سایر منابع:
سایر خبرها
آیا واقعا عید غدیر بزرگتر از اعیاد قربان و فطر است؟
رها کردند و به فراموشی سپردند بازگردند و آنچه را که از پیامبرشان درباره پدرم شنیده اند دنبال کنند، رسول خدا می فرمود: ای علی تو بعد از من مانند هارون پس از موسی هستی، او جانشین برادرش موسی بوده تو نیز جانشین و خلیفه منی؛ تنها تفاوت [میان آنها و ما] این است که بعد از من پیامبری و نبوت نخواهد بود. امام مجتبی(ع) سپس فرمود: این مردم پیامبر خود را دیدند و سخنانش را در غدیر خم شنیدند. در آن روز جدم رسول ...
فیلم های سرگرم کننده سینمایی آخر هفته در قاب جعبه جادویی
فراخوان نیروهای نظامی. پدر تام به جنگ اعزام می شود و قبل از رفتن از او می خواهد که در نبودش از بچه فیل خوب مراقبت کند. مدتی بعد تام مطلع می شود که دستور دولتی برای از بین بردن حیوانات باغ وحش صادر شده تا در صورت بمباران و وحشت کردن به شهر هجوم نبرند! تام سعی می کند به کمک دوستانش جین و پیتر فیل کوچولو را از باغ وحش نجات دهد. او فیل را به حیات خانه آستین، پیرزنی که دوستدار حیوانات است می برد و در ...
شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود!
پیدا کردن. فردا پس فردا می آرنش ایران. این را که شنیدم نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. رفتم توی اتاق و بلندبلند گریه می کردم. مهدی را صدا می زدم و می گفتم: من انتظار نداشتم اینجور برگردی. منتظر بودم بیای برای بچه ها پدری کنی. اباالفضل وقتی حال پریشانم را دید مضطرب شد و دائم می پرسید چی شده؟ به زحمت بهش گفتم: بابات برگشته. یهو دیدم زد زیر گریه و گفت: من فکر می کردم بابام زنده ...
رفتار محبت آمیز شهید با همسرش
نامه و خاطرات سردار فاتح هور ، شهید سرلشکر علی هاشمی می پردازد. خبرگزاری میزان در سلسله برش هایی، به بازخوانی این کتاب می پردازد. *** محبت همسر شهید رفت سری به پدر و مادرش زد و بعد آمد خانه. کمی از او دلگیر بودم. گفتم: چرا اینقدر دیربه دیر می آی؟ نمیگی من اینجا تنهام؟ علی مثل همیشه با لبخند جواب داد و گفت: ای بابا خانوم، من که خوب می یام خونه. بچه هایی هستند تو قرارگاه که یک ...
از عشق سیاه تا قتل فرزند!
مشکلات روحی و روانی دارد. با همسرت چگونه آشنا شدی؟ در روزهایی که پدرم فوت کرده بود من خیلی مغموم و ناراحت بودم که یکی از دوستانم ر را به خانه ام آورد و گفت این خانم جا و مکانی برای خواب ندارد! اجازه بده امشب را در منزل شما بماند! ولی من قبول نکردم! به او گفتم ما این جا آبرو داریم و دختری را به خانه راه نمی دهم! آن زمان در منطقه آزادشهر ساکن بودیم ولی با اصرار دوستم پذیرفتم که یک ...
چرا سنگ مزار این شهید تعویض نشد؟! + عکس
...، در آن دفتر همواره خانواده های شهدا و ایثارگران رفت وآمد می کردند یا بعضی از افرادی که فعالیت های ارزشی و فرهنگی در خصوص شهدا انجام می دادند، بنابراین دیدن این سه خانم غیرقابل تحمل و توجیه بود. سرم را پایین انداختم و مشغول کارم شدم، یکی از آنها که به من نزدیک شده بود پرسید: آقای شکیب زاده شما هستید؟ منی که حالا ترس و تعجبم از حضور آنها بیشتر شده بود و نگران بودم گفتم: بله، بفرمایید ...
از اصول و مبانی ورزش زورخانه ای تا شرطی که روشن برای قائدی گذاشت و اجازه داد پیراهنش را بپوشد
بیان کرد: تجریش هنوز برای ما یک ده است و به مناطق بالای شهر می گوییم شهر! روشن تصریح کرد: در دوره سختی فوتبال را شروع کردم، ادامه دادم و تمام کردم. در جام جهانی آماده نبودم و قرار نبود بازی کنم اما به داخل زمین رفتم و باعث آسیب دیدگی شدید عضلاتم شد اما همیشه خدا را شکر کردم که این بازی به رکوردی برای ایران تبدیل شد و من هم جزوی از آن هستم. در تمام بازی های اصلی برای ایران و آسیا گل زدم ...
امیرمحمد متقیان هم کرونا گرفت / اشک عمو پورنگ درآمد
انجام کاری از مغازه بیرون رفت، یکی از کارگردانان تئاتر ساوه برای سفارش بنر تبلیغاتی مراجعه کرد من مشخصات کار را ثبت کردم و موقع خداحافظی گفتم لطفا بیعانه را فراموش نکنید ! همین جمله باعث شد تا از من خوشش بیاید لبخندی زد و گفت شما پسر همین آقایی هستید که اینجا مغازه دارد ؟ گفتم بله، خلاصه مبلغی داد و بی آنکه چیزی بگوید رفت اما طولی نکشید که پیشنهاد حضور من در تئاترش را با پدرم در میان گذاشت آن زمان ...
ب مثل بابا ع مثل عشق
.... برایش دست تکان دادم. با دیدن من پرده را کشید و داخل اتاق رفت. فردا دوباره می رفت ماموریت شهرستان. ساکش را آماده کنار در گذاشته بودم. این روزها حس می کردم جور دیگری شده ام. خودم را زدم به خواب. دوست داشتم صدای خروپفش را بشنوم. سعید وقتی دید خوابیده ام ، یواشکی از تخت بیرون آمد و وضو گرفت. بعد هم ایستاد به نماز. پشت در ایستادم به تماشایش که زیرنور شبخواب، رکوع و سجده می ...
باید زبان جدیدی اختراع کرد
من آن روزی معنی گم شدن را فهمیدم که پیدا شدم. از آن به بعد هر وقت مثل امروز گم شدم دنبال آن فانوس دریایی می گردم. دنبال خانه پدرم می گردم تا کمی از این توفان دنیا استراحت کنم. تا دوباره چشمم بیفتد به ایوان طلا و یک آن بمیرم. همان یک لحظه که خودشان فرمودند من یمت یرنی. آن بیچاره ها که نجف رفته اند همه می دانند حرم امیرالمومنین، درست بین همان دیوار ها حتی از نظر فیزیکی جایی بیرون از دنیاست. یک جای ...
حسن زاده: کوپا امجدیه؟ پرسپولیس را می بردیم تا به آسیا برسیم
که حکم سرهنگی را داری و می خواهی به جایی بروی که گروهبان شوی! خجالت بکش. دفعه آخرت باشد و دیگر نشنوم از این کار ها بکنی و فردا هم سر تمرین استقلال می روی. و من هم گفتم چشم و دوباره سر تمرینات استقلال رفتم. دیگر وقتی حرفی زده می شد آن هم از جانب پدرم برای من حجت بود و نمی شد روی حرفش حرف بزنم. در ادامه پدرم عمرش را به شما داد و اتفاقاً سه روز بعد از فوت پدرم در تیم استقلال جلوی کشاورز بازی کردم و ...
پاسخ جالب خواجه نصیر طوسی در اثبات ولایت امیرالمومنین علیه السلام به عالم اهل سنت
واجب است بخوانیم، یا نه واجب نیست؟ یک اگر بسم الله ثابت شود جزء سوره است در نمازها باید بلند بخوانیم یا آهسته جهرا یا اخفاتا . چهار مذهب را بحث می کند که مذهب شافعی، مالکی، حنفی و حنبلی حرف ها و دلیل هایش این است، بعد می گوید من هیچ کدام از فتوای این چهار مذهب را قبول ندارم من در تمام نمازهایم بسم الله را به عنوان اینکه جزء سوره است می خوانم بلند هم می خوانم که دلیل خودم را دارم، پیش خودم گفتم ...
قتل عمد ناپدری ام را قبول ندارم
...، چیزی به هوشنگ نمی گفتم. رئیس دادگاه: به صورت حرفه ای ورزش می کردید؟ متهم: قبل از دستگیری برای لاغری و سلامت بدنم، ورزش می کردم و وقتی با وثیقه آزاد شدم، ورزش بوکس را شروع کردم. رئیس دادگاه: در این سال ها با هوشنگ و مادرت زندگی می کردی؟ متهم: مادرم 10 سال با هوشنگ زندگی کرد. پنج سال اول را پیش پدرم بودم. سه سال نزد آنها رفتم و این دو سال آخر را تنها ...
ناگفته های عملیات مرصاد از زبان سیدعلی حیدری رزمنده دیروز | حماسه نیم روز
کند که همان اطلاعات عملیات خدمت کند. ابتدا برای آموزش های تخصصی او را به تهران می فرستند. بعد از برگشت در عملیات الفجر 3 پیک گردان می شود. آنجا هم برای مسئولی که امتحان موتورسواری می گرفته خط و نشان می کشد. باز هم لبش به خنده باز می شود و می گوید: 9 نفر پیک گردان می خواستند و کلی درخواست کننده داشت. مسئول امتحان فریدون حسین زاده پشت سرم نشست و از سربالایی تپه ای بالا رفتیم. گفتم برادر اهل ...
مقابل نزول ایستادیم
از اتمام مراسم متوجه شدم از نذورات مردمی پول و موادغذایی اضافه می ماند، بنابراین تصمیم گرفتیم یک صندوق قرض الحسنه به نام حضرت خدیجه (س) باز کرده و نذورات مردمی را در آنجا نگهداری کنیم و اگر فرد نیازمندی بود، به او کمک کنیم. اولین کمکتان را به خاطر دارید؟ بله، هیچ وقت فراموش نمی کنم. در یکی از روز های سال 91 با صحنه ای مواجه شدم که مرا به شدت ناراحت کرد. طلبکاری در خانه یک خانم آمد و با ...
پدر شهید: فرزندانم شناسنامه ندارند!+عکس
... **: اینجا رفتند برای تدریس و این حرف ها را شنیدند؟ پدر شهید: نه، آنجا در افغانستان. می گفتند شما مزدوران ایران هستید. مادر شهید: بعد از یکسال که ما اینجا آمدیم، آنها هم آمدند. پدر شهید: من گفتم: دخترم ولش کن اصلا بیا ایران. من خودم رفتم برایش پاسپورتش را گرفتم و از راه قانونی هم آوردمش. ولی الان مشکل عمده ی ما اینها هستند. جوان های ما بلاتکلیف ماندند. یک روز ...
بالاخره فهمیدم که 2 بچه کافی نیست!
دانستم که این شغل شایسته شان نبود؛ همزمان، با توکل به خدا پیگیری کردیم تا در آزمون استخدامی مربوط به نفت شرکت کردند و نفر اول شدند و به صورت قراردادی پذیرفته شدند. خیلی خوشحال شدیم اما این خوشحالی خیلی زود (بعد از شش ماه ) تمام شد چرا که کار شیفتی بود و فاصله ای دوساعتی از شهرستان، برای من که تنها بودم و نوعروس بسیار سخت بود، بنابراین تصمیم گرفتیم به خانه های شهرک صنعتی محل کار همسرم ...
کودکان کار؛ بچه های هاشور خورده حاشیه تهران
است و ناهموار، بالا رفته. اهالی هر قدمی که برمی دارند گرد و خاکی به هوا بلند می شود؛ کوره در شهرری، جای عجیبی است، جای بچه هایی که خود و خانواده هایشان کارگرند، کارگران مناطق محروم کشورمان و گاه مهاجران پاکستانی. اینجا چه خبر است؟ ساکنان محله: خیلی خبرها، موش ها و سوسک ها با ما زندگی می کنند و خیلی راحت وارد خانه مان می شوند و از در و دیوار بالا می روند، مار هم داریم. *مار ...
یک زیارت خوش آب و رنگ
...، ولی این جو حاکم بود که مثلاً معلمم به من می گفت تو که نمره شیمی ات 20 است چرا می خواهی بروی هنر؟ این شد که دانشگاه رفتم و جامعه شناسی خواندم اما هر از گاهی در کارگاه های نقاشی شرکت می کردم ولی این طور نبود که جدی وقت بگذارم چون با تصمیم خودم در همان زمان هم زود ازدواج کردم و چون خودم دوست داشتم، زود بچه دار شدم. در مورد آبرنگ هم باید بگویم در واقع من خیلی اتفاقی آبرنگ را پیدا کردم ...
اعتراف 7 روز پس از جنایت
و خانه ما در نزدیکی محل کار او بود. من یک دختر دارم و معمولاً برای خرید به هایپرمارکت می رفتم. مهرنوش دختر خوش برخوردی بود و با مشتری ها گرم و صمیمی صحبت می کرد. در این رفت و آمدها با او بیشتر آشنا شدم و زمانی که فهمید در یک تولیدی لباس مردانه کار می کنم، از من خواست شماره تلفنم را به او بدهم تا سفارش لباس بدهد. چند روز بعد هم سفارش دوخت چند تی شرت مردانه داد و 400 هزار تومان پولش را ...
داستان/ ساحل دریا
بیا دیگه یه لحظه موج بلندی آمد وتمام نوشته های خواهرم را پاک کرد، خواهرم کلی خیس شد و با همان حال و هوا بلند شد به طرف دریا دوید و شروع به آب بازی کرد، حداقل بیا گوشیتو بده به من اگر خیس شد دیگه هیچا، این آب شوره، ای وا راست میگی گوشیش را به من داد ودوباره به طرف دریا رفت، منم که از تماشای دریا سیر نمی شدم . زهرا زیاد دور نشو خطرناکه، مادر در حالی که به ما نزدیک می شد اینها را گفت و در کنار ...
بوکسور تهرانی عمه اش را ناک اوت کرد / قاتل رویا اعدام می شود + عکس
می رفتم و حتی تا صبح با او درد دل می کردم. وی در ادامه داد :به تازگی با دختر جوانی در اینستاگرام آشنا شده و به دروغ گفته بودم پولدار هستم .به همین خاطر ماشین های لوکس کرایه می کردم تا خودم را پولدار نشان دهم. اما دختر جوان به حقیقت پی برد و چون فهمید من و پدرم وضع مالی خوبی نداریم رابطه اش را با من تمام کرد . من از این ماجرا ناراحت بودم. آن شب وقتی به خانه عمه ام رفتم و با او درد دل ...
نامه ای به آقای رییس جمهور
...> داشتم می گفتم. داوطلب شدم برای آزادی خرمشهر. ماها را پشت رود کارون، نزدیک شادگان آموزش دادند. تیراندازی ام خوب بود و شدم آرپی جی زن. آقای رییس جمهور، اگر بدانید چه کیفی می کردم از این که آرپی جی زن شده ام و دارم برای آزادی شهرم می روم! انگار توی آسمان ها پرواز می کردم. شب حمله سر رسید. ما جزو تیپ خرمشهر بودیم. همه از بچه های شهر بودند. چند تا بچه محل در یک دسته بودیم. عبدو و سیاووش کمک ...
شهادت بر قله ایثار
: وعده ما و شما در بهشت است، به شرط اینکه صبر داشته باشید. صورتش را بوسیدم و در همین لحظه از خواب بیدار شدم. چند روز بعد زنگ در را زدند. مردی پشت در بود. سلام و احوال پرسی کرد و گفت: شما مادر حبیب ا... غلامپور هستید؟ گفتم: بله. دفتری را درآورد و گفت: اینجا انگشت بزنید. وقتی انگشت زدم، به کنار ماشینی که آن طرف کوچه پارک بود، رفت و ساکی را از صندوق آن درآورد. دیدم ساک حبیب ا... است. آن موقع یقین ...
زنان ناآگاه غرق در سراب اعتیاد/ دود سفیدی که ارمغان آن روسیاهی است
خانه بیرون انداخت و من هم به اجبار به خانه مادرم رفتم. وی که خود را بانویی 40 ساله معرفی می کرد اما چهره تکیده اش بیش از آن نشان می داد با بغضی در گلو ادامه می دهد: شوهرم راضی به طلاق دادن نبود و التماس های من و مادرم هم راه به جایی نبرد و به او گفتم مهرم حلال، جانم آزاد اما او در نهایت کودکم را از من گرفت و رفت. ناهید پس از بیان این جملات مدتی کوتاه در فکر فرو رفت شاید با خود ...
فرمانده ای که در آخرین روز های جنگ شهادت را نصیب خود کرد
تعدادی هم با تفنگ پشتش ایستاده اند و دفاع می کنند. من فکر کردم این خاکریز را چه کسی زده است. تنها چیزی که به ذهنم رسید گفتم این خاکریز را فرشته ها زده اند. بعد ها سردار مهدوی نژاد که جانشین فرمانده تیپ بود به ایشان گفت که خاکریز را فرشته ها زدند، اما فرشتگانی که از استان سمنان بودند. این خاکریز به دست بچه های مهندسی تیپ 12 قائم زده شد. وقتی منافقین خاکریز را دیدند به سمت ارتفاعات اطراف حرکت کردند ...
دامادی که از محل عروسی اش خبر نداشت
زندگی ات برس. حاج علی در جواب بچه ها گفت: باشه میرم، اما یک جلسه پیش آمده تا شما برید من هم می یام. ساعت هشت شب بود که جلسه تمام شد. همه در عروسی بودند و داماد تازه از جلسه کاری بیرون آمده بود! من و حاجی رفتیم تا به مراسم عروسی برسیم! به جلوی خانه که رسیدیم حاجی سریع پیاده شد و رفت به سمت خانه، اما هر چه در زد هیچ خبری نبود! آقای داماد، از دیوار بالا رفت و توی حیاط را نگاه کرد! ...
سفارش لحظه آخری شهید به پسرش
کرد و تشویق شان می کرد به درس خواندن. بچه ها هم بهش انس گرفته بودند و مشکلات شان را بهش می گفتند. مهدی از بچگی می گفت: دوست دارم پاسدار بشم و راه دایی ام رو برم. می دونم دایی منو دنبال خودش می کشونه و کمکم می کنه تا پاسدار شم. آخرش سال 85 جذب سپاه شد. بعدها مهدی به مان گفت: زمانی که منتقل شدم گردان عمار اتاقی که رفتم، مقر دایی بود و عکسش اونجا بود. هر بار می رفتم مقر با عکس دایی روبه رو ...
پای حرف های نخستین رئیس حوزه هنری اصفهان
البته بعد از حدود هشت ماه از انتخاب من به عنوان مسئول حوزه هنری، آن ساختمان را نیز برای استفاده مناسب سازی کردیم. دفتر جشنواره کجا بود؟ ساختمان جشنواره در ابتدای چهارباغ بالا جنب هتل کوثر قرار داشت. خانه هنرمندان چگونه شکل گرفت؟ آن زمان آقای عظیمیان شهردار اصفهان بودند و ایشان با توجه به سوابق حوزه هنری و شناختی که از من داشتند، اعتماد کردند و این ساختمان ...