سایر منابع:
سایر خبرها
پِلوِردِه ... ویژه ی هفته جنگ
. گفتُم چه کِردی!؟ خندس و گفت یک میلیونُمِ دردی که سی زِیمونُم کشیدیه، جِبران کِردُم. بعدش دِکِشا راس واوی رفت سراقِ سماور و یه پختِ چِینی از تو جیوِش دراُوُرد رُخت تو کِتلِ کانه ای که ریش بی وُ هَمونجُو وِیسا تا دم بیا. راس واویدُم و بدون ئی که چُو بزنُم، رفتُم وَرِش. پَسَندری گرُفتُمِش تو بغل و چَسووندُمِش وُ خوم. اُنگار که خاشِش اُومِدُو، سرشه گرُفت بالا وُ یه سه چارتا هَسکِی گُت دا. گفتُم دِی ...
فرمانده ای که 8 سال در جبهه بود/تسلیم انبوه عراقی ها در فتح خرمشهر،نصرت الهی بود
.... ضمناً گفت: ابتدا خودش می رود، ببیند اوضاع چطور است، اگر مساعد بود به من اطلاع می دهد، او رفت، اما آنجا ماندگار نشد، عملیات طریق القدس که شروع شد، من با بچه های تیپ امام حسین (ع) به عملیات ورود کردم، شهید کاظمی و بچه های نجف آباد و منطقه ما هم با دو گردان به قرارگاه کربلا رفتند، بعد از عملیات من به اهواز رفتم و داشتم وارد پادگان گلف می شدم که دیدم او دارد از گلف خارج می شود، تا من را دید به ...
ما تو شهریم
صدای تکبیر همه جا را برداشته بود. کمی ایستاد و به گلدسته ها نگاه کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. به راننده نفربر گفت دور بزند و مرا صدا کرد و گفت: سریع نیروهایت را از شهر ببر بیرون. تعجب کرده بودم با این همه زحمت شهر را تسخیر کرده بودیم و حالا او دستور می داد که تخلیه اش کنیم. گفتم: برای چه حاجی؟ در حالی که راه می افتاد گفت: وقت چون و چرا نیست. الان به سایر گردان ها هم می گویم که شهر ...
ممنوع التدریسی و ممنوع الوکاله شدن نعمت احمدی را به زمین زد؛ تحقیرش کردند
: مرا تحقیر کردند! من و دکتر رجبی هر دو دلداری اش دادیم. من گفتم تو بزرگی و بزرگ تر شدی! دکتر رجبی گفت منتظریم چند واحد تدریس بگذاریم. به گمان خود می خواستیم به او روحیه بدهیم! او در حالی از دانشگاه کنار گذاشته شد که سالیانی دراز طول خواهد کشید تا شاید؛ شاید، استادی چون او تربیت و به جامعه علمی معرفی شود. نعمت وکیل مدافع بسیاری از فعالان سیاسی و روزنامه نگاران کشور بود. در ...
جبهه دانشگاه انسان سازی است
جواد در 67/3/4 شهید شدند ولی من نمی دانستم که به شهادت رسیده است . هنوز از مرخصی ام مانده بود که حرکت کردم و رفتم منطقه و قرارگاه لشکر یکی دو روزی گشتم و جواد را پیدا نکردم تا این که پیکر شهید به کهنوج رسیده بود. از سپاه کهنوج اعلام کرده بودند که به تعاون لشکر که برادرش آنجاست یک طوری خبر دهید که بیاید کهنوج. وقتی که از تعاون سپاه به من اعلام کردند که برادرت مجروح ...
آقا ردای سَبزِ اِمامَت مُبارک // پوشیدَنِ لِباسِ خِلافَت مُبارَک // اِی آخَرین ذَخیرهِ زَهراییِ حَسَن // ...
کنی تو تبار یهود را ای جان فدای طنتنه ء خیبر شما بیرون بکش زخاک دوتا غاصب فدک این انتقام گشته به حق باور شما روز ظهور نعره زنی جدی الحسین کرببلاست چون هدف آخر شما #قاسم_نعمتی #آغاز_امامت_حضرت_مهدی_عج عالم امکان سراسر نور شد شیعه بعد از سال ها مسرور شد پور زهرا تاج بر سر می نهد بر همه آفاق فرمان می دهد ...
آزار شیطانی رومینا توسط تازه داماد/خودکشی دختر جوان پس از تجاوز+جزییات
تهدید کرد که اگر روابط مان را ادامه ندهیم خودکشی می کند. من هم موضوع را به پدر و مادرش گفتم. حتی یکبار هم که می خواست رگ دستش را بزند خودم مانع کارش شدم و قضیه را به پدرش گفتم. متهم در ادامه افزود: برای اینکه رومینا از من دل بکند حتی حاضر شدم به او پول بدهم اما قبول نکرد. او با همسرم هم تماس گرفته بود و زندگی ام در آستانه نابودی بود. به همین خاطر جواب تلفن هایش را ندادم تا اینکه فهمیدم او ...
نمی دانم در تیم استراماچونی چه اتفاقی افتاد که در لیست مازاد استقلال بودم/ دروغ می گویند اهل حاشیه نیستم
. در حال حاضر شرایطت چطور است؟ قصد بازگشت به فوتبال را داری؟ شرایط بهتر است و با مربی خودم صبح و بعد از ظهر تمرین می کنم و بدنم آمادگی کامل دارد. در حال حاضر هیچ مصدومیتی ندارم و با چند تیم هم در حال مذاکره هستم. آماده هستم که برگردم و دوباره خودم را اثبات کنم. به گذشته برگردیم و درباره دوران فوتبالت صحبت کنیم. تو در خونه به خونه اوج گرفتی به استقلال آمدی. ما تا مرز ...
برای شیطنت شماره زن را از دوستم گرفتم،مردم وقتی زن پشت تلفن همان...!
هیچ وقت فکر نمی کردم شماره زنی که برای شیطنت از دوستم گرفتم همان زنم باشد. به گزارش وقت صبح به نقل از ایران، من که فکر می کردم به زن جماعت نباید رو داد در جوابش می گفتم: چرا موقعیت حساس شغلی ام را درک نمی کنی؟ با لبخندی شماره تلفن را از دوستم گرفتم و به آن زنگ زدم. تازه می خواستم دل بدهم و قلوه بگیرم اما با روشن شدن حقیقتی تلخ، دنیا روی سرم خراب شد. ...
می گفتند سپاه از حزب الله برای رژه نیرو آورده/ رضایت رهبری از تغییر اجرای رژه|گفتگو با مبدع رژه نوین سپاه
نمی کنند که شما نظامی باشید، چطور وارد فضای نظامی گری و تدریس و طراحی رژه شدید؟ راوش: پدرم نیروی ژاندارمری و فرمانده قرارگاه ژاندارمی کازرون بود. یادم هست که ایشان در رژه های آن زمان فرمانده یگان رژه رونده ژاندارمی بود و از همان زمان فضای رژه در ذهن من شکل گرفته بود تا اینکه 11 یا 12 سالم بود که وارد بسیج شده به واحد فرهنگی پایگاه کربلای مسجد امام حسین(ع) شهرستان کازرون رفتم و ثبت نام ...
قتل وحشتناک مرد جوان توسط دوستش به خاطر 150 میلیون تومان
داد و می گفت پولش را می خواهد. وی ادامه داد: آخرین بار جعفر مرا به باغش دعوت کرد تا در این باره با هم صحبت کنیم. من با خودم دست چک برده بودم و به جعفر گفتم به او چک می دهم تا مدتی بعد بدهی ام را بپردازم،اما قبول نکرد، او سوئیچ پژو 206 مرا برداشت و گفت ماشینم را از من می گیرد تا پول را به او پس بدهم، درگیری میان ما بالا گرفت و من که کنترل اعصابم را از دست داده بودم با اسلحه ای که همراه ...
اعتراف ترسناک سارق سریالی در مستی
؟ می رفتم اطراف عابربانک ها یا مغازه ها و فیش های پرداخت پول را جمع می کردم. در هر سرقت یکی از آن فیش ها را در محل دزدی جا می گذاشتم تا مسیر تحقیقات پلیس را تغییر بدهم. یک شگرد دیگر هم داشتم. هر بار با یک چهره راهی سرقت می شدم تا اگر دوربین ها چهره ام را ثبت کردند، پلیس گمراه شود. اما خب یک اشتباه کار دستم داد. چه اشتباهی؟ رفتم پیش دوستم و آنقدر مشروب خورده بودم که ...
روایت خانم دکتر فوق تخصص قلب از حضور داوطلبانه در جبهه جنوب
...> بعد از پایان مأموریتم به تهران برگشتم و تخصصم را به پایان رساندم. اوایل 1363 به عنوان استاد در دانشگاه شهید بهشتی استخدام شدم... سال 1366 در کنکور سراسری با پذیرش در مقطع فوق تخصص قلب کودکان پذیرفته شدم و تحصیلم را ادامه دادم. روزی در بیمارستان شهید رجایی بودم که اعلام کردند پشت تلفن یک نفر با شما کار دارد. تلفن را برداشتم، آقایی سلام کرد و گفت مرا می شناسید؟ گفتم: نه! ...
خان باجی استاد بازاریابی
اون روز بعدِ مدتها رفتم آرایشگاه مش سلمونِ خدابیامرز که عمری زلف های مرا کوتاه کرد و به سر و صورتم صفا داد و آخر سر هم عمر خودش مثل زلف هایی که کوتاه کرده بود، کوتاه شد و عمرش را داد به شما و رفت به رحمت خدا. حالا تمام آن دم و دستگاه را پسرش اداره می کند. مش سلمون که بود آبرویِ دکورِ سلمانی اش به مارها و عقرب هایی بود که از تو ملک انجیرستانش گرفته و داخل شیشه الکلی انداخته بود ...
فرمانده میدان جنگ در پیاده راهِ فرهنگی
سیرت وقتی سردار قصد رفتن را داشت یکی از افراد از او خواست تا خاطره ای از دوران دفاع مقدس و شهید خوش سیرت برای آنان بگوید که فرمانده سپاه قدس گیلان گفت که شبی از شب های تابستان 63، در پادگان شهید بیگلو اهواز ، شب را میهمان گردان مالک اشتر و آقا مهدی بودم. تا پاسی از شب صحبت یاران سفر کرده بود و پرستوهای آستانه ای، خاطرات پرواز و با هم بودن ها که قند مکرر بود و استخوان لای زخم، از ماندن ما و ...
شهید کاوه، متولد مشهد و فرزند کردستان/ فرمانده ای که جلوتر از نیروهایش به دل خطر زد + عکس
دنبالشان هدف، روستای کلای نوکان بود. طبق اخباری که دست ما رسیده بود، صد نفر از نیروهای زبده ضدانقلاب جمع شده بودند آنجا و آماده یک عملیات همه جانبه بودند. کاوه چند نفر را فرستاد تا آنها را دور بزنند و از پشت، راهشان را ببندند. بنا شد ما هم از روبه رو بزنیم به آنها. نرسیده به روستا، از دره قاسم گرانی کشیدیم بالا. هنوز تو سینه کش کوه بودیم که با صدای بلند به ما ایست دادند. به کاوه گفتم ...
متولد عاشورا
ها توی حیاط دارند بازی می کنند. یاد بچگی خودمان افتادم. توی حیاط، صبح تا شب بازی می کردیم بی خبر از قواعد و قانون های آدم های بزرگسال و دور از هیاهوی جنگ، توپ، خمپاره و تیر. صدای زنگ مرا را از کودکی و دوران شیرین بی خبری اش بیرون کشید. به دفتر رفتم. از دیشب که وصیت نامه حمید را پیدا کردم، دلم آشوب است؛ رفته بودم به مادر سربزنم که اتفاقی پیدایش کردم. نوشته بود الآن که این ها را می نویسم، ساعت دوازده ...
دومینوی طلاق کد خبر: 889572 / 29-06-1402, 11:34 / یادداشت / اخبار ویژه / جامعه
مشکل را به من محول می کرد و من هم نمی توانستم به او نه بگویم و به ناچار چند روز مانده به آن شب موعود با خودم کلنجار رفتم تا راهی برای گریز از این مخمصه پیدا کنم که نه سیخ بسوزد و نه کباب و وقتی دیدم چاره ای ندارم به دنبال تدبیری تازه رفتم تا بالاخره به آن رسیدم. عصر روزی که قرار بود همان شب داماد و پدر و مادر و خواهرش به سراغ خانواده عروس بروند خودم را به دوستم یعنی پدر عروس رساندم و گفتم: پیشنهاد ...
امام خمینی(ره) فرمودند: احمد بیا این مرا کشت!
.... چند بار ایشان را در مدرسه رفاه و جماران دیدم. یک بار رفتم داخل اتاقش و دیدم با عرق چین نشسته اند. کنترل خودم را از دست دادم و دوربین را انداختم و پریدم برای بوسیدن ایشان. همین طور فقط ایشان را ماچ کردم که بالاخره با خنده گفتند احمد بیا که این منو کشت. در آن فرصت من با یک دوربین تند تند عکس می گرفتم. به ایشان می گفتم بشینید، کج نگاه کنید، این طرف بایستید. ایشان هم با صبوری کامل می ...
قتل هولناک زن و مرد جوان در دعوای همسایه ها؛ شلیک به سر پسر جوان مقابل چشم مادرش
کشته ام خیلی پشیمان شدم و 2نفر را برای گرفتن رضایت نزد خانواده مرحوم فرستادم. یاسر(متهم به قتل)درباره ماجرای فرار خود بعد از ارتکاب جنایت مسلحانه نیز به قضات دادگاه گفت: وقتی دور زدم و متوجه شدم که محمد را زده ام به مسیر خودم ادامه دادم و موتورسیکلت را زیر یک پل در چناران انداختم و به تهران رفتم ازآن جا هم به زاهدان گریختم که حدود4ماه بعد درآن جا دستگیر شدم. وی همچنین در پاسخ ...
آخرین طلوع سرخ خورشید دهلاویه/ نخل های سربریده روایت می کنند
.... صدای انفجار مین مرا به خود آورد هنوز نفس داشت تمام نیرویش را جمع کرد و گفت: اخوی از روی سینه من رد شو، برایم دردآور بود هنوز نفس داشت نگاهش را به حافظه ام سپردم با قلبی که هنوز درد داشت پا گذاشتم و گذشتم، اشک توی چشمانم حلقه زده بود انگار خواب بودم هیچ وقت فکر نمی کردم روزی تصویری اینچنین دردآور تا همیشه در ذهنم نقش ببندد، از همان لحظه آن تصویر همه جا با من بود. پیش می ...
بی تفاوتی علی زند وکیلی شنیدنی شد
آه من کار دل توئه یا اشتباه من گم میشه دلخوشی توی نگاه من جایی نمیرسه بعد از تو راه من این بی تفاوتی زخم رو قلبمه هر جا برم تویی هر چی بگم غمه اصلا چرا هنوز حرفاتو یادمه حال تو رو هنوز میپرسم از همه سردرگمم تو هر خیابونی که ما یک شب ازش با هم گذشتیم بی مقصدم مثل اتوبانای غمگینی که ما تا صبح گشتیم از هر دری گفتم برات اما فقط دیوار دورم کشیدی چشمای من بودی ...
درباره احمد کاظم لو، معلمی که همیشه به فکر ساختن است/ ساخت سه مدرسه با کاغذهای باطله
دانشگاه گیلان در رشت رفتم تا رشته ریاضی بخوانم. سپس برای ادامه تحصیل به تهران رفتم و از دانشگاه تربیت دبیر شهید رجایی فوق لیسانس گرفتم. در دوره دانش آموزی یک هیئت قرآنی بود که به آنجا رفت وآمد می کردم و از اعضای هیئت بودم. پس از اینکه مدرسه تمام می شد، بخشی از سرگرمی من این بود یا دنبال فوتبال و یا به همین هیئتی که گفتم، بروم. نخستین کاری که بر عهده من گذاشته شد در مسجد محل بود. آنجا با هماهنگی ...
دَنگ دَنگ آلبوم های موسیقی در شهریور/ از انتظار تا سکوت
قلیچ خانی (تار)، کیارش بکتاشیان (نی)، امیرمحمود صفرپور (تمبک) و چاوش اسکندری خواه (تار) و محمدباقر زینالی ضبط، میکس و مسترینگ، امیر بشیر عکاس و حسام حاجی پور طراح گرافیک از عوامل اجرایی این اثر هستند که توسط هزار نغمه بام منتشر شده است. فیض آبادی درباره این آلبوم نوشته است: این مجموعه بی هیچ داعیه ای تنها حاصل برداشت و تجربه شخصیم از مقوله دستگاه سه گاه تا به امروزم است. قطعات و آوازها ...
دو قدم مانده به انتهای خط
برگه های آزمایش را که نشانِ دکتر دادم، دور چند تا چیز خط کشید. گفت: چجوری دکترهای دیگه متوجه نشدن؟! انگار بعدِ سه چهار ماه، اولین دکتری بود که چیزی تشخیص می داد. چند ماه قبل تر، یک روز صبح وسط دویدن نفس کم آورده بودم؛ جوری که از حال رفتم و کار به اورژانس و بیمارستان کشید. این، به مرورِ زمان بیشتر و بیشتر شد. از خورد و خوراک هم افتاده بودم و با یک قاشق غذا، حالم به هم می ریخت. کم کم فهمیدیم یک ...
شهید فخری زاده نگران تیم حفاظتش بود
، این ها با من کار دارند، این ها آمدند فقط مرا بزنند، به بچه ها بگو نیایند، آن ها خانواده دارند. همان شب حادثه در بیمارستان چمران به ملاقات سرتیم رفتم. تازه از اتاق عمل بیرون آمده بود. سرتیم حفاظت نقل می کرد: پدرتان افتاده بود زمین، چهار تا تیر خورده بود. مادرت نشسته بود بالای سرش چادر مادرت را به دست من و داد گفت سریع او را از اینجا ببرید! لحظه های پدرانه شهید فخری زاده ...
هفته از یک روز خاص شروع می شود
بمونی کنار من پایان راه باشه که فرقی نمی کنه من بی قرار یا تو بشی بی قرار من جمع می کنم خودم را رو مبل بی فنر یخ کرده چای من تو سینی زنگ زده حالم مث کسی که یه چن روز بعد جشن گم کرده حلقه اش و توی ماه عسل بده خستم از این همه تنش و درد و دلهره از حرفهای منفی جا مونده تو سرم آرامش عجیبی دلم خواسته مث خوابیدن دوباره روی پای مادرم ****************************** انتهای پیام/ ...
سردار فضلی: ارتش مهمات را زیرسبیلی رد می کرد و به ما می داد /بنی صدر را هولش دادیم که دست و پایش بشکند
هم بی خبر بودم. با تعجب دیدم مادرم وسط جمعیت است و او دارد به ما روحیه می دهد. پدرم هم به گونه ای دیگر که مبادا ناراحت باشی! ما جوان مان را در راه امام حسین و در راه امام دادیم. که من آنجا خدا را شکر کردم. وی تصریح کرد: آن حکومت بر قلب ها مصداقش این است. من بعد از شنیدن خبر شهادت گفتم وای خدا به مادرم رحم کند ولی دیدم که دارد وسط جمعیت گلاب پخش می کند. حاکمیت امام بر قلوبِ نه تنها ...
کتاب آخرین شناسایی ، مجموعه خاطرات شنیدنی رزمندگان در خرمشهر
ها سوار ماشین شدند و رفتند تا اینکه ساعت 7 بعدازظهر بود خبر آوردند که همگی آنها شهید شده اند. طبق روال روزانه، یکی از کارهای ما در پاکسازی شهر از مین، بدین گونه بود که بعد از جمع آوری مین ها، آنها با خودرو باری حمل و در منطقه خارج از شهر ( جاده خرمشهر – اهواز ) آنها را منهدم می کردیم که در آنروز بر اثر ناهمواریهای جاده یکی از خمپاره ها بر اثر این تکان ها و برخورد با اتاق خودرو و دیگر ...