عارف ناشناخته
سایر منابع:
سایر خبرها
خودکشی دختر 15 ساله بعد از جدایی پدر و مادرش
دختر 15 ساله که از جدایی پدر و مادرش دچار افسردگی شدید شده بود، دوبار دست به خودکشی زد، اما با کمک کادر درمان از مرگ نجات یافت. چند روز قبل دختر نوجوانی هراسان با اورژانس تماس گرفت و از آن ها برای نجات جان دوستش کمک خواست. او گفت: دوستم شقایق ساعتی قبل به خانه مان آمد و به بهانه استراحت به اتاق خواب رفت. بعد از چند دقیقه به سراغش رفتم، اما بی هوش روی زمین افتاده بود. چندین بار صدایش ...
گذشت با چشمانی اشک آلود
دل کندن از پدر و مادرم بسیار برایم دشوار بود چرا که نازیلا نیز به پدر و مادرم علاقه عجیبی داشت و آن ها نیز نمی توانستند دوری ما را تحمل کنند ولی از این که خانه ای خریده بودیم خیلی خوشحال بودم در میان گریه و خنده اسباب کشی کردیم تا این که سال بعد نیز پسرم به دنیا آمد. من و فرشاد در موضوع مالی هیچ مشکلی با یکدیگر نداشتیم اما حسادت های خانواده فرشاد از زمانی آشکار شد که همسرم خانه را به ...
شهید مرادخانی آمد و مصطفی را با خودش برد!
و از من و خواهرم می پرسید پدر با شما تماس نگرفته است که من هم برای دلداری مادرم می گفتم شاید منطقه جنگی است و دسترسی ندارد. مجبور شدم خودم پیگیری کنم که آیا پدرم زنده است یا خیر؟ شاید هم این کار در آن شرایط برای دلداری به خودم بود. چون هر روز بر شایعات افزوده می شد که پدرم یا به اسارت درآمده یا شهید شده است؟ من دو، سه هفته به سپاه شهرستان سر می زدم و پیگیر این قضیه بودم. چون آن ها هم اطلاعی ...
نظرش کامل ترین در میان زنان بود
مقام معظم رهبری اگر این حمایت ها در آن دوران سخت نبود، این دعوت با سختی های بسیاری مواجه می شد و دچار ضعف می گردید: خدیجه کبری (س) در آغاز اسلام ایمان آورد. بزرگ ترین حرکت را به عنوان یک بانوی کامله و عاقله و بزرگوار انجام داد. اول مؤمنه به اسلام او بود. بعد هم همه ثروت خود را در راه دعوت اسلام و ترویج اسلام خرج کرد و تأثیر این کار را کسانی می دانند که در مبارزات و دوران اختناق نقش کمک های مالی را ...
روایت همسر شهید آوینی از لحظه شنیدن خبر شهادت سید مرتضی
پلاکارد ها جلو خانه نصب شد. صدای قرآن هم می آمد. نمی خواستم قبل از اینکه بچه ها باخبر بشوند، پایشان به خانه برسد. در راه با آنان حرف زدم. وجود مرتضی آن قدر برایم عینی و حقیقی بود که فکر می کردم همه چیز های دیگر توهم است و اسیر آن توهم هستیم. به بچه ها گفتم: بابا هست، ولی ما او را نمی بینیم. سنگینی اش هست، ولی شکرش بیشتر است. خیلی سنگین بود، ولی انگار چشمم فورا روی یک چیز دیگر باز شد که ...
راز اخاذی های یک زن گمشده از مردان ثروتمند
تحت تحقیق قرار گرفت. او در تجسس ها راز زندگی سخت خود را این طور روایت کرد: از شوهرم خسته شده بودم. دو سال است ازدواج کرده ایم، ولی در این مدت شوهرم زندگی مرا نابود کرد. او مرتب از من می خواست که به سراغ مردان پولدار بروم، از آن ها اخاذی کنم و پول به جیب بزنم. مثلا سوار خودرو های گران قیمت می شدم، با راننده طرح دوستی می ریختم و بعد او را بیهوش کرده و پول برمی داشتم. یا به خانه مردان ...
بیا و بچه ات را به خانه ببر!
. حالا هم برایش دنبال گواهی هستم تا مدرسه غیبتش را بپذیرد. این حرف های مادر لیانا، دانش آموز سال اول ابتدایی است. او معتقد است اگر ابتدای سال بچه اش مدرسه می رفت، کمتر دچار چنین مشکلاتی می شد یا شاید به قول معلمش در دو ماه و سه ماه اول سال این مسأله برطرف می شد اما الان برای حل اضطراب و بازگشت به مدرسه راهی به نظرشان نمی آید. زهرا خماریان، معلم، که سال ها در پایه اول ابتدایی تدریس کرده در ...
چهار پرده از معجزه راضیه
صبح گذشته بود و من برخلاف معمول از خیابانی به طرف خانه می رفتم که روزهای گذشته از آنجا عبور نمی کردم. دیدم زنی سراسیمه در خیابان می دود. نزدیکتر که شدم صدایش را شنیدم. کمک می خواست و می گفت: بچه خفه شد... پیاده شدم و برای اینکه اعتماد او را جلب کنم، گفتم: اصلا نگران نباش من نجاتگر هلال احمر هستم. او هم سریع و بی هیچ مقاومتی نوزاد را به من داد. وقتی ماه لین روی دستانم رسید. سیاه شده بو ...
کاپیتان حیدری، نیکوکارتهرانی با هواپیمای شخصی پرواز می کند | لذت کارخیر کمتر از پریدن نیست!
تازه ای در زندگی بود. روزی به شهر همدان رفته بودم و از جوان25 ساله پرسیدم که چرا درس نخواندی؟ جواب دادکه چون مدرسه نداشتیم. گفتم اگر اینجا مدرسه بسازم می روی تا درس بخوانی؟ گفت برای من دیر شده است. خیلی ناراحت شدم و احساس وظیفه کردم. سال1372 اولین مدرسه را در شهرستان کبودرآهنگ استان همدان ساختم تا بچه های این روستا جایی برای آموختن و با سواد شدن داشته باشند. من از این کار لذت زیادی بردم و خانواده ام ...
ماجرای معتادی که همیشه از شهید آوینی پول می گرفت
خاطره محمدعلی فارسی را به شرح زیر می خوانید: من در روایت فتح رفیقی داشتم که از دوران بعد از انقلاب که در سمعی بصری ورامین بودم، میشناختمش. در ورامین فیلم نمایش می دادم. ایشان دبیر عربی بود ولی به این کارها هم خیلی علاقه داشت. از آنجا باهم رفیق شده بودیم. بعدها که من به تهران آمدم و در روایت فتح رفتم شنیدم که این هم آمده تهران ولی معتاد شده. از آن معتادهای تیر. این بنده خدا جای من را ...
کاشمر بعد از 2 دهه هنوز شیخ محمد واله را به یاد می آورد
هم با عمه همسرش ازدواج می کند تا فامیل هم باشند. هربار مرحوم واله به کاشمر پا می گذارد یکی دو ماهی ماندگار می شود و چند باری هم به خانه رمضان زاده دعوت می شود. زمان فوت استاد را هم خوب یادش است. می گوید: اذان صبح بود که رفتم از حاج آقا سری بزنم. حالشان خوب نبود. به خانه رفتم و به پسر و دامادشان در مشهد خبر دادم. زمانی که برگشتم، گفتند فوت کرده اند. پذیرایی با چای و سوهان عسلی! از شرح ...
5 ماه پیکر شهیدمان را نگه داشتند!
...> **: گفت عمو زخمی شده و آمده ایران؟ همسر شهید: نگفت آمده ایران؛ گفت زخمی شده. من هم آمدم از خانواده ایشان سئوال کنم که یعنی پدر شما کی تماس گرفته، راست است یا الکی می گویند، چه خبر است؟ من بلند شدم رفتم خانه عمویم. خانه داداشم اینجا در ایران بود. یک پسرعموی من هم خانوادگی اینجا در ایران زندگی می کردند. **: پسرعموی شما؟ همسر شهید: بله، گفتم تماس بگیر من شماره اش را ...
افغان ها اگر عاشورا بودند پشت امام را خالی نمی کردند
ها و مدارکش را آورد دم در و گفت محمدحسین سلام رساند و گفت بابا! راضی باش، من رفتم. آن قدر اطلاع دارم. گفت شاید هم از تهران نرفته باشد. گفتم چرا، اطلاع دارم، به من گفته از تهران اعزام می شود... اما او گفت اینجا نیست. برگشتم خانه. دیدم خبری نشد. ده پانزده روز بعد زنگ زد بهم؛ گفتم سلام خوبی بابا جان، کجا هستی؟ گفت من شیرازم؛ گفتم کجای شیرازی؟ بابا جان چی می کنی؟ گفت اینجا آمده ایم ان شالله ...
دیدار عجیب با مصدق و هدایت
این برخورد در زندگی اش می نویسد. او درباره ی این اثر خود نوشته است: ... وقتی در کوچه پس کوچه های خاکی ان روزهای دو پرسه می زنم و به یاد وقتی که بچه بودم می افتم، هنوز هم نمی دانم سیاه بودند یا سپید. آن موقع ها دلم می خواست مثل همه ی بچه ها بازی کنم، سینما بروم، مسخره بازی دربیاورم و با آن ها از ته دل بخندم... بعضی جمعه ها با پدر و مادرم بروم خانه ی فامیل پا توی بیابان های شاه عبدالعظیم ...
کم تعداد بودن کتاب درباره شهدای غواص از کم کاری نویسنده هاست
لباس غواصی در عملیات کربلای چهار به شهادت رسیدند. محمدرضا بعد از پسرخاله اش محسن، پیک گردان 410 لقب گرفت و مهدی فرمانده دسته ویژه شد. در همان شب عملّات کربلای چهار، ترکشی، گلوی مهدی را می شکافد و او را آسمانی می کند. پیکر مطهرش به خانه برمی گردد، اما محمدرضا مفقود می شود. 9 سال بعد همان طور که به مادرش قول داده بود به همراه دایی اش معلم شهید سیدجلال سجادی برمی گردد و استخوان هایش کنار برادر به ...
مرد جوان چرا همسرصیغه ای 22ساله اش را خفه کرد؟
با او قرار گذاشتم که صبح سرکوچه بیاید تا او را به همان خانه اجاره ای ببرم اما وقتی به محل منزل رسیدیم تازه متوجه شدم که کلید خانه را درون لباس کار و در کارواش جا گذاشته ام چرا که از مدتی قبل یک کارواش راه اندازی کرده بودم و روزگارم را می گذراندم.از آن زن خواستم تا منتظر بماند و من خودم به دنبال کلید رفتم وقتی بازگشتم با هم قلیان کشیدیم ولی باز هم ز مرا تهدید کرد او در همین حال شال خودش را برداشت ...
وقتی فرزند وزیرشعار کرمان بی سر برمی گردد
خواست به این مدرسه برود و همین طور هم شد و بعد هم به جبهه رفت. محمدمهدی خیلی خوشحال بود که جبهه را دیده است. او یک ماه در اردو بود بعد از آن، اشتیاق بسیار زیادی به جبهه پیدا کرد. در اوایل سال 65 بود که در عملیات کربلای یک مهران به عنوان تخریب چی شرکت کرد. چطور رضایت دادید که پسرتان به جبهه برود؟ من می خواستم به جبهه بروم. وقتی به خانه آمدم، دیدم مهدی هم می خواهد برود. به دبیرستان رفتم ...
ماجرای دیدار جلال مقامی با رهبر انقلاب
80سال دارم، اما به خوبی این خاطره سه سالگی را به یاد دارم. بعد ها از خیابان منیریه نقل مکان کردیم و راهی خیابان لرزاده شدیم. پدرم اهل مسجد بود و می خواست خانه نزدیک مسجد باشد. از روز های کودکی ام که در این خیابان طی شد هم خاطره ای دارم. یک روز همراه بچه ها در کوچه مشغول بازی بودیم. از دور پدرم را دیدم که در دستش سه چرخه است. حدس زدم این سه چرخه مال من است. به همین دلیل با حالت دو، رفتم ...
سینا حجازی: دانشگاه را نصفه رها کردم
مدرسه و شروع یادگیری موسیقی صحبت کرد. سینا حجازی، خواننده نامدار کشورمان پس از سلام و تبریک سال نو گفت: من اهل اصفهان هستم اما تنها یک سال برای دوران تحصیل در آنجا اقامت داشتم. وی ادامه داد: از ابتدا از کلاس های درس فراری بودم. روز دوم سال اول ابتدایی به مادر من زنگ زدند و او را به مدرسه احضار کردند؛ مسئولان مدرسه به مادرم گفتند زمانی که معلم تدریس می کند فرزند شما روی میز می ...
معلمی که رمز موفقیت خود را دوستی با دانش آموزانش می داند
شیمی خیلی علاقه مند شده اند و الان معلم یا استاد شیمی هستند. دیدار شیرین با دانش آموزان قدیمی او می گوید: بعد از گذشت سال ها گاهی بچه ها برایم پیام های محبت آمیز می فرستند. چون پدرم دبیر بود و خیلی از درس خوانده ها و دکتر و مهندس های فردوس شاگردش بودند، من با این فضا آشنا هستم. اینکه بچه ها بعد از موفقیتشان پیام می دهند حس خوبی دارد. همیشه به بابا می گفتم: چه حس خوبیست هرجا ...
حاشیه ها اصلا برایم مهم نیست/ به عشق خادم الرضا شدن قهرمان جهان شدم
، پدرم هم خیلی پسر دوست داشت همان جا نذر امام رضا(ع) می کند و اینکه اگر بچه پسر و سالم به دنیا آمد اسمش را رضا می گذارم، بعد که به بیمارستان فیروزگر رفتند گفتند بچه سالم است و من در همان جا به دنیا آمدم و شدم علی رضا و با حال و هوای امام رضایی بزرگ شدم. وی ادامه داد: یادم نمی آید چند بار و اولین بار کی به زیارت آقا رفتم چون پدر و مادر مادرم اهل نیشابور هستند، لذا ما زیاد مشهد رفتیم، زمان ...
درخشش قرآنی لعل
دوساله نشده و رسیدگی به او و دیگر فرزندانم واجب تر است. او هم برنامه منظمی را در زندگی دنبال می کند و به خاطر آرامش خیال و خاطری که دارد، هزار بار خدا را شاکر است. می گوید: صبح که بیدار می شوم، بعد از نماز قرآن می خوانم و حفظیات را مرور می کنم و بعد هم می روم سراغ کار های خانه. صبحانه همسرم را می دهم و.... در برنامه کاری یک بخش هم گذاشته ام برای مرور حفظیات بچه ها. همه این ها و کار منزل ...
کمرانی: حضور به عنوان مربی را قبول نکردم و قبول هم نمی کنم؛ اسم مرا خط بزنند/ بهترین مربی آسیا را بیرون ...
که تصمیم گیری هایش را مطمئن انجام بدهد و تصمیمش را اعلام کند، درست مثل اینکه در بخش مردان فریبرز عسگری را حذف کردند و می توانستند این کار را در بخش بانوان نیز انجام بدهند، نه اینکه چنین اقدامی انجام بدهند. در جلسه صحبت شد و چندین بار از من سوال کردند و من هم گفتم که به عنوان مربی نمی آیم. در واقع شان و منزلت من اینگونه نیست و جواب تلاش هایم این نیست که الان بخواهند مرا بازخواست کنند. البته ...
مرد کارهای سخت و امتحان های دشوار
اختیار بلند شدم. گفتم: چرا نفرمودید که این را به حضرت امام گفته اید و ایشان عنایت دارند که این کار انجام شود؟ اگر فرموده بودید، همان اول، با توکلی که دارم، می رفتم و انجام می دادم. دو روز مهلت خواست، به مشهد رفت و قوای روحی خودش را تقویت کرد. همیشه قبل از مأموریت ها، به مرقد مطهر حضرت رضا(ع) می رفتم. چون از آن توسلاتی که پیدا کرده بودم، خیلی بهره برده بودم. از کار سخت به کار سخت تر! ...
چگونه در زندان ساواک روز می گرفتیم؟
ی تهران هستیم. حدود ساعت سه بعد از نصف شب بود و تقریباً سه ربع به سحری مانده در آخرین روزهای ماه رمضان. کریدوری بود که می رفت زیر گنبد چهارراهی که در دو طرفش سلول ها قرار داشتند. هر دو نفرمان را انداختند در یک سلول و راهشان را کشیدند و رفتند. من یک هفته بیشتر بود که در زندان ساواک بودم، آن هم در همان سلول متعفّنی که گفتم. لباس هایم بدجوری بو ...
عقد مردی شدم که با او در فضای مجازی آشنا شدم
بزرگم کردند. من نیز تا مدت ها قبل آن ها را پدر و مادر واقعی خودم می دانستم و هیچ کمبودی در زندگی نداشتم. سال های زیبایی را در کنار پدر و مادرم گذراندم تا این که در 14 سالگی پسرعمویم به خواستگاری ام آمد و من با رها کردن درس و مدرسه به عقد صابر درآمدم و دو سال بعد نیز زندگی مشترک مان را در حالی آغاز کردیم که من اختلافات زیادی با همسرم داشتم به طوری که گویی هیچ تفاهم اخلاقی با یکدیگر نداشتیم ولی من ...
امیدوارم هیچوقت به آن روزها برنگردم
تمام کرده بودم، که درس و مشق را بوسیدم و گذاشتم کنار. پدرم که نبود و مادرم هم انگار از این موضوع بدش نمی آمد. هرچه بود، هر روز با سر و کله ی خونین و مالین به خانه نمی آمدم و از دعواهای مدرسه خبری نبود. گفتم می روم سرکار و با همان کارگری شروع کردم. سخت بود. من که عادت به کار کردن نداشتم حالا باید از هفت صبح تا بوق سگ می دویدم و بله قربان گوی استادم می شدم. سخت بود اما چاره ای نداشتم. خودم ...
مصطفایی که خلیل خدا شد-فاطمه ظاهری بیرگانی
...، عکس مرا هم دربیاورد. نکته جالب دیگر این است که مصطفی توی خواب هرکدام از ما که بیاید می گوید من نمرده ام و کنارتون هستم. بعد از این خواب من اجازه دادم عکس ها و پارچه ها را دربیاورند، من خیلی بی قرار بودم، یک روز پنچشنبه به زیارت قبر مصطفی رفتم، خودم را روی قبرش انداختم و گفتم مصطفی از حضرت زینب بخواه صبرم بده. کرامات شهید مادر شهید آخرین حرف هایش را به رسم مادری که عادت دارد ...
بخشش یک اعدامی بعد از 4 سال
حادثه دوستان پژمان مردی را به من نشان دادند و گفتند این مرد دایی پژمان است و از محل زندگی خواهرزاده اش خبر دارد. من هم سراغ مرد میانسال رفتم و با او آشنا شدم و گفتم خواهرزاده ات پول مرا نمی دهد اما او نیز مدعی بود که از پژمان بی خبر است. اما واقعیت را نمی گفت، چرا که مدتی بعد به حساب من 20 میلیون تومان واریز کرد که مطمئنم به درخواست پژمان این کار را کرده بود. روز حادثه دوباره او را دیدم و ...