه در تابستان به تبریز رفتم، مانند سابق برای فاتحه خوانی در قبرستان قدم می زدم که ناگاه دیدم بر سنگ قبری نوشته است: مرحوم مغفور فلان و فلان شاه حسین ولی و تاریخ وفاتش سیصد سال قبل از روزی بود که به در خانه ما در نجف اشرف آمد؛ در مورد سؤال سوم، پس از فکر دریافتم که آغاز هجده سال، همان وقتی بود که معمم شدم و به لباس خدمتگزاری دین درآمدم. به هر حال، بعد از این ماجرا، از تبریز نامه و هم مخارج معاش رسید. ...
از مادری که بخاطر اعتیاد دخترش خودکشی کرد تا زنی که بخاطر آزادی شوهرش معتاد شد!
ماه بود که ترک کرده بودم، قالی بافی را در همین کمپ یاد گرفته بودم و مسئول کارگاه قالی بافی کمپ بودم. چند نفر از مسئولین برای بازدید از کمپ آمده بودند. یکی از آن ها به من گفت اگر همین الان برایت مهمانی بیاید چه میکنی؟ گفتم من کسی را ندارم که به ملاقاتم بیاید اما هر مهمانی که بیاید به احترامش می ایستم و به او خوشامد می گویم. بعد از چند دقیقه دیدم دخترانم وارد قالی بافی کمپ شدند. وقتی آن ها را دیدم از ...
تهیه گزارش از واکسیناسیون به قیمت شکسته شدن دست!
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شبکه خبر، این خبرنگار که در روزنامه صبح نو و سایت رویداد 24 فعالیت دارد در ارتباط با برنامه صبحگاهی چاپ اول شبکه خبر گفت: ساعت 10 صبح روز گذشته به مرکز واکسیناسیون در حوالی میدان امام حسین (ع) ابتدای خیابان ساعی در مجموعه ورزشی ساعی برای تهیه گزارش از روند واکسیناسیون مراجعه کردم. وی با بیان اینکه دارای کارت خبرنگاری هستم، افزود: به محض ورود به پشت ...
انگشت شکسته نتیجه تهیه گزارش از روند واکسیناسیون کرونا
شکستن انگشتم از دادن کیفم خودداری کرده و اجازه خروج نمی داد. اینجا بود که با دفتر تحریریه و سردبیر روزنامه صبح نو تماس گرفتم که با کمک همکاران و تماس با نیروی انتظامی و طرح شکایت کیفم را پس گرفته و راهی کلانتری، پزشکی قانونی و بیمارستان شدم. انگشتی که حالا استخوانش به دونیم شده بود آماده جراحی شبانه شد. البته با پیگیری آقای علیرضا وهاب زاده، مشاور رسانه ای وزیر بهداشت و دکتر علیرضا زالی ...
قصه عجیب چهار دزد خیابان های تهران
...> وقتی این زن روی صندلی جلو نشست، در راه همسرم را پیاده کردم و بعد از طی مسافتی به جاده خاکی رفتم. در جایی خلوت خودرو را نگه داشتم به بهانه اینکه باید از صندوق بنزین بیاورم از ماشین پیاده شدم. مقداری ماده بیهوشی تهیه کرده بودم. آن را به دستمال آغشته کردم. همان لحظه آن زن همه چیز را دید. می خواست از ماشین پیاده شود ولی دستگیره کنده شده بود. داشت تقلا می کرد که روی صندلی عقب خودرو نشستم. می خواستم ...
تاج زاده، رسوایی تازه اصلاح طلبان
محمد حاجی - دکتر بادامچیان نقل می کرد زمانی که دبیر کمیسیون احزاب بودم و تاج زاده معاون سیاسی و نماینده وزارت کشور در کمیسیون احزاب بود والبته روزهای اوج فعالیت تاج زاده بود در اتاق کمیسیون در وزارت کشور دو نفری بودیم. داشتم به او نگاه می کردم پرسید به چه فکر می کنید ؟ گفتم به عاقبت نکبت بار شما. باورش نیامد. پس از چندسال اعمالش او را به زندان انداخت، پدر همسرش او را طرد کرد. زندان ...
اتمام سه گانه ای از جنایات کومله / روایت 30 ماه اسارتی که به فرار ختم می شود
زندان کومله برمی گردند که آنجا بود من با یدالله خداداد و باقی افراد آشنا شدم و شاهد این بودیم که سه نفر از دوستانمان را جدا کردند و برای اعدام بردند و تنها بازمانده آن گروه آقای خداداد مطلق است که راوی کتاب من می شود. نویسنده کتاب برده سور با بغض می گوید: چهل سال من این خاطرات را مدام در ذهن خود مرور می کردم و به دنبال فرصتی بودم که این خاطرات به فراموشی سپرده نشوند و لطف خدا شامل حال من ...
1044 شرور و سارق در پایتخت به خط شدند
حضرت زهرا (س) کمک خواستم و گفتم چند سال با آبرو زندگی کرده ام نمی خواهم بی آبرو شوم. او بعد از کشیدن گوشواره ها و سرقت انگشترم مرا در یک خرابه رها کرد و رفت. بعد از این توضیحات سراغ متهم رفتم. او با اقرار به جرمش با همدستی همسرش گفت: وقتی پیرزن سوار ماشین شد انگشترش مرا وسوسه کرد و این اتفاق افتاد. چند سال داری؟ 40 سال. سابقه داری؟ بله، سابقه مواد مخدر ...
انتخابات آخرت
دیدم داخل یک چاله دراز کشیدم و یک ملحفه سفید دورم بود،اوووو تازه متوجه شدم که ای بابا من مردم ,اینم ملحفه نیست وکفنه ، فکر کنم خانمم یادش رفت اون کفنی که برام از کربلا آورده بود ,منو با اون کفن کنه ، تو کمدم بود هر روز من این کفن را که کلی آیه و حدیث رویش نوشته شده می دیدم والان هم لابد هنوز تو کمدم جا خوش کرده ،یعنی وجدانا من چقدر بدشانسم،باخودم گفتم بازم جای شکرش باقیه که منو کفن پیچ کردند ...