سایر منابع:
سایر خبرها
مدرسه کودکان کار اینجاست
. برای عید غدیر هم دنبال یه شعر در مورد امام علی(ع) گشتم و توی اینترنت یه شعر پیدا کردم و اومدم مدرسه خوندم. من اصلا تمرین نمی کنم، همون رو یه بار خوندم و بعد اومدم مدرسه برای بقیه گفتم. شعرش اینجوری بود: قرآن به جز از وصف علی آیه ندارد/ ایمان به جز از حب علی پایه ندارد/ گفتم بروم سایه لطفش بنشینم/ دیدم که علی نور بود سایه ندارد... پرستار مادرم بودم دخترها با مانتو های طوسی و ...
حال و هوای دانش آموزان در نخستین روز بازگشایی مدارس در مشهد| بازگشت نشاط به مدارس و خوشحالی دانش آموزان
می گوید و کلاسش را: کلاس دومم. بابام مأموریت بود، فقط با مامان و مامان جونم اومدم. مادرش می گوید مدرسه اش را تغییر داده اند، برای همین احساس غریبی می کند و مثل کلاس اولی ها همه چیز برایش تازه است: مدرسه سال قبلش دور بود و سرویس داشت. بچه صبح خیلی زود می رفت و ظهر هم برای برگشتن یک ساعت در راه بود. این مدرسه دولتی است و امکانات قبلی را ندارد، اما برای اینکه محدوده خانه است، همین جا ثبت ...
سیدالشهدا لقب کدام شهید دفاع مقدس بود؟
شده؟ این ابراهیم، ابراهیم همیشگی نیست. ردش را همیشه می زدم که کجاست؟ تا عصر روز سوم تثبیت جزیره. از قاسم سلیمانی جدا شدم، رفتم جایی و برگشتم. دیدم قاسم توی خودش است. گفتم چی شده قاسم؟ گفت: ابراهیم اینجا بود. گفتم: کو پس؟ رفت؟ نگاهم کرد. همینطور زل زده بود توی چشم هایم و نگاهم می کرد. بعد نشست. دیگر نگاهم نمی کرد. گفت: همین الان آمد با من حرف زد. باورت می شود؟ روایت سردار ...
فرمانده ای که 8 سال در جبهه بود/تسلیم انبوه عراقی ها در فتح خرمشهر،نصرت الهی بود
از نیروها، خودم با موتور به داخل خاک عراق رفتم و تا دریاچه ماهی راندم، هیچ کس نبود، از اینکه کسی را در این بحبوحه عملیات در این منطقه مهم نمی دیدم، یک جور ترسی به دلم افتاد. برگشتم و بچه ها را هدایت کردم و پشت همان خاک ریز بلند مستقر شدیم، ما صبح به منطقه رسیده بودیم، یگان های دیگر مثل تیپ حضرت رسول (ص) و تیپ ولیعصر (عج)، دور و بر ساعت یک الی 2 عصر رسیدند، عراق ساعت 3 پاتک سنگینی زد، بچه های رسول ...
دلم برای مردهای ایرانی می سوزد!
کتک بخورند. ما هم تا قبل از این که در را ببندند، ابزار جرم را انداختیم بیرون. بعداً یکی از افسران خودی برایمان تعریف کرد که یکی از همین هایی که کتک خورده، جلوی سلول یکی از افسرها رفته و گفته بود: اگر همه زن های ایرانی این طوری هستند، دلم به حال مردهای ایرانی می سوزد! 8 روز اول اعتصاب فقط آب می خوردیم، اما بعد از آن دست به اعتصاب کامل زدیم. حال یکی از خواهرها به شدت بد شد که ...
نویسندگان جوان رنج بیشتری بکشند و شخصیت های بیشتری در داستان بگذارند
به دلیل اینکه به طنز خیلی علاقه دارم در این باره بسیار سخت گیرم. باید بگویم که در ادبیات ما فقر طنز وجود دارد. در این کتاب، طنزی ندیدم و به همسرم هم گفتم که چرا شرفی خبوشان دارد در این کتاب این قدر جدی حرف می زند؟ وی نقطه اوج داستان را فصل سلطان دانست و گفت: این فصل درخشان است. انتظاری برای خانواده و داوود شکل می گیرد. جمله کلیدی که مادر دعا می کرد کاش بابا مجروح شده باشد باعث بغض من ...
نوجوانانی که در اسارت عارف می شدند
که حالا در ذهن دارم در همان دوران یاد گرفتم. طبیعی است که اگر به جبهه نمی رفتیم و اسیر نمی شدیم می توانستیم درس و دانشگاه را ادامه بدهیم اما هیچ کدام پشیمان نیستیم. چون چیزهایی را پیدا کردیم که در روال عادی زندگی به آن دست پیدا نمی کردیم مثل صبر و شناخت بهتر از هدف زندگی. بعضی ها 40 سال کنج عزلت می نشینند تا به درجه عرفان برسند، اما در دوران اسارت خیلی ها به این درجه دست پیدا کردند. این آزاده دفاع مقدس ادامه داد: شاید برخی از مادیات را از دست دادیم و به ظاهر از هم سن های خود عقب افتادیم اما چیزهایی بدست آوردیم که خیلی ها در 80 سالگی هم بدست نیاوردند. خبرنگار: محدثه مودی ...
رزمنده دفاع مقدس: قسم خوردم اسلحه برای دفاع از دستانم نیفتد
بودیم که عراقی ها به ما حمله کردند و از جلو به ما پاتک زدند و از پشت هم محاصره کردند. شرایط سختی بود و من برای این که بچه ها را نجات دهم، به ناچار و مصلحت گفتم دوشکاچیم. با این که این کار را بلد نبودم اما پشت دوشکا نشستم و شروع به تیراندازی کردم. این رزمنده افزود: آن زمان به تازگی نامزد کرده بودم و مدام در ذهنم می گفتم برگردم و به فکر نامزد و خانواده ام باشم اما تا قدمی برمی داشتم ...
پوتین کهنه فرمانده جنگ یا ساعت میلیونی آقای مسئول؟!
بسیجی بودیم، همه رفته بودیم جلو. من با خودم گفتم فرمانده لشکر، آقای قاآنی، خودش کجاست؟ لابد ما را فرستاده جلو، خودش آن عقب، پشت سر ما، داخل سنگر فرماندهی دستور می دهد! من در همین فکرها بودم و دشمن داشت پاتک را شروع می کرد. ناگهان دیدم از سمت تیررس دشمن، بین گلوله و درگیری، چند نفر دارند به سمت ما می دوند. ما این طرف چند نفری داخل کانال بودیم و آنها را می دیدیم. بچه ها فکر کردند این افرادی که به سمت ما ...
پیرزنی که هیچ نیروی نظامی حق نداشت جلویش را بگیرد! + عکس
خواهد پرداخت. با هم، بخشی از آن را مرور می کنیم؛ همدم و معجزاتی از جبهه مادر می گوید: در یکی از پادگان ها یک نانوای اصفهانی نان می پخت. اما چون تعداد افراد پادگان خیلی زییاد بود و افرادی که به او کمک می کردند هم به مرخصی رفته بودند، دست تنها خیلی خسته شده بودو هم خمیر درست می کرد، هم چانه می گرفت و هم آن را در تنور می گذاشت و نان را در می آورد. یک روز اعتصاب کرده ...
نتیجه شوخی با فرمانده ای به نام سردار علی هاشمی!
در جمع شده باشند ولی هیچ خبری نبود. نفس عمیقی کشیدم و قدم هایم را تند کردم. در همان تاریکی پدرم را دیدم. پالتو پوشیده بود و دست هایش را کرده بود داخل جیبش و دم در قدم می زد. دوباره پلک زدم. گفتم حتما خیالاتی شده ام، ولی خودش بود. خودم را زود رساندم به او و بی اختیار روی پاهایش افتادم. پدرم مات و مبهوت نگاهم می کرد. بنده خدا بی خبر از همه جا، دستم را گرفت و بلندم کرد. دستانش را بوسیدم و ...
کاپشن قرمز
گمشده ها به چشم بهم زدنی دخترت پیدا میشه. نگفتی اسم دخترت چیه. نفسم را تا عمق سینه ام فرستادم: اسمش نرگسه، نرگس رضوی. هنوز دلم پر بود از آشوب. به دنبالش راه افتادم. چشمانم سر در حجره ها به دنبال تابلو دفتر گمشده ها دودو می زد. از این صحن به آن صحن نرسیده بودیم که باران شروع شد. آه از نهادم برخاست: بچه م زیر بارون خیس میشه سرما می خوره لباس گرم تنش نیست. باز گریه امانم نداد و اشک هایم به همراه ...
پِلوِردِه ... ویژه ی هفته جنگ
خاشتَر واویدِی وُ مث چی که دلُم چِی کشیدِی، هر کاری کِردُم، نِتِرِسُم سر جام راس واووم _ دیر از گوشتون زونی راسُم درد میکِرد که اُنگاری یکی وِیساده بی سیخ لُو میدا تو کاسَش _ سَلوُ هم نِه خونه بی. مینُم یِکِشا در واز واوی وُ سِلِیمون اُومِه داغُل. هموطَحر مثِ وَختیکه بِچه بار بی وُ وُ فوتبال وامیگشت، لُو خارد اومِه داغُل تا یِه سِویل خَندِینی هم ری لُوشِه. گفت دِی سلام. گفتُم دِی دورِت بگردُم ...
دنیایِ دِه!!!(18)
خان گر در خانه کس است/ یک حرف بس است.!!! به محمدو زنگ زدم گفتم: "دلم لَک زده برای یک شو نشینیِ دِبش" خنده ی کِش داری سر داد و گفت: "شونشینیِ سیمایِ استان را ببین!!!" گفتم: در کوچه مان برنامه یِ شونشینیِ زنده داریم. دی رَضَو، پَسین گَه، توی غُناهشتِ شرجی و گرما، جلویِ دربِ حیاط را نَم می زند. گلیمِ "لیلی و مجنون" را که از دیوارِ مهربانی برداشته یا برایِ شرکتِ در جشن تکلیف به ...
روایتی از حنظله دفاع مقدس/ سردار اسدی عاشقانه به حجله شهادت رفت
شده اند. حسین زاده من را نمی شناخت. یک نفر کنارش بود چندین بار به او اشاره کرد و حتی پایش را فشرد ولی او متوجه حضور من نشد. من در حالی که انگار آتشی سراسر وجودم را فرا گرفته بود بلافاصله از اتاق خارج شدم و همه حرف های در گوشی و بگو مگوهای بچه های بسیج و مسجد تمام شد. حالا دیگر دوستان احمد که به من می رسیدند راحت گریه می کردند و من هم دست دور گردنشان می کردم دل سیری با آنها گریه می کرد ...
از لاک جیغ تا حرم امام حسین ع
وقت برای انجام کارهای اداری پاسپورت اقدام کردم. اما فقط موفق به ثبت نام در سامانه سماح شدم هرکاری کردم نتوانستم پاسپورت زیارتی بگیرم تا اینکه از طریق یکی از دوستانم موفق به ثبت نام شدم. دل توی دلم نبود برای رفتن. اما خانواده ام همچنان ساز مخالف می زدند. من بی خیال از همه مخالفت ها انگار روی ابرها راه می رفتم و تنها منتظر پاسپورت بودم. فیلم|تصاویری از موکب های مسیر کربلا به هر ...
گفتگو با نجات یافته تصادف مرگبار موتور 1000
جوان ها این است که فقط پیاده رفت و آمد کنند و اسنپ بگیرند. من که از این به بعد دیگر سوار دوچرخه هم نمی شوم. چند روز پیش نیز یکی دیگر از رفقایم با سرعت 170 کیلومتر در ساعت تک چرخ زد. با کمر زمین خورد و همه جای بدنش خرد شد. امیدوارم جوان ها درس عبرت بگیرند.
زندانی محکوم به مرگ بعد از آزادی سارق شد/ در تهران به دام خفتگیران افتادم
پایین شهر تنگ می شود به اینجا می آیم. مرد جوان ادامه داد: وقتی با او دوست شدم یک شب او را به خانه ام دعوت کردم و بعد از اینکه مشروب خوردیم او در عالم مستی راز عجیبی را برایم فاش کرد؛ به من گفت سارق است و به مغازه ها دستبرد می زند و ماشین مدل بالا و لباس های مارک را از راه سرقت به دست آورده است آن شب خیلی ترسیده بودم و با خودم گفتم اگر حرفی بزنم ممکن است بلایی سرم بیاید و صبح اول وقت با پلیس ...
دو قدم مانده به انتهای خط
یکی از بچه ها ترکیده. به اینجا که رسیدیم، رفیقم گفت: من دیگه نیستم! گفتم: برای چی؟ گفت: توبه کار شدم. کلاً برمی گردم و از ارتش میام بیرون! گفتم: همین اول کار؟ گفت: آره. من نمی خوام کشته بشم. همان وسط مین ها شروع کردیم به حرف زدن و استدلال کردن. گفتم: بالاخره که چی؟ من و تو نباشیم، کی این کار رو بکنه؟ بعدِ این همه که آموزش دیدیم... تا کی این خاک آزاد نشه؟ تا کی تلفات بده؟ و کار را شروع کردیم ...
آخرین طلوع سرخ خورشید دهلاویه/ نخل های سربریده روایت می کنند
برای اولین بار بود که صدای انفجارهای پی در پی را از همه جهت می شنیدم فکر می کردم در یک قدمی ما شلیک می شود، با تعجب به اطرافم نگاه می کردم هیچ چیزی نبود جز صدایی مهیب که گوش فضا را پر می کرد، حتی نمی دانستم که منشأ صداها بمب است یا موشک و خمپاره یا توپ. به خودم گفتم باید به صدا عادت کنی، باید گوشم را برای شنیدن هر روز این صداها آماده می کردم، یکی از بچه ها گفت: این شلیک ها صدای شلیک ...
12 ماجرای تلخ و حیرت انگیز که در اول مهر اتفاق افتاد
بچه کلاس سومی هدیه رو گرفتن گفتن مال تو نبوده شاید ساده باشه ولی من واقعا تا چند سال اذیت میشدم از این قضیه نسی با گلایه از مادرش نوشت: هروقت با یکی از بچه های مدرسه تو دوران دبستان دعوام می شد فردا مامانشو می اورد ولی من هرچقدر به مامانم میگفتم نمیومد دست آخر مامانش دعوام میکرد یه بار هم کلاس سوم مامان یکی از بچه ها محکم بهم سیلی زد مثل ابر بهار گریه میکردم ولی بازم مامانم نیومد مدرسه ...
حکایت یک کمپوت خنک و شهید مهدی باکری
ندارد خواستند خودشان کمپوت را باز کنند. آقا مهدی مانع شد. من متوجه شدم که آن ها بگی نگی ناراحت شده اند. من آهسته در گوش آقا مهدی گفتم: به نظرم این بچه ها ناراحت شدنا! گفت: چرا؟ چطور؟ گفتم: به خاطر همین نخوردن شما! اجازه بده این کمپوت رو باز کنن یه کم بخورین. آقا مهدی چند بار زیر لب استغفار گفت و بعد ادامه داد: خدا شاهده من نمی خواستم این حرف رو بزنم. من اهل این نیستم که خودم ...
روایت های تکان دهنده از سانسورشده های جنگ / نقش بانوان در دفاع مقدس چه بود؟
. به اطرافم توجه نمی کردم. زمستان بود و هوا سرد. آنقدر با عجله و تند راه می رفتم که تنم خیس عرق شد. توی دلم به خانم ها بد و بی راه گفتم که باز در نزده اند و من را جا گذاشته اند. تصمیم گرفتم هرچه اصرار کنند، دیگر آنها را نبخشم. رسیدم جلوی نگهبانی. گیت بسته بود. با دست محکم زدم به پنجره نگهبانی: انگار تو هم مثل من خواب موندی. در رو باز کن . آمد دم در و گفت: مادر، این وقت صبح کجای می خوای بری؟! ...
راز عکس شهیدی که در اتاق رهبر انقلاب نصب شده بود...
. آن عکس را قبلا دیده بودم. عکسی بود که موسسه میثاق منتشر و پخش کرده بود. زیر آن هم نام شهید را نزده بودند. عکس را که آورد، آقا با احترام و ادب خاصی آن را به دست گرفت و رو به ما نشان داد. همان طور که آن را جلوی چشم ما گرفته بود، فرمود: شما به چهره این شهید نگاه کنید، چقدر معصوم و زیباست ... الله اکبر ... من این را در اطاق خودم گذاشته ام و به آن خیلی علاقه دارم. ...
اعدامی عفو شده، در مستی راز جرایم تازه اش را فاش کرد
دلم برای خیابان های پایین شهر تنگ می شود. شب قبل او را به خانه ام دعوت کردم و بساط مشروب راه انداختم و فهمیدم او دروغ می گوید. او در عالم مستی تعریف کرد سارق مغازه است و ماشین مدل بالا و لباس های مارک دار، را از راه سرقت بدست می آورد. آن شب خیلی ترسیده بودم و با خودم گفتم اگر حرفی بزنم ممکن است بلایی سرم بیاید برای همین الان که صبح اول وقت است با پلیس تماس گرفته ام. با بدست آمدن این ...
شهید کاوه، متولد مشهد و فرزند کردستان/ فرمانده ای که جلوتر از نیروهایش به دل خطر زد + عکس
نداره تو شهر رفت وآمد بکنه، شهر پر از ضدانقلاب، تا فرصت دستشون بیاد به صغیر و کبیر رحم نمی کنن و از این حرف ها . یک شب توی اتاق نشسته بودم که صدای تیراندازی بلند شد، ممتد به صورت پی درپی، قطع هم نمی شد. ناگهان یکی دوید تو محوطه و داد زد: همه بیاین بیرون، سریع! سریع ! ریختیم تو میدان صبحگاه و به خط شدیم. مسئول مخابرات که صحبت می کرد، فهمیدیم به ژاندارمری حمله کرده اند، درخواست ...
میهمانان ام الرصاص
، قدمگاه کارون، بزم خون در ام الرصاص، کربلای شلمچه، سال های دور از جبهه و کمینگاه جهنمی به رشته تحریر در آورده است. سیدجعفر حسینی که خود از غواصان جانباز لشکر 31 عاشوراست در مقدمه کتاب میهمانان ام الرصاص نوشته است: مشغول زندگی ام بودم. سرم گرم کار و درس و دانشگاه بود. نه اینکه عافیت طلب شده باشم؛ نه! منظورم این است که همه چیز سرجایش بود و خط زندگی همین طور ممتد و مستقیم پیش می رفت تا خرداد ...
دوکوهه؛ میزبان جاماندگان از قافله شهدا
کوله پشتی ام را برداشتم؛ همان کوله پشتی که اربعین امسال من را در مسیر عشق همراهی کرده بود. پیکسل های شهدا یکی در میان هنوز روی آن بودند، یادش بخیر! پیکسل حاج قاسم را در مسیر نجف به کربلا به یک زائر لبنانی داده بودم و یکی دوتای آن هم افتاده بودند در مسیر. بگذریم... وسایلم را در کوله پشتی چیدم و صبح الاطلوع راهی پادگان ولیعصر (عج) شدم؛ همان جایی که رزمندگان زیادی آموزش دیده و عازم جبهه شدند و حالا ...
از نامه ای به رهبر انقلاب تا راه اندازی اولین کلوپ دینی در خرمشهر
به قدری زیاد می شد که دیدن نمایش را بلیتی کردیم، چند روز نمایش را اجرا می کردیم. در این نمایش ها، مثلاً در نقش ابوجهل، حرف های شاه را می زدیم، به عبارتی ابوجهل زمان خود را نشان می دادیم. یک بار در حین اجرا، تلفن مسجد امام محمدباقر(ع) (همان حسینیه اصفهانی ها) به صدا درآمد. بانی مسجد بود. گفت: خانم عابدی در حسینیه چه خبر است؟ علیه اعلی حضرت حرف می زنید؟ گفتم: ما تئاتر قرآنی اجرا کردیم ...