سایر منابع:
سایر خبرها
مادر شهید: مرتضی پسر من نبود!
...> **: الحمدلله شما و همه سالم ماندند جز معصومه خانم؟ مادر شهید: من که نفهمیدم معصومه خانم فوت کرده اند. تا بیست روز در بیمارستان بودم. در حالت کما بودم. همسر معصومه خانم هم بیمارستان بود؛ خواهر معصومه هم بیمارستان بود؛ پسرش هم بیمارستان بود؛ من خودم هم در بیمارستان بودم؛ دیگر ما نفهمیدیم تا مدتی گذشت. تا یک شب که من هنوز حالم خوب نبود، همان دختر کوچکم زهرا بغلم بستری بود و نمی شناختمش که این دخترم ...
علیِ من رفت و دیگر برنگشت
صبح در حال جمع کردن ساک خود بود که به او گفتم: کجا میری علی جان؟ گفت: حالا یه جایی میرم دیگه. گفتم: نه باید الآن بهم بگی کجا داری میری. پاسخ داد: هیچی ننه، چند تا از بچه های امیرآباد دارن میرن جایی، منم می خوام باهاشون برم. دیگر چیزی نگفتم. غلامی بیان داشت: چند ساعت بعد، حوالی غروب بود که یکی از همسایه ها زنگ خانه ما را زد و گفت: اعظم خانم بیا بریم کرج بدرقه بسیجی ها. گفتم: کجا؟ گفت ...
زیرکی دختر ایرانی او را از چنگ مرد افغان نجات داد
به گزارش تازه نیوز، چند روز قبل مردی میانسال پیامی در واتساپ از دخترش دریافت کرد که در آن نوشته بود: مرا ربوده اند و در یک خانه ویلایی در رباط کریم زندانی کرده اند . دختر جوان همراه این پیام لوکیشن محلی که در آنجا گروگان بود را برای پدرش فرستاد و به دنبال آن مرد میانسال که به شدت نگران دخترش شده بود با چند نفر از بستگانش راهی آدرسی شدند که دختر جوان فرستاده بود. 2ساعت بعد روزنامه ...
روایت خادم حرم رضوی از روزی که پرچم گنبد برای حفارمردها پایین آمد
می شد. توی آسایشگاه غرق در لذت بودم که گفتن اولین جایی که باید برم باب الرضاست. چَشمی گفتم و سریع بیرون دویدم تا خودم رو به صحن جامع رضوی برسونم، همین صحنی که الآن من و تو نشستیم و اسمش به پیامبر اعظم تغییر کرده. وقتی به صحن رسیدم دقیقا هشت صبح بود. خادم ها در تلاطم. زائران در رفت وآمد. خادمی راهنمایی میداد. زائری دعا می خوند. بچه ای دنبال مادرش می دوید. پیرزنی آب می خورد. خیلی شلوغ و ...
یکی از هزاران؛ روایت پر پیچ و خم زندگی جانبازی در اوج گمنامی
خودم را برای اعزام به جبهه معرفی کردم. فروردین سال 61 بود که این دفعه به کردستان، پادگان الله اکبر، اعزام شدم و بعد از یک هفته آموزش های خاص مناطق کوهستانی و سرد، حدود 3 ماه در آنجا ماندم و جنگیدم. یادم می آید سه روز در مکانی سرد و برفی ماندیم تا جاده سقز، باز شود و بتوانیم به سمت پادگان حرکت کنیم. خدمت به کشور واجب بود فرماندهی داشتیم که بعد از تمام شدن سه ماه، همه ...
وقتی سردار خیبر فاتح قلب ها شد
سفره پلاستیکی کوچک، 2 قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر. گفت: این هم خانه من. می بینی که خیلی هم راحت است. گفتم: آخه این طوری که نمی شود. گفت: دنیا را گذاشته ام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانه دارها! روایت پدر پسر! تو مثلا فرمانده ای، کمی به خودت برس یادم هست یک بار برای دیدن ابراهیم به اندیمشک رفتیم. فردای آن روز هم من همراهش به پادگان دوکوهه رفتم. هنگام ...
با " کاپیتان" از چیذر تا سوریه
؛ اما پیام امام که در سال 56 به گوشم رسید؛ و بعد هم خاطرم هست یک روز که در کنار کاخ نیاوران مسابقه فوتبال بود، آنجا شنیدم که جوان ترها که سن بالاتری نسبت به ما داشتند، با صدای بلند می گفتند: برای سلامتی امام خمینی صلوات! یک سری دم کاخ آمدند و سر و صدا که بگویید و نگویید، من تازه آن زمان بود که متوجه شدم که امام خمینی معمار انقلاب چه کسی است. فاش نیوز: آن زمان چند ساله بودید؟ - 17 ...
تصمیم سردار برای دختر فراری چه بود؟
...: سال 1393 وقتی که حاج حمید تقوی فر به شهادت رسیدن ما هم مثل خیلی ها اسمشان را شنیدیم. همسرم جناب آقای مرادیان در آن زمان مشغول ساخت تیزری درباره ایشان بودند. در جریان گفتگو با خانواده و تعدادی از همرزمانشان متوجه شدیم که ایشان 30 سال روزه بوده اند! ما منقلب شدیم و تقریبا هر روز درباره این که یک نفر چطور می تواند 30 سال روزه بگیرد، صحبت می کردیم. آقای مرادیان درباره ایشان مستندی با نام به خشکی ...
آدم ربایی برای ازدواج!
... وی ادامه داد: مدتی بود مادر بزرگ شکوفه در بیمارستان بستری بود و خبر داشتم او هر روز به بیمارستان می رود و از مادر بزرگش نگهداری می کند. بهترین زمان برای اجرای نقشه ام همین چند روز بود و از طرفی هم کلید خانه یکی از دوستانم را در رباط کریم گرفته بودم و همه سورسات عروسی را فراهم کرده بودم و طبق نقشه قرار بود شکوفه را بربایم و در آنجا به عقد خودم دربیاورم. روز حادثه همراه یکی از بستگانم با خودرو ...
حنجره طلایی اوستا رضا
.... از همان زمان که در روستا بودم تا الان دست از اذان گفتن نکشیده ام. هرجا که باشم موقع اذان با صدای خودم اذان می گویم. اذان مغرب و بعضی مواقع اذان ظهر هم می گویم. برای رضای خدا اذان می گویم دم در مغازه می ایستد و اذان می گوید، سال های سال است. اهالی محله و همسایه ها عادت کرده اند و این کار اوستا رضا را هم دوست دارند. حسن غیب علی، کاسب محله، این کار آقا رضا را خیلی جذاب می ...
یک آدم خاکی که با آسمان نسبتی داشت
، بعد از جنگ به تو (که این همه به گردن من حق داری) نشان می دادم تمام این روزها را چه طور جبران می کردم. به خودش سخت می گرفت. می گفت و باور داشت که اگر خالص بشویم و نیت ها خالص بشود همه چیز حل است. پدرش تعریف می کرد که ابراهیم را مدتی ندیده بودیم. پس از چندی که او سری به ما نزده بود، برای دیدنش به اندیمشک رفتیم. صبح زود با ابراهیم به محل کارش رفتم. ظهر که برگشتیم خانه، مادر ابراهیم برای ...
عاشق خاک جبهه شد و 21 سال همان جا ماند
.... به پدرتان گفتم بلند شو دارند خانه را بمباران می کنند. گفت عیبی ندارد، خانه فدای سرتان. تو و بچه ها سالم هستید؟ گفتم بله. صبح خواب را برایش تعریف کردم. گفت همین حالا برو صدقه بده. من و همسایه مان هم چنین خوابی دیده بودیم. همان ایام بود که خبر مجروحیت قاسم را به ما دادند، به تمام بیمارستان های تهران سر زدیم، اما پیدایش نکردیم. در هوابرد شیراز به ما گفتند برادرتان مفقودالاثر شده است. بعد ها ...
تولدی دیگر برای یک جانباز
سال ها بود که به سیستان و بلوچستان نیامده بود، اما با وجود همه مشغله هایش، از سوریه برای شرکت در مراسم تشییع به سیستان و بلوچستان آمده بود، تأکید کرد که حاج محب باید از گمنامی دربیاید. فرماندهی حاج محب تازه شروع شده است؛ قوی تر و زنده تر از قبل. بچه های استان به حاج محب نیاز دارند، بعداً این موضوع را خواهید فهمید . بعد از این صحبت های حاج قاسم، به فرزندانم گفتم که حاج قاسم گفته است که پدرتان باید ...
داستانک/ خوبی زیادی
فکرشهر عبدالخالق عبدالهی: مدتی بود لامپ چراغ خطر ماشینم سوخته بود. امروز رفتم فروشگاه لوازم یدکی لامپ بگیرم. به فروشنده گفتم: دو تا لامپ چند میشه؟ گفت: ده تومان . فکر کردم فروشنده تی زبون می زنه و صد تومان را، می گه تَه تومان ؛ اما رسید بانکی را که نگاه کردم دیدم واقعا 10 هزار تومان کارت کشیده. گفتم: چرا ایقد ارزون؟ خندید و گفت: تازه لامپ ها دو کُنتاکی هست . ...
ازدواج اجباری؛ مرد افغان دختر جوان را ربود!
جنایی به تحقیق از متهم پرداخت. عشق جنجالی متهم در تحقیقات گفت: من متأهل هستم و دو فرزند هم دارم. دو سال قبل با فرنوش، دختری که او را ربوده بودم در اینستاگرام آشنا شدم. من متأهل هستم، اما از این موضوع به فرنوش حرفی نزدم و اوایل فقط به فکر دوستی بودم، اما بعد از مدتی به این دختر علاقه مند شدم. او ادامه داد: هر روز علاقه ام به او بیشتر می شد تا اینکه تصمیم به ازدواج با ...
زن32ساله: شوهرم روزی چندبار مرا کتک می زند
هیچ اعتراضی بکنم چرا که جلیل انتخاب خودم بود. دو سال بعد در حالی که زندگی مشترک مان آغاز شده و من باردار بودم بهانه گیری های همسرم شروع شد . او به بهانه این که خانه کثیف است یا بلند حرف زده ام مرا به باد کتک می گرفت . هربار که به دلیل بدرفتاری های همسرم قهر می کردم و به منزل پدرم می رفتم، خانواده ام با چند تا نصیحت دوباره مرا به خانه ام باز می گرداندند. با این حال بهانه جویی های جلیل پایانی نداشت ...
از پیشنهاد نجومی انگلیس به جانباز ایرانی تا کسب 500 مدال ورزشی/ با دست مجروح از بیمارستان فرار کردم
عملیات فتح خرمشهر در سال 61 بر اثر اصابت گلوله های تیر بار کل دست راستم فلج شد و من را به مرکزی در تبریز بردند برای پانسمان؛ حدود 2 روز آن جا بودم که شنیدم عملیات خرمشهر می خواهد آغاز شود؛ از تبریز و آن مرکز فرار کردم و خود را به منطقه رساندم. آن جا دستم عفونت کرد و بعد از عملیات به اصفهان برگشتم و دست خود را درمان کردم که به مرور حرکت دستم برگشت و مجدد اعزام شدم و در عملیات رمضان شرکت ...
بازسازی صحنه جنایت توسط قاتل شهید پای خسته
دعوایم شده اما تا 4روز بعد از آن خبر نداشتم که مأمور پلیس جانش را از دست داده است. 4 روز بعد پیش یکی از دوستانم بودم که او در اینستاگرام خبر شهادت مأمور پلیس را دید و به من نشان دادم. یک لحظه خودم را باختم اما سعی کردم دوستم متوجه نشود. بعد به خانه رفتم و تصمیم گرفتم فرار کنم. به همسرم گفتم که چه اتفاقی افتاده و وسایلم را جمع کردم و به یکی از روستاهای مرزی در شهرستان سرخس رفتم. در آنجا بودم که ...
درگیری مرگبار در البرز | دستگیری قاتل شرور در ویلای لاکچری کردان
خودروی مزدا3 از کنارم رد شد. راننده در میدان دانش مقابل خودرویم پیچید و ادعا کرد من به همسرش نگاه بد کرده ام. هر چه به او گفتم اشتباه می کنی و من به داخل ماشین آنها نگاه نکرده ام، باور نمی کرد که مهرداد رسید و وقتی متوجه موضوع شد از راننده مزدا خواست به دلیل این که زن و بچه همراهش است، سوار ماشین شود و برود. هر چه سعی کردیم آن مرد را آرام کنیم فایده ای نداشت. ناگهان او داخل ماشینش رفت و چاقویی ...
به خاکسپاری برادر شهیدم نرسیدم/ گفتند علی کریمی ناز می کند؛ گفتم بیرونش کنید!
بخیه خورده است. بدترین دردی که تجربه کردم درد چشم است.درد دیگر وضع اقتصادی است البته تا درد جسمانی نداشته باشید باید خدا را شکر کنید.دردی در زندگی ندارم اما درد جسمی چرا. بیشتر بخوانید: استقلال نشان داد که فقط قهرمانی می خواهد سال 1400 خوب بود؟ نه! اتفاقاتی رخ داد هیچکدام مردم را امیدوار نکرد. من این سال را با سال 2000 قیاس کردم. آن سال من در امارات بودم، همه می گفتند ...
چه کسی سر آ کلاه گذاشت؟ | رکورد طولانی ترین زمان تدریس شکست
و بچه ها نمی شناختند. خودم اسم الف مدی را آ با کلاه گذاشتم و اینطور به بچه ها درس می دادم. بعد که به تهران آمدم دیدم که تازه شروع کرده اند این اسم را روی الف گذاشته اند و می گویند آ با کلاه. معلم پیشکسوت با وجود کهولت سن هنوز هم دست از معلمی نکشیده و اشکالات درسی بچه ها را بدون چشمداشت در خانه رفع می کند و می گوید: اگر روزی بیاید که آن روز درس ندهم خسته می شوم... تا زمانی که نفس دارم ...
قیمت خودرو
بود و یک فیلم سینمایی بود که من نقش یک دختر عراقی رو بازیکردم که تو اون نقشم جایزه گرفتم. - در مورد خیریه مهر لیلا یکم برامون توضیح میدید؟ خیریه مهر لیلا الان تقریبا 3 سال که عمومی شده و مردم و همکارا میدونن که اونم به لطف خدا بوده . من از بچگیم دنبال کمک کردن بودم .یعنی همیشه چیزی که آرومم میکرد این بود که به آدما به هرشکلی نه فقط مالی کمک کنم.و این اتفاقم از فروش یک بچه که ...
گریم و نقش متفاوتی از لیلا بلوکات
بود و یک فیلم سینمایی بود که من نقش یک دختر عراقی رو بازیکردم که تو اون نقشم جایزه گرفتم. - در مورد خیریه مهر لیلا یکم برامون توضیح میدید؟ خیریه مهر لیلا الان تقریبا 3 سال که عمومی شده و مردم و همکارا میدونن که اونم به لطف خدا بوده . من از بچگیم دنبال کمک کردن بودم .یعنی همیشه چیزی که آرومم میکرد این بود که به آدما به هرشکلی نه فقط مالی کمک کنم.و این اتفاقم از فروش یک بچه که ...
یادی از شهید محمد جمعه دهقان مسئول واحد مهندسی لشکر 155 ویژه شهدا
.... همسایه ها خیلی به او وابسته شده بودند. کمک رسان من و همسایه هایم بود. یک روز تازه از مأموریت برگشته بود و ماشین سپاه همراهش بود. ما خانه آن ها بودیم و آماده بودیم که برویم روستای خودمان. گفت: آمده ام که لباس هایم را بردارم و بروم. شما یک سرویس بگیرید و جلو در سپاه ملک آباد منتظر باشید تا از آنجا شما را با ماشین خودم ببرم. درست نیست از وسیله سپاه استفاده کنیم. بیت المال است. خودروی سپاه را تحویل داد و بعد با ماشین خودش، ما را رساند. صغری دهقان/ خواهر شهید ...
به پاس یک عمر جانبازی
...؛ دخترانی که آمدند با این ها ازدواج کردند هم با همان دیانت لازم آمدند. شبیه به روحیه حاج ربیع، ایثار و افتخار به جانبازی را آن روز ها خیلی از دختران جوان ایرانی داشتند. مثل حاجیه خانم که از روز های خواستگاری برایمان می گوید: وقتی ایشان به خانه ما آمدند، من نه نگفتم؛ پدر مرحوم من هم ایشان را خیلی دوست داشتند؛ فقط نگران بودند یک روزی من جا بزنم، تا وقتی که من گفتم بابا قول می دهم بمانم ...
قاتل افسر یگان ویژه : اگر قصاص نشوم خودم را می کشم!
بودم که باید هرطور شده از چنگ او می گریختم چرا که من معتاد به شیره (مواد مخدر سنتی) هستم و قرص متادون هم مصرف می کنم. آن روز هم 20 هزار تومان شیره کشیدم و نصف قرص متادون 40 میلی گرمی را هم خورده بودم به همین دلیل در عالم نشئگی به سر می بردم وتحت تاثیر موادمخدر بودم، بعد از آن که مامور را با چاقو زدم با پای پیاده می دویدم تا این که به نوجوان موتورسواری رسیدم و او را با همان چاقوی خون آلود تهدید کردم ...