وقتی پیش بینی های غرب کیک بود نه واقعی!
سایر خبرها
قهرمانان من؛ از ماتریکس و کاکرو تا چمران
دوره ای که قیافه برایم موضوع شد، دبیرستانی بودم. قهرمانم شخصیت اوّل ماتریکس بود. یک جوان عاطل و باطل که تصادفی درگیر یک دنیای پیچیده شده و مجبور شده بود دنیای بیخود گذشته اش را ر ها کند. ماتریکس وارد دنیای جدیدی شد که باید نجاتش می داد؛ دنیایی که سلوک ویژه ای هم می طلبید. عاشق رزمی بودم. آنچه مرا مجذوب شخصیت های این چنینی می کرد، سادگی، اقتدار، تسلط و سکوت بود. خوش تیپی را هم بهش اضافه کنیم. یادم هست 18سالم بود که پول هایم را جمع کردم تا یک عینک آفتابی شبیه همانی که در ماتریکس بود، بگیرم و در آفتاب و سایه بزنم تا خفن شوم. وقتی راه می رفتم احساس می کردم زمین زیر پایم می لرزد و همه نگاهم می کنند و با انگشت نشان می دهند و می گویند: اِ اینو نگاه کن، همون ماتریکسه گاهی این قدر در نقشم فرو می رفتم که می خواستم دستم را جلویم بگیرم و زمان را نگه دارم. وقتی دبیرستانی بودم، یک اتفاق متفاوتی در مدرسه مان افتاد؛ مسئولان اعلام کردند برای یک هفته، ظهر ها کلاس ها تعطیل است و مراسم داریم. ما خوشحال از اینکه چند تا کلاس را می پیچانیم، بعد از نهار می رفتیم داخل نمازخانه می نشستیم. اسم مراسم هفته شهدا بود. مدرسه مان 65 شهید تقدیم جنگ کرده بود. این مراسم، بزرگداشت این شهدا بود. بعضی هایشان در همان زمان مدرسه شهید شده بودند. از پانزده ساله داشتیم تا بعضی ها که وارد دانشگاه شده بودند و سال های اوّل دانشجویی شان، جبهه رفته بودند. خلاصه همه جور شهید داشتیم. مثلاً، سه تا از شهدا را منافقین در خانه هایشان به شهادت رسانده بودند. بین این شهدا پنج تا شهید خیلی معروف و اثر گذار بودند. از بچه های نخبه شریف بودند و اگر اشتباه نکنم در والفجر 8 به شهادت رسیده بودند. بین همه شهدا، شهید بلورچی را هنوز یادم هست. چهره اش، کلامش، اقتدارش و جذبه اش. یک فیلم از جلسه هفتگی شان برایمان گذاشتند. اوّل بچه ها داشتند شوخی می کردند و مسخره بازی درمی آوردند. شهید بلورچی که صحبتش را شروع کرد، همه ساکت شدند. دست یا پایش مجروح بود. ماجرای مجروحیت اش را که تعریف می کرد، تمام مدت سرش پایین بود. با آرامش و اقتداری سخن می گفت که همه را شیفته خودش کرده بود. می گفت: زمانی که صدای سوت انفجار رو شنیدم، ندایی آمد که می خوای بری یا بمونی. لحظه ای درگیر شدم که خب من یه سری کار ها دارم و تکلیفم اینه که خدمت کنم و ... در همین حین به زمین افتادم و مجروح شدم. کسانی که می روند، انتخاب کردند. باید حواسمون باشه اگه انتخاب نکرده باشیم و آماده نباشیم ما رو نمی برند. بعدش هم یکی از بچه ها برای یکی از همکلاسی های شهیدشان روضه خواند. شهید بلورچی کسی بود که دفترچه محاسبه نفس داشت. همیشه شخصیتش برایم موضوع بود. یک شهید دیگر هم، مرا خیلی درگیر کرد. این یکی را مدیون حضرت عبدالعظیم حسنی هستم. مدت ها بود که می گفتم برای اینکه خدا مرا ببخشد، باید یک بار خودم پیاده بروم شاه عبدالعظیم. نمی دانم در آن عالم نوجوانانه خودم چه فکر می کردم، ولی عالم ساده و قشنگی بود. الآن دیگر گمش کرده ام. یک روز بالأخره عزمم را جزم کردم و پیاده راه افتادم. برای مسیر طولانی ام، کتابی برداشتم که بیکار نباشم. کتاب نیمه پنهان ماه، چمران از نگاه همسرش غاده. آنجا من غرق شدم. احساس کردم، این هدیه حضرت عبدالعظیم حسنی بود به من یا شایدم خود خدا. بالاخره همه این لحظات گذشت وقتی وارد عالم هنر شدم. در مدرسه، من معروف بودم به فیلم بینی، ولی واقعیتش را بخواهید نصف فیلم هایی که برای بچه ها تعریف می کردم، هنوز به ایران نیامده بود و من از روزنامه ها و مجله ها داستانش را می خواندم و برای بچه ها تعریف می کردم. دوستانم هم می گفتند: چقدر خفنه! همه فیلم ها را هنوز روی پرده هست، دیده همین برچسب ها باعث شد جدی جدی وارد عالم سینما و فیلم سازی شوم. دوست داشتم یک فیلمِ اثرگذار مثل ماتریکس بسازم؛ اما همه چیز جور دیگری پیش رفت. بچه های برگزاریِ مراسم هفته شهدا گفتند: تو که بلدی فیلم بسازی بیا برای این برنامه فیلم بساز. منم خیلی جدی نگرفتم، ولی گفتم مرامی هم که شده، برای رفیق هایم و به خصوص شیخ که بزرگ دوره مان و البته مسئول هفته شهدا بود یک فیلم بسازم. فیلم که تمام شد بچه ها گفتند: بیا برای هفته مهدویت فیلم بساز. بعد هم برای سفر های جهادی و دوباره هفته شهدا .... دیگر نتوانستم فیلم ساختن با این موضوعات را ر ها کنم. قهرمانانی که من در بچگی انتخاب کردم، جالب و جذاب بودند، اما زورشان خیلی کم و قدشان خیلی کوتاه بود. به اندازه یک ربع، یک ساعت یا نهایت چند ساعت من را سحر می کردند، ولی بعدش هیچ. در اواخر نوجوانی این قدر سرم شلوغ شد که دیگر وقتی برای بازی فوتبال هم نداشتم، چه رسد به دیدنِ تکنیک های نمایشی فوتبالیست ها. عینک آفتابی ماتریکسی هم که گرفته بودم گم شد. خیلی از قهرمان های دیگر هم که عکسشان را روی دیوار اتاقم یا دفترهایم چسبانده بودم، پاره و تمام شدند اما قهرمان های هفته شهدا من را انتخاب کردند؛ من را وارد دنیاهایی کردند که اصلاً تصورش را هم نمی کردم. قهرمان های هفته شهدا خیلی زورشان زیاد بود. بعد از چند سال سفری به لبنان برایم پیش آمد. یک قهرمان قوی دیگر سروکله اش پیدا شد؛ مصطفی چمران او قهرمانی برای تمام آدم ها و خودِ من بود. این بار واقعاً غرقش شدم؛ غرق زندگی پرماجرایش در آمریکا، لبنان و کردستان. درباره او مستند ساختم و به نیتش کارهای زیادی انجام دادم. آرزو می کنم قهرمان های پر زور و قدبلند، شما را برای دوستی انتخاب کنند ... یادداشت: احمدرضا اعلایی، کارشناس تربیتی قهرمانانی که من در بچگی انتخاب کردم، جالب و جذاب بودند، اما زورشان خیلی کم و قدشان خیلی کوتاه بود. به اندازه یک ربع، یک ساعت یا نهایت چند ساعت من را سحر می کردند، ولی بعدش هیچ. ...
روایتی از شهید 4 ساله حادثه تروریستی کرمان
کیسه ای می شدیم که از همه کیسه ها کوچک تر بود. رسیدیم. ناگهان زنی که همراهم بود روی کیسه مشکی دست کشید و گفت: همینه، بیا نگاه کن... . از مهاجران افغانستانی جز خوبی ندیده ایم با روح الله عزیزی پدر شهید نازنین فاطمه عزیزی تلفنی صحبت می کنم. این دومین خانواده از شهدای افغانستانی گلزار شهدا است که به آنها سر می زنم. آدرس را پیامک می کند و می گوید بعد از قائم 47 پیاده شوم و تماس ...
باغ کیانوش ؛ سینمایی که بالاخره سینما شد
...، نقش خود را ایفا کردند. من در همه دقایق تماشای فیلم، یک لبخند گُنده بودم. گفته بودم که! باغ کیانوش را با خوشحالی دیدم. این خوشحالی فقط لبخندی بر لب نبود؛ بلکه نشانی از رضایتی درونی داشت. من راضی بودم؛ از وقتی که صرف کردم، از امیدی که در خودم برای سینمای کودک و نوجوان ایران ایجاد کردم و از رساندن نظرم پس از اتمام فیلم به دست اندرکاران باشگاه فیلم سوره. باغ کیانوش تمام شد. همه بلند ...
نکونام: تیم ملی لیاقت قهرمانی داشت/ در استقلال دشمن دارم
دارم وی افزود: من مسئولیت این باشگاه را با این همه افتخار و پیشکسوت بر عهده دارم و قطعا اگر افتخاری کسب کنم خوشحال می شوم. پس از انتشار بیانه ای که به دلیل لغو اردو امارات منتشر شد نشان داد که من در استقلال دشمن دارم و آن ها منتظر اتفاقات هستند. زمانی که با افضلی رئیس هیئت مدیره صحبت کردم، او کاملا با آن بیانیه مخالف بود و بدون اجازه او منتشر شده بود و خودش نیز از این موضوع ناراحت شد ...
دردسر های عجیب مارال بنی آدم برای بازی در نقش پروین
...، من را برای بازی در یک سریال در شبکه نمایش خانگی دعوت کرد که جزو نقش های اصلی بود. بازیگرانی هم که قرار بود با آن ها بازی داشته باشم، همه بازیگران چهره بودند، ولی من نقشی را دوست داشتم که شاید بازی کمتری داشت و با بازیگران چهره هم رودررو نبود؛ چون به نظر خودم مرا به چالش می کشید. احساس می کردم برای من آزمایش بزرگی است اگر بتوانم در آن نقش دیده شوم. در نهایت با هم به نتیجه نرسیدیم و این اتفاق ...
هجده سال طول کشید با خودم کنار بیایم/ معلول نه؛ بگویید توانمند !
. دلباخته هنر است و البته نقاش؛ اما یک چیز دریا را از بقیه نقاشان متمایز کرده؛ او یک توانمند است. کلمه معلول را نه تنها برای خود بلکه برای همه کسانی که از نظر جسمی شرایطی همانند خودش دارند استفاده نمی کند و به دیگران هم اجازه نمی دهد این واژه را به کار ببرند. به گفته خودش با خیلی ها کلنجار رفته تا از تکرار این واژه دست بردارند. می گوید: معلول از علیل می آید و این یعنی ناتوان، اما هرکس این ...
8نفر ساواکی داخل خانه ریختند....
شهادت رسیده است. ساعت هشت شب بود که نگهبان به دنبالم آمد. در ابتدا ترسیدم که نکند دوباره بازجویی باشد. چشمانم بسته بود و مرا به طبقات بالا بردند. یک دفعه وارد اتاق شدم. دیدم همه بازجویان و سران ساواک هستند. همسرم مانند یک بچه یتیم روی زمین دو زانو نشسته بود. وقتی نگاهم به او افتاد، خیلی حالم بد شد. 10روز دیگر تیرباران می شوم! آقامرتضی به من گفت: یک سری اتفاقات تلخ افتاده است و به ...
ما مانده ایم و سنگ های سرد
سونامی به خانه ام افتاد و همه چیز را با خودش برد. روزها برایم سخت می گذرد و شب ها خوابم نمی برد... نمی دانم برای کدامشان گریه کنم؛ ریحانه، محمدامین، یا برای همسرم... ریحانه کاپشن صورتی داشته؟ پیمان به همسرش یادآوری می کند که حواسش جمع باشد. حوالی عصر همکارانش، پیمان را صدا می زنند: بچه هایت کجا هستند؟ گویا کپسول گاز منفجر شده... خیابان های شلوغ و صدای آژیر آمبولانس ها به پیمان ...
همان طور که آرزو داشت با گلوی بریده شهید شد
، یک دفعه همه چیز را رها کرد و به جبهه رفت. اول برای ورود به جبهه دوره ای از آموزش نظامی را پشت سر گذاشت و از همان جا هم وارد سپاه شد. از سال 1360 به جبهه می رود و مدت طولانی در منطقه می ماند و گاهی فقط چهار الی پنج روزی برای مرخصی به خانه برمی گردد. آن موقع برادرم برای مادرم، من و خواهرم در یزد خانه ای اجاره کرده بود. من دو سال از شهید کوچک تر بودم. یادم است یک بار که از جبهه به خانه آمد، پرسیدم در ...
فولاد مبارکه؛ روایت توسعه
دارد و به عنوان بزرگ ترین شرکت بورسی آن کشور به شمار می رود. آن کارخانه، فولاد مبارکه اصفهان و آن کشور ایران است و من محمدیاسر طیب نیا افتخار دارم با بیش از دو دهه خدمت در این صنعت مادر امروز به عنوان مدیرعامل این مجموعه در خدمت شما هستم. حکایت پیچ و مهره؛ حالا سنگ تا رنگ محمدیاسر طیب نیا در روایت دوم گفت: قبل از اینکه به عنوان مدیرعامل منصوب شوم، معاون خرید بودم، بازدیدی از ...
سفره فروشی که سفره دار شد/ شهید نعمت الله آچک زهی؛ سرباز 15 ساله حاج قاسم + فیلم
...: نعمت الله کوچک ترین بچه خانواده ما بود. برادری نداشت که با هم بازی کنند، به همین خاطر همیشه با من بازی می کرد. شبانه روز با هم بودیم و خیلی همدیگر را دوست داشتیم. اگر میوه یا خوراکی برای خودش می خرید، من را صدا می زد و می گفت بیا با بخوریم. خیلی دلم برایش می سوخت. گاهی وقت ها می گفتم کاش من هم مرد بودم و همراهت کار می کردم؛ همه سختی روی دوش توست. می گفت اشکال ندارد، من هم بزرگ می شوم، من هم مرد ...
از حمله سایبری تا قفسی برای گنجشک درنده
...> جایگاه های عرضه سوخت در نقاط مختلف کشور در پی آنچه یک حمله سایبری خوانده میشد، دچار اختلال بود و ادعا شد برای عدم اختلال در زندگی عادی مردم این حمله تمام جایگاه ها را در بر نگرفته! در حالیکه این واقعیت نبود و در حقیقت به دلیل آمادگی و پدافند غیر عاملی که از سال 1400 و درپی حمله سایبری مشابهی به زیرساخت های سوخت رسانی کشور، مهندسان، متخصصان و نیروهای فنی کشور توانستند به سرعت حمله را خنثی و در ابتدا ...
سلام مرا به امام حسین(ع) برسان
.... چیزی مثل یک دلشوره عجیب و غریب. بلند شدم افتادم به جان خانه. حسابی همه جا را گردگیری و تمیز کردم. دست و دلم می لرزید. پله ها را بی دلیل می رفتم پایین و می آمدم بالا تا بعدازظهر. آن شب، شب یلدا بود. اکرم زنگ زد که: مامان پاشو بیا خونه ما. من هم تنهام. با اینکه حالم خوب نبود قرارم نگرفت خانه بمانم. هر سال که امیر بود، همه بچه ها جمع می شدند خانه ما، ولی امسال امیر نبود و هیچ کدام از بچه ها ...
متهم ردیف اول قتل بریانک: آن روز با زنم دعوایم شده بود و دو خشاب قرص خواب خورده بودم
به گزارش اقتصادنیوز به نقل از روزنامه ایران، پس از بررسی های اولیه مشخص شد که مردی 40 ساله از ناحیه دست دچار جراحت شدید شده است که بلافاصله به بیمارستان لقمان منتقل شد اما یک روز بعد به خاطر شدت جراحات وارده و خونریزی شدید تسلیم مرگ شد. با شروع تحقیقات پلیسی مشخص شد مقتول به همراه برادر و یکی از دوستانش با دو برادر به نام های شهرام و شاهرخ و دوست شان اکبر درگیر شده بود. بدین ترتیب همه ...
خونی که برای یک ساعت و زنجیر طلا ریخته شد | برادرم سرش توی درس و کتاب بود ؛ اهل دعوا نبود
. چند دقیقه بعد متوجه شدم برادرم نیست اول فکر کردم جلوتر از ما فرار کرده اما بعداً فهمیدم آنها برادرم را کشته اند. قاضی از او پرسید: طبق گزارش های پلیس و اظهارات خودتان، شما با مهارت خاصی شیشه ها را شکستی و به سمت آنها پرتاب کردی. برادر مقتول گفت: من هم ورزشکارم هم بارها دعوا کرده بودم به همین خاطر تجربه داشتم اما برادرم اهل دعوا نبود و همیشه سرش در درس و کتاب بود. ...
زنی که در اوج اختناق پهلوی، مدرسه زنانه می سازد!
گروه زندگی -مریم برزویی: آخرش یک کار بانکی مجبورم کرد مسیری که هر روز سواره یا از یک خیابان دیگر می رفتم، این بار پیاده بروم و درست از جلوی مکتب نرجس رد شوم. چند دقیقه بی اعتنا به باران ایستادم و نگاهش کردم و بعد از کوچه روبه رویی اش که به اسم موسس مکتب، بانو طاهایی است دویدم تا زودتر برسم. راستش همه تصاویرم از بانو فاطمه (اشرف) سید خاموشی معروف به بانو طاهایی درست مثل عبورم از کوچه هم ...
اینجا شریف است؛ همان جا که جهادگران علم در خدمت استقلال جمهوری اسلامی ایران هستند
آوری می کردم چشمم به رئیس سابق دانشگاه افتاد؛ قبلا هم با او را ملاقات کرده بودم به یاد دارم که برای کنکوری ها جلسه ای در دانشگاه شریف به نام تور شریف برگزار شده بود و او جلوتر از همه افراد در صندلی اول نشسته بود، به سمتش قدم برداشتم، اصلا نیازی به یادآوری نبود قبل از اینکه خودم را معرفی کنم من را به یاد آورد، مثل همیشه در خواست کردم چند دقیقه ای با هم صحبت کنیم و او مثل همیشه روی من را زمین ...
از 60 سال تدریس در دانشگاه تا کشف بیماری اسکوپریس در ایران
...> شما در زمان انقلاب فرهنگی دانشجو بودید آیا آن زمان دانشگاه ها تعطیل شد؟ خیر آن زمان به دلیل خدماتی که دانشکده های علوم پزشکی به مردم ارائه می کردند بخش پزشکی دانشگاه تهران تعطیل نشد. چطور بین دانشگاه شهید بهشتی و دانشگاه آزاد گزینه دوم را برای تدریس انتخاب کردید؟ آن سال ها قصد داشتم عضو هیئت علمی دانشگاه تهران شوم. سال 1362 مدتی بعد از مصاحبه در دانشگاه تهران ...
گفتگو با بسیجی ایثارگر و جهادگر، شهناز عبدلی، همسر شهید محمد گرجی
جانباز فردین سیاه منصوری ازدواج دائم کردم. _کمی از کودکی تان و حال و هوای آن زمان برای ما توضیح دهید؟ دوران مدرسه و قبل از مدرسه؟خاطرات کودکی بنده از آن زمان شروع شد که شاه رفت و امام خمینی{ره}آمد و بعد عراق حمله هوایی را شروع کرد و به خاطر دارم روزی ،همه مردم سراسیمه به سمت پناهگاه ها می رفتند و یک روز من در خیابان از ترس و وحشت بمباران به کنار دیوار پناه بردم و نشستم دست هایم را روی سرم ...
جوادی: حاضر بودم 4 طلای جهانم را با یک طلای المپیک عوض کنم/ خدا نگذرد از آقایی که کشتی تهران را به این ...
آنها کشتی می گیریم، منتها چون المپیک هر چهار سال یک بار برگزار می شود و همه ورزشکاران 20 روز در دهکده بازی ها جمع هستند، مدال خیلی ارزشمندتر می شود و همه برای رسیدن به آن، از جان مایه می گذارند. برای من هم در المپیک، همه همان حریفان سابق بودند که با هم کشتی گرفته بودیم و آنها را می بردم. وی در ادامه یادآور شد: صبح کشتی گیر شوروی را 8 بر یک بردم، همین روس هایی که حالا هم پدر کشتی ما را ...
امروز ما هر چه داریم مدیون امام خمینی (ره) هستیم
مراسم مذهبی و فعالیت های انقلابی آشنا شدم. وی ادامه داد: مشغول کار و زندگی و درس و مدرسه بودم تا سال 1354 و 1355 که برادرم از قم برگشت و در محله خودمان جهادیه که قبل از انقلاب شاهجو نام داشت بچه ها را با برگزاری کلاس اخلاق و تشکیل گروه سرود جذب مسجد کرد تا آن ها را با انقلاب آشنا کند. این مبارز انقلابی افزود: در آن سال ها سخن گفتن علیه طاغوت و ستم های شاهنشاهی ممنوع بود و خوب ...
راز 41 ساله کانال کمیل
همرزمانش می درخشد. ابراهیم در عملیات والفجر مقدماتی ، پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل و حنظله در کانال های فکه مقاومت کردند و تسلیم دشمن نشدند. سرانجام در روز 22 بهمن سال 61 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به پشت خط مقدم او تنها ماند و از آن پس دیگر کسی او را ندید و گمنام باقی ماند. مزار یادبود این قهرمان شهید در قطعه 26 گلزار شهدای بهشت زهرا (س) به چشم می خورد. ابراهیم ...
مرور خاطرات شیرین جشن های دهه فجر در مدارس؛ از دهه 60 تا همین حوالی
جلوتر که رفتیم دیدیم پادگان دست مردم افتاده و مردم روی تانکها ایستاده اند. این خاطره هیچ گاه از ذهنم پاک نمی شود. برای کمک و تدفین جنازه های مانده بر روی زمین به بهشت زهرا رفته بودم. چه قیامتی برپا بود. زنان برای جمع آوری جنازه ها خیلی زحمت می کشیدند. کادر نیروی هوایی ارتش زیر پیراهن خود نامشان را نوشته بودند که اگر اتفاقی برایشان افتاد ناشناس دفن نشوند. از او پرسیدم شما هر سال در ...
این جمعیت قابل انکار نیست!
دوست دارند پرچم ایران روی صورت آنها نقش ببندد اینجا سه رنگ سبز و سفید و قرمز خواهان زیادی دارد. انبوه جمعیت به سمت میدان شد آیت الله مطهری حرکت می کند در چهارراه شهدا به علت حضور انبوه برای لحظاتی قفل می شود این جمعیت دشمن شکن است، سیل جمعیت به سمت پل حجتیه حرکت می کند مدتی متوقف می شوم جمعیت یک ساعت کنار پل حجتیه می مانم جمعیت برای یک لحظه هم متوقف نمی شد سیل امروز جمعیت نسبت به سال ...
کرمانشاهیان 22 بهمن 57 را تکرار کردند
راهپیمایی امسال می پرسم؟ می گویند خود می توانی ببینی، این مردم با وجود مشکلات 45 سال است که ایستادگی کرده اند و پاسداشت خون شهدا بوده اند و از انقلاب شان حمایت کرده اند، از آن ها جدا می شوم، مادران و پدران شهدا با عکس های شهدایشان در کنار مردم حضور داشتند، در صفحات مجازی حضور مردم کشور را پیگیری می کنم، این اقیانوس خروشان پایانی ندارد. گروه های سرود کودک و نوجوان در مسیر راهپیمایی 22 ...
صدای قدرشناسی بانوی ورزشکار کم شنوا
شنوای صحبت های این بسیجی قهرمان باشد: همراهی خانواده در گذران دوران ارتباط گیری بنده در سال 1381 در خانواده ورزشی و رزمی کار در شهرستان بهارستان استان تهران به دنیا آمدم، در سن 4 سالگی خانواده ام متوجه کم شنوایی بنده شدند همراهی گرم و امیدواری پدر و مادرم باعث گذران سختی دوران طفولیت در ارتباط گیری با اطرافیانم بود. انس با ورزش رزمی با خانواده ای ورزشی ...
کتاب تنها نمان ، قصه عشق و صداقت
کردم همه پاسدارها خوش اخلاق و خانواده دوست هستند. با دخترعمویم گرم صحبت بودیم که یک دفعه با ابوذر روبه رو شدم؛ پسری خوش رو، مرتب و خوش تیپ. قیافه بانمکی داشت. لباس آستین کوتاه راه راه و شلوار پارچه ای مشکی پوشیده و موهایش را بالا زده بود. یک زنبیل در دستش بود؛ گویا می خواست به باغشان برود. در نگاه اول، به نظرم جذاب و دل نشین آمد. سرم را پایین انداختم و دم در حیاطمان نشستم. خجالت می کشیدم به او نگاه ...
روایتی از پخش تصویر امام خمینی(ره) برای اولین بار در پادگان نظامی
یدالله روحانی منش ، مدیرعامل ستاد دیه استان همدان و از مبارزان انقلابی با حضور در دفتر ایکنا از همدان گفت: متولد 1338 هستم، سال 1357 در تهران سرباز بودم در تظاهرات و راهپیمایی ها به صورت جسته گریخته شرکت می کردم. بعد از حادثه 17 شهریور دگرگونی خاصی در وجود بچه های پادگان ایجاد شده بود، در پی این ماجرا که تعداد زیادی از هم وطنانمان به شهادت رسیدند انقلاب رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود. ...