سایر خبرها
عشق گاهی بی تصویر در می زند!
برادرهایم و مادرم به کسی شرایط رضا را توضیح ندادم. چون من انتخابم رو کرده بودم و می ترسیدم کسی حرفی بزنه و من از دست اقوام و خواهر و برادرهای خودم دلگیر بشم. برای مراسم عقد هم فقط همین یک برادرم و مادرم را دعوت کردم. به باقی اقوام گفته بودم رضا معلولیت دارد اما جزئیات را توضیح نداده بودم اما بعدها که خواهر و برادرهایم به خانه مان آمدند و دیدند رضا چقدر خوش صحبت است مهرش به دلشان نشست. رضا خیلی خوش اخلاق ...
آن زن مرا به عقد شوهر خودش درآورد تا از من سوء استفاده کند/ دیگر گول نمی خورم و حقم را تا ریال آخر می ...
که به خاطر شرایط خاص پدرم، می توانم از تسهیلات بانکی استفاده کنم با چرب زبانی گفت: شما به خاطر همین شرایط می توانید وام بانکی خوبی بگیرید. با این ادعا، من هم که جا و مکانی نداشتم به بهزیستی رفتم و مدتی را به همراه دخترم در آن جا ماندم ولی هنوز زمان زیادی از سپردن مدارکم برای گرفتن وام نگذشته بود که آن زن مرا اغفال کرد و مدعی شد اگر وام می خواهی بیا تو را به عقد همسرم دربیاورم که ما نیز از این ...
فرازهایی از وصیت نامه شهید محرمعلی نیکوکار
؛ چون به گفته خداوند لبیک گفته اید. ای پدر صبر پیشه کن و برای عبادت و نماز برای ذکر خدا به پادار. خدا یارو یاور صابران است. حضرت علی (ع) فرمود: بنابراین جنگ موقعی ضرورت قانونی پیدا می کند و تکلیف و وظیفه شرعی است که تخلف از آن مبارزه با مشیت خداوندی می باشد. در ضمن خدا به شما یک امانتی داده است اگر خواست او را پس بگیرد، شما باید از او ناراحت باشید. آیا این درست است آن هم درراه ...
آیا مصطفی چمران متعلق به نهضت آزادی است؟
صدر هرگز به ایران باز نگشت و قریب به 20 سال از ایران و نهضت آزادی دور شده بود... بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بود که چمران به شوق دیدار حضرت امام(ره)(نه به قصد تجدید دیدار با مهندس بازرگان و اعضای نهضت آزادی!) به طور موقت به ایران آمد، ولی بعد از دیدار با حضرت امام چنان شیفته ایشان شد که همه تشکیلات و برنامه هایش در لبنان را رها کرده و برای همیشه در ایران اسلامی ماندگار شد. خانم غاده چمران ...
محمد تا لحظه شهادت همراه چمران بود
.... کمی که بزرگ تر شد م و به سن ازد واج رسید م محمد آقا به خواستگاری ام آمد. سال 1350 بود که عقد کرد یم و سال 1351 رفتیم سر خانه و زند گی مان. د و سال د ر امام زاد ه حسن (ع) بود یم و بعد رفتیم خیابان جیحون. د ر همان خانه خیابان جیحون بود یم که محمد آقا خرد اد سال 1360 به شهاد ت رسید. پس وقتی شهید به خواستگاری تان آمد شما و خانواد ه تان ایشان را به عنوان یک جوان مذهبی پذیرفته بود ید؟ بله ...
دیدار مهندس محمدی مدیرعامل شرکت فولاد اکسین خوزستان با مادر شهدای فرجوانی
احمدیان ادامه داد: در بهشت زهرا بودم که خبر شهادت ابراهیم را شنیدم، یک دفعه از جایم بلند شدم، دست و پام را گم کردم و نمی دانستم چکار کنم. هی گفتم الهی شکر، الحمدلله رب العالمین، هی خودم به خودم دلداری می دادم که فقط به خانه برسم. با حاج آقا به سردخانه رفتیم. در که باز شد، اصلاً بدون اینکه این ور و آن ور را نگاه کنم، گفتم آن از آخری دومی بچۀ من است. اصلاً نمی دانستم که سر ندارد. دست کردم زیر شانه اش ...
چمران، چریکی ترین نظامی و عاشق ترین عارف بود/وزیری که به وزارتخانه نرفت، تنها نماینده ای که بر روی صندلی ...
های سپاه به دهلاویه حمله کردند تا دهلاویه را از دست عراقی ها آزاد کنند اما نتوانستند و عده زیادی از بچه ها شهید شدند. پیکرهای شهدا هم در دهلاویه جا ماند. اینجا بود که به ستاد جنگ های نامنظم ماموریت داده شد با انجام عملیاتی شهدا را از دهلاویه بیرون بیاورند. 31خرداد سال 60 ، وداع با چمران چند روز بعد دقیقا روز 31 خرداد دکتر مثل همیشه با محافظش سوار بر تریلر آمد با ما احوالپرسی ...
از حکایت عاشقی و ازدواج شهید چمران چه می دانید؟
؛ مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود، نگاه کردم گفتم: من این را دیده ام. مصطفی گفت: همه تابلوها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟ گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد. توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع؟ چرا شمع؟ من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت. گفتم: نمی دانم. این شمع، این نور، انگار در وجود من هست، من فکر نمی کردم کسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به ...
آقای مهندس، شما باید سرو سامان بگیرید!
دانشجویی هرازگاهی توی بحث های ازدواج بچه ها هم سرک می کشیدم چون با بچه های انجمن اسلامی دانشگاه امیرکبیر ارتباط داشتم و کارمند آن جا هم شده بودم. بچه ها با من راحت تر بودند، مثلاً یک نفر که دختر خانمی را می خواست، می آمد به من می گفت: تا من با آن دختر صحبت کنم یا اگر خودم مورد مناسبی برای کسی می دیدم، معرفی می کردم. اتفاقاً چون آقای شهریاری دانشگاه امیرکبیر بود و من هم از ایشان بزرگ تر بودم، ...
دکتر شگفت انگیز
آماده کردم که منتقل می شویم تهران و تا مدتی راحت شویم. شب به مصطفی گفتم می رویم؟ خندید و گفت: نمی روم. من اگر بروم تهران، روحیه بچه ها ضعیف می شود. اگر نمی توانم در خط بجنگم لااقل اینجا باشم. در سختی هایشان شریک باشم . غاده در همان ایام مجروحیت چمران از بیان احساساتش دست برنمی داشت و دوست داشت تا به هر شکل ممکن چمران را از میدان جنگ خارج کند. به او گفت: مصطفی تو مال منی. و او پاسخ داد: هر ...
شهید چمران مرد جنگی و یک عارف به تمام معنا بود
بچه های فقیر و مظلوم الان جزء فرماندهان بزرگ گروه مقاومت حزب الله هستند. رزمنده هشت سال دفاع مقدس و برادر شهید عنوان کرد: غاده جابر همسر لبنانی شهید چمران قبل از ازدواج بی حجاب بود به خاطر همین بچه های حزب الله اعتراض می کردند ولی شهید چمران به خاطر رضای خدا و با رعایت همه جوانب مشکل را حل کرد و یک روزی به خانم غاده جابر روسری هدیه می دهد، وقتی ایشان روسری را می بینند می پرسند این چیست ...
ولایتمداری از ویژگی های شاخص شهید چمران بود
صحبتی از امام خمینی ره که استاد بارز این شاگرد مجاهد عارف بودند اشاره کرد: امام خمینی(ره) پس از شهادت چمران در خطابه ای فرمودند: چمران با عزت و عظمت و با تعهد به اسلام جان خودش را فدا کرد و در این دنیا شرف را بیمه کرد و در آن دنیا هم رحمت خدا را بیمه کرد، ما و شما هم خواهیم رفت؛ مثل چمران بمیرید. انتهای پیام/ ...
بازیگر انگلیسی: پدرم مرا کتک می زد، گرسنگی می داد و تحقیر می کرد
می گوید: "پدرم حین کتک زدن می گفت بدان خاطر که مرا دوست دارم کتک ام می زند". او می گفت اگر مادرت به اندازه من تو را دوست داشت حتما همین کار را می کرد. او می گوید این حرف ها باعث شد تا تصورش از چیستی عشق کاملا منحرف شود. یک دقیقه او را کتک می زد و لحظه ای دیگر ناگهان روی زمین گریه می کرد و می گفت:"فقط خودت را بکش. همه چیز خوب بود تا زمانی که تو به دنیا آمدی". او می گوید: "همه ...
در افغانستان روزگار پیش نمی رود/ ما بی سرنوشت هستیم
... آنجا که بودم، نمی شود کار کرد، نمی شود درس خواند. خلاصه روزگار پیش نمی رود. – حالا می خواهم بروم آن ور و بتوانم درس خود را ادامه بدهم، دوباره برمی گردم وطن و به وطن خدمت می کنیم. ما آینده های وطن هستیم. – یک وقتی معلم مان می گفت بچه ها شما درس بخوانید که آینده وطن دست شماست. بعد آن روز رفیقی به من زنگ زد گفت حبیب یادت هست؟ گفتم چی؟ گفت استاد به تو می گفت درس بخوان آینده دست ...
مصطفی؛ مرد صالحی که روزی قدم زد در این سرزمین به خلوص
این خوبی درک کند... داستان و لحظه زمانی رویای تر و اعجاب اگیزتر شد که غاده از چمران سراغ نقاش آنها را برای آشنایی بیشتر با صاحب آن گاه و ذوق و هنر گرفته بود و پاسخ از دهان مصطفی شنیده بود من! ... بیشتر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاد تعجب کرده بودم! شما؟ شما کشیده ای؟... مصطفی گفت: بله من کشیدم ... گفتم شما که در جنگ و خون زندگی می کنی مگر می شود؟ فکر نمی کنم شما ...
قتل دخترکوچولو که تولدش باعث مرگ مادرش شد / کینه ای که رنگ خون گرفت
مان نیست برات لالایی بخونه، کوچولو! مامان رفت پیش خدا تا تو زنده بمونی! شانه های مرد می لرزید. حسام ترسیده بود هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای جیغ مریم خلوت پدر و بچه ها به هم خورد. خواهرزن سیاوش خیلی عصبانی بود. گفتم که بچه را سقط کنید. دلتان راضی نشد دیدید چه بلایی سر خواهرم آمد. این نیم وجبی فاطمه را از ما گرفت. همان روزهای اول باید می مرد. الان چه کسی برای حسام مادری کنه، این نیم ...
روایت آقای بازیگر از زندگی مخفیانه کارگردان تئاتر در خانه اش| چرا عزت الله انتظامی از عبدالحسین نوشین ...
.... من اصلاً نا ندارم راه بروم! دست به دامان خدا شده بودم. ای کاش همه اش خواب باشد فکر می کردم اگر تا ظهر دوام بیاورم، حتماً بچه های جلوی تئاتر سعدی که دیدند مرا گرفتند و بردند، کاری می کنند. جلوی شهربانی، جیپ توقف کرد. پاسبان و مأمور شخصی مرا از پله ها به بالا هدایت کردند. اصلاً نمی توانستم راه بروم چشم هایم سیاهی می رفت؛ درست مثل اینکه مرا دارند می برند اعدام کنند و حکم اعدام قطعی ...
طلاق به خاطر جشن تولد مادرزن
. همه مان به شدت ناراحت بودیم و هر شب و هر روز گریه می کردیم. حتی پسرعمویم از ناراحتی در بیمارستان بستری شد و ما باید به او هم سر می زدیم. در این میان که ما عزادار بودیم، نوشین به من گفت تولد مادرش است و اگر اجازه می دهم کیک کوچکی بگیرد و به خانه آنها برود تا مادرش خوشحال شود. من هم حرفی نزدم و قبول کردم. به نوشین گفتم خودش به تنهایی به خانه مادرش برود، چون من عزادار هستم و نمی توانم برای گرفتن تولد ...
درس های مهم از زندگی یک بیمار مبتلا به سرطان
نام بیماری های گوناگونی که زخم من می توانست به آنها منجر شود، زخم مرا پانسمان کرد. آن شب نتوانستم به خوبی استراحت کنم، چون فکر می کردم به زودی می میرم. از این می ترسیدم که دچار عفونت کشنده ای شوم. صبح روز بعد با مادرم پیش یک دکتر رفتیم که در عرض 5 دقیقه مشکل مرا حل کرد. مادرم با لبخندی بزرگ روی صورتش گفت، بهت که گفتم! نباید نگران باشی! از کنار نظرات مادرم گذشتم، چون خوشحال بودم که دیگر ...
سلفی با چای حضرتی / روایتی از صف خانم ها در چایخانه حرم رضوی
لی هایی که تک و توک هستند، نشسته اند. خانمی می گوید گاهی فرشی هم اینجا پهن است و روی فرش چای خوردن صفای دیگری دارد. همسفرش می گوید بیا یک سینی برداریم و چای را ببریم داخل صحن و مامان این ها را غافلگیر کنیم. انگار راستی راستی خانه خودشان است و اختیار همه چیز را دارند. خانواده ای کمی دورتر از ما دور هم نشسته اند و یک سینی چای هم بینشان است. صدای بگو بخندشان از بقیه صداها بلندتر است. پیرمردی که ل ...
بی پولی برای رفتن به اردو، ترس این چند کودک ایرانی را ابدی کرد
...) گریبان گیر کودکان شده، در ذهن آنان فراموش نشده اند. برخی از آن ها را با هم می خوانیم: سوربا از تجربه تلخ خود از بی پولی در دوره اردو خود نوشته: من یهو همش استرس اینو داشتم که خرج اضافه ندارم رو دست مامان بابام. یه بار می خواستن ببرنمون اردو. من به مامانم نگفتم چون نمی خواستم پول اردو رو ازش بگیرم. اون روز رفتم مدرسه، بچه ها همه رفتن اردو و من تنها تو کلاس نشستم. چند ساعت الکی نشستم تو ...
استعدادها را دریابید!
چون علاقه زیادی به علم اندوزی دارند. اما از این به بعد دیدارهای حضوری هم داریم. براستی که این سوادآموزان مثل مادرم هستند و دوستشان دارم و از اینکه سواد یاد می گیرند خیلی خوشحالم. دیروز به من گفتند که قرار است مدیرکل و معاونشان به اینجا بیایند. سوادآموزان در اینجا غرفه هایی از لباس و خوراکی برپا کرده اند که همه اش کار دست خودشان است. من از کودکی پیگیر مسائل آموزش و ...
رزمندگان روحانی در همه عرصه های سخت در خط اول بودند
بسیار عالم انقلابی بودند و رزمندگان را بسیار اکرام می کرد. دفاع پرس: برای ادامه راه شهدا چه پیشنهاداتی دارید؟ راه شهدا یعنی راه اسلام، جهاد، مقاومت، معنویت الان جنگ دشوارتری نسبت به قبل است و جنگ فقط از بیرون نیست و داخل هم است زمانی که ما می رفتیم به جبهه و یادم است بعد از مجروحیت بیمارستان که بستری شده بودم مردمی که مرا نمی شناختند با عشق و علاقه ای محبت می کردند که ما ...
روایت جالب سردار حاج قاسم سلیمانی از ازدواجش!
اینکه 8 فروردین سال 98 مردی با خانه ما تماس گرفت و گفت قرار است فردا سردار سلیمانی به منزل شما بیایند. باورم نمی شد و بسیار هیجان زده و خوشحال بودم. به فرزندانم و عروس ها و دامادها زنگ زدم و گفتم فردا چنین مهمانی داریم هر کدام دوست دارید بیایید او را ببینید. بچه ها که همه مشتاق دیدار این سردار محبوب بودند صبح فردا پیش از آمدن سردار خود را به منزل ما رساندند. همه هیجان زده و خوشحال منتظر ...
جدال با گراز؛ آن سوی اروند/ گمان کردند جاسوس بعثی ها هستم
یک سنگر. گاهی چهار دست و پا و گاهی به کمک عصا. نوری داخل سنگر توجه من را جلب کرد، نزدیک تر که شدم پلاستیکی را دیدم که پر بود از نان های کپک زده. نمی دانستم چطور آن نان ها را بخورم. راننده گفت: این آقا پسر برادر شماست، عمو گفت: نه. زیر گریه زدم و گفتم: بعد از این همه بازجویی و روزهای سخت من پسر برادر شما نیستم و شروع کردم با زبان محلی خودمان حرف زدن. از پدر و مادر و فامیل گفتم، تا اینکه ...
چمرانی که می شناسیم و چمرانی که نمی شناسیم/ مصطفی یک شاهکار بود؛ غافلگیرکننده و جذاب
به او به مثابه یک پدر می نگرند. یک پدرِ بزرگ که همیشه هوایشان را دارد. آن ها با وجود چمران احساس تنهایی نمی کنند. همسر شهید چمران از روزی در یتیم خانه می گوید که مصطفی هیچ غذای دیگری جز غذای یتیم خانه را نمی خورد. وقتی همسرش می گوید: چرا غذای شب عید را که مادر برای مان فرستاد نخوردید و نان و پنیر و چای خوردید؟ در جواب می گوید: این غذای مدرسه نیست. غاده می گوید: شما دیر آمدید، بچه ها نمی دیدند ...
بی آبرویی مرد جوان با زن صاحبکارش
روانی شدیدی خوردم تا جایی که درس و مدرسه را هم در حالی رها کردم که نمرات درسی ام بسیار عالی بود و جزو نفرات برتر تحصیلی در مدرسه بودم ولی نمی توانستم این رفتار پدر و مادرم را درک کنم که چرا نظر من و خواهرم را درباره این جدایی نپرسیدند و با سرنوشت ما بازی کردند! خلاصه بعد از این ماجرا سعی کردم روی پای خودم بایستم و قوی و محکم باشم به همین دلیل در یک تعمیرگاه خودرو مشغول کار شدم و شب ها ...
مرد صالحی که یک روز در این سرزمین به خلوص قدم زد
مانده اند تعریف می کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم، سرگرم شان کنم که این ها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند. گفتم: خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد، نخوردید؟ نان و پنیر خوردید. گفت: این غذای مدرسه است. گفتم: شما دیر آمدید. بچه ها نمی دیدند شما چه خورده اید. اشکش جاری شد، گفت: خدا که می بیند. در روایت امیر صادقی گیوی، یعنی کتاب مصطفی چمران (انتشارات میراث ...
نکاتی جالب در مورد ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س)
خواسته اشان شد. پیامبر (ص) که خود حالات رفتاری و روحی امام علی (ع) باخبر بود، سکوت را شکستند و فرمودند: می بینم برای حاجتی اینجا آمده ای. خواسته ات را بر زبان آور و آنچه در دل داری بازگو که خواسته ات پیش من پذیرفته است. خواستگاری کردن حضرت علی علیه السلام حضرت علی خواسته ی خود را با سخنان شیرین به پیامبر این گونه بیان کرد که پدر و مادرم فدای شما، وقتی خردسال بودم مرا از ...