روایت یک جامانده از قافله عشق
سایر منابع:
سایر خبرها
چرا شهید موسوی هیچ وقت به حرم امام حسین(ع) نرفت؟
شهر دمشق آمدیم. دو سه هفته قبل از شهادت سید رضی، در مهمانسرایی که معمولا مهمانانش را به آنجا می برد، ساکن شدیم. یکی دو هفته هم آنجا بودم که مجدد گفت: سادات خانم! باید از اینجا هم برویم، یک خانه ای هست، آنجا را ببین اگر خوب بود برویم تا ببینیم جنگ غزه و اسرائیل (چند روز از شروع عملیات طوفان الاقصی می گذشت) چه می شود، بعد به خانه خودمان برگردیم؛ که پیش از پایان آن، زندگی ما با شهادتش به پایان رسید ...
روایت جدید شهادت کاپشن صورتی
منتقل شد و حالا در بیمارستان مدائن بستری است. او در این مدت دو بار تحت عمل جراحی از ناحیه سر قرار گرفت و پزشکان امیدوارند که هر چه زودتر سلامتی اش را به دست آورد و از بیمارستان مرخص شود. با امیر علی درحالی که روی تخت بیمارستان دراز کشیده و پاهایش بانداژ شده ملاقات کردیم؛ ملاقاتی پر از اشک و غم و اندوه. او با همان لهجه شیرین کرمانی و زبان کودکانه اش برایمان از روز حادثه گفت و ماجرایی که باعث شهادت ...
داستان دروغین دو خواهر در پرونده مرگ دختر 2 ساله
وخیم بوده و تلاش تیم پزشکی برای نجات او فایده ای نداشته و در نهایت دختر بچه 2 ساله به کام مرگ رفته است. ماموران در ادامه به تحقیق از مادر این کودک پرداختند که او گفت، دخترش هنگام بازی با پسرخاله خردسالش دچار حادثه شده است. مادر این دختر بچه در توضیح ماجرا گفت:ما ساکن شهرستانیم و روز قبل از حادثه به تهران سفر کردیم و مهمان خانه خواهرم شدیم. آن شب دخترم با پسر 5 ساله خواهرم در ...
وحشت پدر ستاره پرسپولیس؛ می خواهند پسرم را بدزدند!
.... ستاره فراموش نشدنی پرسپولیس یکشنبه شب در تلویزیون از شکل حضورش در فوتبال سخن به میان آورد و مدعی شد قبل از اینکه بخواهد قرارداد حرفه ای ببندد، پدرش نگران بود که مبادا بخواهند او را بدزدند! قرارداد 30 هزار تومانی. اما داستان قرارداد چه بود؟ محمدخانی در این رابطه گفت: من 17 ساله بودم که به خدمت مرحوم نایب رویین دل و استاد اردشیر لارودی رسیدم. این دو بزرگوار نقش مهمی در فوتبال ...
همسر سید رضی: با 170 کیلومتر سرعت در نزدیکی داعشی ها رانندگی می کردم
فاش نیوز - من هم دو دست لباس نظامی برای خودم دوخته بودم. در جنگ تکفیری ها بار ها صدای تک تیرانداز ها را می شنیدم. گاهی در شرایطی قرار داشتم که باید مسیر 40 کیلومتری از فرودگاه تا خانه را با سرعت 170 کیلومتر رانندگی کنم. شرایط طوری بود که من هم می توانستم محافظ داشته باشم، اما حاج آقا می گفت: خانم شما هم خوش تان نمی آید کسی دائم دنبالتان باشد بعد از شهادت سید رضی برخی مسئولین آمدند برای ...
تمام اعضای بدنم فدای حضرت عباس(ع)
.... بچه ها را از پدر و مادرها جدا کردند. چشمانم نمی دید. کور شده بودم. آنقدر ترسیده بودم که فکر می کردم هر لحظه قرار است بمیرم. آرزو داشتم یک بار دیگر صدای پدر و مادرم را بشنوم. یکی دو روزی گذشته بود. چشمانم جایی را نمی دید. صدای پدرم را می شنیدم که با بغض و آه در راهروی بیمارستان فریاد می زد: شبنم، شبنم و من حتی توان یک کلمه حرف زدن نداشتم تا پدرم مرا پیدا کند. لحظه های بسیار سخت و تلخی بود ...
گفت وگوی صمیمانه با دکتر مجید کابلی جانباز 70 درصد و متخصص ژنتیک پزشکی و عضو هیئت علمی دانشکده پزشکی
.... همه چیز حتی مدارس در دزفول تعطیل شده بود من با اینکه فقط 15 سال داشتم مانند خیلی های دیگر از هم سن و سال هایم ساعت دو بعد از ظهر در مسجد امام حسن عسکری دزفول داوطلب شدیم و از آنجا برای اعزام جمع شدیم. ما در جبهه جنوب (شهرهای شوش و غرب کرخه) بودیم. در غرب کرخه روستایی به نام صالح مشطط بود که از بس در آنجا بچه های دزفول شهید شده بودند، اسم آنجا را به روستای شهدا تغییر دادند. من بیشتر ...
شیر بچه های حاج قاسم که پای وطن ایستادند
به گزارش خبرگزاری ایمنا از کرمان، بیش از 40 روز از حادثه تروریستی کرمان می گذرد و یادآوری و مرور آنچه بر زنان، کودکان و مردان در آن واقعه رخ داد، قلب آدمی را جریحه دار می کند و بیش از پیش بر جنایت عاملان حادثه و اقدام مذبوحانه و غیرانسانی آنان می افزاید. وقوع این جنایت هولناک در میان سیل جمعیت مشتاقان و زائران مزار شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی در روز سیزدهم دی و چهارمین سالگرد شهادت ...
روایتی از شهید 4 ساله حادثه تروریستی کرمان
ا من آمدم جلوی در نبودی، گرمم شد نبودی، سردم شد نبودی. می گفتم دخترم من که کلید دارم، خودم در را باز می کنم. می گفت نه، من دوست دارم خودم در را باز کنم؛ تو نباید در را باز کنی! اگر من کلید می انداختم و داخل می شدم، ناراحت می شد . یاد شب نشینی های پدر دختری اش می افتد و تلخ می خندد: شب ها که مادر، خواهر و برادرش می خوابیدند، او بیدار می ماند و می گفت بابا برای من قصه تعریف کن. با هم حر ...
دختری که شهادتش را از شهید آرمان علی وردی گرفت
. احترام پدر و مادر را هم نگه دار. بعد هم رفت دانشگاه و ساعت 8 شب به سمت کرمان حرکت کرد و خودش را به گلزار رساند. یکی از دوستانش را سر مزار فائزه دیدم و از او خواستم که از روز حادثه برایم روایت کند. او گفت: وقتی به گلزار شهدا رسیدیم، جایی ایستادیم تا شربت بخوریم. فائزه به شوخی گفت: شربت شهادت است. بچه ها خندیدند، اما فائزه درست می گفت. بعد از نوشیدن شربت متوجه شدیم که دو تا از همکلاسی های ...
شروط عجیب و جالب اولیای دم برای دو قاتل
و مرتب از خواهرش برای خرید مواد پول می گرفت که شب حادثه بر سر این موضوع درگیر شده و برادر از شدت عصبانیت، خواهرش را هل داده و مرگ او را رقم زده بود. وی پس از چند روز بازداشت شد و در بازجویی ها گفت: آن روز هرچه به خواهرم التماس کردم به من پول بدهد، زیر بار نرفت. من خمار بودم و به شدت عصبانی. آنقدر که نتوانستم خشم خودم را کنترل کنم و وقتی دیدم خواهرم حاضر به پرداخت پول نیست، او را هل ...
هزارتوی ذهن مردی که فجایع بسیاری را در زندگی اش به بار آورده است
پالستیکی حاوی وسایل بچه برگشت. محکم در زد: مارتا، مارتا! شش ماهش است، هم اسم دارد هم شناسنامه. شناسنامه اش اینجاست، پیش من، خواهش می کنم در را باز کن مارتا، نیامده بودم دخترم را بگذارم پیش تو، فقط کمک می خواهم، کمکم کن! در باز شد. شوهر مارتا، مردی چهارشانه، پشت در بود. از اندرو خواست باروبندیلش را بگذارد زمین. اندرو اطاعت کرد و شوهر چهارشانه مارتا بچه را چپاند توی بغل اندرو و بهش گفت که همیشه یک پخمە بی ...
پسر مسعود رجوی کجاست و چه سرنوشتی دارد؟
هم یک وانت بود. خلاصه راننده وانت را صدا زدم و بچه ها را جمع کردم. یک خمپاره هم جلو خودم خورد و خودم هم مجروح شدم و با این ها ما رفتیم طرف بیمارستان آبادان. در راه که می رفتیم، یکی از این بچه های تبریز همراه ما مجروح بود و دستش قطع شده بود که بچه ها با سیمی بالای دستش را بسته بودند. با همان لهجه آذری به من هی می گفت، آقا سید! تو روز قیامت شهادت بده که من آمده بودم تا شهید بشوم و خدا یک ...
پسر مسعود رجوی کجاست و چه زندگی ای دارد؟
تیر دقیقا از یک سانتی ضد گلوله، از سرشانه ابوالقاسم وارد شده و به قلبش رسید؛ همانجا افتاد و به شهادت رسید. وقتی گفت من باید بروم این بچه را بیاورم، سریع راه افتاد و دیگر اصلا فرصت نشد که بگویم تو در این شرایط نمی توانی بروی این بچه بیاوری؛ چون اینها هوشیار شده اند. به هرحال، ایشان به شهادت رسید و درگیری نیز در آنجا ادامه پیدا کرد. * یک کسی از میان اینها –شاید این برای اولین بار باشد که ...
باغ کیانوش ؛ سینمایی که بالاخره سینما شد
.... در چهره تماشاگران که دقیق می شدم رضایتی می دیدم که در قلب خودم احساسش می کردم. آن ها هم انگار سفر موفقیت آمیزی به باغ کیانوش داشتند و در پی به دست آوردن موز با بچه ها همراه شدند و پس از کلی ماجراجویی، راضی و امیدوار، سالن را ترک کردند. سه شنبه 17 بهمن ماه؛ شب جلوتر رفته است، من مانده ام با دو پایی که از نشستن بر صندلی سنگین شده اند و شکمی که از گرسنگی سروصدایش درآمده است؛ اما مشتاق ...
سفره فروشی که سفره دار شد/ شهید نعمت الله آچک زهی؛ سرباز 15 ساله حاج قاسم + فیلم
...: نعمت الله کوچک ترین بچه خانواده ما بود. برادری نداشت که با هم بازی کنند، به همین خاطر همیشه با من بازی می کرد. شبانه روز با هم بودیم و خیلی همدیگر را دوست داشتیم. اگر میوه یا خوراکی برای خودش می خرید، من را صدا می زد و می گفت بیا با بخوریم. خیلی دلم برایش می سوخت. گاهی وقت ها می گفتم کاش من هم مرد بودم و همراهت کار می کردم؛ همه سختی روی دوش توست. می گفت اشکال ندارد، من هم بزرگ می شوم، من هم مرد ...
در ولادت امام حسین (ع) و روز پاسدار چه کتاب هایی هدیه بدهیم؟
پیاده به زیارت خانه خدا رفته است. زیارت با پای پیاده، سنتی حسنه و محبوب ترین وسیله تقرب بنده به خداوند است. عشق به تو و عشق به برکات سفر به دیار تو، چنان در دل و جانمان و جد و سرور به راه انداخته است که فقط راه می رویم. هرچندگاه غافل از آن می شویم که چه بزرگانی در همین راه به نزد تو شتافته اند، تا راه بر ما هموار شده است. علمای بزرگ شیعه بار ها و بار ها پای پیاده از حرم پدرت به سوی حرم تو گام برداشته ...
زندگی نامۀ شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور منتشر شد
آزادسازی دو شهر شیعه نشین نبل و الزهرا در سوریه مجروح شد و پس از تحمل چند ماه درد و رنج مجروحیت، هفتم شهریور ماه سال 1395 به شهادت رسید. در بخشی از این کتاب اینطور می خوانیم: خدایا، اگر از من راضی نشده ای مرگ مرا نرسان. ببخش که بندۀ گنه کارت غیر از رحمتت امیدی ندارد و تو خود می دانی که هرگز از رحمتت نومید نشده ام و نخواهم شد و به همه گفته ام: چه قدر خدای مهربانی دارم. می دانی که ...
قرآن برای مردم نازل شده است و توسعه و پیشرفت با همت و تلاش مردم محقق می شود
. در همین ایام من به اتفاق همسرم سفری به شهر قم داشتیم من یک جلد قرآن خریدم که در صفحات آخر این قرآن آموزش تجوید ارائه شده بود و تجوید را من در کلاس خانم آخوندی و با این قرآن یاد گرفتم. یکسال بعد در سال 59 انجمن اسلامی پایگاه و سازمان عقیدتی سیاسی پایگاه نوژه از من خواست قرآن را در همان پایگاه تدریس کنم و آموزش دهم. روز های اول خیلی نگران بودم و ترس داشتم که نتوانم در امر آموزش قرآن موفق عمل کنم ...
قهرمانان من؛ از ماتریکس و کاکرو تا چمران
دوره ای که قیافه برایم موضوع شد، دبیرستانی بودم. قهرمانم شخصیت اوّل ماتریکس بود. یک جوان عاطل و باطل که تصادفی درگیر یک دنیای پیچیده شده و مجبور شده بود دنیای بیخود گذشته اش را ر ها کند. ماتریکس وارد دنیای جدیدی شد که باید نجاتش می داد؛ دنیایی که سلوک ویژه ای هم می طلبید. عاشق رزمی بودم. آنچه مرا مجذوب شخصیت های این چنینی می کرد، سادگی، اقتدار، تسلط و سکوت بود. خوش تیپی را هم بهش اضافه کنیم. یادم هست 18سالم بود که پول هایم را جمع کردم تا یک عینک آفتابی شبیه همانی که در ماتریکس بود، بگیرم و در آفتاب و سایه بزنم تا خفن شوم. وقتی راه می رفتم احساس می کردم زمین زیر پایم می لرزد و همه نگاهم می کنند و با انگشت نشان می دهند و می گویند: اِ اینو نگاه کن، همون ماتریکسه گاهی این قدر در نقشم فرو می رفتم که می خواستم دستم را جلویم بگیرم و زمان را نگه دارم. وقتی دبیرستانی بودم، یک اتفاق متفاوتی در مدرسه مان افتاد؛ مسئولان اعلام کردند برای یک هفته، ظهر ها کلاس ها تعطیل است و مراسم داریم. ما خوشحال از اینکه چند تا کلاس را می پیچانیم، بعد از نهار می رفتیم داخل نمازخانه می نشستیم. اسم مراسم هفته شهدا بود. مدرسه مان 65 شهید تقدیم جنگ کرده بود. این مراسم، بزرگداشت این شهدا بود. بعضی هایشان در همان زمان مدرسه شهید شده بودند. از پانزده ساله داشتیم تا بعضی ها که وارد دانشگاه شده بودند و سال های اوّل دانشجویی شان، جبهه رفته بودند. خلاصه همه جور شهید داشتیم. مثلاً، سه تا از شهدا را منافقین در خانه هایشان به شهادت رسانده بودند. بین این شهدا پنج تا شهید خیلی معروف و اثر گذار بودند. از بچه های نخبه شریف بودند و اگر اشتباه نکنم در والفجر 8 به شهادت رسیده بودند. بین همه شهدا، شهید بلورچی را هنوز یادم هست. چهره اش، کلامش، اقتدارش و جذبه اش. یک فیلم از جلسه هفتگی شان برایمان گذاشتند. اوّل بچه ها داشتند شوخی می کردند و مسخره بازی درمی آوردند. شهید بلورچی که صحبتش را شروع کرد، همه ساکت شدند. دست یا پایش مجروح بود. ماجرای مجروحیت اش را که تعریف می کرد، تمام مدت سرش پایین بود. با آرامش و اقتداری سخن می گفت که همه را شیفته خودش کرده بود. می گفت: زمانی که صدای سوت انفجار رو شنیدم، ندایی آمد که می خوای بری یا بمونی. لحظه ای درگیر شدم که خب من یه سری کار ها دارم و تکلیفم اینه که خدمت کنم و ... در همین حین به زمین افتادم و مجروح شدم. کسانی که می روند، انتخاب کردند. باید حواسمون باشه اگه انتخاب نکرده باشیم و آماده نباشیم ما رو نمی برند. بعدش هم یکی از بچه ها برای یکی از همکلاسی های شهیدشان روضه خواند. شهید بلورچی کسی بود که دفترچه محاسبه نفس داشت. همیشه شخصیتش برایم موضوع بود. یک شهید دیگر هم، مرا خیلی درگیر کرد. این یکی را مدیون حضرت عبدالعظیم حسنی هستم. مدت ها بود که می گفتم برای اینکه خدا مرا ببخشد، باید یک بار خودم پیاده بروم شاه عبدالعظیم. نمی دانم در آن عالم نوجوانانه خودم چه فکر می کردم، ولی عالم ساده و قشنگی بود. الآن دیگر گمش کرده ام. یک روز بالأخره عزمم را جزم کردم و پیاده راه افتادم. برای مسیر طولانی ام، کتابی برداشتم که بیکار نباشم. کتاب نیمه پنهان ماه، چمران از نگاه همسرش غاده. آنجا من غرق شدم. احساس کردم، این هدیه حضرت عبدالعظیم حسنی بود به من یا شایدم خود خدا. بالاخره همه این لحظات گذشت وقتی وارد عالم هنر شدم. در مدرسه، من معروف بودم به فیلم بینی، ولی واقعیتش را بخواهید نصف فیلم هایی که برای بچه ها تعریف می کردم، هنوز به ایران نیامده بود و من از روزنامه ها و مجله ها داستانش را می خواندم و برای بچه ها تعریف می کردم. دوستانم هم می گفتند: چقدر خفنه! همه فیلم ها را هنوز روی پرده هست، دیده همین برچسب ها باعث شد جدی جدی وارد عالم سینما و فیلم سازی شوم. دوست داشتم یک فیلمِ اثرگذار مثل ماتریکس بسازم؛ اما همه چیز جور دیگری پیش رفت. بچه های برگزاریِ مراسم هفته شهدا گفتند: تو که بلدی فیلم بسازی بیا برای این برنامه فیلم بساز. منم خیلی جدی نگرفتم، ولی گفتم مرامی هم که شده، برای رفیق هایم و به خصوص شیخ که بزرگ دوره مان و البته مسئول هفته شهدا بود یک فیلم بسازم. فیلم که تمام شد بچه ها گفتند: بیا برای هفته مهدویت فیلم بساز. بعد هم برای سفر های جهادی و دوباره هفته شهدا .... دیگر نتوانستم فیلم ساختن با این موضوعات را ر ها کنم. قهرمانانی که من در بچگی انتخاب کردم، جالب و جذاب بودند، اما زورشان خیلی کم و قدشان خیلی کوتاه بود. به اندازه یک ربع، یک ساعت یا نهایت چند ساعت من را سحر می کردند، ولی بعدش هیچ. در اواخر نوجوانی این قدر سرم شلوغ شد که دیگر وقتی برای بازی فوتبال هم نداشتم، چه رسد به دیدنِ تکنیک های نمایشی فوتبالیست ها. عینک آفتابی ماتریکسی هم که گرفته بودم گم شد. خیلی از قهرمان های دیگر هم که عکسشان را روی دیوار اتاقم یا دفترهایم چسبانده بودم، پاره و تمام شدند اما قهرمان های هفته شهدا من را انتخاب کردند؛ من را وارد دنیاهایی کردند که اصلاً تصورش را هم نمی کردم. قهرمان های هفته شهدا خیلی زورشان زیاد بود. بعد از چند سال سفری به لبنان برایم پیش آمد. یک قهرمان قوی دیگر سروکله اش پیدا شد؛ مصطفی چمران او قهرمانی برای تمام آدم ها و خودِ من بود. این بار واقعاً غرقش شدم؛ غرق زندگی پرماجرایش در آمریکا، لبنان و کردستان. درباره او مستند ساختم و به نیتش کارهای زیادی انجام دادم. آرزو می کنم قهرمان های پر زور و قدبلند، شما را برای دوستی انتخاب کنند ... یادداشت: احمدرضا اعلایی، کارشناس تربیتی قهرمانانی که من در بچگی انتخاب کردم، جالب و جذاب بودند، اما زورشان خیلی کم و قدشان خیلی کوتاه بود. به اندازه یک ربع، یک ساعت یا نهایت چند ساعت من را سحر می کردند، ولی بعدش هیچ. ...
ما مانده ایم و سنگ های سرد
زرگ نوشته بودند: کاپشن صورتی با گوشواره قلبی. همه چیز روزی حلال است فصل گیلاس شده است. پیمان از میوه فروشی دوستش قدری گیلاس برمی دارد. تعارف های رفاقتی، حساب و کتاب را به روز دیگری موکول می کند. عصر در خانه فاطمه ناگهان یادش می آید: راستی! تو که کارت نکشیدی! پیمان جواب می دهد که: با طرف دوست هستم ناسلامتی ! بعداً حساب می کنم. فاطمه ما طاقت نمی آورد خودش و بچه ها گیلاس های ح ...
ملتِ شهادت؛ روایتی کوتاه از همصحبتی با خانواده شهدای حادثه تروریستی کرمان
...> معین لشکری ادامه می دهد: شب قبل برایش جشن روز زن گرفتم و کادو هم دادم، خیلی مظلوم و دست به خیر بود و می گفت هر چه خرج کنی خدا جایگزین می کند؛ در مدتی که با هم زندگی کردیم هیچگاه صدای او را به بلندی نشنیدم؛ اصلاً دنبال پرخاشگری و این داستان ها نبود. وی با اشاره به خاطره آخرین سفر خانوادگی که چند هفته قبل از حادثه و در بندرعباس بود؛ می گوید: والدین او با اما در سفر بودند، خودروهای ...
سینمایی ها به اهالی تئاتر کار نمی دهند!/ بازی در نقش "احمد" مسئولیت سنگینی روی دوشم گذاشت
تینو صالحی در حاشیه برگزاری جشنواره فیلم فجر در گفتگو با خبرفوری گفت: بازی در نقش شهید کاظمی کار سختی بود و به دلیل همین سختی و چالش هایی که همراهش بود، ایفای آن را دوست داشتم. در واقع بازی کردن در نقش چنین شخصیتی به عنوان اولین نقش آفرینی برای من در سینما هم پراسترس بود، هم مسئولیت بار و هم اینکه مرا دچار نوعی سردرگمی نمود از این جهت که آیا می توانم در کالبد چنین شخصیتی درست ظاهر شوم و یا آیا از ...
مدیر بانک هم شهید می شود!
؛ پنج سالِ تمام! و همیشه با نَفس اش در محاسبه بود. آقا محمد استکان چای را تعارف می دهد: شب تا روز و روز تا شب کار می کرد. خدمت می کرد. کم نمی گذاشت و فقط یه حقوق معمولی می گرفت. اما همیشه به مامان می گفت: حقوقم حلاله؟! یکی از نیروهای خدمات بعد از شهادت بابا برامون تعریف کرد که روزای اول خیلی براش سخت بوده جلو مدیرا و کارمندا خم و راست بشه و چایی بزاره. می گفت اما فقط یه نفر بود که هواشو داشته. می ...
ماجرای قرارداد 30 هزار تومانی بهترین بازیکن تاریخ پرسپولیس / عکس
پرسپولیس یکشنبه شب در تلویزیون از شکل حضورش در فوتبال سخن به میان آورد و مدعی شد قبل از اینکه بخواهد قرارداد حرفه ای ببندد، پدرش نگران بود که مبادا بخواهند او را بدزدند! قرارداد 30 هزار تومانی اما داستان قرارداد چه بود؟ محمدخانی در این رابطه گفت: من 17 ساله بودم که به خدمت مرحوم نایب رویین دل و استاد اردشیر لارودی رسیدم. این دو بزرگوار نقش مهمی در فوتبال من ایفا کردند. به من رقم ...
برای تربیت فرزندت به جای داد زدن این کارها رو بکن
آماده شان می کند و باعث می شود وقتی زمان انجام آن کار می رسد، بیشتر گوش کنند. امر و نهی نکنید به جای گفتن “شما باید اسباب بازی های تان را جمع کنید”، می توانید بگویید “بیا اسباب بازی های مان را جمع کنیم”. دفعه بعد که از فرزندان تان می خواهید کاری انجام دهند، سعی کنید ضمایری مثل “تو” و “مال تو”را با ضمایری مثل “ما” و “مال ما” جایگزین کنید. حتی می توانید با تبدیل ...
بند جنجالی قرارداد باهویی تایید شد/در ایران نه جنگ دیدم نه برخورد بد
تیم ملی هم رسیدم و کنار زلاتان و دیگر بازیکنان بزرگ سوئد برای تیم ملی بازی می کردم. در بوندسلیگا و هامبورگ بودم برای الاهلی عربستان بازی کردم و الان هم در بهترین تیم ایران و پرطرفدارترین تیم آسیا بازی می کنم. در بدو حضورم متاسفانه به کرونا مبتلا شدم و چندین روز در قرنطینه بودم و بدنم به شدت تحلیل رفت. بعد هم که به تیم اضافه شدم پرسپولیس در کوران تمرینات فشرده بود و من درگیر تمرینات سنگین بدنسازی و ...
چرا امام حسین (ع) کشتی نجات است؟ / آیا اطلاق کلمه ثارالله ریشه قرآنی دارد؟ / بیانات رهبر انقلاب در مورد ...
و به یاری حسین علیه السلام می شتافت حسین علیه السلام کشته نمی شد زیرا یک مجموعه مرکب از افراد است و همانگونه که در یک شب 30 نفر به سپاه امام حسین علیه السلام پیوستند اگر هزار نفر 4 هزار نفر 5 هزار نفر جمع می شدند و به امام حسین علیه السلام می پیوستند این فاجعه پیش نمی آمد؛ بنابراین امام حسین علیه السلام با شهادت خود در واقع ذره بینی در برابر چشمان مردم قرارداد و آنان را از مسئولیت و نتیجه ...
از بازی کردن در کارهای خودم لذت می برم
می کنم، یعنی طبیعتاً یکسری کارهایی را که در طول یک سال پیشنهاد می شود خیلی دوست ندارم، نکته آخر اینکه من بعد از بچه ام و خانواده ام، عاشق تئاترم و همیشه گفته ام می دانم یک روزی روی صحنه تئاتر می روم آن دنیا. تئاتر برای من یکجور عشق است؛ یک رسالت و طبیعتاً خیلی وقتها هم کار تصویر به من پیشنهاد شده که به خاطر تئاتری که در حال اجرا داشتم یا قرار بوده بازی کنم برای کسی یا خودم می نوشتم، انجام ندادم ...
ماجرای پیش بینی بیرانوند و بزن بریم سردار که به بن بست خورد
آلزایمر نگیرد و همچنان خودش باشد. همان گلر ساده و صادق گذشته که هرگاه با تو هم صحبت می شود صمیمتش به اندازه یک دوست چندین ساله است. یکی از مهارت های او پیش بینی است. در 2019 هم وقتی جام شروع نشده بود سراغش رفتم و گفتم قهرمان می شویم؟ گفت: ژاپن...ژاپن... ژاپن؛ اذیتمان می کند. سه بار ژاپن را گفت و پیش بینی اش چقدر درست بود چرا که تیم ملی سه گل از سامورایی ها در نیمه نهایی جام 2019 آسیا خورد و ...