یادی از شهید محمد جمعه دهقان مسئول واحد مهندسی لشکر 155 ویژه شهدا
سایر منابع:
سایر خبرها
پدرم را کم دیدم؛ یا ایران بود یا سوریه! + عکس
را خودش یادم داد، یک سال افغانستان بود، در یک سال نماز را به من یاد داد؛ می خواست قرآن و اینها یادم بدهد که نشد. دیگه هیچی، همه اش ایران بود، بعد موقعی افغانستان می آمد که آنجا هم کار داشت و من هم نمی توانستم کنارش باشم، اگر هم خاطره ای داشته باشیم اصلا یادم نمی آید. **: اسم بچه ها را شما انتخاب کردید یا شهید؟ همسر شهید: مرضیه و زینب که اصلا شهید خدا بیامرز نبود، برای تولد ...
روایتی از سال ها زندگی در کنار یک جانباز 70 درصد
کند و کم کم ذهنش راه بیفتد. اوایل حتی یک فوت کردن هم بلد نبود. شمع می گرفتم تا تمرین کند. اولین کلمه ها را دو سه ماه بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد توانست بگوید. همه این مدت ذوق می کردم. مثل مادری بودم که بچه اش دارد تغییر می کند و بزرگ می شود. دغدغه خانه بدون پله جلو همسرش که حرف می زند، تردید دارد. نمی خواهد حتی با یادآوری آن خاطرات لحظه ای او را برنجاند. بر اثر اصابت گلوله، بخشی ...
گفت وگو با جانباز لاری دوران دفاع مقدس+تصاویر
...> خوشبختانه خانواده ما از ابتدا موافق حضور من در جبهه بوده و ممانعتی برای من نداشتند و حتی مرحوم پدرم که خود یک پاسدار بود مرا به این امر تشویق می کرد. میلاد لارستان: وقایع دوران جنگ را چگونه دیدید؟ همانگونه که در انقلاب اسلامی توانستیم با رهنمودهای امام راحل به پیروزی برسیم در زمان جنگ نیز با راهنمایی های ایشان این امر ادامه یافت و دستاوردهای عظیمی به دست آوردیم. طی 200 سال ...
مادر شهید: مرتضی پسر من نبود! + عکس
... مادر شهید: متوجه نشده بودم. پسر برادرم آمد و پرسید آقا مرتضی رفته بود سوریه؟ گفتم نه. گفت چرا، مثل اینکه رفته سوریه و آمده. بعد که آمد خانه مان گفتم آقا مرتضی! زیارت قبول. خندید. گفت چرا مادر؟ مگر من کجا رفتم؟ گفتم رفتید سوریه آمدید، زیارت قبول. گفت کی به شما گفته؟ گفتم می گویند؛ شما فکر می کنی شما به ما نگویی، نمی گویند، می گویند به ما. خندید. گفت الله اکبر به این بچه ها همه چیز را می آیند ...
عاشق خاک جبهه شد و 21 سال همان جا ماند
.... به پدرتان گفتم بلند شو دارند خانه را بمباران می کنند. گفت عیبی ندارد، خانه فدای سرتان. تو و بچه ها سالم هستید؟ گفتم بله. صبح خواب را برایش تعریف کردم. گفت همین حالا برو صدقه بده. من و همسایه مان هم چنین خوابی دیده بودیم. همان ایام بود که خبر مجروحیت قاسم را به ما دادند، به تمام بیمارستان های تهران سر زدیم، اما پیدایش نکردیم. در هوابرد شیراز به ما گفتند برادرتان مفقودالاثر شده است. بعد ها ...
وقتی سردار خیبر فاتح قلب ها شد
سامان بده! گفت: حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد. گفتم: آخر این کار درستی است که دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشی؟ گفت: مادر جان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است . پرسیدم: یعنی چه خانه ات عقب ماشینت است؟ گفت: جدی می گویم، اگر باور نمی کنی بیا ببین! همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: 3 کاسه، 3 بشقاب، 3 قاشق، یک ...
گوهر شبچراغ
سعید رضایی رزمندگان در صف های منظم نشسته و به دقت به صورت سعید چشم دوخته بودند... لباس بسیجی و عمامه سفیدی که بر سر گذاشته بود، چهره جدی تری از او ساخته بود. خیلی محکم حرف می زد... از امام حسین علیه السلام می گفت و از اوصاف مجاهدان راه خدا و از شهدای دشت کربلا بچه ها این افتخار بزرگی است که در ماه محرم که متعلق به سید و سالار ما اباعبدالله الحسین علیه السلام است در این عملیات مهم حضور ...
تلخ ترین خاطره زندگی شهید همت چه بود؟
فریضه دینی مان را بشکنیم و تکلیف الهی را زیرپا بگذاریم. اما محمد ابراهیم از همین فرصت سربازی بهره برد و از طریق آشنایی با برخی از هم خدمتتان انقلابی و روشنفکر خود به مطالعه کتاب های ممنوعه ضدشاه بپردازد. آشنایی با اندیشه های انقلابی این کتب، او را تبدیل به یک نیروی اپوزیسیون کرد. فرصت خدمت سربازی مثل برق گذشت و ابراهیم بعد از رفتن به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در اثر ارتباط ...
حکایتی از چشم، گوش و سَر فرمانده قلب ها شهید همت
...، باورم نمی شد. به همه می گفتم من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون ما نرود. همیشه با او شوخی می کردم. می گفتم اگر بدون ما بروی، می آیم گوشَت را می برم حاجی، بعد کشوی سردخانه را می کشند و می بینی اصلاً سری در کار نیست که بخواهد گوشی هم باشد. حکایت چشم و گوش آن بود، اما سر چه شد؟ در عملیات خیبر در جزیره مجنون رفته بود کمی جلوتر سرک بکشد دیده بود سربازانش که آن هارا رفقای عزیزتر از ...
روایت یک پناهنده افغان از سختی های ترک وطن
...> عزیزی، خاطره پرفراز و نشیب خود را این گونه ادامه داده و می گوید: وقتی ماشین به سراغ ما آمد همه همشهری های ما گفتند قرار است شما را به ایران ببرند و ما را به افغانستان برمی گردانند، اما ما توجهی به حرف آنها نکردیم و سوار ماشین شدیم، برادر و خواهرم، بچه هایش و شوهرش و دایی و همسرش هم در پاسگاه ماندند، پدرم نگران برادر و خواهرم بود و حالش بد و بدتر می شد، 17 سال بود که من گریه پدرم را ندیده بودم اما ...
حماسه سرایی قهرمان عشق و ایثار
شیراز انتقال داده شدم و تا دو سال بستری و تحت درمان بودم و چشمانم تا دو سال بیشتر از دو سه متر جلوتر را نمی دید و حتماً باید از عینک استیل ضد آفتاب استفاده می کردم. ایکنا وضعیت کنونی شما چگونه است؟ از زمان شیمیایی تاکنون با کپسول هوا، اسپری و داروهای گوناگون اسپری می کنم و بدون کپسول هوا حتی یک متر هم قادر به راه رفتن نیستم یا در بیمارستان بستری هستم یا در خانه زیر سرم آنتی بیوتیک هستم. انتهای پیام ...
خدا همت را نگه داشت تا او را علمدار خیبر کند
دو روز بعد به بچه های لشکر اعلام نکردند که حاج همت شهید شده است. نمی خواستند بچه هایی که در خط بودند روحیه شان را ببازند. شهادت فرمانده و جانشینش در یک عملیات خیلی سنگین بود و شنیدن این خبر تأثیر زیادی روی روحیه رزمندگان می گذاشت. تعبیر من این است که خدا قاسم سلیمانی را نگه داشت تا ما پی به وجود همت ها و متوسلیان ها ببریم. اینگونه با دیدن حاج قاسم می فهمیدیم همت و متوسلیان و شهبازی چه انسان های ...
یکی از هزاران؛ روایت پر پیچ و خم زندگی جانبازی در اوج گمنامی
عنوان جهاد سازندگی و تبلیغات، فعالیت می کرد با همسر شهیدی که یک بچه کوچک داشته، ازدواج کرده بود. بعد از آن، به عضویت سپاه پاسداران درآمدم و در مدت خدمت، ترکش هایی به دستانم خورد و دوباره مجروح شدم و باز هم مدتی را به مداوا کردن دست هایم گذراندم. به خاطر این آسیب ها، در پادگان امام حسین و به عنوان راننده و بعد سرگروهبان گشت، فعالیتم را شروع کردم تا اینکه در یکی از مرخصی هایم ...
سوغاتی برای آسمان
غلامِ در خانه اهل بیت عصمت و طهارت(سلام الله علیهم اجمعین) باشید و همه مانند مادر بچه گم کرده در پی کسب تقرّب و طی طریق بوده باشید . در بزم دوستان نیز با خوش خلقی جام شادی را به گردش درمی آورد و همواره احترام به افراد را در لوح خاطر داشت. روحیه بشاش و آرام او باعث شده بود همه جذبش شوند. حتی مخالفینی که آنچنان با روحانیت ارتباطی نداشتند. نطق های شیوا، عارفانه، منطقی و همراه با استدلالش در کنار ...
معتقد بود ازدواج نیز قدمی به سوی شهادت است
رزق حلال خانه را از زیر خروار ها خاک و گل ولای بیرون می کشید، اما عشق به ابا عبدالله الحسین (ع) درجان و روح بچه ها تنیده و در نهایت نام و یاد ابوالفضل برای همیشه افتخار خانواده شد. حالا بعد از گذشت 38 سال از شهادت ابوالفضل مهرابی در 16 اسفند 62، خانواده به داشتنش می بالد. روایت صغری کلانتری این مادر شهید 82 ساله را می خوانیم. حاج خانم اهل کجا هستید و چند فرزند دارید؟ 82 سال سن ...
چه کسی سر آ کلاه گذاشت؟ | رکورد طولانی ترین زمان تدریس شکست
گریه افتاد و گفت: مگر می شود شما نام و تاریخ تولد بچه مرا به یاد داشته باشید؟ در جواب گفتم: فکر نکنید فقط شما پدر و مادرشان هستید، من جوانی ام را پای این بچه ها گذاشته ام و مثل یک پدر مراقبشان بوده ام. پس طبیعی است که روز تولدشان به آنها زنگ بزنم. بعد از مدتی همان شاگرد که موضوع را از مادرش شنیده بود به ایران آمد و مستقیم از فرودگاه به خانه ام آمد تا مرا ببیند. ...
همه می دانستند شوهرم شهید شده، جز من! + عکس
افغانستان است. گفته شهید شده! جواب داده چی می گویی خانه خراب! گفته به خدا شهید شده. گفته چه کار کنیم؟ گفته هیچی، هر طوری می شود باید خانواده اش را خبر کنیم. بعد از آن همین پسرعمویم که ایران است اطلاع داده به پدر و مادرش. بعد پسرعمویم وکیل گرفت و با سپاه و اینها صحبت کرد و رفت تهران. در تهران شناسایی کرد و گفت بله، خودش است. در سردخانه بود. *: آن زمان که پدر و مادرش به شما گفتند می رویم ایران ...
یک ساعت سپاهی شد،اشکش درآمد
عمومی اردوگاه شدند. همه کارهای این رفیقم خنده دار بود. چند دقیقه بعد صدای فریاد این 15 نفر بلند شد. همه دنبال صدای او بودند؛ صدایش را که شنیدند از خنده ریسه رفتند. یک ساعت که گذشت آن 15 نفر را از بازداشتگاه برگرداندند. قیافه اش خیلی خنده دار بود. برای یک ساعت توی عمرش سپاهی شده بود؛ می گفت: چند بار به پدرم گفتم بگذار من بروم توی سپاه، اما قبول نکرد. می گفت: خطر دارد. بنده خدا چیزی می دانست. حالا خبر ندارد که من برای یک ساعت سپاهی شدم و پدرم در آمد. آن شب خیلی خندیدیم. با این خنده ها سختی های اسارت را تحمل کردیم. ...
به پاس یک عمر جانبازی
، مردانه؛ خدا می داند پدرم دستش را گذاشت جلوی دهانش یعنی من دیگر می سپارم به خودت. شهین صفرآبادی از آن به بعد پا های نداشته حاج ربیع شد برای ساختن زندگی مشترکشان؛ حاصل چهل سال با هم بودنشان 6 فرزند است؛ دو پسر و چهار دختر. حاج ربیع می گوید: خدا را شکر همه اهل علم و معرفتند؛ این اول از لطف خدای تبارک و تعالی است و بعد از وجود حاجیه خانم بچه ها حالا بی شباهت به پدر نیستند؛ در پشتکار و امید ...
خانه تکانی ایمن، آسان و به صرفه
یک پارچه پاک کنید. در خانه تکانی حتما کابینت ها را مرتب کنید کابینت ها را مرتب کنید. اکنون که قسمت سخت را پشت سر گذاشته اید، زمان آن رسیده که به کابینت های خود برسید.. گاهی اوقات ساده تر است که همه چیز را بیرون آورید و سپس همه چیز را دوباره در آن قرار دهید، به جای اینکه سعی کنید همه چیز را حل کنید و ببینید چه چیزی می توانید انجام دهید. در کابینت ها وسایل را ...
قصه هایی که آینده را می سازند
ه های روستاهای دیگر را هم به این طرح اضافه کنم. ساعت فعالیت شما زمان خاصی دارد؟ ساعت کاری من متفاوت است. به دلیل تفاوت سنی که بچه ها با یکدیگر دارند نمی توانم همه را چند ساعت کنار هم بنشانم، بنابراین اکثراً بچه ها را به سه گروه سه تا پنج سال، شش تا 9 سال و 9 سال به بالا تقسیم کرده و برای هر گروه، زمان مشخصی را تعیین کرده ام. در مجموع شش روز در هفته را با بچه های روستا فعالیت ...
یادداشت رسیده؛ فرق دارد خاک چه پرورده باشد!
خبرگزاری حوزه / گفته اند دولت جنگ زده (اوکراین ) مرزها را بسته و گفته هرکه مرد است باید بماند و فقط زن ها و بچه ها می توانند پناهنده شوند. با خودم گفتم آن جنس مذکر که در این شرایط می خواهد خاک و خانه اش را بگذارد و برود مگر مرد است؟ و یادم افتاد به آن روز که سید فرشید رفت بالای میدانِ پادگان انارکی و فریاد زد پیرمردهای بالای چهل و پنج سال نمی توانند بیایند! خودم دیدم که همه ی ریش ...
چند خرده روایت از کسانی که جان بازی کردند تا خاک کشورمان را دشمن به بازی نگیرد
.... باور نمی کرد. بعد از مدتی که باور کرد من زنده ام، گفت خانه نروی که خانواده ات سنکوب می کنند. من با همسرم می روم خانه تان مقدمه چینی می کنم. به محض اینکه مادرم شنید من برگشته ام، همه ریختند بیرون و مرا نیشگون گرفتند تا ببینند واقعی هستم یا نه؟ می پرسیدند خودت هستی یا روحت است؟ من هم گفتم از دست صدام سالم مانده ام، ولی شما دارید مرا می کشید. از خیلی از ایرانی ها ایرانی ترم ...
عاشقانه های عمو اکبر؛ از سر کنجکاوی رفتم، پاگیر شدم
اطلاعات و عملیات لشکر بود، روزهای اول یعنی سال 62 فقط نیروی ساده علی آقا بودم اما به مرور زمان و با تلاش و تقلایی که در این عرصه داشتم در سال 64 به عنوان معاون فرمانده اطلاعات و عملیات لشکر انصارالحسین(ع) خدمت کردم و در نهایت هم در سال 66 پس از شهادت شهید چیت سازیان مسؤول اطلاعات و عملیات لشکر شدم. بعد از جنگ هم تا سال 73 در قرارگاه نصر و جهاد برون مرزی خدمتگزاری کردم تا به درجه بازنشستگی رسیدم. ...
یحیی ، کتاب توازن ها و تناسب هاست
، مادرم با مهربانی می گفت: این حرف ها چیه خورشید خانم؟ عیب ندارد، خدا خودش درست می کند، ناراحت نباش. ما از شما هم بیشتر توی سختی بودیم. درست می شود. زن مستأجر کمی گریه می کرد و می رفت خانه شان .(ص 42) نویسنده در اینجا به جای آوردن موتیف های تکراری و کلیشه ای که در بسیاری از کتب خاطرات دیده می شود، یک پی رنگ کوتاه تعریف می کند، مستأجر را در متن قرار می دهد و بدون این که مجبور باشد اسم او ...
تولدی دیگر برای یک جانباز
. دلم نمی خواست با تعجیل در کارش اذیت شود،حاجی سالها درد و رنج کشیده بود و حالا نباید اذیت می شد. وقتی کارهایم تمام شد، پرستارها گفتند که برو بیرون می خواهیم او را در کاور قرار دهیم ؛ اما باز هم قبول نکردم و گفتم که می خواهم ببینم که کاور اندازه اش است یا نه؟ ؛ قبلا گفته بود در جبهه کیسه خواب اندازه اش نبود و معمولاً سرش بیرون می ماند. بعد از تحویل پیکرش به سردخانه دادیم از بیمارستان بیرون ...
وقتی خبر شهادت برادر آمد!
محمدی با اینکه به دلایل قانونی از خدمت سربازی معاف شده بود اما در گروه اعزامی سپاه به عنوان سرباز وظیفه ثبت نام کرد.در آن سال ها خبر مفقود الاثر شدن برادر او در عملیات خیبر به گوش خانواده می رسد و این باعث می شود تا علی در جهاد در راه خدا محکم تر از گذشته به حرکت خود ادامه دهد. مادرش می گوید: علی همیشه به من می گفت مادر دعا کن تا من هم شهید شوم. علی پس از بازگشت به تهران در مرحله بعد به ...
محمّد رسول الله(ص)
کامران پورعباس تیپ 27 محمّد رسول الله(ص)، به نام نامی حضرت ختمی مرتبت(ص)، با فرماندهی حاج احمد متوسلیان در 17 بهمن همزمان با عید سعید مبعث1360 شکل گرفت. چند سال بعد به لشکر تبدیل شد و در سال 87 توسعه پیدا کرد و سپاه حضرت محمّد رسول الله شکل گرفت. این تیپ و لشکر در دوران دفاع مقدس، از زمان تشکیل تا پایان جنگ در تمام عملیات ها نقش داشت و فرماندهانش به همراه نیرو هایشان همیشه در خط مقدم ...
جاذبه حسینی برای مخاطب جهانی
او قرار گذاشتیم. اِدِر با پدرش آمد که پیرمردی مسیحی بود. در آن جلسه مقدمه ای در خصوص امام حسین و اسلام گفتم و اینکه مسلمان شدن و شهادتین یک اقدام متعهدانه است که انسان در مسیر کمال جویی متعهد می شود که می خواهد به خداوند نزدیک شود. بعد هم گفتم شهادتین را بگو و بقیه نیز با او تکرار کنند. همه شروع به این کار کردند و دیدم پدرش نیز همراه با بقیه دارد می گوید. از پدرش پرسیدم گویا شما نیز داشتید ...
از پیشنهاد نجومی انگلیس به جانباز ایرانی تا کسب 500 مدال ورزشی/ با دست مجروح از بیمارستان فرار کردم
کردم که پس از آن 3 مرحله عملیات محرم را سپری کردم و در مرحله پدافندی آن عملیات و اصابت 2 خمپاره از ناحیه 2 پا و یک دست مجروح شدم. فارس: واکنش خانواده نسبت به مجروحیت شما چه بود؟ امینی: وقتی دفعه اول از ناحیه دست راست زخمی شدم آن ها متوجه نشدند و زمانی که برای عفونت دست به اصفهان برگشتم، تازه فهمیدند که اصرار داشتند همه مراحل درمان را تمام کنم و بعد بروم؛ اما من با شنیدن خبر ...