دو قدم مانده به انتهای خط
سایر منابع:
سایر خبرها
مدرسه کودکان کار اینجاست
. برای عید غدیر هم دنبال یه شعر در مورد امام علی(ع) گشتم و توی اینترنت یه شعر پیدا کردم و اومدم مدرسه خوندم. من اصلا تمرین نمی کنم، همون رو یه بار خوندم و بعد اومدم مدرسه برای بقیه گفتم. شعرش اینجوری بود: قرآن به جز از وصف علی آیه ندارد/ ایمان به جز از حب علی پایه ندارد/ گفتم بروم سایه لطفش بنشینم/ دیدم که علی نور بود سایه ندارد... پرستار مادرم بودم دخترها با مانتو های طوسی و ...
نتیجه شوخی با فرمانده ای به نام سردار علی هاشمی!
: ای بابا! علی با این سیدصباح! از دوری تو خواب نداره. آره بیداره. گوشی! بعد با چشم و ابرو اشاره کرد که بروم پای تلفن. گوشی را گرفتم، ولی آن قدر کفری بودم که سلام و احوالپرسی نکردم. گفتم: ها! چیه؟ چی کار داری؟ علی آرام بود، مثل همیشه. با خنده گفت: سید! تو که هنوز اون جایی! پس چرا راه نیفتادی؟ جدی تر از قبل جواب دادم: من که گفتم نمیام. هرچی اصرار کرد، کوتاه نیامدم. محسن پور را خواست. چند کلمه با او ...
پیام شهدا| جمله حاج قاسم را هرگز فراموش نمی کنم
.... آن روز حس می کردم تمام دغدغه حاجی همسران و فرزندان شهدا هستند. سردار سلیمانی از پدرشوهرم پرسید همسر شهید کدام است؟ پدر شوهرم مرا نشان داد. حاج قاسم بلافاصله از من پرسید مشکلی نداری؟ همه چیز خوب است؟ گفتم الحمدالله. سپس حاج قاسم شروع کرد با بقیه خانواده صحبت کردن. بعد گفتند دخترم بیا با هم عکس بیندازیم. جایی خالی کرد تا من بین او و پدرشوهرم قرار بگیرم برای عکس انداختن. ...
طرز تهیه کیک شکلاتی مذاب | خیلی دلبره !
شما می توانید با مطالعه این رسپی کیک شکلاتی مذاب را بصورت حرفه ای در منزل برای عزیزانتان طبخ نمایید. 170 گرم شکلات 70% ریز شده سه چهارم فنجان (170 گرم) کره بدون نمک خرد شده + مقدار بیشتر کره برای قالب 1 و 1/4 فنجان (150 گرم) پودر قند یک هشتم قاشق چای خوری نمک 3 عدد تخم مرغ بزرگ 3 عدد زرده تخم مرغ 1 قاشق چای خوری عصاره ...
روایت خانم دکتر فوق تخصص قلب از حضور داوطلبانه در جبهه جنوب
... زمانی که شهر های مرزی ما یکی یکی به اشغال دشمن متجاوز در می آمد غیرت دینی و وطنی ما هم گُل کرد و دیگر نشستن در تهران و زندگی جاری برایم بی معنا شده بود. وقتی در چهارم آبان 1359 خبر اشغال خرمشهر و محاصره آبادان را از طریق رادیو شنیدم برای من که خانم جوانی بودم همچون دیگر جوانان این مرز و بوم بی قراری می کردم. سه روز بعد یعنی در هفتم آبان 1359 داوطلبانه به همراه آقای ایمانی پور و مسئول داروخانه ...
کیک خوشمزه | کاپ کیک وارونه آناناس
بیکینگ پودر یک چهارم قاشق چای خوری نمک یک چهارم فنجان (60 گرم) کره بدون نمک نرم شده نصف فنجان (100 گرم) آب آناناس (از همان کمپوت آناناس) 1 عدد تخم مرغ بزرگ نصف قاشق چای خوری عصاره وانیل رویه سه چهارم فنجان خامه سنگین 2 قاشق غذا خوری شکر سفید 12 عدد گیلاس ماراسکینو یا معمولی مرحله 1: فر را روی ...
جبهه دانشگاه انسان سازی است
باشی ! یکی دو روزی گذشت ،می خواستم مرخصی بیایم. از اهواز رفتم سد دز؛ شب تا صبح همراه جواد بودم که با حرف و شوخی و.... گذشت . جواد اکنون در یگان خدمتی خود که بسیج بود بیسیمچی شده بود، صبح روز بعد هر کاری کردم که خداحافظی کنم و به مرخصی بیایم پاهایم پیش نمی رفت ،احساس می کردم این آخرین دیدارمان است و همان هم شد. من در حال مرخصی بودم که تک شلمچه اتفاق افتاد ؛ و ...
پِلوِردِه ... ویژه ی هفته جنگ
. گفتُم چه کِردی!؟ خندس و گفت یک میلیونُمِ دردی که سی زِیمونُم کشیدیه، جِبران کِردُم. بعدش دِکِشا راس واوی رفت سراقِ سماور و یه پختِ چِینی از تو جیوِش دراُوُرد رُخت تو کِتلِ کانه ای که ریش بی وُ هَمونجُو وِیسا تا دم بیا. راس واویدُم و بدون ئی که چُو بزنُم، رفتُم وَرِش. پَسَندری گرُفتُمِش تو بغل و چَسووندُمِش وُ خوم. اُنگار که خاشِش اُومِدُو، سرشه گرُفت بالا وُ یه سه چارتا هَسکِی گُت دا. گفتُم دِی ...
آخرین طلوع سرخ خورشید دهلاویه/ نخل های سربریده روایت می کنند
برای اولین بار بود که صدای انفجارهای پی در پی را از همه جهت می شنیدم فکر می کردم در یک قدمی ما شلیک می شود، با تعجب به اطرافم نگاه می کردم هیچ چیزی نبود جز صدایی مهیب که گوش فضا را پر می کرد، حتی نمی دانستم که منشأ صداها بمب است یا موشک و خمپاره یا توپ. به خودم گفتم باید به صدا عادت کنی، باید گوشم را برای شنیدن هر روز این صداها آماده می کردم، یکی از بچه ها گفت: این شلیک ها صدای شلیک ...
متولد عاشورا
ها توی حیاط دارند بازی می کنند. یاد بچگی خودمان افتادم. توی حیاط، صبح تا شب بازی می کردیم بی خبر از قواعد و قانون های آدم های بزرگسال و دور از هیاهوی جنگ، توپ، خمپاره و تیر. صدای زنگ مرا را از کودکی و دوران شیرین بی خبری اش بیرون کشید. به دفتر رفتم. از دیشب که وصیت نامه حمید را پیدا کردم، دلم آشوب است؛ رفته بودم به مادر سربزنم که اتفاقی پیدایش کردم. نوشته بود الآن که این ها را می نویسم، ساعت دوازده ...
امام خمینی(ره) فرمودند: احمد بیا این مرا کشت!
.... می گفتند من خسته شدم، من هم که همینطور که عرق می ریختم گفتم حاج آقا بشینید سرجاتون تو رو خدا، بذارید عکسم رو بگیرم. یکی آمد گفت بسه دیگه. گفتم برو بابا! بذار کارم رو بکنم. امام فرمودند: بگذار کارش را بکند. حال عجیبی داشتم. در یک لحظه هم شاتر می زدم، هم نگاتیو عوض می کردم، هم عرقم را خشک می کردم، هم ایشان را می بوسیدم. قابل وصف نیست. بعد از چند دقیقه فرمودند تمام نشد ...
آزار شیطانی دختر تهرانی در مسیر امتحان رانندگی
به گزارش اینتیتر به نقل از زنهار، حدود یک سال قبل دختر جوانی در حالی که بشدت کتک خورده و آثار کبودی و جراحت روی بدنش دیده می شد به اداره پلیس رفت و گفت: امروز صبح برای آزمون رانندگی به محلی که افسر گفته بود رفتم. کنار خیابان ایستاده بودم تا افسر و بقیه شرکت کنندگان در امتحان بیایند همان طور که در فکر امتحان و اضطراب این بودم که آیا قبول می شوم یا نه یک خودروی دنا مقابل پایم ایستاد. راننده اش مرد ...
روایت بانوی خرم آبادی که با اینستاگرام به نجاری رسید!
چوب بود هم رفت و آمد می کردم و همین باعث شد کار با چوب را اصولی یاد بگیرم. تصمیمم را گرفته بودم، می خواستم کارگاه راه اندازی کنم همان موقع که مشغول آموزش بودم با خودم گفتم حتما یک روز کارگاه نجاری راه اندازی می کنم، با اینکه هنوز اول راه بودم. تصمیم خودم را گرفته بودم که به طور جدی کار را شروع کنم، چرخ های خیاطی را فروختم و با پولشان که 15 میلیون بود ابزار نجاری خریدم، حالا ...
از نامه ای به رهبر انقلاب تا راه اندازی اولین کلوپ دینی در خرمشهر
جواب می دادم که می ترسم پایین بروم و از فردا مؤمن می شوم. اما این ندا دست بردار نبود و با ترس و لرز بلند شدم، پایین رفتم و نماز خواندم. صبح بلند شدم و نمی دانستم چه صبح سختی در انتظارم است. چون قول داده بودم باحجاب بشوم. تا آن روز محجبه نبودم. اول دبیرستان بودم. اجازه حجاب در مدارس را به ما نمی دادند. خیلی با حجاب مخالفت می کردند، تحقیر می کردند، هر روز از سر کلاس مرا به دفتر مدیر ...
اینجا خانه ما| خرید لوازم التحریر و آشوب بعدش!
...، اما نمی تونه همون موقع اونا رو داشته باشه. - اما من دایناسور می خوام. همین فردا. همدلی و پذیرش احساس بی فایده بود. پسرخاله جان که با سنی دو برابر سن سجاد، قهرمان زندگی او محسوب می شود، دایناسور خریده بود و چه چیزی فاجعه بارتر از این بود که ما مثل آن دایناسورها را نداشتیم؟! چشم هایش روی هم می رفت و من در دلم خدا خدا می کردم که دیگر بخوابد اما خیلی زود بازشان می ...
فال انبیا | فال انبیا فردا 3 مهر | طالعت به لطف خدا روشن است! | از این غافله جا نمونی + تفسیر دقیق
برای اطلاع از طرز تهیه کیک لازانیا با ما در ادامه همراه باشید. یکی از غذاهای فوق العاده خوشمزه و لذیذ است . طعم و مزه این غذا بسیار دلچسب است. این غذا بسیار شیک و مجلسی می باشد و شما می توانید آن را برای مهمانی ها و مجالس خود استفاده کنید و در کنار غذا های دیگر ظاهر بی نظیری به میز سرو غذای خود دهید. این لازانیا به شکل متفاوت و خاص تهیه می شود و با سس مخصوص بسیار خوشمزه و لذیذ درست می ...
گفتگو با نجات یافته تصادف مرگبار موتور 1000
از سمت گردنه به طرف شهر حرکت می کند. رو به همسرم می گویم: خدا به خیر راضی شود. اگر با این سرعت تعادلشان را از دست دهند و زمین بخورند، چه بر سرشان می آید؟ سوار ماشین می شویم و به سمت شهر حرکت می کنیم. دلشوره ای عجیب مرا در بر گرفته و انگار چیزی به دلم برات شده است. اما سعی می کنم افکار منفی را از خودم دور کنم. از دور و حوالی پمپ بنزین دلخوش ...
اولین واکنش پورعلی گنجی به شایعه درگیری با یحیی
مرتضی پورعلی گنجی که بعد از تعویض بین نیمه در بازی ذوب آهن در معرض این شایعه قرار گرفته بود، با تمجید از یحیی می گوید: سالی که اصلا آقای ابراهیم زاده به من بازی نمی داد، آقای گل محمدی آمدند ار من استفاده و فوتبالم را زنده کردند. من از آن موقع به آقای گل محمدی مدیونم چون نقش خیلی بزرگی در زندگی فوتبالی من داشت به عنوان یک جوان 18-19 ساله. وی افزود: وقتی من رفتم از ایران و در کشورهای ...
شهید کاوه، متولد مشهد و فرزند کردستان/ فرمانده ای که جلوتر از نیروهایش به دل خطر زد + عکس
به گزارش خبرگزاری بسیج خراسان رضوی از مشهد ، محمود کاوه متولد مشهد بود و زمان شهادت 25 سال داشت. در پیرانشهر، حین عملیات کربلای 2 به شهادت رسید، اما پیش از آن چند با تا یک قدمی شهادت رفته بود. اسفند 1361 در مهاباد گلوله ای به شکمش نشست، تابستان 1363 در دارلک شانه چپش جراحت عمیقی برداشت و بهمن همان سال در منطقه عملیاتی بدر ترکشی دست راست و سر او را زخمی کرد. همچنین اواخر سال بعد (سال 1364) در ...
درباره احمد کاظم لو، معلمی که همیشه به فکر ساختن است/ ساخت سه مدرسه با کاغذهای باطله
دانشگاه گیلان در رشت رفتم تا رشته ریاضی بخوانم. سپس برای ادامه تحصیل به تهران رفتم و از دانشگاه تربیت دبیر شهید رجایی فوق لیسانس گرفتم. در دوره دانش آموزی یک هیئت قرآنی بود که به آنجا رفت وآمد می کردم و از اعضای هیئت بودم. پس از اینکه مدرسه تمام می شد، بخشی از سرگرمی من این بود یا دنبال فوتبال و یا به همین هیئتی که گفتم، بروم. نخستین کاری که بر عهده من گذاشته شد در مسجد محل بود. آنجا با هماهنگی ...
روایتی از حنظله دفاع مقدس/ سردار اسدی عاشقانه به حجله شهادت رفت
بازگشتند تا قبل از آزادی آزادگان. برای پیدا کردن احمد به تهران هم رفت. مادر سردار شهید احمد اسدی می گوید: احمد مدام جبهه بود و هر از گاهی هم که به مرخصی می آمد طبق معمول یک شب در منزل می ماند، صبح زود نماز می خواند و دوباره برمی گشت. من هم مادر بودم دلم شور می زد و می گفتم کی می شود که مراسم عروسی بچه ام را ببینم. چند روزی از عروسی احمد نگذشته بود و آمدم توی راهرو منزل، دیدم کیف برزنتیش ...
خان باجی استاد بازاریابی
انتخاب می کند که برایش اجرا کنند. آن روز ولی هر چه ورق زدم فایده ای نداشت تا این که گفتم برای من مدل موی همان مش سلمون را بزن که عکس جوانی هایش داخل قابِ روی دیوار لبخند می زد. نور به قبرش ببارد. آن روز یک جوان تَرگل مَرگل زیر تیغ سلمانی بود و من در نوبت نشسته بودم. آن جوان داشت از شغلش تعریف می کرد که بازاریابی خوانده و برای چند تا شرکت بزرگ کار می کند ...
کارآفرینی در تار و پود فرش های پرنقش و نگار
بسازند و فلان کارگردان هم می خواهد با شما حرف بزند. وقتی خود کارگردان از من درخواست کرد ملاقات ما در این دفتر باشد به ایشان گفتم که تشریف بیاورند. مدتی گذشت و یک روز، دقیقا در خیابان جلوی شرکت و در همین کوچه متوجه شدم فردی از شرکت بیرون می آید که غریبه است. ایشان به من سلام کرد و گفت همان کارگردان قبلی است و انگار قبل از رسیدن من با برادرم کمی گپ زده بود. دو روز بعد نماینده ایشان دوباره با دسته گل ...
12 ماجرای تلخ و حیرت انگیز که در اول مهر اتفاق افتاد
...: تو مدرسه کلاس ششم ابتدایی زنگ اول پریود شدم رفتم به مدیر گفتم چون فکر میکردن دارم دروغ میگم سر اینکه امتحان ندم الکی گفتن باشه برو زنگ می زنیم اولیات زنگ نزدن و منو تا آخر زنگ تو اون وضعیت وحشتناک نگه داشتن منم چون آبروم نره رو چادرم نشسته بودم. از مدرسه حالم بهم می خوره یکی از کاربران از هدیه دانش آموزی اش گفت: یه هدیه رو اشتباهی به من دادن مال همکلاسیم بود بعد جلو یه گله آدم از یه ...
افشاگری از درگیری مسی در رختکن؛ آنقدر شوکه شده بودم که زود در را بستم!/ وقتی می بازیم همه چیز فاجعه می ...
پایان زده شد به اینیستا گفتم پیراهن مان را عوض کنیم؟ و وقتی او جواب مثبت داد به رختکن رفتم تا پیراهنش را بگیرم. من که از بردمان خیلی خوشحال بودم وقتی وارد رختکن بارسا شدم به محض اینکه در را باز کردم دیدم همه دارند داد و فریاد می کنند. حتی یقه هم را گرفته بودند. خاطره جالب ستاره سابق سلتیک در ادامه به نقش لیونل مسی در این درگیری می پردازد: مسی رفته بود روی نیمکت رختکن و داشت داد و فریاد ...
پرنده ای در عرش/ نگاهی به زندگی شهید علی حسینی
به گزارش سراج24 ؛ معصومه مجدم: دیر شده بود! خیلی دیر و من نمی خواستم این روز دست خالی باشم؛ با سرعت خودم را به منزلشان رساندم. روزها بود که برای تولدش برنامه ریزی کرده بودم و می خواستم این تحفه ناچیز را امروز که روز تولد اوست پیشکش وجود مطهرش کنم. حاج خانم روی صندلی نشسته بود؛ دانه های تسبیح را پشت سر هم رد می کرد و زیر لب ذکر می گفت . نگاهش به زمین گره خورده بود و انگار با شنیدن اسم ...
سردار فضلی: ارتش مهمات را زیرسبیلی رد می کرد و به ما می داد /بنی صدر را هولش دادیم که دست و پایش بشکند ...
: من به بردار محسن عرض کردم که فقط یک راه دیگر مانده است. گفتند چه راهی؟ گفتم اگر وعده دیدار با امام گرفته شود، این هلالی امروز فتح می شود. در غیر اینصورت ما به حسب ظاهر هیچ راهکار دیگری نداریم. چند دقیقه ای نگذشته بود که برادر محسن پیغام داد که امام رزمندگان لشکر 10 سیدالشهدا (ع) را به ملاقات پذیرفتند. ما آن روز با لطف و عنایت خدا، ساعت 11 به بعد کارمان رونق گرفت و عملیات جلو رفت. بعضی از بهترین ...
برای روزهای پُرفروغ آینده
، بوم های کسب و کارشان را صاف و صوف می کنم طوری که انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته یک گوشه سالن می ایستم و آمدنشان را تماشا می کنم. درست بعد از ناهار است، صندلی ها پر شده حس می کنم اکسیر خواب در حال پخش شدن است. حق دارند، خسته اند چند روز است که فکر و ذکرشان ایده هایشان است. ناگهان یکی از منتورها با صدایی بلند نظرها به خود جلب می کند: ایده خالی کافی نیست! دوباره همهمه می شود خواب از سرشان ...