دستبرد اینترنتی جوان 18ساله از مادر
سایر منابع:
سایر خبرها
رهایی از چوبه دار/ قرآن ناجی یک اعدامی
گوشه دیگر قاچاقچیان مواد مخدر نشسته اند، زجرکُشم می کرد، داشتم خفه می شدم و ذره ذره آب شدنم را به چشم می دیدم. اولین نماز ِ حبس چند هفته ای گذشت و من متوجه نمازخانه زندان شدم، انگار امیدی برای منی که همه چیزم را باخته بود، ایجاد شده بود، تصمیم گرفتم تا لحظه اعدام در نمازخانه بمانم، هیچ وقت اولین نماز حبسم را از یاد نمی برم، نمازی که به خاطر یک بنر نصب شده در نمازخانه زندان در من ...
به دنبال راه هایی هستم که به زندگی ام برای همیشه پایان دهم
، نحوه برخورد پدر و مادرم با من متفاوت شده بود. پدرم مرا مجبور می کرد که با تحریک برادرم، در خانه دست به دزدی بزنم و یا منزل و وسایل مادرم را آتش بزنم. در گذر بحران هویت و بلوغ و تغییرات ناشی از آن بودم و فشار تحصیلی و روانی و جسمی برایم آزاردهنده شده بود. گروه همسالانم مرا تشویق به خودکشی می کردند تا از این طریق والدینم را بترسانم. اکثر مواقع تفکر خودکشی به من هجوم می آورد. ...
عوارض روانی جانکاه کرونا؛ بحران سوگ و فقدان! روایت های واقعی از بحران سوگ خانواده قربانیان کرونا
بابا است، ارواح دوست، آشنا و فامیل هم با من حرف می زدند. حتی دیگر فکر می کردم گل و گیاه هم در حال صحبت با من هستند. من هم همین ها را به مادرم می گفتم و او هر روز نگران تر می شد. او به اینجا که می رسد خنده تلخی می کند و ادامه می دهد: ارتباط من با دنیای واقع کاملا قطع شده بود. برخی به من می گفتند مدیوم هستی. اما خانواده ام جلویم ایستادند و گفتند این ذهن توست که با تو حرف می زند. بعد هم تحت ...
میانجی گری شهید ابراهیم هادی برای استجابت دعای یک زن توسط شهید مدافع حرم
است چند دقیقه ای خصوصی با من صحبت کند. او تعریف کرد: همسرم به مواد مخدر اعتیاد داشت تا حدی که چاقو گذاشته بود زیر گلوی بچه ها و می خواست آن ها را بکشد، خیلی درمانده بودم، تا اینکه یکی پیشنهاد داد متوسل به شهدا شوم، متوسل شدم به شهید ابراهیم هادی، چندباری به بهشت زهرا (س) رفتم و درددل کردم تا مشکلم را حل کنند، شبی خواب شهید هادی را دیدم، اسمم را صدا کرد و گفت پرونده شما را به شهید ابوالف ...
زنبیل خالی من برای مقابله با کرونا
همت گروهی از متخصصان آن وزارت منتشر کرده، راهنمای من شد. جزوه ای حاوی راه حل هایی متعدد برای پیشگیری و مقابله با کرونا، آن هم راه حل هایی به دور از این دارو ها و روش های شیمیایی لعنتی! همه طبیعی، همه پاک، همه سالم و گیاهی! امروز هم از اول صبح زنبیل بازنشستگی در دست در حال تهیه تک تک مواد رازآمیز داخل جزوه بودم؛ موادی که من حتی از وجودشان اطلاع نداشتم و تازه، متأسفانه پیدا هم نمی شدند ...
جولان مجرمان کوچک در فضای مجازی/یک کلیک تا زندگی لاکچری با حساب مردم
اینکه روزی از طریق یکی از دوستانم راز و رمز هک کردن شماره کارتهای عابربانک را آموختم. کنجکاو بودم یک بار همین کار را انجام بدهم به همین دلیل شماره کارت بانکی یارانه مادرم را هک کردم و مقداری از پولهایش را برداشتم. ولی مادرم به پلیس شکایت کرد و من لو رفتم. مادرم وقتی فهمید کار من است، رضایت داد ولی دیگر این کار را یاد گرفته بودم. یک بار دیگر هم به همین جرم دستگیر شدم. حالا هم بار سوم است که در ...
مرگ چطوریه؟ روایت جالب 6 انسانی که بعد مرگ زنده شدند
مرگ چطوریه؟ روایت جالب 6 انسانی که بعد مرگ زنده شدند تا به حال به این فکر کرده اید که اولین دقایق و لحظات پس از مرگ چه می شود ؟ فرد چه می بیند و چه می شنود ؟ کجا و چطور می رود ؟ حرفهای جالب 6 فردی که زنده شدن بعد مرگ
این روزها جمع آوری زباله دل شیر می خواهد!
اطلاع نداشتم و به محض اینکه متوجه این موضوع شدم اشکم سرازیر شد. او معتقد است که محدوده نظافتی خود را به خوبی تمیز می کرده و همین موضوع دلیل انتخاب او به عنوان پاکبان نمونه است و در این باره ادامه می دهد: من حوزه نظافتی خودم را خیلی خوب تمیز می کنم. به طوری که بیشتر کاسبان یا اهالی که من را می شناسند همیشه از من تعریف و تمجید می کنند و می گویند کارت حرف ندارد و عالی است. 3 شیفت ...
روایت همسرانه فرمانده شهید حزب الله؛ از انصار الخمینی لبنان تا دسته گل ایرانی شهید وهب
. من به خاطر شرایط محیطی در آنجا با تفکر وهابیت درس خوانده بزرگ شدم. زمانی که به لبنان بازگشتم تفکر و عقیده شیعه را قبول نداشتم. شهید وهب به صورت غیرمستقیم مدرّس من بود و برای آموزش این مکتب به من تلاش می کرد، در واقع من شیعه بودم اما به دلیل حضور در عربستان و تحصیل در مدارس آن با تفکر وهابیت رشد کردم. زمانی که از عربستان بازگشتم 18ساله بودم و توسط شهید وهب تشیع را آموختم. این آموزش های همسرم تا ...
گارد امنیت داخلی فیات ادواردو آنیلی را زیر نظر داشت
من که حتی شنبه ها کار می کردم گفتم به او بگویید فردا بیاید سفارت تا با هم ملاقات کنیم.ادواردو به او پاسخ داد بود که به قدیری بگویید “خدا هر در بسته ای را می گشاید”. من هم گفتم در را بازکنید تا داخل بیاید و خودم به دیدن او رفتم.او خود را ادواردو آنیلی معرفی کرد. من تنها نامی که آنیلی شنیده بودم نام پدر او بود و از فرزندان و بستگان او خبر نداشتم. بدون اینکه انتظار پاسخ مثبت از او داشته باشم پرسیدم ...
سرقت های خانم سیاهی لشکر در بیمارستان های پایتخت
سرکشید و دومی را به من داد. با اصرار او لیوان را گرفتم اما دقایقی بعد از خوردن آبمیوه دچار سرگیجه شدم و از هوش رفتم. چشمانم را که باز کردم روی نیمکت بودم. حدود 7ساعتی بیهوش بودم و چون روی صندلی خوابیده بودم کسی شک نکرده بود. آنجا بود که متوجه شدم آن زن همه طلا و جواهراتم را که حدود 40میلیون تومان ارزش داشت به همراه 20میلیون تومان پول نقد را که داخل کیفم بود سرقت کرده است. شکایت های سریالی ...
سرقت های سریالی نقش سیاهی لشکر از همراهان بیماران
نشستم و از طریق پزشکان و پرستاران جویای احوال مادرم بودم و دوباره عصر به خانه مان برمی گشتم. وی ادامه داد: امروز مثل همیشه به بیمارستان آمدم و روی نیمکتی داخل محوطه نشسته بودم که زنی حدوداً 45 ساله در حالی که پاکت آبمیوه بزرگی همراه چند لیوان یک بار مصرف در دست داشت، کنارم نشست. زن ناشناس خودش را فرشته معرفی کرد و گفت وضع مالی خوبی دارد و مدتی است به بیمارستان ها سرکشی می کند و به بیماران ...
کارنامه یک ستاره
پس از کشف این لذت قریبیان مانند بسیاری از همسن و سالانش با پول توجیبی مختصرش به تماشای آثار جدید می رفت. او دراین باره گفته است: ما در خیابان ری بازارچه نواب زندگی می کردیم. در کوچه با هم بازی می کردیم، با هم نانوایی می رفتیم و کلا صبح تا شب با هم بودیم. یک سینما توی محله مان بود به نام دماوند. یک قران یک قران پول جمع می کردیم می شد شش ریال؛ بلافاصله می رفتیم سینما. سینما شش ریالی بود و 10 ریالی. هیچ موقع نمی توانستیم 10 ریالی برویم چون پول مان نمی رسید. دقیقا مثل قضیه فیلم سینما پارادیزو. با این تفاوت که سینما دماوند یک چ ...
دختر 18 ساله: زن همسایه با حرفهایش مرا اغفال کرد
داری کنم و به امر و نهی های شوهرم گوش بدهم. او می گفت باید کار کنیم و با اجاره یک منزل مجردی به دنبال کسب درآمد باشیم . با آن که می دانستم از هدفم دور شده ام اما با نظرش مخالفتی نمی کردم و به نصیحت های مادر و ناپدری ام گوش نمی دادم. بالاخره تصمیم به ترک منزل گرفتم که مادرم متوجه ماجرا شد و تلاش کرد مرا از این کار باز دارد. من هم با آن ها درگیر شدم و با پلیس 110 تماس گرفتم اما امروز که سرگذشت ...
مشکل این سرزمین کتاب نخواندن است
مدرسه جوابگوی ذهن پرسؤالم نبود و با کتابخانه حرم مطهر آشنا شدم. از آن به بعد هر روز صبح سوار اتوبوس می شدم به کتابخانه حرم مطهر می رفتم و تا شب کتاب می خواندم و با اتوبوس به منزل برمی گشتم. کم کم تصمیم گرفتم که کتاب ها را برای خودم داشته باشم، اما درآمد خانواده کم بود و کفاف هزینه های عادی خانواده هفت نفره را نمی داد تا بتوانند برای ما کتاب بخرند. سالی که در رشته تجربی تحصیل می کردم و ...
به مناسبت چهاردهمین سالگرد پرواز ابدی شهید، سرتیپ دوم خلبان رسول عابدیان وقتی عاشق پرواز تا ملکوت می رود
هم می رفتیم، تعدادی تقویم جیبی و خودکار می گرفتیم، داخل هر کدام از تقویم ها مقداری پول می گذاشت و آنها را به سربازها می داد. پسر در راه پدر من از سوم دبستان تصمیم گرفتم بروم ارتش. مادرم خیلی مخالفت می کرد. می گفت من نمی خواهم تو را در این لباس ببینم، ولی من مصمم بودم که وارد ارتش شوم، برای همین هم با همکاران پدرم صحبت کردم و آنها را واسطه قرار دادم، آنها هم با مادرم تماس ...
روی پیشانی ام نوشتند تیم نگهدار
... کودکی شما چطور گذشت؟ کودکی بسیار ساده ای داشتم و حرف پدر و مادرم حرف خداوند بود و احترام بسیار زیادی برای آنها قائل بودم. فوتبال را از کجا آغاز کردید؟ همانند، هم سن و سال های خودم از کودکی و زمین خاکی چرخاب خیابان فردوسی پا به توپ شدم و تمرین می کردم تا به تیم سپاهان (شاهین) جذب شدم. با توجه به استعداد خوبی که داشتم از 16 سالگی جذب تیم بزرگسالان شاهین شد ...
بخوانید، حتی اگر کرونا ندارید
به گزارش شفاف ، از آنروز تاکنون مراجع علمی بارها اعلام کرده اند که با ویروسی ناشناخته مواجه هستیم که نمی توان به راحتی رفتارش را پیش بینی کرد و اتفاقا شاید این درست ترین توصیف از کرونا باشد چراکه هنوز بعد از گذشت بیش از پنج ماه همچنان با ناشناخته هایی از این ویروس مواجه می شویم که هیچگاه تصوری از آن وجود نداشت. یک نفر می گوید، بینایی ام را از دست دادم، یک نفر می گوید حس چشایی نداشتم ...
داستان های کوتاه بلند در مورد مهر و محبت و فداکاری مادر
کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول ...
گفت وگو با کارآفرین نمونه روستایی که آموزش قالی بافی را به تولید گره زد
کارگاه را می خراشد. نسرین برای پیدا کردن مسیری که حالا در آن قرار دارد به رشته های دیگری هم ناخنک زد، اما قلاب علاقه اش به آن ها گیر نکرد و در نهایت، تصمیم گرفت در بازاری که از فرش های ماشینی بی روح پر شده است، فرش های دستباف را احیا کند. مدتی مدیرفروش یک شرکت بدلیجات بودم. در تبریز که دانشجو بودم، تدریس خصوصی می کردم و خرج خودم را درمی آوردم. بعد از آن به مشهد برگشتم و درسم را برای ...
دستبرد اینترنتی جوان 18ساله از مادر
فراهم بود و به این ترتیب بعد از مدت کوتاهی به مواد مخدر سنتی اعتیاد پیدا کردم بعد از گذشت چند سال ناپدری ام مادرم را ترک کرد و رفت من نیز که تازه دیپلم گرفته بودم و خودم را برای کنکور سراسری آماده می کردم می خواستم ارتباط با دوستانم را کمتر کنم اما برای تهیه مواد مخدر باید آن ها را ملاقات می کردم.بعد از مدتی دیگر هزینه های تهیه مواد را نداشتم وقتی مطلع شدم که صاحبخانه پول رهن خانه را به حساب مادرم ...
لهجه "جناب خان" از کجا آمد؟
کازرونی هستند بحرانی یعنی منسوب به دو دریا و به نظر می آید از بحرین آمده اند و در ایران پخش شدند. خودم به واسطه شغل پدرم در بهشهر مازندران متولد شدم و شناسنامه ام صادره از شیراز است و در شیراز هم بزرگ شدم. او درباره اینکه با وجود جنوبی نبودن چگونه بر لهجه جنوبی به این زیبایی تسلط یافته است؟ توضیح داد: اولین رفیق زندگی ام آبادانی بود و من بیشتر از اینکه کازرونی و شیرازی شنیده باشم ...
وقتی مهری چمدانش را بست
را راه انداختم. روزگار می چرخید و تازه داشت کارم روی غلطک می افتاد که دوسه تا دوست ناباب دور و برم را گرفتند. آن روز برای تفریح به کوه رفته بودیم که مواد را تعارفم کردند. بیست و هفت هشت ساله بودم آن موقع. گفتم نه، اما اصرار کردند که بکش وبالاخره تسلیم شدم. حال عجیبی داشت مصرفِ اولین بار. بعد از آن، مواد جزء تفریحات ثابتم شد. با دوستانم که بیرون می رفتم بدون تعارف می نشستم پای ...
داستان بهترین جشن تولد
اندوهگین شد. بعد گفت: تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم. باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم.. ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود. روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم. بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد ...
اعتیاد عامل مرگ تدریجی بنیان خانواده / خشتی برای دیوار کج
دستانش را به قصد کشت به گردنم حلقه زد. وصیت های گریه آلود مادرم جای نصیحت هایش را گرفته بود این بانوی بدسرپرست اذعان داشت: با اینکه 5 سال بیشتر نداشتم اما هنوز خونی که چشمان پدرم را گرفته بود یادم هست و بعد سیاهی مطلقی که همه جا را فرا گرفت؛ وقتی دوباره چشمانم را باز کردم صورت مادرم که آمیخته با خون و اشک شده بود رو به رویم ظاهر شد، مادر بینوایم صورتم را میان دستانش گرفته بود و ...
توهم تا کجا پیش می رود /توهم نگهداری از عشق با دست به دامان شدن رمل و اسطرلاب
یا مخفیانه به شوهرش می خوراند و داخل غذایش می ریخت. هیچ وقت هم بچه دار نشد. مادرم که می خواست همیشه برای پدرم جوان بماند و هیچ کس به چشم پدرم نیاید، از احمد آقا دارو می گرفت و بقیهٔ فامیل هم هر کدام به نوعی علاج دردشان را در دستان احمد آقا می دیدند. حتی من یادم می آید که یک بار از مادرم خواهش کردم یک دارو برای بالاتر شدن نمرهٔ امتحاناتم از بقیهٔ بچه های فامیل از احمد آقا بگیرد. تمام شب ...
نظر همسر شهید خداکرم درباره نحوه شهادتش/حکایت سرداری که به زابل رفت و برنگشت
برای سرکشی به آن مناطق می رفتند. وقتی به منزل برگشت از خانه به سرهنگ رشیدی فرمانده زابل زنگ زد و گفت شنیدم قسمتی از خندق را پر کرده اند و تردد قاچاقچی ها سهل شده است، شما چیکار می کنید که من در اینجا شنیدم از آن مکان عبور می کنند ، حاجی هیچ وقت نمی گفت چه زمانی می خواهد برای سرکشی به آنجا برود معمولاً سرزده می رفت، بعد از کمی صحبت با سرهنگ رشیدی گفت من میهمان هایم شنبه می روند و یکشنبه آنجا خواهم ...
روایتی از مددجویان کارآفرین کردستانی/ از ورشکستگی تا راه اندازی کارگاه تولیدی
، حاصل چندین سال تلاش در اصفهان، ماشین، خانه و غیره بود همه آنچه را که به سختی و تلاش به دست آورده بودم، به خاطر عدم مدیریت مناسب به باد دادم. پول و حرفه برای راه اندازی واحد تولیدی داشتم اما از مدیریت مناسب غافل شدم، سفارش کار کم نبود اما راه اندازی واحد تولیدی در منطقه حاشیه که ساکنانش از سطح درآمدی و اقتصادی پایینی برخوردار بودند اشتباهی بود که مرتکب آن شدم و همین سبب ورشکستگی در ...
روایت های شنیدنی از جبهه/ درجات من بیشتر است یا یک سردار؟!
...، تو هم سرداری می شدی! این حرف دلم را فقط خودم می دانستم، شب در عالم خواب دیدم خانواده در اتاق نشسته بودیم، ناگهان صدای محمدحسن آمد، مرا صدا زد، آمدم روی سکو، دیدمش با یک لباس نظامی شیک و کلی آرم و درجه نظامی ! ابهتش مرا گرفت، گفت: مادر جان! حالا خوب ببین درجات من بیشتر است یا یک سردار؟! وقتی با این هیبت و درجه دیدمش داشتم بال در می آوردم، گفتم یک لحظه صبر کن برم بابا را صدا کنم ...